ک غر هم همینجا بزنم بابت یک چیزی که تازگی زیاد میبینم و میشنوم و قبلا هم میدیدم و میشنیدم و الان واکنش من شدیدتر شده است و به نظر میرسد که شدیدتر هم خواهد شد.
خیلی وقت است حوصله فیلم دیدن ندارم یا بهتر است بگویم حوصله و وقت فیلم دیدن ندارم و نمیبینم. اگر فیلم خوبی معرفی بشود و معرفی کننده هم فیلم را داشته باشد و لطف کند به من هم بدهد، ماهها میماند و نمیبینم و گاهی چند دقیقهای را میبینم و بعد به جای دیدن کل فیلم پاکش میکنم از این تعداد هم کم در لیست ندارم. فیلمهایی مثل Great Gatsby یا Wolf of Wall street یا حتی کپی برابر اصل کیارستمی یا خیلی فیلمهای دیگری که دوستان معرفی میکنند و تماشا نمیکنم و بعد از مدتی پاکشان میکنم که لپتاپم در حال سرریز شدن است. بعضی از این لطف کنندگان هم هستند که بعدا جویای دیدن فیلم میشوند و میپرسند که فیلم را دیدم یا خیر و من میگویم خیر و با اصرار میخواهند بدانند چرا و اصرار بیشتر که حتما ببین و باز دفعه بعد وظیفه خودشان میدانند که جویای فیلم دیدن من بشوند که اگر باز هم جواب منفی باشد و این بار بگویم بابا از فیلم خوشم نیامد که دیگر قیامت است که "وای چرا ندیدی؟ فیلم به این خوبی؟ میخوای دوباره بدم بریزی رو لپتاپت؟"!!! و الخ . کتاب هم همینطور... تنها چیزهایی را میخوانم که به کاری که زیر دستم مانده ربط داشته باشند در سه یا چهار ماه گذشته چیزی نزدیک به 10000 یا شاید 20000 صفحه سفرنامه خواندم و ورق زدم که برای خودم رکوردی بود. درست هم خواندم نه اینکه فکر کنید ورق زدم و گذشتم و حالا میگویم خواندم؛ گاهی کمتر و گاهی بیشتر. سفرنامه دلاواله را که میخواندم به جاهای ترجمه نشده هم غر زدم که ای بابا چرا مترجم اینطور کرد و این جاها را ترجمه نکرد یا مثلا بالاخره شروع کردم به خواندن تاریخ بیهقی و هر فرصتی که برسد حتی اگر بشود یک صفحه را میخوانم و خیلی چیزهای دیگری که فقط ربط به کارم داشته باشد و بس.
چیزی که برای من عجیب است و زیاد به چشمم میآید و نوبت به خودم که میرسد آزارم میدهد یک جور رقابتی است که قبلا هم بود ولی حالا آزاردهنده است. حتی این رقابت بر سر خواندن یا دیدن نیست؛ بلکه بر سر این است که چه کسی تعداد بیشتری از کتابها یا فیلمهای شناخته شده را خوانده یا دیده است؟
دیشب خاطرهای را تعریف میکردم در مورد فیلمی که سه تایی با بابک و یاسمن دیده بودیم و دنزل واشنگتن بازی میکرد و تا آخر فیلم یاسمن را بابت علاقهاش به بازیگر اول فیلم اذیت کردیم و گفتیم شبیه "خرِ کچل*" است و گوشش فلان است و شکمش فلان است و این و آن و سه تایی میخندیدیم و خوش بودیم. یکی از مخاطبان وسط حرف به اسم فیلم اشاره کرد و جوری به بقیه نگاه کرد که یک آن باقی حرف دیگر یادم نیامد. در آن لحظه بحث، بحث فیلم نبود، بحث خوشی ساده ما سه نفر بود بابت چیزی ساده؛ فیلمی که دیده بودیم اهمیت چندانی نداشت. همین حالا که اینها را مینویسم قیافه و ژست خانم مذکور جلوی رویم رژه میرود و فکر میکنم اگر به خود دنزل واشنگتن بابت آن فیلم اسکار میدادند اینطور به خودش افتخار نمیکرد که دوستمان بابت دانستن نام فیلم و اینکه فیلم را دیده است، به خودش افتخار کرد.
