پشمینه بافت

بعد از اتفاقاتی که آبان ماه رخ داد انگیزه و توان زندگی کردنم گم شد. خالی شده بودم و نمی‌فهمیدم که خالی شده‌ام. ساعت‌هایی که کاری نداشتم را به بطالت در تخت می‌ماندم و به سقف خیره می‌شدم یا پرنده را تماشا می‌کردم که تلاش می‌کرد اندک شرر زندگی‌ام باشد. کل کار مفیدی که در عرض یک ماه بعد، آذر ماه نودوهشت انجام دادم، خواندن یک کتاب چهارصد-پانصد صفحه‌ای بود و تکمیل سفارش قدیمی یکسال پیش مادرم که گفته بود آیه الکرسی را بنویسم... "زمین سوخته" احمد محمود را هم خواندم. دقیقاً بعد از هفت سال قرار "داستان نخوانی" را شکستم و به آغوش امن داستان پناه بردم. کل بازده واقعی یک ماه از زندگی من همین دو کار بود و بس و باقی را عملاً به بطالت گذرانده بودم، به هیچ کار نکردن. حتی ناراحت یا اندوهگین هم نبودم یا اگر بودم احساس نمی‌کردم چون خالی خالی بودم، بی حس بی حس. خالی بودن و انرژی نداشتنم را می‌دیدم اما دنبال دلایل دیگری می‌گشتم و فلسفه مسخره می‌بافتم. خوشبختانه زندگی همیشه به شدت سخت و سخت گیر بوده و هست و وقتی این وضعیت را به لطف سختی زندگی پشت سر گذاشتم، فهمیدم از چه بحرانی گذر کردم و چه بلایی سرم آمده... در حالی که واقعاً فکر می‌کردم که خیلی شجاع و پرانرژی بودم.

بعد از شلیک به هواپیمای اکراین آماده بودم و می‌دانستم اگر مواظب نباشم جان سالم به در نخواهم برد و هر روز صبح به خودم یادآوری می‌کردم که "الان وسط بحرانی" و به خواندن پناه بردم، کتاب خواندن اما نه متن ثقیلی که همیشه می‌خوانم. کتاب‌های ساده‌تر جذاب‌تری که فراری‌ام ندهند. داستان نخواندم اما در مورد داستان و داستان نویسی خواندم و چیزهای زیادی در من بیدار شدند. خاطره‌های دوری که پنج-شش سال کار مداوم اخیر همگی را عقب رانده بودند و فکر کنم جان سالم به در بردم. دست کم به بلای بیهوده کاری یک ماه قبل دچار نشدم؛ احتمالاً بعداً خواهم فهمیدم که بلای دیگری سرم آمده!

اینکه این چند روز وبلاگم را به روز می‌کنم به معنای تلاش برای مرتب نوشتن است.

برنامه سال پیش رو جمع‌بندی و انتشار جدی چیزهای بسیار زیادی است که در این سال‌ها دیده‌ام، خوانده‌ام و جمع کرده‌ام. کار سختی خواهد بود. خیلی سخت‌تر از راه رفتن در ایران و عکاسی از قبرستان‌ها یا خواندن تذکره‌ها و هزار متن ثقیل دیگر...

شاید در مورد فرش‌ها بنویسم. شاید به دام روزانه نویسی تن بدهم. شاید هم از فردا اینجا ننویسم.

از اینکه همیشه به من لطف دارید بسیار سپاسگزارم.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۸/۱۱/۲۰ساعت 11:50  توسط آرزو مودی   | 

جمعه خود را سرخورده گذراندیم.

یک ایده‌ای پنج شنبه یا خیلی قبل‌تر از پنج شنبه توی ذهنم برای پوستر نمایشگاه جولان می‌داد که خیلی مطمئن و اطمینان بخش بود و خیلی امن بود و مطمئن بودم که همین درست است و همین درست اجرا می‌شود و تمام. کاغذ هم خریدم، حتی طرح اولیه را هم اجرا کردم اما به اجزا که رسیدم مغزم نهیب زد که تو که گرافیست نیستی و این هم فوتوشاپ نیست، بیا حداقل یک پیش طرح کوچکش را جای دیگری اجرا کن و آن سمت خودمحورم پذیرفت و دیروز که سعی کردم، (واقعاً سعی کردم یعنی برای چیزی که مطمئن بودم مجبور شدم سعی کنم) پیاده‌اش کنم، پیاده نشد. به همین سادگی... و من آخر شب سرخورده بودم و متعجب و کج خلق، حتی.

کار از پنج شنبه روی میز پهن بود. جمعه را تنبلانه شروع کردم و به جای چهار صبح، شش بلند شدم و دوباره برگشتم توی تخت و گفتم به خاطر هفته پرمشغله شلوغی که داشتم اجازه دارم تا هفت توی تخت بمانم که نماندم. استرس اجازه نداد. بعد سرکشیدن قهوه صبح دوباره به خودم یادآوری کردم که به این جمعه تنبلانه برای هفته کاری شلوغ پیش رو نیاز دارم و دوباره برگشتم توی تخت ولی فایده‌ای نداشت. مغزم بیدار شده بود و پرنده هم بازیش گرفته بود و اجازه نمی‌داد توی تخت بمانم و با پاهای کوچک ظریفش راه می‌رفت، انگار که من سکوی شیطنت کردنش باشم.

بعد نشستم پشت میز که تنبلی جمعه را وصل کنم به اتمام یک کار خوب و هر قدم که جلوتر رفتم ناامیدتر شدم و ساعت یک بعدازظهر به این نتیجه رسیدم که آن همه اطمینان دود شد و به هوا رفت.

دیدم آن همه اطمینان سایه‌ای بود فقط در ذهن من و نه در دنیای واقعیت...

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵ساعت 9:50  توسط آرزو مودی   | 

یک آقای تاجری ده سال پیش در بازار مشهد، از سر دلسوزی، به من می‌گفت این کار -کار فرش- مثل چاه ویل است. کار آدم‌های بزرگ و پولدار است و کار بچه مدرسه‌ای ها نیست. برو پزشکی بخوان! حیف توست که خودت را حرام این کارها میکنی! همین حرف‌ها را بعداً آدم‌های بسیار زیاد دیگری، با زبان خوش و ناخوش گفتند و تکرار کردند و مطمئنم بعد از من برای دیگران هم تکرار کرده‌اند و خواهند کرد.

سه هفته پیش یک آقای فرش فروشی دیگری در بازار اصفهان گفت این کار -کار فرش- سروته ندارد و هر چقدر جلو بروی هیچ وقت به یک وضعیت مطلق یا پاسخ درست روشن نخواهی رسید و این کار -کار فرش- کار درس خوانده‌ها نیست و باید خاک بازار را خورده باشی که بتوانی اصل را از غیر اصل تشخیص بدهی.

هر دو آدم‌های نازنین مهربانی هستند و چیزی که گفتند صورتی از این کار را به ما نشان می‌دهد که این آدم‌ها می‌شناسند اما صورت‌های دیگری هم هستند که این آدم‌ها هیچ (در اصل هییییییییییییچ) تصویری و تصوری از آن ندارند.

امروز جایی ایستادم که مطمئنم چندان چاه ویلی هم در کار نیست؛ آمیختگی‌های فرهنگی و خانوادگی و جابه‌جایی‌ها و کپی‌کاری‌ها و خیلی چیزهای دیگری بوده‌اند و هنوز هم هستند اما اگر در یک فاصله مناسب و معقول، نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور، از کل ماجرای فرش که بایستیم و دقیق باشیم و سعی کنیم چندان درگیر حاشیه‌های شرق و غرب! نشویم، نظم خوبی هم هست که می‌شود دید و از همه مهم‌تر نظم هم می‌شود بخشید.

شاید ده سال پیش این حرف‌ها خیلی مأیوس کننده بودند و به نظر می‌رسید که ما هیچ وقت نمی‌توانیم کار چندانی برای فرش یا شناخت فرش، حتی در مورد شناخت شخصی خود من در مورد فرش، انجام بدهیم و امروز نظر دیگری دارم. امروز می‌بینم که خیلی از قضاوت‌های مأیوس‌کننده صرفاً تکرار نابخردانه مشتی حرف تکراری و از سر بیخردی است. کسی "تخم لقی" جایی کاشته و بقیه... چرا ما مشتی حرف مأیوس‌کننده را همه جا می‌شنویم؟ شنیدن این حرف‌ها حاصل تحلیل درست یک وضعیت ثابت هستند که همه جا هست یا ... حاصل تنبلی و بیخردی و بی‌فکری و یک کلاغ، چهل کلاغ کردن‌هایی که یکی از جمله عادت‌های بد ماست؟ گاهی به نظر می‌رسد نالیدن و ناامید بودن و وای وای چقدر ما بدبختیم، بخشی از کلاس یک طبقه خاص یا طبقاتی خاص باشد یا هست، هر چه بدبخت‌تر، باحال‌تر یا پیروزتر...

امروز معتقدم که ما در مواجهه با فرش با یک چاه ویل یا کلاف درهم گره خورده‌ای که هیچ امیدی به باز شدنش نیست، روبه‌رو نیستیم و در عین حال تلاش برای رسیدن به امر مطلق صرف هم، هدف‌گیری نادرستی به سمت هدفی خیالی و واهی است. هیچ مطلقی در هیچ کجای زندگی آدمیزاد وجود ندارد و وقتی بتوانیم خودمان را از شر امر مطلق خلاص کنیم، می‌توانیم دست از سوگواری برای فرش برداریم.


برچسب‌ها: فرش
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۹/۰۷ساعت 20:36  توسط آرزو مودی   | 

صرفاً برای غر زدن

حتی پیامبر هم از شر مؤمنینی که می‌آمدند و نمی‌رفتند به تنگ آمد و آیه نازل شد که نفهم‌ها پیغمبر خدا هم حریم و خلوت و آسایش نیاز دارد. حتی پیامبر خدا هم که پیامبر بود، به تنگ آمد! حتی...

چرا آموزش دادن یک سری مهارت‌ها و دیسیپلین‌ها و کلاس و رفتارهای اجتماعی از یک جایی به بعد از خانواده‌ها رخت بست؟ اگرچه در یک سری خانواده‌ها هیچ وقت چنین چیزی وجود نداشت و همه چیز بر اساس منافع صرف آنی این آدم‌ها تعریف شد. فقر و نکبت و بچه زیاد جایی برای آموزش کلاس و دیسیپلین اجتماعی باقی نگذاشت.

مهمان برای یک روز، دو روز است، نه هر روز، هفت روز هفته... هر وقت و بی‌وقت سر خر را کج کنیم خانه فلانی. چرا چون نجیب در هر صورت در را باز می‌کند، با روی خوش، با لب پرخنده.

به قول خراسانیها "از خودتان بفهمید!"

آدم‌ها را به جایی نرسانید که شش صبح روز جمعه از دستتان در وبلاگشان بنالند.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۷/۰۸/۲۵ساعت 7:1  توسط آرزو مودی  

5

اسم گلدان را گذاشته بود شمع‌نَدانی... به جای شمعدانی. یک گلدان معمولی شمعدانی با گل پُرپَر سرخ سرخ بود که نخریده بود و یکبار کسی به من سپرده بود که در زمان نبودنش و سفرش آبش بدهم و من کار را به دیگری سپرده بودم و وقتی از سفر برگشت دیگر گلدان را، شمع‌ندانی را پس نبرد؛ چون اسم داشت، شمع‌ندانی و خانه داشت و جایش در آن حیاط پردرخت کنار حوض آب بود. کسی نمی‌داند، خودش هم نمی‌داند چرا به آن گلدان خاص می‌گفت شمع‌ندانی؛ مثلاً اگر می‌گفتیم گلدان را آب بده یا به شمعدانی آب دادی یا شمعدانی را فراموش نکنی با اصرار یادآوری می‌کرد شمع‌ندانی را آب می‌دهم، شمع‌ندانی را فراموش نمی‌کنم، شمع‌ندانی هر وقت آب بخواهد خودش اعلام می‌کند و بارها وقت حرف زدن‌های روزانه وقتی دور از هم بودیم، گفته بود که از شمع‌نَدانی پرسیده‌ام آب می‌خواهی که گفته است ها یا گفته است نه.

شمع‌ندانی آن وقت‌ها تنها گلدان آن خانه بود، از پرورش گل و گیاه همین نامگذاری و آب دادن را بلد بود که با همین شمع‌ندانی یاد گرفته بود و دیگر هیچ. باقی موجودات زنده، در آن خانه، در کنار آدم‌ها، پرنده و چرنده بودند، یک عروس هلندی که مدفوعش دانه‌های بسیار ریز خاکستری رنگی بودند که روی مبلمان آبی رنگ به راحتی دیده می‌شدند و دقیقاً به همین دلیل به ماندنش رضایت داده بود و یکی از کارهای روزانه‌اش بعد از ناز و نوازش و آب دادن شمع‌ندانی جمع‌آوری تولیدات خاکستری رنگ ظریف عروس هلندی بود. یک آکواریوم ماهی‌های خنگ و یک همستری که عاشق پاچه یکی از شلوارهایش بود و هر وقت گم می‌شد، قطعاً در کمد لباس‌ها به پاچه پای راست شلوار آویزان بود و تاب می‌خورد. گربه‌ای هم بود که اجازه نداشت وارد خانه بشود و فقط گربه ما بود و اسمش تخم سگ بود.

شمع‌ندانی بعداً تکثیر شد، زیاد شد و آقای پدر یادمان داد که چطور شمع‌ندانی و شمعدانی‌ها را تکثیر کنیم و ناگهان ده‌ها گلدان شمعدانی داشت که همگی شمعدانی بودند، پُر پَر و سرخ و حتی دیده شد بعضی از قلمه‌ها گل‌های دیگری به رنگ‌های دیگری دادند و خوراک شوخی دوستانش بودند و البته هیچ کدام شمع‌ندانی نبودند.

شمع‌ندانی امسال، بعد از پنج سال که مهمانش بود، وقت رنگ کردن خانه‌ها و اتاق‌ها مرد. شاگرد نقاش محض خنده تینر را خالی کرده بود پای بوته غرق در گل شمع‌ندانی و شمع‌ندانی صبح روز بعد سوخته بود؛ تبدیل شده بود به هیچ سیاه رنگ سوخته‌ای و دیگر شمع‌ندانی نبود. شاگرد نقاش یکی از آن نوجوان‌های جامعه ستیز تخم حرامی است که که کسی چشم دیدنشان را ندارد. یک جا آرام نمی‌گرفت و همیشه به نظر می‌رسید چیزی دم گوشش وزوز می‌کند و آزارش می‌دهد. از همان روز اول حضورش باعث آزار و اذیت بود و فقط به اصرار و التماس نقاش تحملش می‌کردیم که پدر نداشت و نان آور خانواده بود و البته کار خاصی هم انجام نمی‌داد و قرار بود مزدش را خود نقاش بدهد. همان اول صبح شاگرد نقاش با اردنگی واقعی اخراج شد، من که رسیدم شاگرد نقاش گریه می‌کرد و معلوم نبود کدامیک از خجالتش درآمده‌اند. تمام تنش، تا جایی که من می‌دیدم، کبود بود و قطعاً فقط مرد نقاش می‌توانست با آن دست‌های خیلی بزرگ مردانه‌اش آن کبودی‌ها را روی تن و صورت پسرک به جا بگذارد وگرنه از آن دستان و انگشتان باریک چنان کاری برنمی‌آمد و نقاش هم قرار بود به همان ترتیب اخراج بشود که مرد گنده شروع به عذرخواهی و خوردن چیزهای ناپاک کرد و قول داد ده گلدان به جایش جریمه بیاورد.

کسی گلدان نمیخواست و نقاش به همراه همه بچه‌های شمع‌ندانی، روز بعد از خانه اخراج شدند. نقاش را که اخراج کرده بود، من نبودم. وقتی برگشتم، پا به خانه که گذاشتم به نظر می‌رسید از همه چیز خالی شده است و حیاط با آن‌همه درختان در هم فشرده که سقف آسمان را هم می‌پوشاندند، خالی خالی به نظر می‌رسد؛ مرد گوشه‌ای از حیاط در سطل بزرگی رنگ می‌ریخت و با چوب بلندی هم می‌زد و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. نقاش گلدان‌ها را هم برد یا مرد گلدان‌ها و نقاش را با هم از خانه اخراج کرد و باقی اتاق‌ها را خودمان رنگ کردیم و دیگر هیچ وقت کسی در مورد شمع‌نَدانی حرف نزد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۷/۰۵/۳۰ساعت 23:11  توسط آرزو مودی   | 

4

هفته گذشته را مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر می‌خواندم. ابوسعید از جمله آدم‌های محبوب من در تاریخ تصوف ایران است و آن طرف توضیح دادم که چرا. خواندن کتاب لذت بخش بود؛ متن ساده و روان بود و مملو از کلماتی که طنین‌شان از جانم برمی‌خاست. کلماتی که شاید بعد از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم دیگر نشنیده بودم. شبیه غروب‌های شهریور پاییزی زمین‌های سبز نمدار خنک مادرم بودند که همه را گذاشته‌اند برای فروش و شاید سال دیگر هیچ نشانی از گذشته‌ای که تمام شده است، نباشد.

کتاب بعدی که باید بخوانم و احتمالاً بحث صوفیه را که هیییییییچ حاصلی نداشت، ببندم، نفحات الانس جامی است. این هیییییییچ از سر بی‌انصافی و حملات هورمون‌هاست وگرنه به واقع اینطور نبود. دیشب کتاب را گذاشته بودم وسط اتاق و سعی می‌کردم همتم را برای خواندنش جمع کنم که قهرو آمد و مهمان آمد و خانه شلوغ شد و آقای جامی مجبور شد صبر کند. کتاب بیش از هزار و اندی صفحه است که خوشبختانه برای من خراسانی که تاریخ ادبیات خوب می‌دانم ششصد صفحه می‌شود. کمتر پیش می‌آید به توضیحات و تعلیقات مراجعه کنم. این را هم بگذارید به حساب پز خراسانی بودن که اهل طریقت، اگر نه همگی، که اکثرشان خراسانی بودند و زبانشان کمتر کلام و کلمه غریبه‌ای دارد، به ویژه برای من دهاتی که هنوز پیوندم را با زبان مادری حفظ کرده‌ام و کمتر اسیر زبان پوک توخالی مبنا شده‌ام.

از صبح خیلی زود که بیدار شده‌ام که خیلی پیشتر از رسیدن خورشید بوده است تا همین حاضر هر کاری کرده‌ام که کتاب را نخوانم. (اگر برای کتاب گرفتن از کتابخانه دانشگاه به فیلدهای خالی کارت دوست‌تان هم رحم نکرده باشید، باید هر چه سریع‌تر کتاب‌ها را پس ببرید که دفعه بعد کدش را برایتان باز بگذارد). حتی حوض و خانه ماهی تنهای وسط حیاط را هم شستم و تمیز کردم و از جلبک‌ها و خزه‌هایی که بسته بود، پاکش کردم که فقط کتاب را نخوانم. با گیاه عجیبی که بی‌خبر از من وسط باغچه سبز شده است هم سعی کردم آشنا بشوم اما هنوز معلوم نیست چیست و آقای پدر گفت بهتر است صبر کنیم که رنگ برگ‌ها تغییر کند و بزرگ‌تر بشوند تا بشود تشخیص داد که چیست. یک گیاه دیگری هم سبز شده است که آن را گوگل شناخت، انبه بود!

