پشمینه بافت

وبلاگ‌دارها دانه به دانه با شرم زیاد برمی‌گردند به روال زندگی‌شان یا داشتن یک روال عادی در زندگی را به دیگران نشان می‌‌دهند و وبلاگ می‌نویسند. از اینکه زندگی می‌کنند و زندگی ادامه دارد، شرمنده‌اند یا به عبارتی به ایشان القاء شده برای ساده‌ترین حق یک انسان شرمنده باشند.

غم‌انگیز است.

تلاش برای تغییر و بهتر زیستن یک وضعیت لوکس نیست که در آنی به نتیجه برسد و بعد برگردیم سر زندگی بدون مبارزه پوچ‌مان!

.

.

.

هیچ چیزی به اندازه قهرمان‌بازی (و باور به موعود و منجی) کفرم را در نمی‌آورد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۹ساعت 19:15  توسط آرزو مودی   | 

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

+ نوشته شده در  شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۹ساعت 19:8  توسط آرزو مودی   | 

نذر گریه

یکبار در قبرستانی نزدیک ملایر زنی گریه سوزناکی سر داده بود. جایی بود که برجی هشت وجهی داشت منسوب به امامزاده‌ای و من مطمئن نبودم که امامزاده واقعی باشد. مرد در وسط برج روی خاک نشسته بود و به سقف خیره شده بود و من دوربین به دست از جزئیات بنا عکاسی می‌کردم که بعداً با بناهای مشابه عصر ایلخانی مقایسه‌اش کنم و دست کم برای خودم ثابت کنم که امام‌زاده‌ای در کار نیست. حدس می‌زدم در مورد این بنا جایی، شاید در سفرنامه‌ای، چیزکی خوانده‌ام. همین‌ها را برای مرد که پرسید چرا همه چیز در این بنا هشت وجهیست می‌گفتم که زن گریه سر داد. وقت بی‌وقتی روز بود نه مناسب قبرستان رفتن و در آن دشت سرد در آن وقت که تا غروب چیزی نمانده بود، تا دوردست‌ها نه روستایی دیده می‌شد و نه خانه‌ای و روی نقشه گوگل هم چیزی نبود و ما تنها بودیم. زن که گریه سر داد هر دو ترسیده به سمت دری که نبود هجوم بردیم. صدای پایی یا صدای ماشینی که کسی را بیاورد نشنیده بودیم اما حالا زنی بر سر قبری گریه می‌کرد. زن چیزی می‌خواند به لری، سوزناک و از عمق جان گریه می‌کرد. جز چند کلمه خاص باقی آنچه زن می‌خواند کاملاً ناآشنا بود و نمی‌دانستم دقیقاً به چه زبانی است. زن بیست دقیقه‌ای بر سر همان قبر از عمق جان گریه کرد و آسمان رو به تاریکی که کشید زن بلند شد. راهش را به نقطه نامعلومی کشید و رفت.

تاریخ روی قبر 548 هجری قمری بود.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۲۸ساعت 10:33  توسط آرزو مودی   | 

واکنش مرد نسبت به مرگ عجیب و غریب است. انگار کس دیگری به جایش واکنش نشان می‌دهد که خودش نیست. آن مرد بسیار منطقی که می‌شناسم در برابر مرگ کمرنگ یا بیرنگ می‌شود. یکبار که در سفری از قبرستانی حوالی قزوین، داوطلبانه و به میل خودش، عکاسی کرده بود، بعداً گردن کج کرد و خواست از این کارها معافش کنم. وقتی پرسیدم از قبرستان‌ها می‌ترسی چیزی حواله عمه‌ام کرد که نمی‌دانم سزاوارش هست یا نیست.