این مشکل را قبلا سر کتابهای خوانده داشتم. مثال سادهاش هم رمان "کوری" است که من نخواندم. اتفاقا وقتی خواندن رمان کوری مد شده بود، زمانی بود که ادبیات آمریکای جنوبی را کشف کرده بودم و مثل کنه چسبیده بودم به رمانهای آنجا تا جایی که صدای پدرم هم در آمد که آمریکای جنوبی چه خبر است که تازگی هر چه میخوانی از آمریکای جنوبی است؟ و اتفاقا یکی از دلپذیرترین کتابهایی که آن دوره خواندم "درخت زیبای من" بود که سمیه معرفی کرده بود و کوری نبود و دیشب بعد سالها دوباره کشف کردم که هنوز هم خواندن رمان کوری موضوع افتخار است و بله من نه تنها رمان کوری را نخواندهام بلکه هزاران هزاران هزاران کتاب دیگر هم هست که نخواندهام و نخواهم خواند و اصلا موضوع غر من این صاحب نظر و صاحب ایده بودن است.
اینکه هر چه همه میبینند فیلم خوبی است؟ خیر نیست. مثال؟ همین دو فیلم که اسم بردم: Great Gatsby و Wolf of Wall street... حتی بازی دیکاپریو هم باعث نمیشود این دو فیلم را فیلمهای خوبی بدانم و از نظر من نیستند؛ دست آخر اینکه دوستشان ندارم. بخشهایی از هر دو فیلم را دیدم و بعد جفتشان را از روی لپتاپم پاک کردم. از نظر من حیف زمانم بود که صرف دیدن اینها بشود. به جایش مثلا در یک ماه گذشته lunchbox را دیدم و اصلا فکر نکردم زمان بابت دیدن فیلم حیف شد یا gone girl را دیدم که بعدش یک هفته تمام سر خیلی سوالها که فیلم برایمان ساخته بود با مرد بحث کردیم و هی گفتیم جای یاسمن خالی که اگر بود نماینده فمنیسم (!) هم حضور داشت و چه بحثی میشد یا Dallas buyers club را دوبار دیدم یکبار تنها و یکبار با کس دیگری و عجب فیلمی بود یا دیشب بین حال خوب و بدم "تئوری همه چیز" را دیدم اما همین الان میگویم که پسربچگی را نخواهم دید. بخشهایی از فیلم را دیدم و حوصلهام را سر برد و خلاص.
یکی دیگر از بحثهایی که با پیشنهاد دهندگان فیلمها دارم، سر شکل فیلم دیدن من است. من اول باید بخشهایی از فیلم را ببینم که بعد انتخاب کنم آیا اصلا میخواهم کل فیلم را ببینم یا خیر؟ اینجا که دیگر سینما نیست که بنشینیم و مجبور باشیم همه فیلم را به آن ترتیبی که دیگران دوست دارند، نشانمان بدهند. بعضی فیلمها را دوست دارم، تکه تکه ببینیم. بروم جلو و برگردم عقب، بعضی قسمتها را بارها ببینم و بعضی قسمتها را کلا نبینم. آخرین سامورایی را اینطور دیدم. دفعه اول این فیلم را به روایت خودم دیدم! دفعه بعد مثل بچه آدم نشستم و با کس دیگری که فکر کنم امین بود فیلم را از اول تا آخر دیدم و فکر کنم این فیلم را چهار بار دیدم آن هم نه به انتخاب خودم. بودای کوچک را هم همینطور دیدم دفعه اول تلویزیون نشانش داد که با محمد تماشا کردیم و دفعه بعد دیدنش به اختیار خودم بود که بعضی صحنهها را بارها دیدم و بعضی قسمتها را کلا بیخیال شدم.