الان تنها چیزی که از نفحات الانس جامی می‌دانم این است که سه نسل قبل از عبدالرحمن جامی ساکن اصفهان بودند و جامی اصالت اصفهانی دارد و نه خراسانی و کسی نمی‌داند چرا پدر و پدربزرگش سر از خرگرد (جایی نزدیک به خواف در نزدیکی مرز حال حاضر ایران و افغانستان که قطعاً در زمان جامی چنین وضعیتی نداشته است) در آورده‌اند. مهم‌ترین مفسر آراء محی الدین ابن عربی بوده است و دیگر اینکه بهارستان را به تقلید از گلستان نوشته است و همین...

گاهی هم اینطور می‌شود و از ایده‌آل‌های قابل قبول زندگی هیچ خبری نیست.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 19:11  توسط آرزو مودی   | 

3

 پارسال برای دوستی دنبال همخانه می‌گشتیم. هر چقدر اعلان زدیم و اعلام کردیم، کسی پیدا نشد. دست آخر، یک روز جمعه‌ای که دور هم جمع شده بودیم، محض خنده، یک آگهی روی دیوار گذاشتیم که دفعه اول تأیید نشد. آگهی را کمی دستکاری کردیم و ایراد رفع شد و کمتر از یک هفته بعد همخانه مناسب پیدا شد. دو نفر بودند. یکی سرباز بود و به جایی نیاز داشت که شب‌ها بماند و دیگری اپتومتریستی بود که اشترجان کار می‌کرد و سرپناهی برای ماندن می‌خواست. گزینه‌های کاملاً مناسبی بودند برای دوست. دوست میخواست کسی، آدم زنده ای در آن خانه بچرخد. دوستم از تنهائی میترسد؛ نه از تنها ماندن یا بودن که از تنهائی.

قهرو دیشب می‌گفت بیا برای همپای پیاده‌روی کردنت هم روی دیوار آگهی بگذاریم.

قهرو جانم زیاد کار می‌کند.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 18:3  توسط آرزو مودی   | 

2

 یکی از مفرح‌ترین تفریحاتی که دارم که شاید گاهی تنها تفریحی است که دارم، پیاده‌روی کردن‌های طولانی طولانی است، مثلاً از آتشگاه از خود خود آتشگاه از آن بالا کوه تا خانه‌ای که انتهای خیابان نظر قرار دارد. واقعاً یکبار با دخترک این فاصله را پیاده رفتیم و برگشتیم. مهم نیست که از سر لج یا سر دعوا با مرد بود ولی ما این فاصله را رفتیم. از وقتی دخترک رفته است میلی به پیاده‌روی ندارم. این آدم‌هایی که می‌شناسم پیاده‌روی کردنشان چیزی شبیه به شوخی است؛ قدم زدن‌های بیهوده در خیابان نظر و خاقانی و توحید و سرک کشیدن به مغازه‌ها و پاساژها که پیاده‌روی نیست.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 17:58  توسط آرزو مودی   | 

1

ورود خودم را به مرحله "الان دیگه نمی‌دونم چه غلطی باید بکنم" تبریک می‌گویم.

این مرحله یک نام دیگری هم دارد، مرحله "می‌دونم باید بروم مرحله بعد ولی حسش نیست"؛ دقیقاً حس مسافری را دارم که چمدان دهان گشادش را وسط اتاق رها کرده است و نه چمدان را می‌بندد که برود و نه چاره دیگری دارد... در نهایت باید برود!

دیشب به قهرو می‌گفتم بیا بچه بسازیم، در روزمره کشدار زندگی گم‌وگور بشویم. اول نگاهی به محتویات لیوان قهوه انداخت و فقط چند ثانیه بعد گفت بچه ساختن که کار ده دقیقه است ولی مطمئن نیستم زنی که در حال حاضر کارش و تفریحش چرخیدن در میان قبرستان‌هاست چندان صلاحیتی برای مادر شدن داشته باشد یا فعلاً چنین صلاحیتی نداری! مگر اینکه بخواهی با بچه من میان قبرها بتابی که فکرش را هم نکن. بیا بدون بچه در این ملال کشدار زندگی دوام بیاوریم شاید فرجی شد!

به عنوان انسان همیشه امیدواری دهنده زندگی الان من هم به یک همدل مهربان امیدواری دهنده‌ای نیاز دارم که اجازه بدهد بحران هرمون‌ها را تاب بیاورم!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 17:58  توسط آرزو مودی   | 

چند کلمه با شما!

کامنتی را که خصوصی می‌گذارید و هیچ ایمیلی هم نمی‌گذارید رسماً به این معناست که همه راه‌های ممکن برای تعامل و پاسخ دادن را خودتان بسته‌اید. گاهی شده است که کامنت خصوصی را اینجا پاسخ داده‌ام و پُرسنده شاکی شده است که چرا کامنتم عمومی شده و چنین و چنان. پس یا پرسش را خصوصی نپرسید یا راهی برای ارتباط باز بگذارید. (این شد دفعه نمی‌دانم چند صد هزارم که من این جمله و بند را می‌نویسم!)

اگر ایمیل می‌دهید و چیزی می‌پرسید و پاسخی دریافت نمی‌کنید، چند دلیل ساده دارد. گاهی پرسش بسیار کودکانه است و با نگاهی به  همین کتاب‌های معمولی فرش یا جستجوئی روی همین وبلاگ یا اصلاً اینترنت می‌توانید پاسخ را پیدا کنید. عموماً به این پرسش‌ها پاسخ نمی‌دهم که شاید کمی به خودتان زحمت بدهید. گاهی پاسخی ندارم. از دوستان و آشنایان می‌پرسم و کسی پاسخی ندارد و همین را به شما منتقل می‌کنم که گاهی دیدم که بدهکار هم شده‌ام و چقدر این رفتار عجیب است. یک دلیل دیگر هم این است که گاهی ایمیل را دریافت می‌کنم، باز می‌کنم و می‌خوانم دنبال پاسخ هم می‌گردم اما بعداً به هزار دلیل از جمله مشغول بودن ذهن و فکر و کار و هزار چیز دیگری از خاطرم می‌رود که پاسخ را برایتان بفرستم. اگر فکر می‌کنید پرسش‌تان کودکانه و ساده نیست و مهم است دوباره ایمیل بدهید. کاری که خیلی‌ها می‌کنند و من مشکلی ندارم و یادآوری است و پاسخ را برایشان می‌فرستم. من با دانشجویان و محققین و پژوهشگران زیادی کار می‌کنم. آدم‌هائی که هیچ وقت ندیده‌ام و شاید هرگز نبینم اما حاصل یک تعامل سازنده خوب است. چیزی یاد می‌گیرم و چیزکی یاد می‌دهم. شما هم می‌توانید به جای طلبکاری و زود رنجی و قهر کردن بخشی از این تعامل‌های خوب باشید.

گاهی پرسش شما پرسش من هم هست. شاید من چیزکی، کم یا زیاد، در مورد فرش شرق و مرکز ایران و گاهی استان همدان، فقط چیزکی بدانم اما مناطق بسیار زیادی هستند که حتی فرش‌هایشان را از نزدیک هم ندیده‌ام که هر چه به سمت شمالغرب ایران برویم این وضعیت پررنگ‌تر می‌شود و کاملاً طبیعی است. حاصل فاصله جغرافیائی است که یک امر طبیعی است. اگر در پاسخ به پرسشی می‌گویم "نمی‌دانم" واقعاً نمی‌دانم. پرسش‌هائی که پاسخی برایشان ندارم را برای دوستانی که لطف دارند و پاسخ می‌دهند، می‌فرستم و گاهی پاسخی دریافت می‌کنم و گاهی دریافت نمی‌کنم. چرا همیشه از همه کس طلبکارید؟ هیچ کس، از روزگار و وطن و خانواده و آدم‌های اطراف تا دوستان و نزدیکان‌تان چیزی به شما بدهکار نیست، نبوده است و نخواهد بود. بزرگ بشوید، لطفاً!

گاهی در مورد عکس‌های روی وبلاگ می‌پرسید. بخشی مربوط به مجموعه شخصی خود من است. عکس‌هائی است که در طی سال‌ها جمع‌آوری کرده‌ام، از اینجا و آنجا. گاهی خودم از بافته‌ها عکس گرفته‌ام و گاهی خیر (گاهی برای گرفتن بعضی از آن عکس‌ها با پدرم منطقه بزرگی را از جمله کل نوار مرزی شرقی ایران را در دل گرما و سرما رفتیم و در خانه مردم/تولیدکنندگان محلی را زدیم و آن‌ها هم با مهربانی تمام اجازه دادند که از فرش‌ها و مجموعه‌هایشان عکاسی کنیم.). گاهی دوستانی لطف کرده‌اند و کاستی‌های مجموعه را کامل کرده‌اند و هنوز هم این کار را می‌کنند که سپاسگزارشان هستم. گاهی عکس‌ها را از اینجا و آنجا برمی‌دارم که لینک می‌گذارم و آدرس می‌دهم اما شما حتی حاضر نیستید آن صفحه‌ها را باز کنید!!!

در مورد عکس‌های تاریخی هم بخش بسیار زیادی یا تقریباً همگی آن‌ها مربوط به مجموعه شخصی دوست مورخی است که در طی بیست و پنج سال کار پژوهشی، قطعه به قطعه از اسناد و کتاب‌های مختلف جمع‌آوری شده و گاهی شخصاً از بنائی یا مجموعه‌ای عکاسی کرده است. مجموعه خیلی بزرگی است. شش ماه تمام، روزی سه تا چهار ساعت وقت گذاشتم تا فقط توانستم آن دریای عظیم عکس‌ها و اسناد را طبقه‌بندی کنم و به واسطه زمانی که گذاشتم حالا اجازه استفاده از آن مجموعه را دارم، یک معامله ساده دوستانه دو طرفه. خیلی بی‌تعارف بگویم برای استفاده از این مجموعه‌ها باید پول بپردازید. این را به دوستان مختلفی در ایمیل‌ها گفتم و رو ترش کردند که به نظر من فقط رفتار کودکانه‌ای است از سر همان طلبکاری که گفتم. اگر فکر می‌کنید همه این عکس‌ها همه جا و روی همه کتاب‌ها و سایت‌ها هست، بسم‌الله... فقط آن فاصله بیست‌وپنج ساله که گفتم را هم در نظر بگیرید. بخشی از اسنادی که گفتم هم در مجموعه مرکز اسناد ایران موجود است که شما هم می‌توانید مانند هر مورخ و پژوهشگر دیگری برای دسترسی به آن‌ها تقاضا بدهید و در قبال مبلغ اندکی اسناد را در اختیارتان می‌گذارند. مجموعه اسناد و میکروفیلم‌های کتابخانه‌ها و پژوهشگاه‌های آستان قدس و کتابخانه ملی ایران و بعضی کتابخانه‌های خصوصی آقایان مجتهد هم هست، برخی واقعاً کامل هستند، فقط باید دست از آماده خوری بردارید.

مورد دیگری که به شدت برای من آزاردهنده شده است. ایمیل‌هائی است که همان اول کار با درخواست برای داشتن شماره تلفن من شروع می‌شوند. عرفی و اخلاقی این موضوع به کت من نمی‌رود و نمی‌توانم با چنین درخواستی آن هم اول کار، بدون هیچ شناختی، کنار بیایم. خیلی از این پرسش و پاسخ‌ها را می‌شود با ایمیل حل‌وفصل کرد. ایمیل برای همین چیزها اختراع شده است و سال‌های بسیار زیادی است که من از طریق همین ایمیل با آدم‌های زیادی در سرتاسر دنیا دوست و آشنا شده‌ام و راستش را بخواهید مزاحمت‌های عجیب و غریبی را از سر گذرانده‌ام که تا وقتی شخص مقابل را کامل نشناسم هیچ دلیلی برای دادن شماره تلفنم ندارم. به همین دلیل از دوستانی از جمله آقای احراری خواستم که شماره من را در اختیار کسی قرار ندهند. لطفاً دوستان من را تحت فشار قرار ندهید!!! این کارتان واقعاً عجیب است و واقعاً برای من به منزله تهدید و مزاحمت است.

در بازار فرش تهران، مشهد، اصفهان و همدان و کرمان دوستان بسیار زیادی دارم. گاهی پرس‌وجو از دوستان بازخورد خوبی را در مورد یک شخص خاص به من برنمی‌گرداند. سال‌هاست کار من فرش است و به صورت آکادمیک در مورد فرش کار می‌کنم. اگر ادعا می‌کنید پژوهشگر فرش هستید، آیا نباید دست کم یکبار اسم شما را جائی دیده باشم؟ این تناقض‌ها در ادعاهای شما و بازخوردهائی که از دیگران می‌گیرم و دلایل شخصی، من را برای محرمانه نگه داشتن شماره تلفنم و حفاظت از حریم شخصی و خصوصی‌ام مصرتر می‌کند. پس لطفاً دست از آزار دادن دوستان و اشنایان من بردارید!!!!

بابت استفاده از خدمات بدوی و ساده بلاگفا به من ایراد می‌گیرید که تقریباً حق با شماست اما ملاحظاتی وجود دارد و تنبلی‌هائی. شما نمی‌توانید تصور کنید که من چه خواننده‌هائی دارم و برای بعضی از آن خواننده‌ها استفاده از خدمات عجیب و غریب و فیلتر.شکن فقط باعث مزاحمت و دور شدنشان از این وبلاگ است. ترجیح می‌دهم آن خواننده‌ها را با همین امکانات در حد صفر بلاگفا نگه دارم. یک دلیل دیگر هم تنبلی است که باعث شده است تا امروز یک سایت و دامنه شخصی نداشته باشم که هیچ دفاعی از این وجه کار ندارم. یکی دو بار سعی کردم از خدمات مثل وردپرس و چه و چه استفاده کنم اما هر بار من و خواننده‌ها به دردسر افتادیم و رها کردم.

در مورد پژوهشی که در دانشگاه هنر اصفهان در مورد نقش ماهی‌درهم انجام شده است، پرسیده بودند. چیزکی نوشتم و منتشر هم کردم اما بعد دیدم زیاده کنایه‌دار و تند است و فراوان به بیراهه رفته‌ام. متن تبدیل به تسویه حساب شخصی شده بود. متن را برداشتم. بعد از اصلاح دوباره می‌گذارم

این مواردی که نوشتم را در ایمیل‌های مختلف دیده‌ام و هربار جداگانه توضیح داده‌ام و فکر می‌کنم دفعه بعد دوستان را به این پست ارجاع بدهم که از تکرار مکررات خسته شده‌ام. احتمالاً بعداً این پست را کامل‌تر کنم.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۴/۱۳ساعت 21:40  توسط آرزو مودی   | 

یک جوالدوز به خودم، یک سوزن به مردم 2

همیشه دیدن و ملاقات با آدم‌های صاحب فکر، نه فقط در فرش که در هر رشته دیگری، آدم‌هایی که کاری که انجام می‌دهند، تکرار صرف کاری که پیش‌تر از کس دیگری یاد گرفته‌اند، نیست، دست کم برای من مایه خوشحالی بوده و هست و اگر آن آدم تخصصش فرش باشد این خوشحالی و خوشدلی صدبرابر می‌شود.

می‌خواهم از دیدار و آشنائی با خانم صائبی استفاده کنم و به چند موضوع دیگری بپردازم که شاید به کار دانشجویان و اساتیدی که اینجا را می‌خوانند، بیاید و بشود با هم سبب تغییرات بهتری، هر چند بسیار اندک، در اوضاع و روزگار فرش بشویم.

کارگاه بافتی که من در دانشگاه به عنوان یک درس چهارواحدی گذراندم، همچون هر واحد دیگری که در آن دانشگاه گذراندم مایه ملال و اندوه بود. کنار خوابگاه محوطه بازی بود که کارگاه‌های رنگرزی در انتهایش قرار داشتند و از آن محوطه باز هزار استفاده دیگر هم می‌بردند که یکی تشکیل کلاس درس چهارواحدی بافت بود. کاری که ما هر چهارشنبه انجام می‌دادیم این بود که نیم ساعت و چه بسا یکساعت پس از شروع کلاس دارهای کوچکمان را دست بگیریم و سلانه-سلانه از پله‌ها پایین برویم و از در سبز بزرگ خوابگاه بگذاریم و بله سر کلاس بودیم و دو ساعت و نیم (در اصل سه ساعت) بعدی را صرف هر کاری بکنیم جز فرش بافتن یا دست کم در مورد من وضعیت اینطور بود.

پیش از این هم گفتم تابستان کودکی‌های من در جایی گذشت که مردمش فرش می‌بافتند و بارها شاهد چله‌کشی فارسی‌باف بودم که وسط کوچه بساطش را پهن می‌کردند و من هزار بار شاهد چله‌کشی فارسی باف بودم و بی اینکه چنین کاری را انجام بدهم اصول کار را بلدم و بعداً چله‌کشی ترکی که به مراتب ساده‌تر از چله‌کشی فارسی است را از پدرم و روی دارهای کوچک خانگی یادم گرفتم. پودکشی و گره زدن هم چه با قلاب ترکی‌باف و چه با دست فارسی‌باف که ساده‌ترین کارها در روند فرش‌بافی هستند و چیز دیگری نمی‌ماند که چهار ساعت کلاس کارگاه بافت دانشکده بخواهم یاد بگیرم. این کارگاه عملاً وقت گذرانی ملال انگیزی بود که به هیچ درد من نخورد و حاصلش بافته شدن یک فرش سی در سی دو رو بود. تنها کاری که استاد کارگاه بافت توانست، متفاوت از چیزی که خودم بلدم بودم به من یاد بدهد، این بود که فرش دو رو ببافم! که بعد پایان ترم چیزی برای نمره گرفتن داشته باشم. (یک جای خالی را اینجا می‌گذارم که در پستی مجزا به دو موضوع بسیار مهم مرتبط با همین وضعیت اشاره کنم.)

من بافنده حرفه‌ای فرش نیستم و این‌ها که یاد گرفته‌ام بیشتر از سر کنجکاوی خودم بوده است که باید از هرچه در اطرافم می‌گذشت سر در می‌آوردم اما با خودم فکر می‌کنم آن دوستانی که بافنده حرفه‌ای هستند و سر این کلاس‌های می‌نشینند چطور زمان ارزشمندشان می‌سوزد و حرام می‌شود. (من همچنان معتقدم رشته فرش جای آدم‌های ناآشنا با فرش نیست و اگر این آدم‌هایی که به زور انتخاب سازمان سنجش سر این کلاس‌ها می‌نشینند، نباشند، اوضاع رشته فرش در دانشگاه پتانسیل عوض شدن را دارد.)