از عزای کودک چند ساله درنیامده است و هربار عصر پنجشنبه‌ای مجبورش کنند برود قبرستان اندوه بی‌حدی با خودش می‌آورد. پنجشنبه‌ها تمایلی به قبرستان رفتن ندارم. مردم خوش ندارند از قبر عزیزانشان عکاسی کنم؛ در نظرشان چیز مقدسی است و عکاسی اهانت است. خوش دارم واکنش آدم‌ها را نسبت به قبر مردگانشان ثبت کنم اما بارها باعث رنجش و اعتراض شده‌ام و مرد غر می‌زند که انصاف داشته باشم و دست از سر مردم بردارم. قبرستان جدید اصفهان همه داشته‌هایش را همان چندبار اول رو کرد و آنچه در آن قبرستان جدید جذاب است واکنش زنده‌هاست ... پس مرد با پدرومادرش می‌رود. و هر عصر پنجشنبه که مجبورش کنند برود قبرستان غم و اندوه و خشم بی‌حد نسبت به خدا را با هم می‌آورد.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۲۸ساعت 10:9  توسط آرزو مودی   | 

کسی می‌دوند چرا ناودون خونه‌های قدیمی رو نیم‌جا آسمون درست می‌کردند؟

یک دور از باران خیس می‌شویم یک دور هم از آبی که از ناودان‌ها شره می‌کند. در روزهای بارانی نمیشود در کوچه پسکوچه های قدیمی راه رفت.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ساعت 11:33  توسط آرزو مودی   | 

بنجل‌بودگی و دون‌مایگی فقط خاص فامیل من نیست و در جامعه بیداد می‌کند اما از آنجایی که فامیل من در عین ابتذال سخیف خفت‌بارشان ادعای خدایی دارند، خوش دارم انگشت در چشمشان فرو ببرم!

بله اینجا را هم میخوانند. پس لذتی دو چندان دارد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۵ساعت 11:6  توسط آرزو مودی   | 

وصله‌های همیشه ناجور

پارسال شبی مثل دیشب باید کاری را تحویل می‌دادم و به عکس عادت معمول تا دیر وقت بیدار بودم. صبح با سردرد بیدار شدم و ظرف خالی قهوه که صبح بخیر گفت دیدم خیر چنین روز پرکاری را نمی‌شود بدون این یک قلم شروع کرد. صورت ناشو چیزی به سرکشیدم و رفتم تا سرچهارراه. شیشه به دست، پیژامه به پا و صورت ناشو وارد که شدم با صفی دورودراز از خانم‌های چیتان-فیتان عمدتاً نزدیک به سی سال مرتب خوشبوی خوش رنگی مواجه شدم که معمولاً در آن وقت صبح خوابند! آن وقت صبح زمان زنان و مردان کارمند است نه آن ظریفه‌های مجلل و بچه‌های خردسالشان! همه چیز سرخ و رنگی-رنگی بود و درودیوار قهوه فروشی شکلاتی!

چند دقیقه‌ای فرصت کردم بایستم و آن تجمل سرخ و شکلاتی را تماشا کنم تا مغزم یادآوری کرد که چه خبر است. بعد مرد جوان آمد و خارج از نوبت شیشه خالی را برد و گفت ولنتاین است و این صف حالاحالاها تمام نمی‌شود و شما باید بروید سرکار! کسی هم پشت سرم اضافه کرد روز زن‌های متأهل که برای دوست پسرهایشان کادوی ولنتاین بخرند... بعد هم از شانس نداشته نالید! به او هم خارج از نوبت قهوه داغ دادند که مشتری را نپراند.

.

.

.

.

انسان غرض‌ورزی هستم ولی هیچ کدام از جزئیاتی که آوردم مبالغه نبود. چند سال پیش که هنوز زندگی عادی بود زنان از کافه رفتن با زنان در روز ولنتاین عکس گذاشته بودند. فامیل اشاره‌ام به این موضوع را به خودش گرفت و استوری‌هایش را قایم کرد که مبادا لذت‌های خفت‌بارش را حرامش کنم. احتمالاً اگر امروز به اینستا دسترسی داشتم می‌دیدم که خواهر و برادر از کافه رفتن با کسان دیگری عکس گذاشته‌اند... چه لذت‌ها که از ما دریغ شد!!! حیف... حیف... دریغ... دریغ!!!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۵ساعت 8:25  توسط آرزو مودی   | 

در تخم مرغی که دیشب شکستم، نک بچه مرغ آینده تشکیل شده بود!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳ساعت 9:25  توسط آرزو مودی   | 

شما یک نابغه هستید!

