پشمینه بافت

به نظر می‌رسد هیچ کس فرش‌ها را ندیده است.

چرا سرترنج می‌بافند؟

چرا ترنج‌ها الزاما سرترنج دارند؟

چرا سرترنج‌ها را نقش می‌کنند؟

دو سرترنج از دو سو ولی همه ترنج‌ها سرترنج ندارند؟ اینجا چرا؟

یک ترنج شش ضلعی، یک ترنج هشت‌پر...

چرا هیچ‌وقت این نقوش به چشم نیامده‌اند.




پینوشت: دیروز به استاد راهنما می‌گفتم هیچ کس روی این بافته‌ها کار نکرده است. متاسفانه آنچه که می‌گفتم واقعی بود. فقط لازم است کمی کتاب‌های تاریخ هنر را ورق بزنیم. تاریخ هنر نه به معنای فورمالیستی جمع کننده تابلوها و آفریده‌ها بر اساس سازنده و خالق وهنرمند و تاریخ زندگی‌اش... تاریخ هنر به این معنای بعد از وینکلمانی‌اش... تاریخ هنری که مد نظر واربورگ بود... کمی همین کتاب‌های بعد از واربورگ و تحت تاثیر واربورگ را ورق بزنیم... در چند تای از آن‌ها نقشی از روی یک فرش آمده است؟ چند تایشان؟ فراوان به معماری پرداخته‌اند به کاسه و کوزه‌ها و نقش برجسته‌ها و مجسمه‌ها و چه و چه و چه اما فرش؟ من که ندیده‌ام که اگر چیزی بود با اینهمه شخم‌زنی هر روزه من در اینجا و آنجا لااقل یک نمونه پیدا می‌شد که من به دنبال نمونه‌های بعدی احتمالی بگردم.  

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۰۸ساعت 15:2  توسط آرزو مودی   | 

من بی‌گناهم

قرار بود کتاب سوزان لانگر امروز به جایی برسد، مقاله و آتشدان و توافق و ظریف و انرژی هسته‌ای و لغو و چه و چه و چه مانع شدند.

تا هم اکنون که ساعت هشت و هشت دقیقه شب است یک صفحه که جلو نرفته‌ام هیچ، تا آخر شب هم احتمالا نخواهم رفت.




پینوشت: هم اکنون ساعت 4 و خرده ای دقیقه بامداد؛ کتاب خانم لانگر به جایی رسید. با تشکر از هیئت به توافق رسیده که کلا ما را بی خواب کرد.


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۳ساعت 20:9  توسط آرزو مودی   | 

سر صبح فیس بوق رو چک میکردم.
خوشحال و خندان گفتم براوو توافق نامه هسته ای بالاخره امضا شد.
دوستان پرسیدند: با کجا؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۳ساعت 9:5  توسط آرزو مودی   | 

یک دنیای فارسی زبان

بهمن کلباسی در مصاحبه‌اش با برنامه پلتیک کامبیز حسینی جایی که در مورد مصاحبه‌اش با باراک اوباما صحبت می‌کند در جواب سوالی به دنیای فارسی زبان اشاره می‌کند و می‌گوید قصدش از مصاحبه با اوباما گفتگو در مورد دنیای فارسی زبان بوده است و باقی ماجرا...

آنچه که برای من در این مصاحبه مهم بود و هست اشاره‌ای است که بهمن کلباسی به "دنیای فارسی زبان" می‌کند؛ اشاره‌ای که تا قبل از این مصاحبه نمونه آن را ندیده بودم. پیش از این جایی ندیده یا نشنیده بودم کسی از "دنیای فارسی زبان" صحبت کند. دنیای فارسی زبان کوچکی که هست و مظلوم است و کسی آن را جدی نگرفته است (؟!!!) آدم‌های زیادی آن را جدی نگرفته‌اند، اما هست. مصاحبه کلباسی حداقل برای من همه آن چیزهایی را که در دو یا سه سال گذشته در اینجا، در این دانشکده دیده‌ام و شنیده‌ام قابل درک و ملموس‌تر کرد. هر چند پیش از این هم به شکلی کاملا نامرئی و ناخودآگاه درگیر آن بوده‌ام اما حالا دغدغه‌هایی برایم شکل می‌گیرند که کاملا جدی هستند و مربوط به یک دنیای کاملا بزرگ و جدی می‌شوند که احساس خوش‌آیندی در موردش ندارم. ناخوش‌آیند از آن جهت که به نظر می‌رسد اگر به این دنیای فارسی زبان آن توجه بایدی نشان داده نشود اتفاق‌های خوش‌آیندی را پیش رو نخواهد داشت.