حالا همه این‌ها را بگذارید کنار هم و حال من را ببینید که استاد بافتی می‌دیدم که پروژه پایان ترم دانشجویانش این‌ها بودند. این کارهای خیلی خوب، دیوار آویزهائی که از ترکیب گلیم و فرش بافته شده بودند و طراحی‌شان هم حاصل کار استاد و دانشجوست. من فکر می‌کنم اگر آن دانشجویان تنها کار مفیدی که در کل چهارسال لیسانس‌شان انجام داده باشند، همین پروژه پایان ترم درس این استاد باشد، دست خالی از دانشگاه بیرون نرفته‌اند. موضوع خیلی مهم توان استاد در گرفتن چنین نتیجه‌ای از دانشجویان دانشگاه غیرانتفاعی است و این هم هنر دست این استاد سختگیر است. در این مدارس دانشگاه‌نمای غیرانتفاعی در مورد دانشجویانی که پول می‌دهند هیچ سخت گیری وجود ندارد و جای این دانشجویان روی سر اساتید و کارکنان دانشگاه است و پولی که می‌پردازند فقط صرف گرفتن نمره می‌شود و نه آموختن و کسی/استادی در این دانشگاه‌ها حق گفتن نازک‌تر از گل را به این حساب‌های مفت و مجانی و پروپیمان پول ندارد و استاد باید خیلی جربزه و توان داشته باشد که از این کیف پول‌های بالقوه به دردنخور، دست آخر چنین کارهایی را تحویل بگیرد.

بدی اوضاع دانشگاه‌های ایران گفتنی نیست اما دانشگاه‌های پولی دیگر از مرتبه بد بودن گذشته‌اند. دوستان و آشنایان بسیار زیادی را می‌شناسم که یک ترم یا دست کم فقط چند ترم در این دانشگاه‌های پولی دوام آوردند و بعد گریختند؛ زیرا وقتی سعی داشتند از دانشجو بخواهند درس بخواند یا بهتر درس بخواند و به دانشجوها بابت درس نخواندن نمره ندادند، کادر آموزشی و مدیریتی دانشگاه وارد عمل شد و کسی که این وسط توبیخ شد استاد بود و نه دانشجو چون دانشجو پول می‌دهد و سختگیری استاد می‌تواند این کیف پول بالقوه را فراری بدهد... به همین راحتی... مطمئناً در دانشگاه غیرانتفاعی فردوس مشهد هم اوضاع همین بوده است؛ اوضاعی که در تمام ایران در دانشگاه‌های پولی و غیرپولی برقرار است.

دانشگاه‌های دولتی مقررات عجیب و غریبی برای جذب استاد دارند که شرط اول نه سواد و توان درس دادن که مواردی مانند نماز خواندن و طول و عرض پارچه‌هایی است که دور خودشان می‌پیچند که مسلماً بیشترین طول و عرض را چادرهای سیاه دارند و چه بهتر که شما سواد خواندن و نوشتن نداشته باشید اما سه متر پارچه هر روز از صبح تا شب دورتان باشد شما ایده‌آل‌ترین استاد برای چنین مجموعه‌هایی خواهید بود. وقت پذیرش برای هیئت علمی کسی از سواد و توان استاد نمی‌پرسد اما از دانشجو می‌پرسند که آیا دکتر فلانی نماز هم می‌خواند و دانشگاه و این سیستم آموزشی هیچ دغدغه‌ای در مورد این نمازخوان‌های دزد ندارد. دزد از آن جهت که بسیاری از این اساتید واجد شرایط دینی با بهانه‌های مختلف در دانشگاه‌ها و دانشکده‌های مختلف پروژه‌ها و مقاله‌های دانشجویان را به اسم خودشان در ژورنال‌ها و مجله‌های معتبر علمی دانشگاه‌های دنیا چاپ کردند و کسی نپرسید چرا و دانشجو هم به هزار مصلحت و اجبار و نبود حمایت از جانب پیامبر دزدان/وزارت علوم اعتراض نمی‌کند و دزد از آن جهت که کسی که توان و سواد آموزشی ندارد و سر کلاس می‌رود و دانشجو را سرگرم می‌کند و آخر ماه حقوق دریافت می‌کند، دزد است. به همین راحتی این سیستم از اساتید یقه بسته چادر به سر نمازخوان بیسوادی انباشته شده است که تا چهل سال آینده که بر سر کار باشند، اوضاع را به همین شکل پیش خواهند برد.

 

این نوشته ادامه دارد...


برچسب‌ها: دانشگاه‌های ایران, رشته فرش, کارگاه بافت, یک جوالدوز به خودم یک سوزن به مردم
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۱۴ساعت 20:18  توسط آرزو مودی   | 

نمردیم و دیدیم که فرش ماشینی شد: آقای فرش ایران...

 

من در سال یک ساعت هم تلویزیون نمی‌بینم چون اصلاً تلویزیون ندارم. یک ماه گذشته اصفهان نبودم و وقت افطار و سحر تلویزیون روشن است و متوجه شدم که به تازگی فرش ماشینی در تلویزیون شریف ایران شده آقای فرش ایران!

تبریک به همه دست اندرکاران فرش دستباف...

مبارک همگی ما باشد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۷/۰۳/۰۸ساعت 16:51  توسط آرزو مودی   | 

ملت همیشه در بند حاشیه‌ها!

چرا اینقدر دنبال قدمتید؟ چه دردی از شما یا فرش دوا می‌کند؟ همه چیز را از دست دادیم. اینکه امروز من و شما سر قدمت فرش همدان بحث کنیم آیا آن شاهکارهای ملایری را برای ما برمی‌گرداند؟ خیر. هفته‌ای نیست که کسی ایمیل ندهد و در مورد قدمت فلان منطقه و مقایسه قدمت فرش‌های مناطق مختلف از من نپرسد و من همیشه می‌پرسم چرا؟ این‌ها چه دردی را از شما دوا می‌کند؟ چه دردی را از فرش دوا می‌کند؟ هیچ. کدام نقش فرشی را به ما برمی‌گرداند؟ حاصل کل کارهایی که در مورد فرش سیستان انجام شده، مشتی نقش فرش زشت بود که دانشگاه سیستان‌وبلوچستان با افتخار چسباند بر فرق سرش و در نمایشگاه فرش دور چرخید هیچ کس نپرسید و هیچ وقت هم نخواهد پرسید، حاصل حرام شدن عمر دانشجو و به هدر رفتن بیت‌المال چرا این آشغال‌هاست؟

قدمت فرشبافی "مود" 150 سال هم نیست اما وقتی فرش بافتند چون کارشان را خوب انجام دادند و چون حمایت خوبی داشتند و چون اصل کار را اسدی نایب‌التولیه آستان قدس انجام داده بود، خوش درخشیدند. قائنات، هرات و درخش در همان منطقه و هر کدام به فاصله کمتر از چند کیلومتری مود، سابقه‌ای بس طولانی‌تر از مود در فرشبافی داشتند و دارند؛ حالا من هزار سال بیایم در مورد قدمت نداشتن فرش مود یا قدمت فرشبافی قائنات یا درخش بحث کنم. از ارزش کار خوب کدامیک کم می‌شود و کاستی‌های کار کدامیک را برطرف می‌کند و می‌پوشاند؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ساعت 9:33  توسط آرزو مودی   | 

دانشجویی دیروز می‌گفت استاد فیزیکی که تمام کلاس را صرف مهمل بافی می‌کند و به جای فیزیک از هابیل و قابیل و فلسفه و خدا قصه می‌گوید، به نوع پوشش و موی سرش در کلاسی کاملاً دخترانه ایراد گرفته است.

وقتی استادی نه بر اساس سواد که بر اساس چادر پوشیدن یا نپوشیدن زنش انتخاب می‌شود، طبیعی است که دزدی کردنش از وقت و زمان و کلاس دانشجو به چشمش نیاید و موی سر دانشجو را ببیند.

استاد ک گروه برق دانشگاه اصفهان که مدل کامل پایان نامه دانشجو را به سرقت برد و به اسم خودش تبدیل به مقاله کرد، بر اساس چادر پوشیدن زنش عضو هیئت علمی دانشگاه شد و هیچ کس اعتراض نکرد و اصلاً از دانشجو نپرسیدند که اسم تو در فلان مقاله کجاست اما از همان دانشجو پرسیدند که آیا دکتر فلانی نماز می‌خواند؟

می‌خواند و دزدی هم می‌کند.

حتی دیگر امیدی نیست که "فضیل بن عیاض"ی (عابد و زاهد مشهور که در ابتدا راهزن بود و عطار در تذکرة الاولیا ذکرش را گفته است) از بین این جماعت بلند بشود.

این آدم‌ها تا سی سال آینده در این سیستم دانشگاهی و آموزشی باقی می‌ماندند و نباید انتظار داشته باشیم یک دزد، چیزی جز یک دزد تربیت کند.


برچسب‌ها: دانشگاه‌های ایران
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ساعت 9:30  توسط آرزو مودی   | 

چند پست پیش به خرید فرش متناسب با جای خالی وسط اتاق که به تازگی باز شده است، اشاره کردم. ماجرای انتخاب و خرید همچنان کجدار و مریض ادامه دارد و من همچنان فرش مناسب نیافته‌ام که با سلیقه من و جیبم بخواند (همیشه بین این دو فاصله فاحشی هست). هفته پیش یکی از دوستان لطف کردند و یک  فرش ماشینی با همان مشخصاتی که می‌خواستم و با سلیقه من هم می‌خواند و در خانه داشتند و استفاده نمی‌کردند، آوردند که فعلاً اینجا پهن باشد تا چیزی که می‌خواهی پیدا کنی!

آخر شب که می‌رفتند فرش‌شان را هم بردند. من البته آدم سختگیری نیستم و اگر هر چیز دیگری بود به سپاس مهربانی‌شان، هر چیزی غیر از فرش را روی سر می‌گذاشتم اما ترجیح می‌دهم وسط اتاق همانطور لخت و پتی با یک موکت باقی بماند و فرش ماشینی پهن نکنم. دست کم اینطوری عذرم این است که جیب و سلیقه با هم نمی‌خوانند!

دوستان آخر شب که فرششان را پس می‌بردند با بزرگواری به این موضوع اشاره کردند که نباید برای تو فرش ماشینی می‌آوردیم و این از بی‌دقتی ما بود. به نظرم می‌رسد حالا که نمی‌توانیم به هزار دلیل دیگران را وادار کنیم الگوی مصرفگرای دو زاری‌شان را کنار بگذارند و به خرید هر چیز دم دستی تن ندهد و با فرش مهربان‌تر باشند، دست کم خودمان چنین نکنیم و روی این یکی عقیده و باورمان سختتر بایستیم!


برچسب‌ها: فرش دستباف بخریم, فرش ماشینی نخریم
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۶/۱۰/۰۳ساعت 9:39  توسط آرزو مودی   | 

فرشهای شیری قشقایی چه کاربردهایی میتوانستند داشته باشند؟!

در یکی از این گروه‌های تلگرام که فارغ التحصیل‌های فرش یکی از دانشگاه‌های همین اطراف دور هم جمع شده‌اند، عکسی را گذاشته بودند از یک قالیچه شیری قشقایی که شیر مذکور دمش را بالا گرفته بود و در توضیح آمده بود، دختران قشقایی به خواستگارشان فرشی با نقش شیر هدیه می‌دهند، خواستگاری که جواب مثبت بگیرد دم شیر افراشته است و خواستگاری که جواب منفی بگیرد دمش رو به پایین است و [من اضافه می‌کنم] که لابد اگر از خواستگاری بدشان بیاید، شیر به کل دم ندارد!!!

من در همه این تعبیرهای آشفته و برداشت‌های غلط و بدفهمی‌ها و نفهمی‌ها فقط و فقط سیستم آموزشی را مقصر می‌دانم و استادهای رانتی که خودشان کیلوئی از دانشگاه‌هایی فاقد وجاهت علمی صادر شده‌اند که دانشگاه‌هایی با وجاهت علمی هم اوضاع بهتری ندارند؛ چون مسیر و فرآیند انتخاب استادها چیزی است سوای وجاهت علمی.

من نمی‌دانم دختران قشقایی با خواستگارهایشان چه می‌کنند و چه می‌دهند یا نمی‌دهند یا در گذشته چه می‌کردند اما این را می‌دانم که فرش همیشه کالای گران قیمت و با ارزشی بوده است و بافتنش کار سختی است. اینطور نیست که بافنده صبح از خواب بیدار بشود و اراده کند که فرش ببافد و تا شب یک فرش داشته باشد که اینطور به سادگی آن را بذل و بخشش کند؛ آن هم به چه کسی؟ به کسی که نمی‌خواهد. به قول یکی از دوستان آمدیم و دختری، دختر خان ایل بود و خواستگار زیاد داشت آن وقت چه؟ اگر کل زنان طایفه و ایل هم دست به کار بشوند، نمی‌توانند فرش‌های "نه" را ببافند.


برچسب‌ها: دانشگاه‌های ایران
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۶/۰۹/۲۸ساعت 9:55  توسط آرزو مودی   | 

خانه هنرمندان اصفهان

خانه هنرمندان اصفهان کارهای نقاشی من را به این دلیل رد کرد که این‌ها نقاشی نیستند! کارمندان و صاحب نظران خانه هنرمندان اصفهان هنوز در قرون وسطی زندگی می‌کنند، حتی به رنسانس هم نرسیده‌اند، چون در رنسانس هم با آن سختگیری تبعیت از نمونه آرمانی، اینچنین برچسب نقاشی نبودن به چیزی نمی‌زدند!

آیا لازم است قصه دورودراز انتخاب کارمندان را بر اساس پارتی و وابستگی‌ها تعریف کنم یا همین قضاوت کافیست؟ نزدیک به صد سال از وقتی تعریف نقاشی حتی از قید بعد و کاغذ و بوم و قلم رسته گذشته است چطور صاحب نظران خانه هنرمندان اصفهان این‌ها را نمی‌دانند؟ چون نه بر اساس توانایی و درک و سواد هنری که بر اساس چیزهای دیگری انتخاب شده‌اند. اینها تا سی سال آینده در این سیستم باقی می‌مانند و همچنان بر روی تصمیم‌گیری‌ها و انتخاب‌ها و جهت دهی‌ها اثر می‌گذارند.


برچسب‌ها: اصفهان, خانه هنرمندان اصفهان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۶/۰۹/۲۶ساعت 17:24  توسط آرزو مودی   | 

غر ظهر جمعه

در نسخه انگلیسی مقاله‌ای که جمعی از اساتید دانشگاه شیراز و دانشجویانشان در مورد محیط دانشگاه و بحث تعلق به دانشگاه نوشته بودند و مطلبی بود در مورد برنامه ریزی شهری و در حوزه معماری و شهرسازی نوشته شده بود و امروز می‌خواندم عبارتی آمده بود: "از آنجایی که دانشگاه فضایی مقدس است"...و الخ...

دانشگاه فضایی مقدس است؟؟؟

من که تخصصی در این چیزها ندارم اما آیا برای این جریان‌های ایدئولوژیک در یک مقاله علمی هم جایی هست؟ آیا خواننده عالمی در نقطه دیگری از دنیا، نه فقط اروپا، هیچ تصوّری از چنین تقدّس ایدئولوژیک شعارگونه‌ای دارد؟ آیا در یک مقاله‌ای که قرار است به یک حقیقت علمی بپردازد، جایی برای این شعارگونه‌های آبکی ایدئولوژی زده وجوددارد؟

اگر بخواهم صادق باشم باور دارم که یکی از نویسندگان چنان مقاله‌ای یکی از آن جمله استادهای رانتی بوده است که با بال و پر دادن به چنین مفاهیمی به رتبه استادی رسیده‌اند.

این استادها با این تفکرشان تا سی سال آینده در سیستم آموزشی ایران باقی خواهند ماند و وای بر فرزندان ما...


برچسب‌ها: دانشگاه‌های ایران
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۶/۰۹/۲۴ساعت 13:50  توسط آرزو مودی   | 

سرقت محتوی

کاش دوستانی که در فلان مجله صفحات این وبلاگ را برای تولید محتوا گذاشته‌اند جلوی رویشان قدمی هم از آنچه من نوشته‌ام پیشتر بگذارند. بین وبلاگ و مجله فرق بسیار هست و بین نویسنده این وبلاگ و کسی که در یک مجله وزین و باشخصیت می‌نویسد هم فرق بسیار است. اینجا صفحه شخصی من است و من آدمی هستم بسیار گرفتار و عموماً فرصت نمی‌کنم موضوع را به حد یک مقاله باز کنم و پر بالش بدهم. گاهی هم حوصله ندارم و گاهی هم دلایل دیگری هست برای خلاصه و چکیده نوشتنم. دوست عزیز نویسنده فلان مجله فرش با آن آب و رنگش... شکایتی بابت رونویسی‌تان از آنچه من تولید می‌کنم، ندارم اما حداقل به خواننده مجله‌تان احترام بگذارید و قدمی را پیشتر بگذارید. اگر نمی‌توانید و سواد و توانش را ندارید خرجش یک ایمیل است مثل هزاران دانشجو و خواننده دیگری که ایمیل می‌زنند و می‌پرسند، شما هم ایمیل بزنید و بپرسید فلان موضوع را که مثلاً در مورد حضور فرش در فیلم‌ها نوشته‌ام چطور می‌توانید بسطش بدهید که به بضاعت یک مقاله در چنان مجله‌ای برسد. باور بکنید که من دریغ ندارم اگر داشتم تا اینجایش را هم نمی‌نوشتم و اینجا نمیگذاشتمش که شما عین به عینش را مشق کنید به اسم خودتان! اصلا هدف اول و آخر این وبلاگ اصلاح و رونق بخشیدن به همین بیهوده و خالی و تهی نوشتن‌های شماها و تولید محتوی پوچتان بود وگرنه من که این چیزها را می‌دانم چه اینجا بینویسم چه ننویسم!


برچسب‌ها: مجله فرش, فرش ایران, تولید محتوی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۶/۰۳/۱۲ساعت 21:9  توسط آرزو مودی   | 

ای کسانی که دربه‌در شده موضوعید برای پایان‌نامه... بیایید و در مورد محتشم و فرش معروفش و کارگاه‌ها و نقوشش و ویژگی‌های بافته‌هایش و مدت زمانی که کارگاه دایر بود و تعداد آدم‌هایی که در این کارگاه‌ه کارکردند و تعداد ساعت کارشان کار کنید تا یکبار برای همیشه ثابت کنیم این حجم بافته‌های کاشانی یا غیرکاشانی که با نام محتشم فروخته می‌شوند، محتشم نیستند و فقط حیله‌ای است برای فروختنشان.


برچسب‌ها: فرش محتشم, فرش کاشان, فرش ایران, پایان نامه
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۶/۰۳/۰۵ساعت 9:18  توسط آرزو مودی   | 

خیلی سال پیش که چیز دیگری می‌خواندم و درسم با فرش و هنر ارتباطی نداشت، استادی داشتم که هر  چند جلسه یکبار با تأکید به ما یادآوری می‌کرد که از اطلاعاتمان یک نسخه پشتیبان بگیریم. داده‌ها و اطلاعاتمان را جاهای دیگری هم نگهداری کنیم که روزی ناگهان رو دست نخوریم که با همه پیشرفتی که بشر کرده است، نقاط ضعفش و شکنندگی‌اش هم به همان اندازه پیشرفت کرده است. روزی که بلاگفا حاصل یکسال کامل و خیلی خوب وبلاگ نویسی‌ام را ناگهان محو کرد رسماً دل شکسته شدم و مدت‌ها این طرف و آن طرف سرگردان بودم و دست و دلم نمی‌رفت که اینجا بنویسم اما حالا که برگشته‌ام و قصد دارم با همه کمبود زمانی که دارم دوباره چراغ اینجا را روشن نگه دارم، سپاسگزار آن استادی هستم که با آن تأکید تهیه نسخه پشتیبان را در ذهنمان جای داد.