اگر شیر آب آشپزخانه دو روز کامل یک بند چکه کرد و شما از عذاب وجدان فراوان در حال له شدن بودید چون حتی در خواب هم صدای آبی که می‌چکد را می‌شنوید و فرصت ندارید برای خرید بروید بیرون و شیرفروش سر کوچه هم حرامزاده بی‌صفت بی‌ناموسی است که حتی خیره شدن و زل زدن به زن و بچه مردم هم برایش کافی نیست زیرا... آنکه بلند نمیشود، نمیشود... و شیرفروشی بعدی هم دور است... و نمی‌توانید دقیقاً تشخیص بدهید که دقیقاً کدام یک، سرد یا گرم چکه می‌کند، می‌دانید بهترین کار کدام است؟

بله، آچار به دست بگیرید و مغزی شیر گرم و سرد را با هم عوض کنید!

شما موفق شدید، شیر آب چکه نمیکند.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۲۱ساعت 12:43  توسط آرزو مودی   | 

مرد می‌نویسد وقتی قصد نداری جواب سرراست بدهی، مدام جملاتت را اصلاح می‌کنی. وقتی تصمیمت مشخص است هیچ ویرایشی در کار نیست.

خوشم نمی‌آید. قرار بود فقط من خبیث این رابطه باشم.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۲۱ساعت 10:19  توسط آرزو مودی   | 

تولدم مبارک!

شما روز تولد خود را چگونه میگذرانید؟

برنامه‌های شما را خواندم. کاش خصوصی نمی‌نوشتید. بعضی برای من پیشنهاد بودند. شاید برای سال‌های بعد با کمی تغییر انجامشان بدهم. معمولاً برنامه خاصی نداشتید. چرا این چیزها را خصوصی می‌نویسید؟ در مورد برنامه‌ریزی‌های ناکام بعد از تولد هم نوشته بودید که خیلی وقت است دانشمندان دلایل ناکام ماندنشان را پیدا کرده‌اند. کمی بگردید یادداشت‌های خوبی به فارسی هم در این مورد نوشته‌اند.

به من چه کسانی تبریک گفتند؟ مرجان در آغاز روز، همراه اول در ساعت هفت و چند دقیقه صبح، بانک ملت در ساعت هشت و چند دقیقه صبح، مادرم در ساعت 10:47 دقیقه... صبح. قبلاً سمیه دوستم تاریخ تولدم را می‌دانست و مقید بود. امیرحسین را هم می‌دانم که می‌داند... آهان چرم مشهد... نمی‌دانم کدام خیر ندیده‌ای شماره من را وارد لیست مشتری‌های چرم مشهد کرده بود و باید یک روز مفصل در مورد تبریک گفتن‌هایشان بنویسم که آخر کار به دعوا و کتک‌کاری، پشت تلفن با اپراتورشان کشید تا دست از تبریک گفتن برداشتند و اسم و شماره‌ام را از لیست‌شان پاک کردند... تبریک گوگل هم همیشه بانمک است و هرگز عادی نمی‌شود. ‌مادربزرگم هم روز تولدم را به یاد داشت. احتمالاً من تنها نوه‌ای بودم که جزئیات تولدم را به خوبی به خاطر داشت و همیشه برایش مایه تعجب بود که آن موجود قنداق پیچ که کف دستش جا می‌شده، چطور رشدش اینقدر خوب بوده است؟