دنیای فارسی زبانی که کلباسی –حداقل برای من و گوش من- برای اولین بار به کار می‌برد طنین خوش‌آیندی دارد. از میزان غربت و اندوه تنهاماندگی‌ام کم می‌کند و یادآوری می‌کند آنچنانکه به نظر می‌رسد ما و زبان فارسی‌مان تنها نیستیم و می‌توانیم و راهی هست برای توان بخشیدن به آنچه که به نظر می‌رسد دیگر رمقی ندارد.

*

وقتی که برای کار چاپ کتابم چندین بار در ماه یا هفته باید به "بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی" می‌رفتم با آدم‌های زیادی روبه‌رو می‌شدم که بنا به دلایل مختلف سروکارشان به چنین مرکزی می‌افتاد. این بنیاد به دلیل داشتن امکانات بسیار پیشرفته‌ای که فراتر از نیازهای ایران بود، قادر بود و هست که مثلا در زمینه چاپ و نشر به کل آسیای میانه خدمات رسانی کند. (جزئیات واقعی‌اش را نمی‌دانم و همین جمله هم که نوشتم نقل قول مستقیم است.) در نتیجه طبیعی بود که آدم‌های مختلفی از کشورهای این حوزه را مکررا در این بنیاد ببینیم که ایرانی نبودند اما فارسی زبان بودند. (چه تمایز و تفکیک احمقانه‌ای!) هیچ کدام از آن ملاقات‌های ناخواسته به اندازه ملاقات با آقای تاجیکی* که نمی‌دانم چه کاره بود یا ارتباطش با این بنیاد چه بود، هیجان‌انگیز و جذاب نبود. از آن ملاقات چیز خاصی در ذهنم نیست. حضور هردوی ما همزمانی تصادفی صرف بود. تقریبا گفتگویی با هم نداشتیم اما برای من ملاقات آدم‌هایی از این دنیای فارسی زبانی که امروز به شکلی جدی با آن درگیر شده‌ام هیجان‌انگیز بود و هیجان‌انگیزی این ملاقات‌ها دغدغه‌های جدی این آدم‌ها برای زبانشان و ملیت‌شان و ایرانی‌بودنشان بود و هست. در مورد گزینه دوم و سوم که ایرانی بودن است تعمیم نمی‌دهم که در مورد همگی آن‌ها چنین نبود اما در مورد گزینه اول یعنی زبان فارسی و وابستگی به دنیای فارسی زبان و فرهنگ فارسی (؟) یا ایرانی** (؟) یا به حسب نیاز و یا به واقع چنین بود. این آدم‌ها دغدغه زبان داشتند، دغدغه فرهنگ داشتند و این آن چیزی بود که برای من هیجان‌انگیز بود چیزی که جز در مورد خانواده خودم و بعضی دوستان نزدیکم و دو استاد از دانشکده‌ای که در آن درس می‌خوانم، در میان باقی آدم‌های اطرافم ندیده‌ام. من آدم محدودی نیستم و با آدم‌های مختلفی از طبقه‌های مختلف این جامعه در ارتباطم پس آنچه که می‌بینم به معنای یک زنگ خطر جدیست.

حرف من این نیست که همه افغان‌ها و همه تاجیک‌ها یا همه فارسی‌زبان‌هایی که در ایران زندگی نمی‌کنند یا ایرانی نیستند (دوباره چه تفکیک و تمایز احمقانه‌ای!) از سر و رویشان دغدغه می‌ریزد و ما ایرانی‌ها هویجیم. حرف من قطعا چیز دیگری است. حرف من این است که فکر می‌کنم معنای دنیای فارسی زبانی که کلباسی در مصاحبه‌اش به آن اشاره می‌کند را در برخورد با این آدم‌ها درک کرده باشم و اینکه ما نیازمند قائل بودن به وجود یک دنیای فارسی زبان هستیم نه یک ایران فارسی زبان که به قولی 25 درصد مردمش یعنی یک چهارم جمعیتش ترکی صحبت می‌کنند و این کلیت فارسی زبان را باید جدی گرفت و میان اجزایش ارتباط برقرار کرد. تنها ما فارسی صحبت نمی‌کنیم افغان‌ها و تاجیک‌ها و... هم فارسی صحبت می‌کنند و این مساله ساده‌ای نیست مخصوصا اگر وضعیت مهاجران افغانی و حضورشان در ایران و واکنش اکثریت مردم ایران نسبت به این خودی‌های غریبه را با دیدی و نگاهی دقیق‌تر بررسی کنیم آن‌چه به دست می‌آوریم اصلا ساده، خوش‌آیند و خوش‌عاقبت نیست. چون آنچه می‌بینیم دافعه، بیگانگی و خود دیگری بینی نسبت به آنهاست در صورتی که به واقع چنین نیست و نباید که باشد.***