یک سال خوب و پرکار از نوشته‌های وبلاگی‌ام پرید و نسخه پشتیبانی که من دارم هم کامل نیست اما همان‌ها را حالا که می‌بینم اینجا هنوز خواننده دارد و کسانی هستند که به کارشان بیاید، کم‌کم برمی‌گردانم و آن استاد هم هر جا که هست شاد و تندرست و پیروز باشد! آمین!


برچسب‌ها: نسخه پشتیبان تهیه کنید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۵/۱۱/۰۶ساعت 7:27  توسط آرزو مودی   | 

وسط این کار و بگیر و نگیر و استرس و شب تا دیر وقت بیدار ماندن و صبح کله سحر بیدار شدن و همچنان چشم دوختن به لپ تاپ و خمیازه هم حتی نداشتن برای کشیدن و چشم درد از شدت کار و به زودی کور شدن و سفر رفتن و عروسی رفتن و مصاحبه کاری و تو خود حدیث مفصل بخوان از این وضعیت، آمدم بگویم و بنویسم آی ملت! امروز عزیزی چیزی برایمان فرستاد که اول باعث و بانی تفریح شد و بعد "غم عالم همه کردی به بارم" بود...

این را داشته باشید که بعد بیایم و مفصل در مورد کپی کردن فرش‌های عشایری بنویسم و برای بار صدهزارم بنویسم که ملت! آی ملت! آی طراحان محترم! آی جوجه دانشجوها! آی خائنین! ای دربه‌درهایی که در دانشگاه خیانت می‌فروشید و درس نمی‌دهید! فرش‌های عشایری قابلیت کپی شدن ندارند.

فرش‌های عشایری را نمی‌توانید نقطه به نقطه دوباره روی کاغذ بکشید و بعد با افتخار به ملت نشان بدهید و خوشحال باشید. فقط یک احمق بی‌ذوق نادان دست به چنین کاری می‌زند. کسی که طراحی کردن بلد نیست. عرضه طراحی کردن ندارد. بی‌سواد و خود بزرگ بین و خود شیفته است. این کاری که می‌کنید را صد سال است که می‌دانیم جواب نمی‌دهد. اگر همان نقطه به نقطه تکرارتان را بدهید کسی ببافد، اول حال خودتان را بد می‌کند، البته اگر شعورتان بکشد، بعد حال دیگران را.

 

 

پینوشت: اخطار! روضه نخوانید که چنین است و چنان است. اگر قصد کامنت گذاشتن و ایمیل نوشتن دارید منطقی و مستدل بحث کنید. درس تاریخ هنر و اخلاقیات و تاریخ فرش ندهید. پیشاپیش سپاسگزارم!

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۲۲ساعت 15:7  توسط آرزو مودی   | 

یک کیفیت عجیب و غریب خمارگونه‌ای زندگیم پیدا کرده که نمی‌توانم تشخیص بدهم دوستش دارم یا وادادم و تسلیم شدم. اگر روزی 1000 ساعت کار کنم عقبم با این حال خانه که می‌روم تفریحم تماشای سقف است یا خانه که نمی‌روم دوست دارم مدام بروم و وقتم را صرف سفارش قاب کنم یا گز کردن خیابان چهارباغ یا تماشای کوچه-پس‌کوچه‌های دور و اطراف شرکت برای یافتن یک کنج دنج جدیدی برای زندگی.

ای آن‌هایی که به من غر می‌زنید بنویس! وقت ندارم! وقتی هم دارم که بسیار کم است، هدرش می‌دهم که هدر نداده نمانم و به وبلاگ نوشتن نمی‌رسد. وبلاگ نوشتن یک جور سرخوشی یا ناخوشی خاصی می‌خواهد که آدم بتواند کلمه‌های روی هم مانده را ول کند روی صفحه. من الان سرخوشی یا ناخوشی ندارم اگر دارم نمی‌بینمش... فعلا تنها چیزی که دارم کار است و کار است و کار...

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۱۴ساعت 14:30  توسط آرزو مودی   | 

گردو را نخواستیم، شما گردون را بچسب!

پیشنهاد: "وقتی میخوای یک مقاله رو ترجمه کنی (مثلا مقاله science) همه مقاله رو بگیر بریز تو google translate بعد ترجمه‌شو بگیر بریز تو word. بعد جمله‌هاشو راست و ریست کن! من همیشه همین کارو می‌کنم. خیلی هم سرعتم جلو میفته."*

سوال1: چه تصوری از یک مقاله science دارید. فقط در یک بند توضیح بدهید.

سوال2: چه تصوری از دستور زبان دارید؟

سوال3: چه تصوری از ترجمه دارید؟

سوال4: چه تصوری از google translate دارید؟

سوال5: ...

سوال6: ...

 

*پیشنهاد واقعی یک مهندس شیمی با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه اصفهان! (من اعتراف می‌کنم که از دسته آدم‌هایی هستم که قضاوت عقلم بستگی مستقیمی با چشمم دارد! حداقل انتظار من این است که بین کسی که در یکی از دانشگاه‌های خوب ایران درس خونده و کسانی که از این مدرسه غیرانتفاعی‌هایی که اسمشان را می‌گذارند دانشگاه فارغ التحصیل میشوند، فرق اساسی باشد.)

پینوشت: یکی دو هفته پیش وقتی داشتم با یک مقاله science در مورد شبکه‌های عصبی –کامپیوتر- کشتی می‌گرفتم این پیشنهاد را شنیدم. برای اولین بار در عمرم چیزی را ترجمه کردم که نه فارسی متن را فهمیدم و نه انگلیسیش را و خانم همسایه پیشنهاد داد که این کار را بکنم.

 

پینوشت بعدی: لطفا بعضی حرفها را نزنید. باور کنید مجبور نیستید.

 ***

ترجمه معادل نویسی کلمات نیست. آنچه در ترجمه منتقل می‌شود معناست و تولید معنا فرآیند پیچیده‌ای است که ابزار ترجمه گوگل –به ویژه در مورد زبان فارسی- قادر به بازسازی آن نیست یا هنوز قادر به بازسازی آن نیست. کل بحث ترجمه جدال و جنگ زیادی به پا کرده و موضوع به این سادگی نیست که شما متن را به ابزار ترجمه گوگل بدهید و بعد معادل ساخته شده را از لحاظ دستور زبان فارسی درست کنید (که حتی این کار هم شدنی نیست) و تمام. مثال ساده؟ هزار چیز در هر زبان هست که قابلیت ترجمه کلمه به کلمه ندارند و باید برایشان معادل ساخت. مثلِ؟ ضرب المثل‌ها و هزاران هزار چیز دیگر. دقیقا به همین علت است که شما اگر متن ترجمه شده از انگلیسی به فارسی را بخوانید و ترجمه همان متن را این بار از آلمانی به فارسی بخوانید، زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. زبان یک مجموعه بسیار سیال است و ابزار ترجمه گوگل در این مورد واقعا ناکارآمد است. لطفا به خودتان احترام بگذارید و مثل خانم همسایه از این کارها نکنید. 

مقاله‌های science زیادی را تا امروز ترجمه کرده‌ام که فقط خواندن این مقاله‌ها کافیست تا آدم شگفت زده بشود اما اشاره به یکی از این مقاله‌ها کاملا مناسب این بحث است. مقاله را چهار نفر اتریشی نوشته بودند اما به زبان انگلیسی. مقاله در مورد حذف بودجه بود از سیستم‌های مدیریتی و من را که هیچ سوادی در این زمینه ندارم کاملا مجذوب کرد. اما چیزی که در مورد این مقاله مهم است مقاله را چهار نفر اتریشی (آلمانی زبان) به انگلیسی نوشته بودند. اول که شروع به خواندن متن کردم هیچ توجهی به اصلیت نویسندگان مقاله نکرده بودم و مدام با خودم فکر می‌کردم چه مقاله سختی است، چقدر خواندش وقت گرفت و مدام از خودم می‌پرسیدم من که انگلیسی می‌خوانم اما چرا مدام به دیوار زبان آلمانی برخورد می‌کنم (متن انگلیسی می‌خواندم اما ذهنم متن را آلمانی می‌دید). جواب ساده بود: نویسندگان مقاله آلمانی زبان بودند و متن به انگلیسی اما با ساختار مسلط زبان آلمانی نوشته شده بود. حالا توجه کنید در این آشفته بازار و با این پیچیدگی‌های زبانی کسی بیاید اینطور به ابزار –در حال حاضر- احمقانه‌ای مانند ابزار ترجمه گوگل متوسل بشود.

واویلا...


برچسب‌ها: ترجمه, مقاله, کار علمی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ساعت 11:56  توسط آرزو مودی   | 

این آبی‌های دوست داشتنی

همخانه برایم سفال آبی رنگ خریده است با نقش ماهی. قلم نی‌ها بالاخره خانه‌دار شدند و از شیشه مربا خلاص! سحر عاشق ماهی‌هاست. شاید در یکی از زندگی‌های پیشینش ماهی بوده و ماهی خوشبختی بوده است شاید هم ماهیگیر خوشبختی. همخانه گفت در خیابان سپه دو مغازه جدید سفال می‌فروشند. دنبال دوری می‌گشتم برای پلو. گفت سر بزنم شاید چیزی پیدا کنم که سر زدم و پیدا نکردم. ظرف سفالی داشتند اما همه کاسه یا از این هفت سین پیچ‌ها برای عید؛ کوچک و جا نَدار که بعد از عید دیگر به کارم نخواهند آمد و دوستشان هم نداشتم. جفتش به کارم نمی‌آمد. کاسه‌ها خوشرنگ و آبی بودند؛ آبی تند و آبی زنگاری. نه برای خورش خوب بودند و نه به قدر پلو جا داشتند. سفال دوست دارم؛ بیشتر از هر چیزی حتی بیشتر از بلورهای بوهمیای پدر آقای نابغه! و حتی برای استفاده معمولی هم ظرف سفالی نمی‌یابم. 

اینجا ایران است و چندین قرن است که سفال می‌سازند از پیش از مسیح، از خیلی دور اما من سفال دوست مانده‌ام بدون ظرف، ظرفی که بشود استفاده‌اش کرد. سیلک هم در چند قدمی است و چیزی تغییر نمی‌کند. چیزی که خریدم در نهایت به درد سالاد می‌خورد آن هم سالاد دونفری و بس. لالجین هم که می‌رفتم بی‌ظرف می‌ماندم؛ چیزی که می‌ساختند به کار نمی‌آمد حتی به کار خوشگلی هم نمی‌آمد، وصله ناجوری بود که خاک را حرامش کرده بودند. من نمی‌خریدمشان. دور می‌زدیم و سفال‌ها را تماشا می‌کردیم و من بیزار می‌شدم و وعده بلور تراش بوهمیا می‌گرفتم و چیزی در اعماق جابه‌جا می‌شد از بیزاری!

به زن فروشنده گفتم دوری می‌خواهم برای پلو. کاسه ته گود نشانم داد که حتی به درد سالاد هم نمی‌خورد بزرگ و عمیق و گود بود. نگاهش کردم و سعی کردم بفهمم چه برداشتی از پلو دارد که این را نشانم می‌دهد. خواستم برایش توضیح بدهم که "پلو" چیست؟ نگاهش که کردم منصرف شدم. نیامده بود درس "پلو چیست"؟ بگیرد آمده بود از ازدحام خرید دم عید مردم لقمه‌ای هم او بردارد. رنگ آبی سفال‌ها تا آب ماست و ماست و خیار و سالاد خوب است، حتی برای بورانی اما به خورش و پلو که می‌رسد دیگر خوب نیست. خورنده بیزار می‌شود از غذایی که در آن آبی تند سرو بشود. شاید به نفع من صاحبخانه باشد! که قرار است عید را مهمانداری کنم و اولین تحویل سال را در خانه خودم باشم.

یزد که رفتیم نمی‌دانستم میبد سفال دارم. می‌دانستم اما آن موقع غم ظرف و مهمانداری نداشتم؛ حالا دارم. حالا هم مرد را غضب کرده‌ام اگر نکرده بودم می‌کشاندمش تا میبد؛ از اصفهان تا میبد خیلی راه که باشد 8 ساعت است: 4 ساعت رفت و 4 ساعت برگشت اما غضب نمی‌گذارد. همخانه هم گفت سفال میبد، همگی، از آن سفال‌های چهارخانه آبی و سفید است، تکراری است و تو را راضی نخواهد کرد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ساعت 12:56  توسط آرزو مودی   | 

مرده پیچ

مرده پیچ بختیاری یافتم.

واقعی بود و واقعا وجود داشت.

هیچ شباهتی با هیچ قالیچه نمازی نداشت. نقش محرابی هم نداشت. اصلا از این گروه نبود.*

با تشکر از فرش فروش‌های بازار فرش اصفهان که کمک کردند. 

مردها گفتند "چهارلَنگ" و "هفت لَنگ" آن را می‌بافند.

 

*من واقعا مشتاقم گوشی تلفن را بردارم و از آن بنده خدایی که حتی چند روز پیش داور اولین دانشجوی دکتری دانشگاه هنر اصفهان بود(!)–در یکی از رشته‌هایی که هیچ ربطی به این آدم نداشت- بپرسم آقای دکتر! کدام منطق؟ سواد؟ عقل؟ تحلیل؟ دانشی به تو گفت مرده‌پیچ‌های بختیاری به پایان نامه من ربط دارند که از آن اسم می‌‌بری و از من می‌پرسی چرا در پایان‌نامه هیچ اسمی از آن‌ها نیست؟

مشکل من اینجاست که این آدم و خیلی‌های دیگر به استناد یک مدرک دکتری که کسی نمی‌داند چطور و اغلب از کجا به دست آمده، چیزهایی را داوری می‌کند که هیچ سواد و شناختی نسبت به آن‌ها ندارد. بخش زیادی از دانشجویان دانشکده هنر ادیان دانشگاه هنر اصفهان که از رشته هنر اسلامی فوق لیسانس می‌گیرند، لیسانس فرش دارند و این دانشکده حتی یک نفر آدم باسواد با صلاحیت برای داوری، مشاوره، راهنمایی پایان‌نامه این افراد که به شکلی همیشه با فرش در ارتباط است، ندارد.


برچسب‌ها: مرده پیچ, بختیاری
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۲ساعت 13:52  توسط آرزو مودی   | 

همچنان آرامگاه استر

مرد برایم نوشته است در جلسه‌ای با آدم‌های حسابی شهر اصفهان که اتفاقا بخشدار (یا شهردار) یا به عبارتی یکی از کله گنده‌های شهر بکران هم حضور داشته، دوباره سر طناب دراز آرامگاه استر را چسبیده و از مرد در این باره توضیح خواسته است. مرد مذکور نه حتی در لفافه که صریحا گفته است به قربانعلی پول بدهید تا راهتان بدهد و اینطور این رشته دراز را نکشید که به جای خوبی نخواهد رسید. مرد حالا ایمیل زده که جمعه برویم بکران و به قربونعلی پول بدهیم تا راهمان بدهد و صفحه سفید از صبح باز است تا جواب مرد را بدهم.


برچسب‌ها: دین, تاریخ, قبرستان, کلیمیان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ساعت 14:29  توسط آرزو مودی   | 

کتاب بخوانیم ولی آدم باشیم!

ک غر هم همینجا بزنم بابت یک چیزی که تازگی زیاد می‌بینم و می‌شنوم و قبلا هم می‌دیدم و می‌شنیدم و الان واکنش من شدیدتر شده است و به نظر می‌رسد که شدیدتر هم خواهد شد.

خیلی وقت است حوصله فیلم دیدن ندارم یا بهتر است بگویم حوصله و وقت فیلم دیدن ندارم و نمی‌بینم. اگر فیلم خوبی معرفی بشود و معرفی کننده هم فیلم را داشته باشد و لطف کند به من هم بدهد، ماه‌ها می‌ماند و نمی‌بینم و گاهی چند دقیقه‌ای را می‌بینم و بعد به جای دیدن کل فیلم پاکش می‌کنم از این تعداد هم کم در لیست ندارم. فیلم‌هایی مثل Great Gatsby یا Wolf of Wall street یا حتی کپی برابر اصل کیارستمی یا خیلی فیلم‌های دیگری که دوستان معرفی می‌کنند و تماشا نمی‌کنم و بعد از مدتی پاکشان می‌کنم که لپ‌تاپم در حال سرریز شدن است. بعضی از این لطف کنندگان هم هستند که بعدا جویای دیدن فیلم می‌شوند و می‌پرسند که فیلم را دیدم یا خیر و من می‌گویم خیر و با اصرار می‌خواهند بدانند چرا و اصرار بیشتر که حتما ببین و باز دفعه بعد وظیفه خودشان می‌دانند که جویای فیلم دیدن من بشوند که اگر باز هم جواب منفی باشد و این بار بگویم بابا از فیلم خوشم نیامد که دیگر قیامت است که "وای چرا ندیدی؟ فیلم به این خوبی؟ می‌خوای دوباره بدم بریزی رو لپ‌تاپت؟"!!! و الخ . کتاب هم همینطور... تنها چیزهایی را می‌خوانم که به کاری که زیر دستم مانده ربط داشته باشند در سه یا چهار ماه گذشته چیزی نزدیک به 10000 یا شاید 20000 صفحه سفرنامه خواندم و ورق زدم که برای خودم رکوردی بود. درست هم خواندم نه اینکه فکر کنید ورق زدم و گذشتم و حالا می‌گویم خواندم؛ گاهی کمتر و گاهی بیشتر. سفرنامه دلاواله را که می‌خواندم به جاهای ترجمه نشده هم غر زدم که ای بابا چرا مترجم اینطور کرد و این جاها را ترجمه نکرد یا مثلا بالاخره شروع کردم به خواندن تاریخ بیهقی و هر فرصتی که برسد حتی اگر بشود یک صفحه را می‌خوانم و خیلی چیزهای دیگری که فقط ربط به کارم داشته باشد و بس.

چیزی که برای من عجیب است و زیاد به چشمم می‌آید و نوبت به خودم که می‌رسد آزارم می‌دهد یک جور رقابتی است که قبلا هم بود ولی حالا آزاردهنده است. حتی این رقابت بر سر خواندن یا دیدن نیست؛ بلکه بر سر این است که چه کسی تعداد بیشتری از کتاب‌ها یا فیلم‌های شناخته شده را خوانده یا دیده است؟

دیشب خاطره‌ای را تعریف می‌کردم در مورد فیلمی که سه تایی با بابک و یاسمن دیده بودیم و دنزل واشنگتن بازی می‌کرد و تا آخر فیلم یاسمن را بابت علاقه‌اش به بازیگر اول فیلم اذیت کردیم و گفتیم شبیه "خرِ کچل*" است و گوشش فلان است و شکمش فلان است و این و آن و سه تایی می‌خندیدیم و خوش بودیم. یکی از مخاطبان وسط حرف به اسم فیلم اشاره کرد و جوری به بقیه نگاه کرد که یک آن باقی حرف دیگر یادم نیامد. در آن لحظه بحث، بحث فیلم نبود، بحث خوشی ساده ما سه نفر بود بابت چیزی ساده؛ فیلمی که دیده بودیم اهمیت چندانی نداشت. همین حالا که اینها را می‌نویسم قیافه و ژست خانم مذکور جلوی رویم رژه می‌رود و فکر می‌کنم اگر به خود دنزل واشنگتن بابت آن فیلم اسکار می‌دادند اینطور به خودش افتخار نمی‌کرد که دوستمان بابت دانستن نام فیلم و اینکه فیلم را دیده است، به خودش افتخار کرد.