من هیچ برنامه خاصی نداشتم. ارادت خیلی خاصی به روز تولدم ندارم که برایش برنامه خاصی بچینم. صبح فکر کردم خوش خوشان بروم تا شهر کتاب و به مناسبت این روز خیلی فرخنده کتاب بخرم. لیست "چه بخوانم"هایم خالی بود و مطمئن نبودم که شهر کتاب باز باشد و ساعت کاریشان هم روز جمعه تکه-پاره است. شهر کتاب (در اصل کتابفروشی) تنها جایی است که خوش دارم زمان را هدر بدهم. منصرف شدم. یک واگیره را شانزده بار روی مقوا تکرار کردم و روز تمام شد!!! اگر دور هم باشیم کیک می‌خوریم و همین... گاهی کادو می‌گیریم... مثنوی شمس و بابالنگ دراز جین وبستر، یک دوربین عکاسی و یک جفت کفش مارک خیلی گرانقیمت را از لیست کادوهایم بیشتر از همه دوست دارم. کفش برای پایم بزرگ بود. خیلی خوشگل بود و با وجود کفی‌های متعدد قد کفش چاره نشد و همیشه بعد از پوشیدنشان مچ پاهایم درد می‌گرفت و همیشه هم پای نفر جلویی را لگد می‌کردم. کفش و دوربین مرحوم شدند اما آن دوتای دیگر را هر جای ایران که رفتم دنبال خودم کشیدم، مخصوصاً آن مثنوی هفتاد من کاغذ را و فقط خدا می‌داند که چرا تا امروز ورق ورق نشده است. "بابالنگ دراز" ورق-ورق شده است و هر چه چسب زدم چاره نشد. هدیه چهارده سالگی بود.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۱۴ساعت 8:27  توسط آرزو مودی   | 

سرازیر شدیم به سمت فصل جادوئی اسفند

آیا در چنین هوایی و آسمانی و زمینی، نشستن پشت میز خیانت به طبیعت و کفران نعمت و حد اعلای بی ذوقی نیست؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۲ساعت 8:40  توسط آرزو مودی   | 

زبان الکن اروتیک متحیر!

پیرمرد ایستاده در صف نان معتقد بود بعد از باران دیشب در اصفهان هوا چنان می‌درخشد که می‌شود آن را "لیس زد"!

.

.

پ.ن: وجد کلامی یا وقتی از بیان کیفیت مطلوب قاصریم!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۲ساعت 8:25  توسط آرزو مودی   | 

کودک مرده است. کودک بعد از تحمل بیماری کوتاهی در معروف‌ترین بیمارستان کودکان ایران مرده است و جنازه کوچکش را برای خاکسپاری برگردانده‌اند. صبح بارانی زیبایی است. مرد چیزهایی در مورد کودک و پدرش و مادرش می‌گوید. ذهنم چیزهایی را به یاد می‌آورد. تلاش بسیار... سقط جنین‌های زیاد... داروهای قوی و بیماری زن و بعد مرگ کودکی چند ساله... و چیزهای دیگری هم که چیزهای غمگینی هستند. پنج شنبه‌ای است که از صبح باران باریده است، از بعدازظهر روز قبل. از چهارشنبه باران باریده است. مردم را خبر کرده‌اند و منتظر مانده‌اند تا باران تمام بشود. ما که رسیدیم همه سیاه پوش روی مبل‌های روشن، شق و رق نشسته بودند و باران تمام شده بود.

باران تمام شده است و همه برای تدفین آمده‌اند. کسی را در آن جمع نمی‌شناسم. دوستان خانوادگی قدیمی مَردند. قبرستان خیس و سرد است. بوی خاصی می‌دهد. بوی مرده نمزده می‌دهد؟ بوی کفن آب گرفته؟ بوی خاک خوشحال؟