بهمن کلباسی را نمی‌شناسم با نگاه کردن و زیر و رو کردن صفحه فیس‌بوک کسی هم نمی‌شود حدس زد که این خبرنگار بی‌بی‌سی آیا واقعا برای دنیای فارسی زبان دغدغه دارد یا به کار بردن این اصطلاح صرفا بر اساس سیاست‌های کاری مجموعه‌ای است که برای آن کار می‌کند اما مهم است که آدم‌های بیشتر و بیشتری با زبان کلباسی داشته باشیم. مصاحبه کلباسی با کامبیز حسینی را بارها و بارها دیدم، اینترنت را برای شناخت بهتر کلباسی شخم زدم، چیز زیادی نبود. مصاحبه‌اش را با اوباما نشنیدم چون با این اینترنت که من دارم نمی‌شود اما اصفهانی‌ها رسم خوبی دارند. اصفهانی‌هایی که تا امروز با آن‌ها برخورد کرده‌ام رسم یا عادت خوبی دارند. بلدند شهرشان را جدی بگیرند. شهرشان را به عنوان یک شهر درک کرده‌اند و برایش دغدغه دارند.

 ...



 

* این آقای تاجیک دو پسر که دوقلو بودند داشت؛ یکی حسین دیگری سیاوش!

** تعصبی در مورد ایرانی بودنش ندارم. کلمه بهتری نداشتم؛ آریایی؟!!! هر جور راحتید.

*** از آن سمت هم احتمالا اوضاع درست به همین بدی است. یعنی آنها هم، مخصوصا آنهایی که چند سالی تجربه غم انگیز مهاجرت را داشته اند، ما را از خودشان نمیدانند.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۰۱ساعت 8:26  توسط آرزو مودی   | 

من؟

***یک آقای دکتری هم در همین دانشکده خودمان بود که چلیپا را چلیپاد می‌نوشت و می‌خواند، با اصرار و پافشاری زیاد هم این کار را می‌کرد که مبادا ما شک کنیم که گوشمان اشتباه می‌شنود. ایشان نشانه‌شناسی هنر اسلامی درس می‌داد یا یک همچین چیزی... عرفان تطبیقی خوانده بود دانشگاه قم. قرار بود عضو هیئت علمی هم بشود اگر تا حالا نشده باشد.

***یک خانمی هم در واحد تحصیلات تکمیلی دانشگاه کار می‌کند "کان لم یکن" را نمی‌توانست از رو بخواند. روزانه برای چند دانشجو حکم می‌خوانی که اگر چنین نکنی و چنان نکنی قبولی‌ات کان لم یکن می‌شود؟! حداقل تلفظش را درست یاد بگیر حکم اخراج می‌خوانی آدم دلش به حالت نسوزد که تو آنجا و من اینجا با حکم اخراج!

***دوشنبه سر کلاس دکتر پ بخشی از چهارمقاله عروضی سمرقندی دست به دست گشت. 4 یا 5 نفر متن را از رو نتوانستند بخوانند. نفر آخر حساب کار دستش آمده بود درست‌تر خواند. دکتر پ دانسته یا نادانسته همان جای متن را انتخاب کرد که در دبیرستان هم خوانده بودیمش!

***دانشجوی ترم دوی کارشناسی ارشد هنر اسلامی دانشگاه هنر اصفهان بعد از یک ترم کامل حکمت و فلسفه کهن به ویژه افلاطون خواندن مابَعدالطبیعه را می‌خواند ما بُعدالطبیعه! تاکید روی دانشکده و دانشگاه از آنجاست که اینجا اگر دانشجو تفاوت این دو را بعد از دو ترم نفهمیده باشد لابد تقصیر بوسهل زوزنیست!