این مشکل را قبلا سر کتاب‌های خوانده داشتم. مثال ساده‌اش هم رمان "کوری" است که من نخواندم. اتفاقا وقتی خواندن رمان کوری مد شده بود، زمانی بود که ادبیات آمریکای جنوبی را کشف کرده بودم و مثل کنه چسبیده بودم به رمان‌های آنجا تا جایی که صدای پدرم هم در آمد که آمریکای جنوبی چه خبر است که تازگی هر چه می‌خوانی از آمریکای جنوبی است؟ و اتفاقا یکی از دلپذیرترین کتاب‌هایی که آن دوره خواندم "درخت زیبای من" بود که سمیه معرفی کرده بود و کوری نبود و دیشب بعد سال‌ها دوباره کشف کردم که هنوز هم خواندن رمان کوری موضوع افتخار است و بله من نه تنها رمان کوری را نخوانده‌ام بلکه هزاران هزاران هزاران کتاب دیگر هم هست که نخوانده‌ام و نخواهم خواند و اصلا موضوع غر من این صاحب نظر و صاحب ایده بودن است.

اینکه هر چه همه می‌بینند فیلم خوبی است؟ خیر نیست. مثال؟ همین دو فیلم که اسم بردم: Great Gatsby و Wolf of Wall street... حتی بازی دی‌کاپریو هم باعث نمی‌شود این دو فیلم را فیلم‌های خوبی بدانم و از نظر من نیستند؛ دست آخر اینکه دوستشان ندارم. بخش‌هایی از هر دو فیلم را دیدم و بعد جفتشان را از روی لپ‌تاپم پاک کردم. از نظر من حیف زمانم بود که صرف دیدن اینها بشود. به جایش مثلا در یک ماه گذشته lunchbox را دیدم و اصلا فکر نکردم زمان بابت دیدن فیلم حیف شد یا gone girl  را دیدم که بعدش یک هفته تمام سر خیلی سوال‌ها که فیلم برایمان ساخته بود با مرد بحث کردیم و هی گفتیم جای یاسمن خالی که اگر بود نماینده فمنیسم (!) هم حضور داشت و چه بحثی می‌شد یا Dallas buyers club را دوبار دیدم یکبار تنها و یکبار با کس دیگری و عجب فیلمی بود یا دیشب بین حال خوب و بدم "تئوری همه چیز" را دیدم اما همین الان می‌گویم که پسربچگی را نخواهم دید. بخش‌هایی از فیلم را دیدم و حوصله‌ام را سر برد و خلاص.

یکی دیگر از بحث‌هایی که با پیشنهاد دهندگان فیلم‌ها دارم، سر شکل فیلم دیدن من است. من اول باید بخش‌هایی از فیلم را ببینم که بعد انتخاب کنم آیا اصلا می‌خواهم کل فیلم را ببینم یا خیر؟ اینجا که دیگر سینما نیست که بنشینیم و مجبور باشیم همه فیلم را به آن ترتیبی که دیگران دوست دارند، نشانمان بدهند. بعضی فیلم‌ها را دوست دارم،  تکه تکه ببینیم. بروم جلو و برگردم عقب، بعضی قسمت‌ها را بارها ببینم و بعضی قسمت‌ها را کلا نبینم. آخرین سامورایی را اینطور دیدم. دفعه اول این فیلم را به روایت خودم دیدم! دفعه بعد مثل بچه آدم نشستم و با کس دیگری که فکر کنم امین بود فیلم را از اول تا آخر دیدم و فکر کنم این فیلم را چهار بار دیدم آن هم نه به انتخاب خودم. بودای کوچک را هم همینطور دیدم دفعه اول تلویزیون نشانش داد که با محمد تماشا کردیم و دفعه بعد دیدنش به اختیار خودم بود که بعضی صحنه‌ها را بارها دیدم و بعضی قسمت‌ها را کلا بی‌خیال شدم.

بسیار هم اتفاق افتاده همان چند بخش را که از فیلم می‌بینم دیگر باقی فیلم را نمی‌بینم. کتاب هم بله! همینطور می‌خرم و می‌خوانم/ می‌خریدم و می‌خواندم. اول باید کتاب را ورق بزنم ببینم چه خبر است؟ اصلا به درد الان من می‌خورد یا خیر یا قبلا که رمان می‌خواندم اصلا به سبک رمان خواندن من می‌خورد یا خیر بعد کتاب را می‌خریدم. بارها شده بود ساعت‌ها در کتابفروشی ایستاده بودم و فقط کتاب‌ها را ورق زده بودم و چون مشتری ثابت کتابفروشی‌ها بودم و ورق زدنم به کتاب آسیبی نمی‌رساند کسی کار به کارم نداشت تو چه می‌کنی؟ می‌توانم کتاب‌هایی را که بدون ورق زدن خریدم را لیست کنم اولینش زوربا بود (چون قبلا کتاب را خوانده بودم و این بار می‌خواستم برای کسی هدیه بخرم) دومی "سور بز" بود و سومی که به خاطر دارم کافکا در کرانه موراکامی با ترجمه غبرائی و مرشد و مارگریتا که آخرین رمانی است که خوانده‌ام و چه تجربه بدی بود چون منتظر بودم به آنجایی برسم که باعث شده این کتاب اینطور اسم در کند و دست آخر هم به آن قسمتش نرسیدم چون فریب خورده بودم و کتاب را به اسمی که درکرده بود خریده بودم.

همین است که حالا وقتی حرف فیلم و کتاب می‌شود من اول دهانم را می‌بندم که خیلی وقت است بسته‌ام و بعد گوش‌ها را و کلا نمی‌شنوم دیگران چه می‌گویند.

خیلی پیش از این آدم‌ها را بر اساس خوانده‌ها و نخوانده‌هایشان دسته‌بندی می‌کردم و آدم‌های کتاب خوانده اولویت اولم بودند برای ارتباط و دوست شدن و معاشرت کردن و حالا طوری شده از آدم‌های کتاب خوانده فرار می‌کنم. آدم‌های کتاب نخوانده ساده‌تر و راحت‌ترند و بیشتر می‌شود با آن‌ها خوش گذراند و کاری به شکل فکر کردن من ندارند که اگر بعد هم بدانند من چطور فکر می‌کنم حالشان از من بد بشود.

نمی‌گویم کتاب نخوانید، فیلم نبینید یا  موزه نروید (اتفاقا بروید ولی جان مادرتان به من اصرار نکنید بیایم موزه، خفقان می‌گیردم) یا از این قسم کارهای فرهنگی نکنید. بکنید! خیلی هم خوب است. زیاد هم بکنید! ولی لازم نیست با این کارها رزومه بسازید بچسبانید روی پیشانی‌تان. ممکن است موضوع کتاب‌های خوانده شما هیچ جذابیتی برای من یا هر کس دیگری نداشته باشد حتی اگر یک ردیف کتاب روی تاقچه خانه‌ام داشته باشم به این معنا نیست که من نقد ادبی یا فلسفه خوب می‌دانم. خیر! به این معناست که جایی و رشته‌ای را خوانده‌ام که باید این‌ها را می‌خواندم و زور دانشگاه است و شاید دوست نداشته باشم با شما در مورد فلسفه هنر بحث کنم شاید اصلا دوست نداشته باشم در مورد آن چیزهایی که آنجا چیده‌ام با شما بحث کنم چون شاید شما سوادتان به این چیزها نرسد یا من در یک مهمانی ساده که باید حواسم به مهمان‌ها و خوردنی‌ها و هزار چیز دیگر باشد، ظرفیت این کارها را نداشته باشم.

 

* اسمی بود که به یکی از استادان دانشکده داده بودیم.


برچسب‌ها: کتاب بخوانیم, کتاب, آدم باشیم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۵ساعت 13:14  توسط آرزو مودی   | 

با غر حال زندگی بهتر است!

به مرد گلفروش می‌گویم کمپوست بدهد. برای خانم شمعدانی می‌خواهم و باقی گلدان‌های خانه. خانم شمعدانی غرق در غنچه شده است اما جان ندارد، بی رمق است و می‌ترسم دوباره غنچه‌ها باز نشوند و بریزند. از قلمه‌هایی که گرفته بودم اولی نماند و تا من خبر بشوم ساقه‌اش پوک و توخالی شد و دیگری هنوز با برگ‌های سبز و خرمش لبخند می‌زند و منتظرم برگ جدیدی بیاورد که دلم قرص بشود به ماندن و پاگرفتنش. به مرد می‌گویم دفعه پیش کمپوست‌ها تا جایی گیاه را سبز و خرم کردند اما از جایی به بعد برگ‌ها خال به خال شروع به سوختن کردند. مرد می‌گوید از آفتاب است و از کمپوست نیست و من تا به خاطر دارم جای گلدان شمعدانی کنار حوض‌ها، زیر آفتاب بوده است. می‌گویم گلدان شاداب و سرزنده و خرم است اما برگ‌ها روز به روز کم رنگ تر می‌شوند می‌گوید به گیاه آب زیاد می‌دهید. می‌دهم؟ نسخه پدر را اجرا می‌کنم که گفته بود دو روزی یکبار دو لیوان آب. مرد گلفروش می‌خندد و می‌گوید اینهمه آب!؟ شمعدانی هفته‌ای یک یا دولیوان آب می‌خواهد و بس. مرد ادامه داد که آب دادن زیاد باعث می‌شود گلتان غنچه بدهد اما غنچه‌ها قبل باز شدن زرد بشوند. ذهنم یادآوری می‌کند که شده بودند و من همچنان مقاومت می‌کنم که حرف پدر درست است و مرد گلفروش اشتباه می‌کند. روزی که مرد گلدان را هدیه آورد برگ‌ها سبز و کوچک و غمگین بودند اما گلدان غرق در گل بود حالا گلدان پر از برگ‌های سبز درخشان است اما هفته‌هاست گل نداده است. مرد می‌گوید به شمعدانی نباید زیاد آب بدهید. آبش را کم کنید هم گل می‌دهد هم برگ‌ها از زردی در می‌آیند و سبز می‌شوند. مرد یادآوری می‌کند که فصل زمستان است و به خانم شمعدانی زیاد سخت نگیرم.

جلوی مغازه در آسایش سایه‌ای که ساخته‌اند ردیف به ردیف گلدان‌هایی چیده‌اند که گل‌های رنگ به رنگ سرخوش دارند. گلدان‌های کوچک غرق در گلند. می‌خواهم بایستم و ساعت‌ها تماشایشان کنم. دخترها برای همخانه از همین‌ها آورده‌اند اما به سرخوشی این‌ها نیست. صورتی ملایم لوسی دارد که انگار بی‌رنگ است. دلم می‌خواهد خانم شمعدانی زودتر غنچه‌ها را باز کند تا از خجالت گلدان غریبه در بیایم. دوستش ندارم. هر چیزی که بودنش بی‌اثر باشد را دوست ندارم و گلدانی که غرق در گل‌های صورتی بی‌رنگ است بی‌اثرترین چیزی است که هر روز صبح می‌بینم. مرد گلفروش می‌گوید این گل‌ها از خانواده کاکتوسند. باور نمی‌کنم. هیچ شباهتی به آن کاکتوس‌های ذهن من که نماینده همه کاکتوس‌های دنیا هستند، ندارد. یادم می‌رود اسم گل را بپرسم اما مرد گفته است این گلدان هم هفته‌ای بیشتر از یک یا دو لیوان آب نمی‌خواهد. گفته به این‌ها هم زیاد آب ندهید و بگذارید در سایه-آفتاب بمانند.

می‌توانم همانجا بایستم و تا ابد از گل‌ها و گلدان‌ها بپرسم. مرد گلفروش سخاوتمندانه پاسخ می‌دهد و تمیز می‌کند و گلدان‌هایش را جابه‌جا می‌کند و کارت می‌کشد و کمپوست غریبه را که شبیه به آنکه پدر گفت نیست را می‌دهد دستم و اطمینان می‌دهد که می‌تواند حتی از نمونه قبلی که پاکت خالیش را برده‌ام و نشانش داده‌ام که از همان بدهد و ندارد، هم بهتر باشد.

***

همخانه آنکه باید باشد، نیست. بد نیست، خوب نیست، جانور هم نیست و آدم من برای معاشرت کردن اصلا نیست. من با آدم‌های نرمال ملوس خوب نمی‌توانم معاشرت کنم و طرفم باید جانور باشد یا رگه‌هایی از جانور بودن را داشته باشد. خودش و گلدان صورتی‌اش شبیه یکدیگرند و حوصله‌ام را سر می‌برند و می‌خواهم فریاد بکشم. می‌توانم تا ابد بابت دانه به دانه کارهایش غر بزنم و می‌زنم. جای خالی یاسمن را پررنگ و پررنگ‌تر کرده است. می‌توانم تقصیر را بیندازم گردن مادرم یا حتی به گردن مرد که اصرار و اصرار و اصرار داشتند برای همخانه داشتن و تنها نماندن و اینکه شب‌ها که می‌آیم چراغ خانه‌ام روشن باشد! (این را مرد گفت و من خندیدم و مسخره‌اش کردم و گفتم این را برای مردهایی می‌گویند که می‌خواهند زوری زنشان بدهند و این راهیست برای فریب دادنشان!) حتی بابک حتی یاسمن که گفتند همخانه داشته باش! حتی می‌توانم تقصیر را بیندازم به گردن خود خانه بابت جادویش و اینکه می‌خواستم به هر قیمتی نگاهش دارم و زورم نمی‌رسید یا حتی هزار بهانه دیگر بیاورم ولی همه اینها هست و نیست. هزار فکر دیگر هم کردم و دست آخر تقصیر به گردن خودم است و جبر شرایطی که بود. پدر که دید گفت خوب است، حتی گفت از یاسمن بهتر است! اما من گول نخوردم/ نمی‌خورم.  

بعضی آدم‌ها آدم معاشرت کردنمان نیستند. این را من به خوبی می‌دانم که با بیشتر مردم عالم نمی‌توانم معاشرت کنم. حرف مشترک نداریم و تلاش می‌کند که راهی برای معاشرت پیدا کند و من تماشایش می‌کنم و می‌دانم تا ابد هم که بگردد راهی برای معاشرت کردن با من پیدا نخواهد کرد. نمی‌دانم کی کداممان خسته خواهد شد او برای یافتن راهی برای معاشرت یا من برای حرص خوردن از کارهایش و رفتارهایش و ببخشید گفتن‌هایش بابت هر چیزی...

من آدم طبقه‌بندی‌ام. همه چیز عالم برایم طبقه‌بندی شده است. نسبت به آدم‌ها و غیرآدم‌ها با طبقاتشان پیش می‌روم. شاید مقتضای طبقه‌ای باشد که از آن می‌آیم ولی هر چه هست هر چه از طبقه من نیست، از من نیست و غریبه است و من با غریبه معاشرت نمی‌کنم.

آدم توضیح دادن نیستم و همین است که می‌گویم طرفم باید جانور باشد. جانورها نیاز به توضیح ندارم. جانورهای زندگی من هوش سرشار دارند و خلاقیت فراوان و تا ابد نیازی به تذکر و توضیح من ندارند و خودشان می‌بینند و تصمیم می‌گیرند و عمل می‌کنند و می‌فهمند و می‌شناسند و پیش می‌روند و من تماشایشان می‌کنم و لذت می‌برم.

آدمی که همه چیز را باید برایش توضیح بدهم سوهان روح است و شاید همین است که من فقط با آدم‌های طبقه خودم معاشرت می‌کنم و معاشرت با آدم‌های طبقات دیگر سوهان روحم می‌شود. آدم‌های طبقه من نیاز به توضیح ندارند، از یک طبقه‌ایم، از یک رده‌ایم از یک جنسیم از یک سنتیم و ما در این طبقه، رده، دسته، سنت یکی از اولین چیزهایی را که یاد می‌گیریم این است که بگردیم و مثل خودمان را پیدا کنیم برای معاشرت و عموما تا نیابیم تنهایی را ترجیح می‌دهیم. به همین دلیل است که حتی اگر از ساری آمده باشند یا از نهاوند یا از هر گوشه دیگری از این مملکت می‌بینیم که واژگانمان حتی یکیست حتی اگر به یک زبان حرف نزنیم و همین‌هاست که توضیح نمی‌خواهد و آدم را، من را از توضیح معاف می‌کند و می‌بینم چه همه چیز امن است و چقدر معاشرت با کسی که از جنس توست خوب است و با غریبه بد است. همین است که من می‌گویم رعیت و پدر و یاسمن می‌فهمند و بقیه ایراد می‌گیرند.

  1. این سنت است یا لازمه آن شکل زندگی که ما از آن می‌آییم را نمی‌دانم اما من سفت و محکم و وفادارانه و حالا آگاهانه به این چهارچوب‌ها چسبیده‌ام و می‌چسبم و همین است که با گلدان‌ها معاشرت می‌کنم و در و دیوار خانه. گاهی فکر می‌کنم خوب است و بیشتر مواقع می‌بینم که بد است اما هر چه هست شرایط همین است و من این شرایط را پذیرفته‌ام.
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۲ساعت 7:13  توسط آرزو مودی   | 

کفش‌ها را تماشا می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه بی‌میلم برای خریدشان. فکر می‌کنم این سلیقه مسلط آدم‌های این شهر است که در مغازه‌ها ردیف می‌شود و فکر می‌کنم چه دوریم از هم.

یک مدلی را برچسب زده‌اند "لاگوست"، تنها کفشی است که از بین آنهمه کفش می‌پسندم اما فقط همین. یک مدل پوما هم هست، مردانه است، کوچکترین شماره‌اش از 41 شروع می‌شود و کفش نمره 41اش آنقدر بزرگ است که می‌توانیم با دخترک دوتایی پایمان را در یک کفش فرو ببریم و راه برویم و جا برای کس دیگری هم باشد. دیگر داخل هیچ مغازه‌ای نمی‌شوم. فقط کفش‌ها را تماشا می‌کنم و رد می‌شوم. این بازار جدید را کسی معرفی کرده است برای خرید کفش. تا محل کارم، پیاده، کمتر از یک ربع راه دارد. گفته است با سلیقه‌ای که تو داری بهتر است اینجا را هم ببینی و رفتم که ببینم. دیدم که سه طبقه پاساژ دو قسمتی است پر از کفش‌هایی که نمی‌پوشم. کفش‌ها عجیبند یا آنقدر باریک و نازکند که مطمئنم حتی برای انگشت اشاره پای چپ هم جا ندارند و یا آنقدر پاشنه‌ها و کفی‌های عجیبی دارند که شک دارم بتوانم به راحتی رویشان صاف بایستم.

دلم نمی‌خواهد کفش بخرم اما باید بخرم. در پنج ماه گذشته سه بار کفش خریده‌ام و باز چیزی برای پوشیدن ندارم؛ همگی پاره شدند؛ کفش آخری را لوسی کشید و پاره کرد. غر دارم. عصر سه‌شنبه ملال‌انگیزی است که قصد تمام شدن ندارد. زودتر از شرکت بیرون آمده‌ام و مدام به مادرم فکر می‌کنم که بعد از رفتن دخترک حالا تنهاست. دخترک شب قبل، سر شام که بودیم، زنگ زد و پرسید برود خانه یا نرود. گفت تا 22 بهمن هیچ چیز سر جایش نیست، کسی دانشگاه نمی‌رود. گفتم برود و دو هفته تعطیلی را در خانه بماند تا مادرم دلش آرام بگیرد. آخرین باری که حرف زدیم گریه کرد و حالا می‌ترسم دوباره حرف بزنیم مبادا گریه کند و من خفه بشوم از تحمل بار دوری‌اش از همه ما.

