پشمینه بافت

مرد را تماشا نمی‌کنم. رو به من پشت به آفتاب، کنار میز ایستاده است و حرف می‌زند. دستپاچه است، گاهی دور میز می‌چرخد؛ دست‌ها را پشت کمر قفل می‌کند و راه می‌رود و فکر می‌کند. می‌ایستد و حرف می‌زند؛ حرف می‌زنیم، من کمتر، او بیشتر. من سفره را تماشا می‌کنم که خالی است و چیزهایی که کنار سفره ردیف شده‌اند. مرد می‌گوید نمی‌تواند به پیشنهادی که داده است، عمل کند. کسی در سرم می‌گوید: به درک! مرد را تماشا نمی‌کنم. مرد حال خوشی ندارد. خرما و رب انار و برگ‌های سبز جعفری را تماشا می‌کنم که در هم پیچیده‌اند و شلوغ می‌کنند، تکه‌های طلایی ماهی، هویج و لوبیا سبز بخارپز، یخ و لیوان‌هایی که هزار سال استفاده نشدند تا اینجا...

قطره‌های آب روی بطری بزرگ جمع شده‌اند. دست پیش می‌برم. مرد حرف می‌زند. بطری را در دستانم نگه می‌دارم. سرمای خوشی بالا می‌رود تا سرم... مرد حرف می‌زند. نمی‌شنوم. سرما بالا می‌رود؛ حال خوشی پخش می‌شود.

مرد حرف می‌زند؛ می‌گوید نمی‌شود. سر بلند نمی‌کنم، سفره را تماشا می‌کنم که حالا دیگر رنگ به رنگ شده است. فکر می‌‌کنم من آدم این کنار هم نشینی‌ها نیستم و هیچ کدام این‌ها را که روی سفره می‌گذارم، نخواهم خورد. همه را، برای مرد، روی سفره کنار هم می‌گذارم. مرد منتظر است. نگاهش می‌کنم. درخت سیب زیر نور درخشان آفتاب خم شده است و درون خانه را تماشا می‌کند؛ لبخند می‌زند و می‌گوید: جوابش را بده!

*

مرد زرشک خواسته بود. دستان ناآزموده مرد را تماشا می‌کردم که زرشک تازه دانه به دانه را درون ماهی‌تابه کنار ماهی‌ها جای می‌دهد. زرشک خشک سال گذشته را برمی‌گردانم. مرد می‌گوید پیش از این زرشک تازه ندیده بود و زرشک تازه را میان روغن تاب می‌دهد و زیر گاز را خاموش می‌کند. بشقاب‌ها را پیش می‌برم، در هر کدام دو تکه ماهی طلایی می‌گذارد و یک قاشق بزرگ زرشک روغن مال شده که دیگر به خوش‌رنگی پیش از ماهیتابه نیست.


برچسب‌ها: خانه
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۰۸/۳۰ساعت 20:43  توسط آرزو مودی   |