اینجای قصه دردناک‌تر است که همه این دکترها و دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانستن این چیزها را بیهوده می‌دانند و معتقدند با ندانستن این‌ها هم چیزی از زندگی‌شان لنگ نمی‌ماند. یاد آن دوستمان هم به خیر که می‌گفتم ننویس گاهاً! می‌گفت چه کسی درست و غلطش را تعیین می‌کند؟ تو؟! این دوستمان هم حفاظت از میراث جهانی (یا چیزی شبیه به این) می‌خواند دانشگاه برلین! دانشجوی کارشناسی ارشد هم هست.


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۹ساعت 10:2  توسط آرزو مودی   | 

بعضی چیزها بارها و بارها تکرار می‌شوند چه بخواهیم، چه نخواهیم.


یک خاطره غمگینی دارم از دو یا سه واحد درس زبان عمومی که در دانشگاه دوره کارشناسی پاس کردم. کتابی که خواندیم کتاب زبان عمومی بود و حتی نسخه
visual Art هم نبود. یک کتاب بیخودی سنگین با متن سنگین و سوال‌های سنگینی که خدا می‌داند چطور و از کجا طرح شده‌اند و چه کسانی بر طرح آن‌ها نظارت داشته‌اند و هنوز هم دارند. از آن دسته کتاب‌هایی است که فقط اذیت می‌کنند و خواندنشان در نهایت به یادگرفتن چیزی ختم نمی‌شود. دو روز در هفته –به گمانم- خود کلاس با استادش بود و یک جلسه لابراتوآر زبان با استاد دیگری -احتمالا- که من اصلا نرفتم چون حوصله نداشتم و به نظرم چیزی بود در اندازه لابراتوآرهای زبان دبیرستان که صرف کلیدر خواندن کرده بودمشان و دیگر کتاب کلیدری هم نبود که بهانه لابراتوآر زبان رفتن باشد پس از خیر چند نمره‌اش گذشتم، خودم را خلاص کردم و اصلا لابراتوآر زبان را نرفتم.  

دروس عمومی برای این تعریف شده‌اند که عمر مفید دانشجویی آدم را به باد بدهند! و به باد دهندگی وقتی دلخراش‌تر می‌شود که استاد درس عمومی حضور و غیاب کند و استاد درس زبان انگلیسی حضور و غیاب می‌کرد و نمی‌شد که بلای لابراتوآر را سر خود کلاس هم بیاورم. اصلا فکر نکنید کلاس مفیدی بود و من از آن می‌گذشتم. کلاس بد، استاد بد، دانشجویان از همه بدتر. بیش از هشتاد درصد حاضرین کلاس حتی قادر به روخوانی ساده از روی متن انگلیسی نبودند. دو روز در هفته کلاس زبان، بعدازظهرهای غمگینی بودند که فقط به چک کردن ساعت می‌گذشت؛ حتی نمی‌شد نقاشی کشید یا کتاب خواند چون استاد علاقه داشت که مچ دانشجویان بی‌حواس را بگیرد.

غمگینی خاطره من از کلاس زبان مذکور نه استادش بود، نه بعدازظهرهای ساکت و تاریک ساختمان جدید کلاس‌های مهندسی که هر کدام قد کل دانشکده هنر طول و عرض داشتند و نه حتی کتابی که نمی‌توانستم بفهمم چرا شش یا هفت سال زبان انگلیسی خواندنم به فهم آن قد نمی‌داد. غمگینی خاطره‌ام و مشکلی که با کتاب و این درس داشتم این بود که سر کلاس دانشجویانی بودند که از پس یک روخوانی ساده برنمی‌آمدند یعنی چیزی بیش از هشتاد درصد کلاس که وقت روخوانی درس نفس هم نمی‌کشیدند مبادا استاد متوجه حضورشان بشود اما وقت پاسخ دادن به سوالاتی که بعد از هر متن در کتاب پرسیده شده بودند نه تنها غیب نمی‌شدند که داوطلب هم حتی می‌شدند.