بازار کفش ساعت 5 بعدازظهر شلوغی ملایمی دارد و می‌شود کفش‌ها را دید. بعضی مغازه‌ها شلوغترند و بعضی خلوت‌تر، هر چه به سمت شب می‌رویم شلوغی بیشتر می‌شود و من بیزارتر. بعضی فقط کفش‌هایی می‌‌فروشند که در ذهن من فقط زن‌های نازک بلند-بالا که راه زیادی برای رفتن ندارند، می‌پوشند و زنی مثل من نمی‌پوشد، نمی‌تواند که بپوشد یا باید آن کفش‌ها را بپوشد یا باید راه برود؛ هر دو با هم نمی‌شود. بعضی کفش‌هایی می‌‌فروشند که فقط زن‌های باریک بلند که راه نمی‌روند، نمی‌پوشند، زن‌ها دیگر هم ممکن است بپوشند. رنگ بیشتر کفش‌ها قهوه‌ای است و برچسب رویشان می‌گوید: چرمی. قهوه‌ای با هیچ کدام از لباس‌هایی که دارم همخوانی ندارد، چرمی بودنشان هم. سیاه در رتبه دوم است و بعد از آن گاهی بشود رنگ‌های دیگری را هم یافت. ذهنم می‌پرسد با این‌ها می‌شود راه‌های طولانی را رفت؟ جوابی ندارم.   

بازار کفش از بیرون دو پاساژ جدا از هم است که از داخل راهرویی به هم وصلشان می‌کند. دور به دور کفش‌فروشی است و راهروی بین پاساژها هم. پاساژ کفش‌ها بوی روغن سوخته مانده پیراشکی می‌دهد. نفسم می‌گیرد. دلم می‌خواهد بوی نفس‌گیر بازار چرم تبریز را بدهد! نمی‌دهد؛ به جایش بوی عطر و ادکلن زن‌ها و عرق مردها و بوی روغن سوخته و بوی سیگار مردی را می‌دهد که در یک قدمی شیشه ویترین مغازه‌ای ایستاده است و دود سیگارش را با غیض رو به شیشه کفش‌ها فوت می‌کند و سرش را بالا گرفته است. اندازه مغازه‌ها به نظر یکی است. فروشندگان مغازه‌هایی که خالی از مشتری مانده‌اند، ایستاده‌اند بیرون و زن‌ها را برانداز می‌کنند و حرف می‌زنند؛ چیزی رو به زن‌ها می‌گویند. چیزهایی می‌گویند که آهنگی دارد که می‌خواهم که نشنوم. می‌ایستند در درگاه مغازه، پاها را هشتی از هم باز می‌کنند، گاهی حتی زیاد باز می‌کنند و من هول دارم تعادل برایشان نماند و به رو بیفتند کف پاساژ. زن‌ها را نگاه می‌کنند و جیبشان را و کفش‌هایشان را و تخمین می‌زنند که چقدر زبانشان را بچرخانند. زن‌ها را به داخل مغازه دعوت می‌کنند و پیشنهاد می‌دهند و زن‌ها مشغولند؛ حرف می‌زنند و تماشا می‌کنند و بچه‌ها را به دنبالشان می‌کشند. گاهی فکر می‌کنم، زن‌ها نمی‌شنوند. من می‌شنوم و فرار می‌کنم. وارد مغازه‌ای که فروشنده‌اش بیرون، با پاهایی که هشتی از هم باز شده‌اند، ایستاده است و برانداز می‌کند و حرف می‌زند، نمی‌شوم. ذهنم در مورد مردها چیزهای بدی می‌گوید؛ این‌ها جذام ذهنی و رفتاری دارند که واگیر دارد. مغازه‌های زیادی را نمی‌بینم. خوش ندارم وقت تماشای کفش‌ها کسی بایستند و تماشایم کند و نظر بدهد که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. از نظر من همه چیز بد است.

طبقه پایین وضع همان است که بالا بود. جمعیت کمتر است و کفش‌ها بیشتر، مردها بیکارتر، بوها کمتر. به هیچ مغازه‌ای نزدیک نمی‌شوم از دور نیم‌نگاهی و دوری و می‌گذرم، کفش پاره همچنان در پایم لق می‌زند و من همچنان میل به خرید قهوه‌ای‌های چرمی ندارم. کفش لاگوست را هم چند جای دیگر دیدم اما همچنان در مقابل پوشیدنش مقاوت می‌کنم. کفش‌ها همان است که بالا بود. قیمت‌ها گاهی جابه‌جا می‌شوند یا بالا می‌روند یا پایین. دلم می‌خواهد آنجا نمانم. کفش‌های پاره را در بیاورم و کل چهارباغ و کنار رودخانه را تا خانه پیاده با پای برهنه بروم. کفش‌های مشکی پاره را هم جایی پرت نکنم درون رودخانه، ببرم خانه و ببندمشان و داخل کفش‌ها گل بکارم. شمعدانی‌هایی که قلمه زده بودم، ریشه داده‌اند.

طبقه بالا کفش کودکانه می‌فروشند، دخترانه و پسرانه، صورتی و سبز و سفید و رنگ به رنگ کفش‌هایی برای پاهای کوچک. می‌ایستم و کفش‌ها را تماشا می‌کنم. مغازه‌های بالا مشتری ندارند و از خیابان چهارباغ بوی دود اتوبوس‌ها می‌آید. فروشنده‌ای بیرون نیست که تو را ورانداز کند و نظر بدهد. می‌ایستم و با خیال راحت کفش‌های دخترانه را تماشا می‌کنم و پسرانه‌ها را. دلم می‌خواهد کوچک باشم به قدر کفش‌های کوچک پشت شیشه‌ها و مادرم همان حوالی باشد، کفش بخریم و برگردیم خانه و اینهمه راه دور نباشیم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ساعت 7:29  توسط آرزو مودی   | 

زن گفت "خانمی"، ذهن من لگد پراند و من ضربه را دفع کردم و به ذهنم گفتم فعلا وقت برای پیش‌گویی (صد البته درستش ندارم) و ساکت بماند.

کلمات اول مهمند. آدم‌ها خودشان را معرفی می‌کنند. حتی در قالب کلمات ساده. زن خودش را با "خانمی" گفتنش معرفی کرده بود و من او را نپسندیده بودم.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۰۶ساعت 16:43  توسط آرزو مودی   | 

به یک همخانه نیازمندیم!

دخترها آمدند و خانه را دیدند. پر از انرژی و زنده و جوان بودند. دخترها را لیلا فرستاده بود، آشنای لیلا بودند، شاید هم اتاقی‌اش. اول خانه را نپسندیدند مخصوصا آشپزخانه را، آشپزخانه‌ای که در کار نیست را. دو تا بودند و نفر سومشان نیامده بود.

صاحبخانه به پدرم گفته بود ما مستاجرهای خوبی بوده‌ایم و از ما راضیست و تا هر وقت که بخواهیم می‌توانیم اینجا بمانیم.

توپ را انداخته بودم به زمین پدرم و پدرم به صاحبخانه زنگ زده بود و مرد این‌ها را به پدرم گفته بود. پدرم معتقد بود به عکس عقیده ما مرد خوبی است و بدقلق و تلخ گوشت و سخت نیست؛ به عقیده ما بود. ما مرد را دیده بودیم و پدرم ندیده بود اما معتقد بود می‌شود که مرد را به راه بیاوریم.

دخترها راه رفتند و خانه را تماشا کردند، در و دیوار پیر و قدیمی‌اش را و دور زدند و چندان راضی به نظر نمی‌رسیدند. عصر جمعه دلگیری بود با آسمانی انباشته از ابرهای کیپ به کیپ و خانه تاریک و خاموش و غم‌زده بود. آفتاب نداشت و شلوغ بود. بعد خانه دست به کار شد و جادویشان کرد، دلبری کرد با ظاهر پیر خسته‌اش و نظرشان عوض شد. خانه را تماشا کردند و ما آنها را تماشا کردیم. ایستادیم و حرف زدیم و چانه زدیم و آن‌ها گفتند و ما گفتیم و بعد آنکه خانه خوب جادویش را به کار انداخت، رفتند. من با آن‌ها و آن‌ها با خانه مشکلی نداشتند، مشکلمان زیاد بودنشان و کم بودن من و خانه بود. سه دختر بودند و خانه در نهایت برای سه نفر جا دارد آن هم باید با هم زیاد مهربان باشیم که بشود سه نفر در این دو اتاق زندگی کنند.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۰/۰۱ساعت 11:48  توسط آرزو مودی   | 

رونوشت به نماینده محترم کلیسای محترم ارامنه در اصفهان!

چشمان زن سیاه بود، چشمانش را سیاه کرده بود؛ با سرمه؟ خط چشم؟ خط لب؟ خط دور چشم پهن بود. دور به دور چشم سیاه بود، سیاهی پخش شده بود. زن پیر بود، چروک بود، دو چشم درشت داشت یا شاید خط سیاه باعث می‌شد تنها چشم‌ها را ببینم که درشت می‌نمودند و سفیدی‌شان به چشم می‌زد. روسری به سر داشت که گره نداشت. علی جواهر کلام در کتابش نوشته بود [نزدیک به صد سال پیش] در اصفهان فقط زن‌های ارمنی با روی باز در شهر رفت‌وآمد می‌کردند. زن لهجه داشت از آن نوع که اگر تندتر حرف بزنند دیگر لحنشان فارسی نخواهد بود و می‌روی ارمنستان.

جوانک تازه‌کار دانشکده نوشته است: "نماینده کلیسای ارامنه اصفهان" محترم را هم جایی در آن وسط جای داده است. زن جمله را با لحن "چه غلط‌ها" می‌خواند. زن می‌خواهد برایش توضیح بدهم تماشای قبرستان ارامنه (ذهنم می‌گوید با آن حصارهای سبز فلزی بلند سخت) برای یک مسلمان چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد. زن نمی‌گوید مسلمان، ذهن من مسلمان را از میان کلمات زن با اعمال زور و خشونت بیرون می‌کشد. کلمه خودش را قایم کرده است اما در نهایت جلو می‌آید. یاد آن استادمان می‌افتم که وقت پرسیدن سوال‌های بی‌سروته ما به سختی نفس صاف می‌کرد و شاید در دل به خودش می‌گفت: شجاع باش! خودم را در همان حالت می‌بینم. سعی می‌کنم آرام باشم و از الگوی استاد پیروی کنم. نفسم را صاف می‌کنم و بی‌آنکه به چشمان زن نگاه کنم چیزهایی را می‌گویم که دلم خوشحال است که یاسمن آنجا نیست. به جای زن برج ناقوس را تماشا می‌کنم و جملاتی را که یک هفته است به خاطر سپرده‌ام تحویل زن بلیت فروشی می‌دهم که چشمان سیاه و نگاهی پیروز دارد. مکث می‌کنم و با تردید زن را نگاه می‌کنم. منتظرم چیزی در صورت زن باشد که این معنا را بدهد که زن دنبال حرف را نخواهد گرفت اما نمی‌یابمش و زن دنبال حرف را می‌گیرد و من نفس می‌کشم و سعی می‌کنم آرام باشم و جمله‌های مرحله دوم را تحویل می‌دهم. زن همچنان قانع نشده است. می‌زنم به صحرای کربلا، صحرای کربلا جای بسیار خوبی است و جواب می‌دهد و در صورت چروکیده زن دیگر چیزی نیست که به دنبال بحث باشد.

می‌رود روی موج ارمنستان و به رسم همه آدم‌های دوزبانه این مملکت وقت رفتن روی موج ارمنستان فریاد می‌کشد و چیزی را به مخاطبی نامرئی می‌گوید و مخاطب نامرئی ناگهان ظاهر می‌شود. مردی است پنجاه ساله با سری کچل که با همان داد آدم‌های دوزبانه به زن پاسخ می‌دهد و می‌رود.

زن را تماشا می‌کنم که بلیت می‌شمرد و به نماینده گروهی می‌دهد که آمده‌اند برای تماشای کلیسا؛ می‌شود سی‌هزارتومان یا چیزی در این حدود. هم زمان که پول را تحویل می‌گیرد، چیزی را در پاکتی فرومی‌کند که برایش تنگ است، به من نگاه می‌کند که دست‌هایم را درون جیب‌های ژاکتم نگه داشته‌ام و سعی می‌کنم آرام باشم و او را تماشا می‌کنم. از گوشه چشم نگاهم را دنبال می‌کند و پوزخندزنان می‌پرسد: "این کارها؟ این تحقیق‌ها؟ پایان‌نامه‌ها؟ به چه دردی می‌خورد؟ خیلی‌ها مثل شما می‌آیند از همین چیزها می‌خواهند و ما هم اجازه نمی‌دهیم." یک نئونازی بی تربیتی در دلم با صدای محمد یک حرف‌های بدی می‌زند و من صاف زن را نگاه می‌کنم و شک ندارم که اخم کرده‌ام. دلم می‌خواهد به زن بگویم این یک قلم را بگذار بروم و بزرگ‌ترم را بیاورم تا جوابت را بدهد، احتمالا همین حالا، دیوار به دیوارتان آن بالا، نشسته است. نئونازی ذهنم می‌پرسد آیا آن موقع زن فلانش را خواهد داشت که این سوال را تکرار کند یا خیر؟ و من این بار پوزخند می‌زنم و به نئونازی ذهنم یک چیزهایی می‌گویم.

مرد پنجاه ساله که رفته است با مرد جوان خوش‌قیافه‌ای، شاید خوش‌قیافه‌تر از همه مردهای ارمنی جوانی که در این چند سال در اصفهان دیده‌ام، باز می‌گردد. مرد جوان لباس مرتبی پوشیده است. یقه کتش را تماشا می‌کنم که چه خوش دوخت است و مارک لباسش را روی لبه آستینش می‌بینم. ذهنم حساب می‌کند چیزی که به تن کرده است بیش از بودجه یک کارمند ساده معمولی یک کلیسای تنها در یک شهر اسلامی است. چیزی را با زبان خودشان فریاد می‌کشند و مرد جوان توضیح می‌دهد که نامه باید از ارشاد باشد و نامه دانشگاه به درد نمی‌خورد. من زره خاردار پوشیده‌ام به مرد حمله می‌کنم: نگهبان قبرستان گفت که نامه از دانشگاه کافیست. مرد پاسخ می‌دهد که نگهبان قبرستان چیزی نمی‌داند و باید نامه از ارشاد باشد. صبح پاییزی سردی است و من تا یک متر بالاتر از سرم داغ شده‌ام. مرد نامه به دست و گوشی در دست در حالیکه که شماره‌ای را می‌گیرد و غر می‌زند که این را قبول نمی‌کنند، می‌رود.

*

"این را قبول نمی‌کنند." مرد جوان که باز می‌گردد، می‌گوید و نامه را برمی‌گرداند. محوطه کلیسا خالی و بزرگ و محصور است. قبلش به مرد پنجاه ساله که سعی دارد با فارسی بدون داد زدن به من توضیح بدهد کسی که از ارشاد نامه داشته باشد به قبرها بی‌احترامی نمی‌کند و این رسم کار است و نامه باید باشد، گفته‌ام حکایت شما حکایت آن‌هایی است که گفته‌اند برو کلاه بیاور اما رفته‌اند و کلاه را با سر آورده‌اند.


برچسب‌ها: ارامنه, قبرستان, سنگ قبر
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۰۹/۱۵ساعت 22:11  توسط آرزو مودی   | 

مرد را تماشا نمی‌کنم. رو به من پشت به آفتاب، کنار میز ایستاده است و حرف می‌زند. دستپاچه است، گاهی دور میز می‌چرخد؛ دست‌ها را پشت کمر قفل می‌کند و راه می‌رود و فکر می‌کند. می‌ایستد و حرف می‌زند؛ حرف می‌زنیم، من کمتر، او بیشتر. من سفره را تماشا می‌کنم که خالی است و چیزهایی که کنار سفره ردیف شده‌اند. مرد می‌گوید نمی‌تواند به پیشنهادی که داده است، عمل کند. کسی در سرم می‌گوید: به درک! مرد را تماشا نمی‌کنم. مرد حال خوشی ندارد. خرما و رب انار و برگ‌های سبز جعفری را تماشا می‌کنم که در هم پیچیده‌اند و شلوغ می‌کنند، تکه‌های طلایی ماهی، هویج و لوبیا سبز بخارپز، یخ و لیوان‌هایی که هزار سال استفاده نشدند تا اینجا...

قطره‌های آب روی بطری بزرگ جمع شده‌اند. دست پیش می‌برم. مرد حرف می‌زند. بطری را در دستانم نگه می‌دارم. سرمای خوشی بالا می‌رود تا سرم... مرد حرف می‌زند. نمی‌شنوم. سرما بالا می‌رود؛ حال خوشی پخش می‌شود.

مرد حرف می‌زند؛ می‌گوید نمی‌شود. سر بلند نمی‌کنم، سفره را تماشا می‌کنم که حالا دیگر رنگ به رنگ شده است. فکر می‌‌کنم من آدم این کنار هم نشینی‌ها نیستم و هیچ کدام این‌ها را که روی سفره می‌گذارم، نخواهم خورد. همه را، برای مرد، روی سفره کنار هم می‌گذارم. مرد منتظر است. نگاهش می‌کنم. درخت سیب زیر نور درخشان آفتاب خم شده است و درون خانه را تماشا می‌کند؛ لبخند می‌زند و می‌گوید: جوابش را بده!

*

مرد زرشک خواسته بود. دستان ناآزموده مرد را تماشا می‌کردم که زرشک تازه دانه به دانه را درون ماهی‌تابه کنار ماهی‌ها جای می‌دهد. زرشک خشک سال گذشته را برمی‌گردانم. مرد می‌گوید پیش از این زرشک تازه ندیده بود و زرشک تازه را میان روغن تاب می‌دهد و زیر گاز را خاموش می‌کند. بشقاب‌ها را پیش می‌برم، در هر کدام دو تکه ماهی طلایی می‌گذارد و یک قاشق بزرگ زرشک روغن مال شده که دیگر به خوش‌رنگی پیش از ماهیتابه نیست.


برچسب‌ها: خانه
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۰۸/۳۰ساعت 20:43  توسط آرزو مودی   | 

ترجمه سفرنامه دلاواله

یکی از ایرادهای دیگری که به محمود بهفروزی به عنوان مترجم کتاب دلاواله وارد است اعمال سلیقه شخصی در ترجمه نکردن بعضی بخش‌های کتاب است؛ مثلا به این پانوشت که در صفحه 498 کتاب آمده است توجه کنید: "چنان که از آغاز نامه مشخص می‌شود، مکتوب دوم، فقط حاوی شرحی از علل و جهات سفر و لاف و گزافه‌ها و خودستایی‌ها و رجزخوانی‌هایی در اهمیت تبار نویسنده است که به دلیل فقدان هرگونه نکته ارزنده و مفیدی از ترجمه آن صرف نظر شد."

من به عنوان یک مترجم یا به عنوان کسی که کمابیش زبان دومی را می‌داند و سعی می‌کند چیزهایی را از زبان دیگری به زبان خودش برگرداند به خوبی می‌دانم چه فاصله عمیقی بین متن اصلی و متنی که مترجم تولید می‌کند، وجود دارد اما این را هم دریافته‌ام که در علوم انسانی نمی‌شود که ارزش گذاشت و خوب و بد کرد و ترازو به دست گرفت و وزن کرد و بعد بر اساس بیشتر یا کمتر بودن وزن به یک نتیجه رسید.