کودک کفن پیچ به قدر یک جعبه شیرینی دو کیلویی است؛ کمی باریکتر و نحیف‌تر و قطعاً کمی سنگین‌تر. مرده کفن‌پیچ، از نزدیک، ندیده بودم. جعبه دوکیلویی شیرینی را آن سال که مهردخت عقد کرده بود، دیده بودم. من غریبه‌ام در آن جمع. کسی را نمی‌شناسم که پچ‌پچ کند و مرد بسیار غمگین است. ذهنم جای خالی همه کس را پر‌می‌کند و آرام نمی‌گیرد. به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. در جنوب خراسان زن‌ها برای خاکسپاری نمی‌روند. (چرا نمی‌روند؟ تابوی زنانه؟) در اصفهان می‌روند. برای اولین بار مرده کفن پوش کوچکی می‌بینم که ذهنم یادآوری می‌کند به قدر یک جعبه کوچک شیرینی است، شبیه جعبه‌های شیرینی قنادی طوسی مشهد، بیست سال پیش. (از همان‌ها که مهردخت در آن شب سرد آبان آورد، شیرینی عقدکنانش با پسر بزرگ‌ترین نزول‌خوار شهر). تصویرسازی ذهنم را پس می‌زنم اما پس نمی‌رود و باز یادآوری می‌کند که ببین! (بچه چهار ساله کفن‌پیچ مگر قرار بود بزرگتر باشد؟) کسی گریه نمی‌کند. عمه بچه صدایی از خودش درمی‌آورد که سعی می‌کنم نشنیده بگیرمش. ذهنم مجال نمی‌دهد و می‌گوید عمه بچه زورکی زوزه می‌کشد. شبیه شغال پیرخسته‌ای زوزه می‌کشد. عمه بچه البته پیر نیست. زن سی‌وچند ساله آراسته‌ای است و آرایش بسیار ملایمی دارد و دستمالی که با احتیاط به چشم بی‌اشک می‌کشد. ذهنم چیزهایی می‌گوید. من به زوزه شغال‌ها در شب‌های تابستان پشت عمارت تابستانی پدر شوهر مهردخت فکر می‌کنم. کفتارها هم بودند. مستراح پشت عمارت بود. ما بچه بودیم و از شغال‌ها می‌ترسیدیم.

کودک کفن‌پیچ را پدربزرگ کودک در دست گرفته است؛ به روایتی مرد نزول‌خوار دیگری است (شبیه پدر شوهر مهردخت؟). اگر دستش را کمی بالاتر می‌گرفت... می‌شد همان که ذهنم می‌گوید. همان اندازه را دارد. پدربزرگ کودک نسبت به آنچه در دست گرفته است، هیچ حسی ندارد. در صورتش هیچ حسی نیست. ریشش را پاک تراشیده است و موهای یک دست سفیدش خوب شانه خورده‌اند. حتی آن انگشتر فیروزه معروفش که آوازه‌اش را همه شنیده‌اند، به انگشت دارد؛ کت و شلوار خوش دوخت خاکستری، پیراهن سیاه، انگشتر فیروزه با نگینی به چه بزرگی. ایستاده است و با دقت به مرد درون قبر نگاه می‌کند که نمی‌دانم دقیقاً چه می‌کند. ذهنم چیزی می‌گوید. ناشنیده می‌گیرم اما نامحسوس خم می‌شوم تا ببینم چه می‌کنند. مرد مرا عقب می‌کشد. دستش سرد است؛ یک تکه یخ. به نک شاخه‌های سروهای تازه نگاه می‌کنم. به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. پنج سال پیش از این قبرستان عکاسی کرده‌ام. بسیاری از این سروها را بعداً کاشته‌اند. در عرض پنج سال چقدر آدم مرده است. پنج سال پیش این قبرها همه گودال‌هایی خالی بودند، حفره هایی خالی مستقیم به مقصد جهنم... یا بهشت. صدای دیگری بلند می‌شود. عمه نیست. در ذهنم چیزی می‌گویند. به انگشتر فیروزه چشم می‌دوزم. چرا ذهنم دست از قیاس مسخره‌اش برنمی‌دارد. برای انگشتر فیروزه هم قصه‌ای می‌بافد.

پدر کودک ایستاده است، دور از قبر. آنقدر دور که انگار تماشاچیست. ریش بلند و موی بلند آشفته دارد. هفته‌هاست نه مو شانه خورده و نه ریش مرتب شده... شلوار لی آبی-خاکستری کمرنگی پوشیده است و پیراهن سیاه. صفحه درشت ساعتش سیاه است. عقربه‌ها می‌درخشند. ذهنم می‌گوید آن شلوار را معمولاً رنگ‌کارهای ساختمان می‌پوشند! دست‌ها را پایین‌تر از مرکز ثقل بدنش در هم قفل کرده است و چنان تاب می‌خورد که احساس می‌کنم باید برود جایی برای اجابت مزاج. مثانه‌اش پر شده است. گریه نمی‌کند. به جای نامعلومی، آن پایین، خیره شده است که نمی‌دانم کجاست. بر کار مرد گورکن نظارت می‌کند؟ دست‌ها را محکم به هم قفل کرده است و بدنش را بسیار آرام تاب می‌دهد. باید هر چه زودتر برای اجابت مزاج برود.