سوال‌ها سخت بودند، زیاد بودند و پاسخ دادن به آن‌ همه سوال حتی کار یک هفته کار مداوم هم نبود. زمان می‌‌برد و دست آخر هم نتیجه چندان دلچسبی حاصل نمی‌شد یا حداقل برای من حاصل نمی‌شد. به معنی واقعی کلمه در طول هفته با آن سوال‌ها سروکله می‌زدم و به نتیجه نمی‌رسیدم. (که البته از جایی به بعد دیگر سروکله هم نزدم و همه چیز را به معجزه و مدد الهی واگذار کردم.) حتی دیده شد که پاسخی که من به سوال می‌دادم با پاسخی که استاد یا دانشجویان دیگر به همان سوال می‌دادند تفاوت‌های بسیاری داشت و دو گروه مقابل و مخصوصا استاد زیر بار نمی‌رفتند و من مطمئن بودم که پاسخ من صحیح و پاسخ آن‌ها غلط است اما چاره‌ای جز پذیرش نظر جمع نبود و نداشتم. نمی‌توانستم به آن‌همه سوال جواب بدهم؛ جدای از زیادی سوال‌ها، سوال‌ها سخت بودند و غیر حرفه‌ای و غیر اصولی طرح شده بودند و بیشتر به درد مردم‌آزاری می‌خوردند تا چیز یاد گرفتن و همین بود که از خیر زبان خواندن به آن شکل و با آن مشقت فراوان گذشتم اما سوال اصلی همچنان در ذهنم باقی مانده بود که چطور بقیه از پس این سوال‌ها برمی‌آیند و من نمی‌توانم.

چطور برمی‌آمدند؟ به سادگی...

مدت‌ها بین من، کتاب زبان، سوال‌های متن و دانشجویانی که به سادگی آب خوردن به همان سوال‌ها پاسخ می‌دادند اما از پس یک روخوانی ساده برنمی‌آمدند جنگ بود و تقریبا تا پایان ترم هم ادامه پیدا کرد و تنها در جلسه‌های آخر بود که کاملا اتفاقی متوجه شدم کتابی یا جزوه‌ای هست به اسم "حل تمرین" که سوال‌های سخت کتاب زبان را دانه به دانه جواب داده بود و دانشجویان و حتی خود استاد زبان از روی جزوه مذکور میانبر می‌زدند.


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۷ساعت 13:11  توسط آرزو مودی   | 

نفس عمیق بکشیم!

این پست و عکس را در صفحه فیس بوکم منتشر کرده بودم. امروز کسی در مورد ماده به کار رفته در بافت آن پرسیده بود از ظاهر عکس چیزی پیدا نیست. دوباره سایت حراجی و جزیئات مربوط به این بافته را به دنبال توضیحی در مورد ماده به کار رفته در بافت آن بررسی می‌کردم که به این توضیحات رسیدم:

Woven in two parts. The ground with four rows of octagons and stylized birds, trees of Life, flowers and "eight petal stars". Zigzag patterned border with flowers and below also birds.

ببخشید  trees of Life!!!!!!!!!!!!!! من که نتوانستم تشخیص بدهم کدامیک از این نقوش trees of Life هستند اگر شما تشخیص دادید لطفا مرا هم دریابید.



پینوشت: یک بنده خدایی در دانشکده روی نقوش ترکمنی کار می‌کند یا بهتر است بگویم قرار است که کار بکند؛ یک آدم کاملا متوهم. چیزی یا کسی در شکل و اندازه توضیح این سایت برای یک بافته منتهی از نوع آکادمیکش و قطعا بسیار بدتر. چیزهایی را در مورد فرش ترکمنی و نقوش ترکمنی اختراع می‌کند و تحویل می‌دهد که واقعا شنیدنی است و قطعا اگر آن‌ها را برای یک ترکمن بازگو کنیم خل خواهد شد. چیزهایی را در آن نقوش پیدا و توصیف می‌کند که... بگذریم.

ایشان هم همه جا نقش درخت زندگی می‌بیند. 



پینوشت دوم: هر چقدر که در مورد فرش‌هایی که درون مرزهای ایران بافته می‌شود کار نشده است در مورد فرش‌ها و نقوش ترکمنی کار کرده‌اند.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۸/۲۴ساعت 16:16  توسط آرزو مودی   | 

پز جدید دانشجویان ارشد (خصوصا ترم سومیهایی که پروپوزال مینویسند): موضوع پایان نامه من در حد دکتراست!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۲ساعت 14:14  توسط آرزو مودی   | 

جمعه، فیلم... فیلم، جمعه

-آدم‌هایی هم هستند که وقتی فیلم می‌بینند چنان ارتباط قوی و محکم و شدیدی با فیلم برقرار می‌کنند که حتی بعد از تمام شدن فیلم و خانه آمدن هم چنان اثر فیلم باقی می‌ماند که به مدت یک یا دو ساعت بیهوش می‌شوند. یکی هم البته آن وسط بود که خواب بودن دیگری را وسط پیاده‌روی به سخره گرفت و بعد خودش زودتر بیهوش شد.