همانگونه که پیش از این هم اشاره کردم این اتفاقی است که مکررا در ترجمه کتاب دیده می‌شود. البته باید این راهم نوشت که کار بهفروزی نسبت به نمونه‌ها و ترجمه‌های قبلی که تنها به ترجمه بخش اصفهان کتاب اکتفا کرده بودند، واقعا قابل ستایش است و کتاب هزار حسن دارد اما این‌ها چیزهایی است که مترجم نمی‌تواند و نباید در موردشان تصمیم بگیرد. مترجم پلی است بین من و متن، بین خواننده و متن. شاید در نگاه اول لاف و گزافه‌های یک ایتالیایی خودستا ارزش ترجمه کردن نداشته باشد اما اگر در مقام یک انسان‌شناس یا مردم‌شناس به متن نگاه کنیم می‌بینیم که حتی لاف و گزافه‌ها نیز مهم می‌شوند و اینکه حذف مطلب از این کتاب تنها به لاف و گزافه‌های یک آدم خودستا محدود نشده است.


برچسب‌ها: پیترو دلاواله, ایران صفوی, محمود بهفروزی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۱۹ساعت 7:25  توسط آرزو مودی   | 

پیشتر که از اصفهان می‌رفتم مشهد یا از مشهد می‌آمدم اصفهان یا مسیر تهران بود همه چیز روی نظم و قاعده بود. گاهی باید بلیت مشهد و اصفهان را یکماه قبل می‌خریدم وگرنه بلیت گیرم نمی‌آمد همانطور که خیلی وقت‌ها نیامد و در حالیکه همه رفته بودند من در خوابگاه سماق می‌مکیدم و صبح به صبح با سرپرست خوابگاه چشم به چشم می‌شدم که یعنی ببخشید که من هنوز هستم و شما به کارتان نمی‌رسید. بلیت خریدن هم کار شیکی بود در حد چند کلیک و واریز اینترنتی پول و بلیت مال من بود و جای مشخص و همه چیز از سر نظم. روز حرکت هم همه چیز منظم و مشخص و از پیش تعیین شده بود و نگرانی چندانی در کار نبود. اتوبوس خوب بود. راننده خوب بود و مسافرها هم و با اینکه یکی از کلافه کننده‌ترین سفرهایی که رفته‌ام مسیر اصفهان به مشهد است اما کمتر چیزی اتفاق می‌افتاد که ناراحت کننده باشد یا برنامه از پیش مشخص شده را برهم بزند. از وقتی تغییر مسیر داده‌ام همه چیز روی هواست. هیچ چیزی سرجایش نیست. بلیت را باید تا ترمینال کاوه بروم و بخرم. خرید اینترنتی در کار نیست. هر چند جدیدا یاد گرفته‌ام که طبق اصول جدیدی رفتار کنم و یک ردیف اسم و شماره تلفن رانندگان مختلف مسیر اصفهان-بیرجند را در گوشی ذخیره کرده‌ام.


برچسب‌ها: سفر, ترمینال, اتوبوس, بیرجند
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۸ساعت 11:53  توسط آرزو مودی   | 

کارهایی که در نبود پدرانمان انجام میدهیم!

زمستان پارسال درست اوج برف‌ریزهای عجیب زمستانی اصفهان که واقعا بعد از سه سال زندگی در اصفهان پدیده نادری بود، ناگهان تصمیم به خانه داشتن گرفتیم و ناگهان خانه داشتیم و ناگهان جابه‌جا شدیم و ناگهان اثاث کشی کردیم و موکت شستیم و دیوار رنگ کردیم و وارد خانه جدیدی شدیم که حداقل دوماه قبل از ما خالی مانده بود و کاملا سرد و یخ‌زده بود. بخاری را روز اول فرشید آورد و نصب کرد و چک کرد و مطمئن شد و رفت و ما تنها دو تماشاچی باحال بودیم که فقط تماشا کردیم و بس. امسال البته شرایط تغییر کرد و فرشید نبود و روی آب بود که بیاید و بخاری را نصب کند. ناگهان سرما نشست به تن یاسمن و سرما خورد و کم‌کم به آخر مهرماه نزدیک می‌شدیم و حتی اگر نمی‌خواستیم باور کنیم پاییز داشت به نیمه نزدیک می‌شد و باید بخاری را دوباره علم می‌کردیم. دو روزی دست-دست کردیم و گفتیم حالا فرشید هفته بعد می‌آید و بخاری را نصب می‌کند. بعد دیدیم خیر شاید فرشید نیامد، شاید همچنان روی آب ماند و سرما همچنان بود و در نهایت به این نتیجه رسیدیم کاری است که باید خودمان انجامش بدهیم و نمی‌شود به امید کس دیگری بمانیم که اصولا امید چندانی به آدم بدقولی مثل فرشید نیست. لوله‌ها را که حسابی از نم زیرزمین زنگ زده بودند بیرون کشیدم و بخاری را از راهرو و شستیم و تمیز کردیم. برای پایین آوردن و نصب دوباره پرده‌ها صندلی بلند را از آقای نقاش قرض گرفته بودیم؛ از صندلی بلند آقای نقاش و قد بلند یاسمن برای نصب و جااندازی لوله‌ها استفاده کردیم و برای جا انداختن انتهای دیگر لوله مقداری زور زدیم و انرژی مصرف کردیم و جا افتاد. کار نهایی اتصال به گاز شهری بود و روشن کردن بخاری. شلنگ و بست و پیچ‌گوشتی لازم بود و صرف مقدار دیگری انرژی که شلنگ جا افتاد و بست بسته شد و تمام. دفعه اول –قبل از روشن کردن بخاری- یاسمن گاز و اتصالات را چک کرد و گازدادگی مشاهده نشد. بخاری را روشن کردیم و کمی که گاز سوخت یاسمن دوباره کف به دست اتصالات گاز را چک کرد و اولین نشانه‌هایی که دفعه قبل دیده نشده بودند، مشاهده شدند: حباب‌ که به این معنا بود که گازی هست که بیرون می‌زند. بخاری را خاموش کردیم و شیر گاز را بستیم و نشستیم به امید فرشید که هفته آینده می‌آید و آن شب درست و حسابی خزیدیم زیر پتو. صبح روز بعد بابک از راه دور به یاسمن گفته بود که احتمالا بست را زیادی محکم بسته‌ایم و شلنگ سوراخ شده است و سر شلنگ را ببریم و شلنگ را کمی گرم کنیم که ساده‌تر جا بیفتد. شلنگ چنان قرص و محکم جا افتاده بود که با خواهش و التماس در  نیامد و با فشار و کشش و کوشش فراوان درآمد که حاصل زخمی است که هنوز روی استخوان برآمده انگشت اشاره دست راستم هست و لبخند می‌زند. شلنگ را بریدیم و گرم کردیم و جا افتاد. دوباره آزمون کف و دوباره حبابی بود که بیرون می‌زد و می‌گفت سلام یاسمن خانم! دوباره بخاری را خاموش کردیم و شیر گاز را بستیم و باز نشستیم به انتظار فرشید و هفته آینده. روز بعد دست به دامن بابا شدیم. پیشنهاد استفاده از نوار تفلون بود که نداشتیم و از چسب برق استفاده کردیم و دور لوله را چسب زدیم و شلنگ را گرم کردیم و جا انداختیم و بست را بستیم و بخاری را روشن نکردیم و همان اول رفتیم سراغ آزمون کف. نشسته بودم روی تخت و یاسمن را تماشا می‌کردم که کف به دست نشسته بود روبه‌روی شیر گاز و منتظر بود. گفتم اگر این بار حباب بدهد گریه خواهم کرد که یاسمن گفت گریه کن! باز هم حباب‌ها بودند؛ درست از همان نقطه همیشگی به نوبت در یک صف بیرون می‌آمدند و به ما سلام می‌کردند و با صدایی که شنیده نمی‌شد می‌ترکیدند و محو می‌شدند. کس دیگری برای مشورت وجود نداشت. عقل خودمان را قاضی کردیم و اول به این نتیجه رسیدیم که شاید اصلا حباب‌ها –به قول دکتر پاکزاد آن روز که آن متن از کتاب کوماراسوآمی (؟) را می‌خواندیم- inherent شلنگ و لوله و بخاری باشند. قرار شد شیر گاز را ببندیم و صبر کنیم و دوباره کف بزنیم و اگر دوباره حباب‌ها بیرون آمدند پس احتمالا inherent این مجموعه بودند و مشکلی نداشت و می‌توانستیم بخاری را روشن کنیم اما پاسخ منفی بود. شیر بسته از آزمون کف سربلند بیرون آمد و حبابی در کار نبود و تا شیر را باز کردیم حباب‌ها آمدند و گفتند سلام!

در همه آزمون و خطاهایی که از پیش برده بودیم و شلنگ را بریده بودیم و نوار چسب را به جای نوار تفلون استفاده کرده بودیم و غیره و غیره و غیره و مجموعه شیر و شلنگ و بخاری همچنان باعث شرمندگی ما شده بود، گاز از یک نقطه مشخص خارج شده بود و تنها پاسخی که با این شرایط و تغییرات و تلاش‌ها باقی می‌ماند این بود که مشکل از شلنگ نیست و هر چه هست از لوله گاز است که بود. (افتخار این کشف به یاسمن رسید.) شلنگ سوراخ نبود بلکه لوله گاز سوراخ شده بود و گاز نه از شلنگ یا از نقطه اتصال شلنگ و لوله که از خود لوله خارج می‌شد. دوباره دست به دامان چسب برق سیاه شدیم و کل مجموعه را چسب‌مال کردیم و دوتایی کف به دست چشم به لوله دوختیم و به انتظار نشستم و بله پاسخ منفی بود و دیگر هیچ خبری از حباب‌ها نبود و این بار چسب سربلندمان کرد.

 

پینوشت: آن هفته کلا هفته سربلندی فنی ما دو تا بود. مغزی شیر مخلوط آشپزخانه را عوض کردیم که آب سرد نداشتیم. آقای همراه قرار بود آچار فرانسه بیاورد که نیاورد و من از شرکت آچار لوله‌ای را کشیدم و آوردم که اگر هم وزن من نبود، چندان سبک‌تر هم نبود! و بعد هم همان را کشیدم و پس بردم برای صاحبش. کولر شستیم و تمیز کردیم و جمعش کردیم برای تابستان داغ سال بعد که با این تغییر فصل ناگهانی انگار خاطره‌ای است که هرگز نبوده است. پرده شستیم و نصب کردیم که خودش اصلا ماجرایی است که باز آقای همراه قرار بود چهارپایه بیاورد که نیاورد و دست هیچ‌کداممان به آن بالا نمی‌رسید و به همین بهانه بالاخره تصمیم گرفتیم با آقای نقاش دوست بشویم آن هم فقط به خاطره چهارپایه بلندتری که احتمالا می‌توانست داشته باشد که داشت و در و پیکر خانه را عایق‌بندی نیم‌بندی کردیم که شاید زمستان امسال با ما مهربان‌تر باشد.


برچسب‌ها: زمستان, ماجرای ما و بخاری
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۶ساعت 8:14  توسط آرزو مودی   | 

مرده پیچ بختیاری و فرش مزار

هفته گذشته مدام درگیر کارهای پایانی پایان‌نامه لعنتی بودیم و اگر به اصرار یاسمن نبود ترجیح می‌دادم برای استفاده از کتابخانه دانشکده همچنان دانشجو بمانم و سراغ کارهای پایانی و تسویه حساب نروم اما گویا نمی‌شود و کاری است که باید انجام داد. یکی از کارهایی که باید انجام می‌دادیم این بود که ایرادهایی که داورها به پایان‌نامه گرفته‌اند را درست می‌کردیم و تاییدشان را می‌گرفتیم که پای یک سری برگه را امضا کنند که بله دانشجو آنچه باید اصلاح می‌کرده را اصلاح کرده و الخ. همین موضوع باعث شد بعد از 5 ماه پایان‌نامه را باز کنم و ببینم داور به چه چیزهایی ایراد گرفته که در صورت قابل قبول بودن آن‌ها را اعمال کنم که نکردم و نخواهم کرد چون هیچ‌کدام از ایرادهایی که گرفته شده بود (به غیر از یک مورد) علمی و درست نبود و نشان‌دهنده بی‌اطلاعی کامل داور از پژوهشی بود که انجام شده بود مثلا ایرادی که صفحه به صفحه استاد داور خستگی ناپذیر به آن اشاره کرده بود زیاد بودن 800 موردی بود که بررسی کرده بودم و تقریبا هر صفحه تذکر داده بود که 800 مورد، 125 مورد، 400 مورد زیاد است و نشان‌دهنده نقص این پایان‌نامه است که نیست و اگر پایان‌نامه من یک نقطه قوت داشته باشد همین گستردگی زیاد است که باعث شده ایده را پیدا کنم.

تنها مورد قابل توجه در میان نوشته‌های استاد داور جایی بود که به یک اصل اساسی اشاره کرده بودم دال بر اینکه تفکیک بافته‌های شرقی نه بر اساس نقش و طرح که دقیقا بر اساس اندازه آن‌هاست و اینکه قالیچه نماز بافته‌ای است که اندازه مشخصی داشته باشد و نه طرح مشخصی و الخ. داور ایرادی گرفته بود که مثل باقی ایرادها فاقد پشتوانه علمی بود اما به دو نمونه اشاره کرده بود اول مرده‌پیچ‌های بختیاری بود و دوم فرش‌های مزار. من در مورد فرش‌های مزار وقت کار کردن خواندم و زیاد جستجو کردم اما به جز تعدادی عکس در کتاب کسانی مانند پوپ و ...چیز  بیشتری نیافتم. عکس و نمونه‌های زیادی را پیدا کردم که فقط فرش‌باف نبودند بلکه گاهی پارچه‌های مخمل و ترمه و ... بودند اما در مورد گزینه اول یعنی مرده‌پیچ‌ها نه تنها پیش از این چیزی نشنیده بودم که تا حالا حتی یک نمونه از آن‌ها را ندیده‌ام و پیش از هر کسی باعث تعجب خودم شد که چطور ممکن است بافته‌ای باشد که من ندیده باشم که بود. زیاد جستجو کردم. کتاب‌هایی را که در اختیار داشتم ورق زدم –با اینکه مطمئن بودم در این باره در هیچ کدام از آن کتاب‌ها چیزی نوشته نشده است. جستجوی من تا امروز هیچ نتیجه‌ای نداشته است. اگر کسی از خوانندگان این وبلاگ چیزی بیشتر از یک اسم در مورد این بافته‌ها می‌داند سپاسگزار خواهم بود اجازه استفاده از دانسته‌ها و اگر عکسی هست، عکس‌ها را به من هم بدهد.


برچسب‌ها: مرده پیچ, بختیاری, فرش مزار
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۶/۲۳ساعت 12:5  توسط آرزو مودی   | 

داوری کشکی!

این را حتما باید اینجا بنویسم که همه آن‌هایی که در مورد فرش کار می‌کنند بخوانند و بدانند و به ذهن بسپارند که کسانی که روی فرش ایران کار کرده‌اند و ایرانی نبوده‌اند، اغلب کسانی که روی فرش ایران کار کرده‌اند و ایرانی یا شرقی نبوده‌اند اشتباه‌های باورنکردنی در مورد فرش مرتکب شده‌اند. ملیت، کشور یا میزان مهارت و تخصص این آقایان در امر فروش فرش از آن‌ها متخصص در معنای آکادمیک و علمیش نساخته است. بسیاری از کسانی که در مورد فرش شرق نوشته‌اند تاجر بوده‌اند و می‌توانم بگویم بیش از هشتاد درصد از این آقایان در سایر زمینه‌ها هیچ گونه مطالعه‌ای نداشته‌اند و بسیاری از قضاوت‌هایشان فاقد پشتوانه علمی است. شاهدش می‌شود بسیاری از ادعاهایی که آلستر هال در کتاب گلیم در مورد عشایر مخصوصا قشقایی‌ها می‌آورد. بسیاری از استادانی که در دانشکده‌های مختلف فرش مشغول به کار هستند و حتی نمی‌توانند اسم این دست از کتاب‌ها را درست تلفظ کنند به این مساله هیچ توجهی ندارند و نتیجه‌ای که با استناد به این قضاوت‌های غلط به دست می‌آید و صادرکنندگانشان به خودشان مفتخرند که کتاب‌های خارجی را غلط-غلوط خوانده و فهمیده‌اند، هیچ پشتوانه علمی ندارد و بیش از آنکه راهگشا باشد مایه خجالت است.

بسیاری از این متخصصین فرش که در مورد فرش نوشتند تاجر فرش بودند. آنچه نوشته‌اند حاصل سال‌ها تجربه‌ایست که در بازار و بازرگانی فرش به دست آورده‌اند و نه بیشتر. اطلاعاتی را که در مورد خود بافته از طراحی تا نوع مواد مصرفی و شکل بافت یا منطقه بافت می‌دهند، می‌توان تا حدی قابل قبول دانست و پذیرفت اما اطلاعات جانبی را باید با احتیاط بسیار زیاد خواند و به کار گرفت. حتی در مورد اطلاعات و موضوعات پیش گفته نیز نمی‌توان به سادگی به این دسته اعتماد کرد چرا که در اینجا نیز با خطاهای فراوانی مواجه هستیم. نمونه و شاهد آن نیز مناطق بافت است. بسیاری از قالیچه‌ها یا بافته‌هایی که به یک نام خاص، مثلا مشهد، خوانده می‌شود در مشهد بافته نشده‌اند؛ بلکه در مشهد فروخته یا خریده شده‌اند. این خطای خاص در مورد مناطق بافت را تا جایی که دلتان بخواهد می‌توان بسط داد و نتایج عجیب و غریبی را از بین بسیاری از نوشته‌ها بیرون کشید.

همه حرف من این است که صرف خارجی بودن یا انگلیسی بودن یا آلمانی بودن یا آمریکایی بودن یک نویسنده و یک کتاب به آن اعتبار نمی‌بخشد. حوزه پژوهشی فرش حوزه بسیار بسته‌ای است. کمتر کسی به صورت کاملا تخصصی، علمی یا آکادمیک به زوایای مختلف آن پرداخته است. حتی بسیاری از پژوهشگران حوزه‌های مختلف روی سفال، نقاشی، معماری و... کار کرده‌اند اما تا امروز که این خطوط را می‌نویسم ندیده‌ام کسی به فرش، خارج از فرش بودن آن، پرداخته باشد مگر در مواردی بسیار محدود و خاص. بسیاری از آرا و نوشته‌های موجود حتی حاصل نقل قول‌هایی است که یک فرش فروش یا دلال در یک منطقه از زبان مردم محلی شنیده است. نمی‌گویم این اطلاعات کامل ردشدنی هستند و باید آن‌ها را نادیده گرفت اما برای نادیده نگرفتن و استناد کردن بدان‌ها حتما و حتما باید دامنه جستجو را وسیع‌تر کرد، کتاب‌ها و مقاله‌های بیشتری خواند و همیشه منبع ذکر این اطلاعات را مد نظر داشت.