مادر کودک گیج است. شبیه کسی است که "چیزخورش" کرده‌اند. بی‌رنگ شده است. چشم‌ها خالی، بی‌نور، بی خون، بی اشک... حتی بی‌درد. کودک چشمان مادرش را داشت، پر از نور، درخشان. دو زن که نمی‌شناسم تکیه‌گاه ایستادنش هستند. در صورتش خونی نمانده. ناباورانه به جعبه شیرینی دو کیلویی‌اش نگاه می‌کند که مرد درون قبر می‌گیرد و می‌گذارد در دل زمین و کمی بعد می‌پرد بیرون. مادر کودک مرده هیچ تقلایی نمی‌کند. خاک که می‌ریزند رو برمی‌گردانم. ذهنم می‌گوید جوانه را دوباره کاشتند. ذهنم خفه‌خون نمی‌گیرد. به مرد نگاه می‌کنم که پشت سرم ایستاده است. سرو بلندبالای قشنگم غمگین‌ترین سرو گورستان است. تنها کسی است که در این جمع تماشاچی واقعاً غمگین است.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۰۶ساعت 20:3  توسط آرزو مودی   | 

با مرد، شرقیم و غربیم. دو مبتلا، یکی در شرق، دیگری در غرب... همیشه همین بوده. از آن سال‌های خیلی دور تا امروز... مرد را وقتی انتخاب کردم که قرار بود مهندس بشوم، مهندس بودم. بعد مدارم چرخید، مدار زمین و زمان و دیگر مهندس نشدم اما به قول مرجان هنوز همه چیز را از دریچه باینری یک مهندس نرم‌افزار می‌بینم!!! مدارمان با مرجان هم به همین ترتیب رله می‌شد!

در کلیه مراودات اجتماعی و اخلاقی و زندگی روزمره این خوب است. من زبان مرد را می‌فهمم و مرد زبان مرا... اما در جایی از ذهنم، در درونی‌ترین مراودات انسانی دو آدم پروانه‌ای هست که مرد نمی‌بیند. تلاش کردم نشانش بدهم. ندید. لابد قهر کردم چون دیگر تلاش نکردم. آن محاسبه‌گر مدار منطقی مغزم تصمیم گرفت روی این وجه انرژی صرف نکنیم و پرونده برای همیشه بسته شد. پروانه در حبس ماند که برای خودش بچرخد؛ دور خودش بچرخد.

گاهی، در لحظاتی، ناگهان مکث می‌کنم و برمی‌گردم دوباره تماشایش می‌کنم و یادم نمی‌آید این آدم در زندگی‌ام چه می‌کند. گاهی طول می‌کشد تا بفهمم و لحظاتی هست که نمی‌فهمم. حتی دیگر تلاش نمی‌کنم درها را ببندم و بگذارمش پشت در. در ذهنم "نمکی" دارم که همه درها را نمی‌بندد. همیشه یک در را باز میگذارد و با مرد تبانی می‌کند.

مرد وجه آرتیست مغزم را درک نمی‌کند. نمی‌داند (یادش نمی‌ماند؟) که سال‌هاست که دیگر مهندس نیستم و مورخ هنرم و متقابلاً اوقاتی هست که او با تعجب نگاهم می‌کند. گویی دفعه اولیست که مرا می‌بیند. کِی؟ مثل حالا که ته چاه تاریک سیاهی گیر کرده‌ام و مرد درک نمی‌کند که چرا خودم را بیرون نمی‌کشم. ناباورانه برایش توضیح می‌دهم. نگاهم می‌کند. نفس عمیق می‌کشد و اولین چیزی که به ذهنش می‌رسد را می‌گوید؛ بهانه می‌گیرم!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۰۵ساعت 17:33  توسط آرزو مودی   |