-نمی‌شود گفت که بیهوشی بعد از فیلم‌بینی عصر جمعه از فیلم بود یا از ساعت شش صبح بیدار شدن  و تا ناهار سه بعدازظهر یک بند به صفحه نمایش لپ‌تاپ چشم دوختن؟

-از شهبازی قبلا یک فیلم دیگر هم دیده بودم و اتفاقا قبل از شروع فیلم بحث برسر این بود که از شهبازی پیش از دربند دیگر چه دیده‌ایم که من مطمئن نبودم "نفس عمیق" هم کار شهبازی بوده باشد که بود. یعنی بعد از تمام شدن فیلم مطمئن بودم که کارگردان نفس عمیق هم شهبازی بوده است. دو فیلم شبیه به هم بود؟ نمی‌دانم. نفس عمیق را فکر کنم هزار سال پیش دیده‌ام و چیزی جز مرد مو بلند فیلم و تصویر کوه و سد در خاطرم نمانده است.

*

یکی از شب‌های آخر تابستان وسط یک پیاده‌روی مفصل که سحر و مامان پشت سرمان می‌آمدند و من و امین جلوجلو می‌رفتیم و غیبت‌های خواهر-برادری می‌کردیم یک جایی از یکی از همکلاسی‌های دخترش و شباهتش به پریوش خاله پروانه می‌گفت. چیزی بود در مایه غیبت و شکایت و هشدار یا به اشتراک گذاشتن تجربه‌های ناخوش‌آیندی که هر دو داشتیم از تربیتِ safe، نرم، آرام، دخترِخوب خانواده‌هایی که می‌شناختیم. خوب و بد معنای عجیبی دارد که دیگر نمی‌توانم در قالب چیزهایی که می‌دانم و چیزهایی که می‌بینم و چیزهایی که باید باشد جایشان بدهم. مثلا یک جایش همین جاست که دختر خوبی که خانواده‌هایی که می‌شناسیم تربیت می‌کنند در کنار هر ویژگی یا خصوصیتی که دارند یا باید داشته باشند موجود بی‌دست و پایی‌ست که نمی‌تواند مراقب خودش باشد و دختر بد می‌شود دختری که نه تنها بلد است از خودش مواظبت کند که کمابیش می‌داند چطور و چگونه باید در مقابل مهاجم -در هر شکل و با هر ویژگی، چه خانگی و چه بیرونی، از خودش محافظت کند.

پیش از دیدن فیلم این نوشته را خوانده بودم که بین دختر خوب و دختر بد، دختر شهرستانی و دختر تهرانی ، نازنین و سحر تمایز قائل شده بود و این دو شخصیت را در مقابل هم قرار داده بود. محتوا و درستی و غلطی این نوشته را کنار می‌گذارم و روی همین نکته تمرکز می‌کنم که نازنین فیلم دربند الزاما دختر خوبی نیست چون خوب بشور و بساب بلد است یا چون ریخته-پاشیدگی‌های هم‌خانه و دوستانش را جمع می‌کند یا اینکه هم‌پای سحر فیلم تا آزاد کردنش پیش می‌رود و خودش را به بند می‌کند.* تمرکزم روی همین نکته آخر است. دختری که دانشجوی پزشکیست و با رتبه 15 یا 13 دانشگاهی در تهران قبول شده است قطعا دختریست که خیلی خوب درس خوانده است و چون در یک خانواده، احتمالا، زنانه بزرگ شده کار خانه کردن خوب بلد است اما الزاما این دختر با این ویژگی‌ها دختر کاملی** یا به تعبیر نویسنده مقاله مذکور یا به برداشت خیلی از پدرها و مادرهای این مملکت دختر خوبی نیست. ***

گفتن اینکه پدرو مادرها نمی‌بینند یا اینکه چشم‌هایشان را بسته‌اند که نبینند کار من نیست. پیش از این "هیس دخترها فریاد نمی‌زنند" را یک یا دو هفته پیش دیدم. آنجا هم دوباره و برای بار هزارم به این فکر کردم که بسیاری از پدرها و مادرها به بچه‌ها زندگی کردن نمی‌آموزند، فوق فوقش در ایده‌آل‌ترین شرایط خوب درس خواندن می‌آموزند(!) که خوب درس بخواند که خوب پیشرفت کند که فردای خوبی داشته باشد اما... هیچ کس دقیقا تعریف مشخص و روشنی از خوب ندارد. درس خواندن و پزشک شدن و پولدار شدن، شاید، خوب باشد اما اول آن پزشک باید جسم و روان سالمی داشته باشد که بتواند خوب بودن در آن معنای واقعی‌اش را درک کند، تجربه کند یا بفهمد یا باشد یا بشود.