***

Enza Milanesi در صفحه 56 کتابش با عنوان The Carpet نوشته است که اولین نمونه از قالیچه‌های نماز در منطقه اوشاک در اواسط قرن 15 میلادی (!!!) بافته شده‌اند. نویسنده مذکور هیچ منبعی را برای چنین ادعای عجیبی نمی‌آورد که بر چه اساسی در کتابش می‌نویسد قرن 15 میلادی که برابر است با قرن نه هجری آغاز بافت قالیچه‌های نماز بوده است. چنین ادعایی کاملا غلط و نادرست و غیرقابل استناد است زیرا آغاز بافت قالیچه‌های نماز در قرن 15 میلادی (!!!) نبوده است و این گفته با استناد به متن و مرجع واقعی و قابل دسترس که بشود به آن مراجعه کرد، قابل اثبات است. ما هنوز نمی‌دانیم که آغاز بافت قالیچه‌های نماز چه وقت بوده است و شاید هیچ وقت نتوانیم به یک زمان قطعی و مشخص برسیم اما آنچه که قطعیست این است که آغاز بافت این دستبافته‌ها قرن 15 میلادی نبوده است.

 

 یک توضیح: داوری داور خارج پایان‌نامه ام جز در یک مورد که مربوط می‌شد به روش تحقیق و شکل پایان‌نامه‌نویسی غیرعلمی و تاسف‌آور بود. کسی که با عنوان دکتر روبه‌روی من نشسته بود نه تنها پایان‌نامه را نخوانده بود (که چندان چیز غریبی نیست که داور پایان‌نامه را نخواند! (بله همین اندازه دردناک)) بلکه آن چند صفحه‌ای که ورق زده و چیزهایی که به چشمش آمده بود را هم بد و غلط و اشتباه داوری کرد. جالب است بدانید که در نظر بسیاری از دانشجویان گروه فرش این دانشگاه داور مذکور از جمله آدم‌های باسواد حوزه فرش است که نیست. دیشب که این پست را نوشتم واقعا خشمگین بودم. هنوز باقی‌مانده عصبانیت دفاع یک ماه پیش در من بود. پست را با همان عصبانیت منتشر کردم اما بعد و در طول شب به این فکر کردم که چاره این کار عصبانیت نیست و با خالی کردن خشمم بر سر این آدم آن‌هم اینجا اتفاق خاصی نخواهد افتاد. در نتیجه پست دیشب را ویرایش کردم.


برچسب‌ها: دانشگاه, پایان نامه, فرش
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۰۶ساعت 0:48  توسط آرزو مودی   | 

در امتداد یک روز بد بی نتیجه


قبرستان ارامنه اصفهان در ؟ سال پیش


امروز قبرستان ارامنه اصفهان بدین شکل نیست؛ یک باغ محصور شده است پر از درختان کاج که در بسته‌ای دارد که رو به مسلمانان جز با مجوز باز نمی‌شود؛ گویا تا یکسال و اندی پیش بازمیشد اما الان نمیشود. (اگر دوست ارمنی داشته باشید و با خودتان ببرید شاید در را باز کنند.) هر چقدر هم التماس و درخواست کنید و دلیل بیاورید که بابا اینجا قبرستان است و من جز تماشای قبرها و احتمالا عکاسی آن هم به اضطرار پایان‌نامه‌ام کار دیگری ندارم فایده ندارد که ندارد و در را باز نمی‌کنند که نمی‌کنند. مجوز را هم باید بروید از کلیسای وانک بگیرید که آن را هم بدون نامه سربرگ‌دار امضادار مهردار دانشگاه نمی‌دهند و کار به جایی می‌کشد که کلا بی‌خیال تماشای قبرستان و عکاسی از آن می‌شوید* و به تماشای قبرها از دور، از پشت میله‌ها اکتفا می‌کنید.

قبرستان ارامنه نه تنها در شکل و ظاهر و محصور شدنش تغییر کرده است بلکه تغییر دیگری هم در آن مشهود است. شکل سنگ قبرها هم تغییر کرده است. همانگونه که در این تصویر پیداست سنگ قبرها شبیه به مکعب مستطیل‌های بزرگی است که امروز تا جایی که چشم من دید و تشخیص داد بازنشست شده‌اند چرا که ردیف به ردیف در امتداد میله‌های محصور کنار هم گذاشته شده بودند و مرده‌ای را محافظت نمی‌کردند. سنگ قبرهای امروز قبرستان ارامنه –تاجایی که می‌توانستم ببینم- ایستاده و عمودی بودند.


پینوشت: قبرستان ارامنه اصفهان را که در اینترنت جستجو کنید، چیزهایی نشان میدهد.

*گرفتن نامه سربرگدارمهردارامضادار دانشگاه کاری نداشت قد فاصله کلیسا بود تا ساختمان ادیان اما یک زورگویی پنهانی در همه جایش بود که با پی نگرفتنش تسلی اندکی می یافت.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۱ساعت 10:0  توسط آرزو مودی   | 

من بی تقصیرم!

امروز توی بنگاه معاملات ملکی در جواب مرد بنگاه‌دار که پرسید تا چه اندازه می‌توانیم برای اجاره خانه هزینه کنیم گفتم تا سه میلیون رهن و حدودا دویست اجاره...

مرد: نداریم.

من: شما چه قیمتش رو دارید؟

مرد: یک میلیون ماهی سیصد

!!!


+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۵ساعت 19:23  توسط آرزو مودی   | 

چرا؟

کسانی هستند که با استفاده از این وبلاگ با کامنت یا با ایمیل تقاضای طرح فرش می‌کنند. آدم‌های مختلف با اسم و نشان یا بی‌اسم و نشانی که عموما هم با به‌به و چه‌چه زدن در مورد وبلاگ من شروع می‌کنند بدون آنکه حتی یک کلمه فهمیده باشند چه می‌نویسم. من هیچ وقت طراحی نکردم. طراح خوبی هم نبودم. آنچه که از این فرش‌ها برای مهم و قابل توجه است همانی است که الان روی آن کار می‌کنم. ترجیح می‌دهم کسانی فرش طراحی کنند که این کار را بلدند. اما آنچه که مهم است و باعث شد این چند خط را بنویسم این است که من چندتایی طراح خوب می‌شناسم که با سبک‌های مختلفی کار می‌کنند. خوشحال می‌شوم پل ارتباطی باشم بین این طراح‌ها و متقاضیان و همیشه وقتی کسی تقاضای طرح فرش می‌کند من در مورد اندازه و رجشمار و مقدار پولی که می‌خواهند هزینه کنند می‌پرسم و دقیقا به بحث شیرین هزینه که می‌رسیم متقاضیان محترم ناپدید می‌شوند.

چیزی که من متوجه نمی‌شوم این است که چرا تولیدکنندگان محترم (؟) یا به عبارتی متقاضیان محترم فکر می‌کنند طرح فرش حاصل فرآیندی مثل معجزه است و طرح‌ها از آسمان نازل می‌شوند؟ امروز حتی یک نفر با من دعوا کرد با صدای بلند هوار-هوار کرد که خانم شما چرا اینقدر پول‌دوست هستید؟ (هوارها را بابت پولی که به جیب من نمی‌رود، شنیدم.) دانشجو/طراحی که چهار سال وقت و عمر و زندگی را گذاشته و طراحی فرش یاد گرفته و حالا خوب طراحی می‌کند به چه دلیل باید طرح یا طرح‌هایش را به شما صدقه بدهد؟ چرا باید حاصل ساعت‌ها کار و زحمت را خیرات کند؟

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۰۴ساعت 18:46  توسط آرزو مودی   | 

نیمه شب عنوان کجا بود؟

خوشم می‌آید از ول گشتن و تماشا کردن در صفحه‌های فارسی زبان فیسبوک که نویسندگانی غیر ایرانی دارند؛ افغان‌ها و تاجیک‌ها و چه و چه و چه. ولع خواندن و ول گشتن که دارم به کنار خوشم می‌آید از رنگ و آهنگی که نوشتنشان یا فرهنگشان یا چیزهایشان دارد؛ یک چیزهای مشترکی هست و یک چیزهای مشترکی نیست. دوست افغان هم دارم که البته دانشگاه تهران درس خوانده است و آن یکی فکر کنم آزاد یزد و یکی دیگر هم شیراز. با احتیاط از کنار هم رد می‌شویم. لبخندی می‌زنیم و سلام و علیک و همین. دوستیم و لابد دوستی‌مان این شکلی بهتر است. مشکلی هم با این شکل از دوستی نبود تا امشب که یکی از صفحه‌های مربوط به افغانستان عکسی گذاشته بود و بالایش هم به مناسبتی برای کسی نوشته بود سپاسگذاریم و چون اگر من جایی حرف نزنم دیگران فکر می‌کنند لال هستم رفتم و نوشته البته سپاسگزارید؛ به این معنا که سپاسگذار اشتباه است و سپاسگزار صحیح. مدیر صفحه در جواب این را نوشت:

" گذاشتن مصدر دری اصیل
گزاردن مصدرجعلی "زبان فارسی"
و یا همچنان
خفتن و شنفتن ، مصدر اصلی در زبان دری
اما خوابیدن و شنیدن مصدر جعلی
سلامت باشید.»

به زبان محاوره توضیح دادم که متوجه منظورشان نشدم (واقعا نشده بودم و نمی‌دانم مصدر جعلی چیست) و خواستم بگوید منظورش از مصدر جعلی چیست و اینکه منظورش از زبان دری و تمایزی که میان دری و فارسی قائل است از کجاست؟ و آیا منظورش از زبان دری زبان خراسان بزرگ است یا منظور دری دیگری است؟

مدیر صفحه در جواب نوشت که اصلا نفهمیده است من چه گفتم و تشکر کرد و خداحافظی کرد که به نظر آمد بحث از نظر او تمام است و جایی برای ادامه باز نگذاشت.

طبیعی بود که اولش یاد کل‌کل شاعران پارسی‌گوی هند و شاعران عصر صفوی ساکن ایران افتادم که الان حوصله توضیح دادنش را ندارم واگر می‌خواهید بیشتر بدانید دکتر شمیسا در یکی از کتاب‌هایش حرفش را زده است که یادم نیست کدام کتاب بود. بعد نمی‌دانم چرا ذهنم مسموم شد و هر چه کردم پاک نشد که از اصل مشکل جای دیگریست و زبان نافهمی از بد-زبانی من نیست از مرزهای جغرافیاییست.

گویا به دنیای فارسی‌زبان فقط من و بهمن کلباسی باور داریم. وارد جزئیاتش که می‌شویم دنیای فارسی زبان کشک است.


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ساعت 2:50  توسط آرزو مودی   | 

چین؟




Teppich, Seide, China, 155 x 93 cm

قالیچه نماز چینی؟ چشممان به جمال این یکی واقعا روشن!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۵ساعت 11:33  توسط آرزو مودی   | 

این پست گنگ است.

روشن و حتمی و قطعی است که برای وارد شدن به یک فضای محصور بسته باید از یک در رد شد از یک گذرگاه از یک ورودی اما مشکل اینجاست که ما یک ایران پیشاآریایی داریم با سنت‌های تدفین مشخص. یک ایران دوران مادی داریم باز هم با سنت‌های تدفین مشخص که سنت‌های مذکور وارداتی و هندواروپایی است، یک ایران هخامنشی و اشکانی داریم که هیچ چیزی نداریم (داریم؟) و یک ایران زرتشتی ساسانی که تدفین مردگان ندارد.

آنچه که من در حال حاضر می‌بینم این است که چرا به نظر می‌رسد این درگاه و ورودی از خود این باغ مهم‌تر شده است؟


دهخدا در معنای دخمه گفته است: کلمه دخمه در اوستا دَخْم َ و در پهلوی دَخْمَک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می‌سوزانند چه ریشه این کلمه (د گ) سوزانیدن است و کلمه «داغ» از همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته‌اند و از خود اوستا مفهوم می‌شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می‌سوزانیده‌اند.

دوباره آتش، دوباره بلندی آیا دوباره بازگشت؟ به نظر می‌‌رسد همان راه منتهی با میانبر (تقلب) طی می‌شده است.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ساعت 0:8  توسط آرزو مودی   | 

لطفا

یکی از مجله‌های فرش فراخوان داده که ملت دست به قلم متخصص در مورد فرش و موسیقی بنویسند. خیلی وقت است که می‌خواهم بیایم اینجا و غر بزنم که چرا همه اصرار دارند گوز را به شقیقه ربط بدهند و باز غر بزنم که چقدر فرش را، خود فرش را و نه ارتباط گوز- شقیقه‌ای‌اش را می‌شناسیم که می‌رویم سراغ اینجور چیزها؟

*

سه روز پیش یکی از دخترهای ترم پایینی طرح و پروپوزال به دست آمده بود که نظر بدهم روی طرحش... عنوان طرح: ارتباط معماری با موسیقی! هدف: پیدا کردن ریتم در معماری!

من نمی‌فهمم شما لطفا برای من توضیح بدهید!

من آن آدم مودب یکسال پیش نیستم که وقت می‌گذاشتم طرح‌ها را می‌خواندم و تا آنجایی که سوادم قد می‌داد اصلاح می‌کردم و بعد پشت سر فحشش را می‌خوردم. حالا دیگر این کارها را نمیکنم چرا که هر چیزی ارزش وقت گذاشتن ندارد و من هم دانشجویی هستم که پایان‌نامه‌ای دارم که دمار از روزگارم در آورده است. طرح را نخواندم چرا که نه موسیقی تخصص من است و نه معماری. شک نکنید که با بولدوزر از روی دخترک و طرحش رد شدم، توضیح دادم، استدلال آوردم، خواهش کردم که اینها آخر و عاقبت ندارد(!) اینها کار علمی نیست که بیشتر خیال پردازی و توصیف و قلم فرسایی است اما دخترک همچنان اصرار داشت که پایان‌نامه دوستش که ارتباط رقص تربت‌جام با نقش اسلیمی بود عالی بود. سه روزیست زل زده‌ام به نقش اسلیمی و با اصرار می‌خواهم اسرار ارتباطش را با رقص تربت‌جامی برایم فاش کند که فایده ندارد. اسلیمی زبان بسته فقط متقابلا به من نگاه می‌کند و حرفی نمی‌زند.

من نفهمیدم شما لطفا برای من توضیح بدهید!

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۴ساعت 7:35  توسط آرزو مودی   | 

اینجا ایران، زادگاه طاق!

دکتر پ سر یکی از کلاس‌ها گفت روزانه دویست ماشین در اصفهان نمره می‌شود؛ دانشگاه هنر اصفهان هم سالانه دویست دکتر نمره می‌کند.

البته دکتر پ چیزهای دیگری هم گفت اینکه سالانه دویست دکتر نمره شدن ما را به سوی جامعه‌ای سوق می‌دهد که دیگر سواد محور نخواهد بود یعنی دیگر صرفا سواد (؟یا مدرک؟) داشتن در مقطعی خاصی مطرح نخواهد بود و کم‌کم برای تخصص هم جا باز خواهد شد و نگاه خوش‌بینانه دکتر پ به آنجا می‌رسید که نمره شدن اینهمه دکتر در سال ما را به سوی تخصص‌محور شدن هدایت خواهد کرد.

*

از قرار معلوم بیشترین تعداد دانشجوی ارشد دانشگاه هنر اصفهان در هر ورودی را دانشجویان دو رشته باستان‌شناسی در سه گرایش  و مرمت در دو گرایش به خود اختصاص می‌دهند. تا آنجا که بسیاری از دانشجویان سایر مقاطع دچار این سوءتفاهم شده‌اند که این دانشگاه تنها در این دو رشته در مقطع فوق‌لیسانس دانشجو می‌پذیرد.

در دو یا سه هفته گذشته مکررا با محراب و طاق درگیر بوده‌ام از تعاریف ساده تا بحث‌های تخصصی و کاملا فنی... با توجه به گزینه قبل حتی یک دانشجو در میان اطرافیان نیافتم که بتواند اندک کمکی به این نیازمند بکند و همه بدون استثناء حواله‌ام دادند به یک استاد مشخص اما خودشان؟ هیچ.

هیچ‌کس نیست که یک جای این زمین بسیار بسیار بزرگ بایستد، شده جایی به قدر فقط ایستادن و بگوید اینجا حوزه تخصص من است، من در این جا متخصصم، بپرسید جواب بدهم.

ما به تعداد بیشتری از نوع دکتر پ نیازمندیم که مدام یادآوری کنند که در این بین آنچه که نیست تخصص است.

 

 

پینوشت: نه فقط دانشجویان مرمت یا باستان‌شناسی که همه ما...


+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۳ساعت 23:1  توسط آرزو مودی   | 

دوست دارم بیایم اینجا و از کلاسی که می‌روم بنویسم، از آدم‌های جدیدی که می‌بینم، از یک زبان جدید، از یک تجربه زبانی جدید، از یک راه ارتباطی جدید، از معناهای جدید، از اینکه امروز یاد گرفتیم در هر حال فاعل باید فعلش را همراهی کند. دلم می‌خواهد بیایم اینجا بنویسم که چقدر همه چیز عجیب است و چقدر خواندن زبان دوم متفاوت است و چقدر برای باز و بازتر شدن دنیایی که در آن زندگی می‌کنم وسوسه دارم که چقدر مورمور دارد خواندن یک زبان جدید که بعد این چند وقت مدام و مدام و مدام انگلیسی خواندن خیلی خوب می‌دانم خواندن یک متن به زبان اصلی یعنی چه و فکر کن که بشود خیلی از این متون را به زبان خودشان بخوانم که اصلا خیلی‌ها را بتوانم که بخوانم. اما نوشتن یک چیزهایی ترسناک است یعنی فکر کردن به نوشتن یک چیزهایی ترسناک است می‌ترسم بیایم اینجا بنویسم معلم آلمانی اینطور معلم آلمانی آنطور بعد فردایش که صفحه مدیریت وبلاگم را باز می‌کنم ببینم معلم آلمانی برایم کامنت گذاشته است.




چند روز پیش آدمی درست همینجا، در همین وبلاگ کامنت گذاشته بود که فکر می‌کردم هزار سال است که از زندگی‌ام به مقصد نامعلوم بی‌بازگشتی خارج شده است بعدا مشخص شد که خیر حداقل در چند سالی که اینجا را می‌نویسم خارج نشده بوده است.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۰ساعت 21:41  توسط آرزو مودی   | 

همیشه وقت دیدن این ساختمان‌های گلی و کاه گلی و خشتی به ذهنم می‌رسد که این ساختمان‌ها را نساخته‌اند که بمانند. ساخته‌اند برای پناهی، سرپناهی و وقتش که گذشت که دیگر نه پناه بودند و نه سرپناه، نرم-نرم فروبپاشند و با آب و باد و باران بروند. انگار آدم‌ها که رفتند، نسل‌ها که تمام شدند خانه‌ها هم دیگر نباشند، تمام بشوند و باد و باران و آب آن‌ها را با خودشان ببرند.






پینوشت و توضیح: ندارد.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۰ساعت 16:31  توسط آرزو مودی   | 

از دیشب تا همین الان آنقدر شیر و نشاسته خورده‌ام (به دستور مامان خانم برای مبارزه با گرفتگی صدا و گلودرد) که فکر می‌کنم می‌توانم رقیب قمرالملوک وزیری باشم.




از شیر و عسل متنفرم از هر مایه شیرینی از این دست که گرم باشد و شیرین باشد و برای رفع سرماخوردگی باشد.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۰۸ساعت 15:57  توسط آرزو مودی   | 

مطالب قدیمی‌تر