بسیار هم اتفاق افتاده همان چند بخش را که از فیلم میبینم دیگر باقی فیلم را نمیبینم. کتاب هم بله! همینطور میخرم و میخوانم/ میخریدم و میخواندم. اول باید کتاب را ورق بزنم ببینم چه خبر است؟ اصلا به درد الان من میخورد یا خیر یا قبلا که رمان میخواندم اصلا به سبک رمان خواندن من میخورد یا خیر بعد کتاب را میخریدم. بارها شده بود ساعتها در کتابفروشی ایستاده بودم و فقط کتابها را ورق زده بودم و چون مشتری ثابت کتابفروشیها بودم و ورق زدنم به کتاب آسیبی نمیرساند کسی کار به کارم نداشت تو چه میکنی؟ میتوانم کتابهایی را که بدون ورق زدن خریدم را لیست کنم اولینش زوربا بود (چون قبلا کتاب را خوانده بودم و این بار میخواستم برای کسی هدیه بخرم) دومی "سور بز" بود و سومی که به خاطر دارم کافکا در کرانه موراکامی با ترجمه غبرائی و مرشد و مارگریتا که آخرین رمانی است که خواندهام و چه تجربه بدی بود چون منتظر بودم به آنجایی برسم که باعث شده این کتاب اینطور اسم در کند و دست آخر هم به آن قسمتش نرسیدم چون فریب خورده بودم و کتاب را به اسمی که درکرده بود خریده بودم.
همین است که حالا وقتی حرف فیلم و کتاب میشود من اول دهانم را میبندم که خیلی وقت است بستهام و بعد گوشها را و کلا نمیشنوم دیگران چه میگویند.
خیلی پیش از این آدمها را بر اساس خواندهها و نخواندههایشان دستهبندی میکردم و آدمهای کتاب خوانده اولویت اولم بودند برای ارتباط و دوست شدن و معاشرت کردن و حالا طوری شده از آدمهای کتاب خوانده فرار میکنم. آدمهای کتاب نخوانده سادهتر و راحتترند و بیشتر میشود با آنها خوش گذراند و کاری به شکل فکر کردن من ندارند که اگر بعد هم بدانند من چطور فکر میکنم حالشان از من بد بشود.
نمیگویم کتاب نخوانید، فیلم نبینید یا موزه نروید (اتفاقا بروید ولی جان مادرتان به من اصرار نکنید بیایم موزه، خفقان میگیردم) یا از این قسم کارهای فرهنگی نکنید. بکنید! خیلی هم خوب است. زیاد هم بکنید! ولی لازم نیست با این کارها رزومه بسازید بچسبانید روی پیشانیتان. ممکن است موضوع کتابهای خوانده شما هیچ جذابیتی برای من یا هر کس دیگری نداشته باشد حتی اگر یک ردیف کتاب روی تاقچه خانهام داشته باشم به این معنا نیست که من نقد ادبی یا فلسفه خوب میدانم. خیر! به این معناست که جایی و رشتهای را خواندهام که باید اینها را میخواندم و زور دانشگاه است و شاید دوست نداشته باشم با شما در مورد فلسفه هنر بحث کنم شاید اصلا دوست نداشته باشم در مورد آن چیزهایی که آنجا چیدهام با شما بحث کنم چون شاید شما سوادتان به این چیزها نرسد یا من در یک مهمانی ساده که باید حواسم به مهمانها و خوردنیها و هزار چیز دیگر باشد، ظرفیت این کارها را نداشته باشم.
* اسمی بود که به یکی از استادان دانشکده داده بودیم.
برچسبها:
کتاب بخوانیم,
کتاب,
آدم باشیم