روان‌شناس، جامعه‌شناس، مددکار، روان‌کاو و ... نیستم اما هر روز با دخترهای بسیار زیادی برخورد می‌کنم که حتی نمی‌شود با آن‌ها چند ساعت آرام را سپری کرد یا زیر یک سقف در یک جمع دخترانه زندگی کرد. همگی دخترهای خوبی هستند، خوب درس خوانده‌اند، خوب دانشگاه قبول شده‌اند، همگی دانشجوی ارشد هستند اما... کسی زندگی کردن یادشان نداده است و اینجا و در این جمع‌هاست که می‌شود به خوبی تفاوت میان خوب و بد تخیلی مادروپدرها و خوب و بد واقعی را عمیقا لمس کرد.




* که به نظر من اتفاقا همین ویژگی‌ها نشاندهنده بد بودن این دختر است. دختری که به سادگی تن می‌دهد به شرایط که یادش داده‌اند این شرایط را باید به بدترین شکلش فقط کنترل کند و اصلا اینکه این دختر از همان اول نمی‌تواند خوب یا بد بودن همخانه‌اش را تشخیص بدهد و از خطر خودش را دور نگهدارد.

** نمی‌گویم خوب یا بد که این دو کلمه هم کامل و گویا نیستند و چیزی که در ذهن من است را درست و کامل بیان نمی‌کنند.

***مطمئن نیستم کارگردان هم این را در ذهن داشته که نازنین را دختر خوبی نشان بدهد یا نازنین دختر خوب این فیلم باشد.


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۲ساعت 8:36  توسط آرزو مودی   | 

اعتراض

یکی از اولین سایت‌هایی که در روزهای بعد از اعلام نتایج انتخابات از چنگ فیلترینگ فرار کرد و آزاد شد سایت فیس بوق بود. همه خوشحال شدند، همه راضی شدند؛ اما هیچ کس –حداقل در ظاهر یا آنگونه که به نظر می‌‌رسد- به فیلترینگ‌های باقی مانده بر روی باقی سایت‌ها اعتراض نکرد گویی همه مشکلات فیلترینگ ما با همین فیس بوق بود و بس و مشکل فیلترینگ این سایت که حل شد مشکل به کل حل شد و تمام. اما سایت‌های بسیار زیاد دیگری هنوز باقی مانده‌اند که هنوز دست فیلترینگ به دامانشان دراز است و نه می‌توان ازآن‌ها استفاده کرد و نه می‌توان استفاده نکرد. برای بسیاری قطعا ارزش، اهمیت و کاربرد بسیاری از سایت‌های علمی بیشتر از وقت‌گذرانی بی‌دلیل و تمام ناشدنی در فیس‌بوق است؛ سایت‌هایی که نه تنها باز و آزاد نشدند که به نظر می‌رسد دغدغه‌ای هم برای باز و آزاد شدنشان نیست.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۸/۱۰ساعت 8:26  توسط آرزو مودی   | 

غر کتابی

فکر می‌کنم که دیگر وقتش رسیده باشد که نویسندگان دست از ارائه مطالب کلی در مورد فرش دست بردارند چه در مقدمه کتاب‌هایشان و چه در متن اصلی کتاب. هزار سال دیگر هم که بگذرد فرش مجموعه‌ای از تارها و پودهایی است که گره‌ها را در میان خود و بر روی خود نگاه داشته‌اند. کلیات تغییری نمی‌کنند و ساختار همان است که بود.

از زمان کسانی مانند سسیل ادواردز و دیگرانی در این گروه که اولین کسانی هستند که در مورد فرش نوشته‌اند تا به امروز ساختار کتاب‌های فرش –به ویژه در ایران- تغییری نکرده است.

حرف جدیدی، گفته جدیدی، نگاه جدیدی برای گفته‌های جدید در مورد فرش تنها یکی از روستاهای کوچک اطراف همدان می‌شود صدها و صدها صفحه مطلب نوشت بدون آنکه نصف حجم کتاب را با تعریف اصطلاحاتی مثل تار و پود و دفه و بیان اینکه در خراسان به دفه چه می‌گویند و در اصفهان چه و باقی‌مانده را با عکس‌های گل درشتی که اتفاقا آن‌ها را هم می شود در صدها کتاب دیگری که چاپ شده‌اند پیدا کرد.

در این یکسال گذشته برای پایان‌نامه‌ای که می‌نویسم بیش از هر چیز کتاب فرش دیده‌ام و آنچه که می‌گویم نه تنها در مورد کتاب‌های فارسی بلکه بخش زیادی از کتاب‌های غیر فارسی هم صدق می‌کند.

نویسندگان عزیز! باور بفرمایید کلیات فرش تغییر چندانی نمی‌کند.




پینوشت: فکر کنم در همین وبلاگ یا شاید جای دیگری یک چنین پستی دارم و گذاشته‌ام. الان یادم نمی‌آید دقیقا کجا بود. اما اگر شما هم مثل من مدام و مدام و مدام با کتاب‌های سنگین و رنگین و قیمتی و بزرگی مواجه می‌شدید که هیچ چیزی چیز جدیدی برای گفتن ندارند به همین روز می‌افتادید و دلتان می‌خواست مدام غر بزنید که آخر تا کی؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۷ساعت 7:51  توسط آرزو مودی   | 

باشد که رستگار شویم.

به قول استاد راهنمای یاسمن: "اینهمه مقاومت در مقابل خواندن؟!!!"

مطالعه هیچ کسی را نکشته است و بعد از این هم نخواهد کشت. مطالعه کنید! مطالعه کنید! در مورد فرش مطالعه کنید! در مورد هر چیزی مطالعه کنید بعد حرف بزنید و نظر بدهید!  بدون دیدن و خواندن و مقایسه کردن هیچ راهی نیست.

رشته تحصیلی مقطع لیسانس من فرش بوده است و رساله فوق لیسانس من هم در مورد فرش است و در مدت 12 سال گذشته به صورت کاملا تخصصی با فرش درگیر بودم اما در حوزه‌ای که شاید بتوانم اسمش را بگذارم "حوزه من" چیزی شبیه به یک دغدغه شخصی در مورد یک موضوع مشخص و شاید عام؛ همین و بس. من نه بافنده‌ام و نه طراح فرش؛ من یک فرش دوست ساده‌ام که کمی بیشتر در مورد فرش خوانده‌ام و کمی بیشتر فرش دیده‌ام و می‌بینم و با آن درگیر می‌شوم. هر آنچه که من یاد گرفتم اول ازکتاب‌ها بوده است -درست همین کتاب‌هایی که شما برای خواندنشان اینطور مقاومت به خرج می‌دهید و می‌خواهید من به جای همه آن آدم‌هایی که زحمت کشیده‌اند و در این حوزه کار کرده‌اند و نوشته‌اند حرف بزنم- به دو زبان فارسی و انگلیسی به اضافه مقاله‌ها و به اضافه هر آنچه که در مورد فرش در هر گوشه و کنار نوشته شده بود و توجه مرا برانگیخت، بعد بازار و دست آخر از گشتن و گشتن و گشتن خودم.

هیچ معجزه‌ای در کار نیست. معجزه فقط از دل تلاش من و شما به وجود می‌آید و بس.

پس لطفا مطالعه کنید. یافته‌هایتان را با من هم قسمت کنید، همانگونه که من این کار را در این وبلاگ می‌کنم؛ باشد که همگی رستگار شویم.

آمین



+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۵ساعت 0:5  توسط آرزو مودی   | 

غر


چهل سال نوری، نوشتن بخش نظری پایان نامه طول خواهد کشید.

چهل سال نوری...


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۲۸ساعت 14:35  توسط آرزو مودی   | 

کجاییم ما؟

من هنوز به آن جلسه دفاع فکر می‌کنم و به آن پسر و به اینکه چقدر مایه دلسردی است/ بود برای کسی که از دل و جان کار می‌کند روبه‌رو شدن با استادی/استادانی/داورانی که تنها درک و سواد و فهمش/شان از آن‌همه کار و تلاش و کوشش نقطه گذاشتن یا نگذاشتن یا خط کشیدن یا نکشیدن یا فلان ارجاع را درست و به میل فلان احمق دادن یا ندادن باشد.

در مواجهه با این آدم‌ها همه تلاش و کوشش و زحمت به آنی به باد می‌رود. آدم باید حس تعلیق داشته باشد یا حرف زدن در خلا یا یک جور ناامیدی و زدگی و دلسردی و هزار کوفت دیگری که می‌تواند آدم را منهدم کند.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۲۶ساعت 11:0  توسط آرزو مودی   | 

چای خوران

به این فکر می‌کنم که تا یاسمن از تخت دل بکند، آرایش کند، چای بخورد و لباس بپوشد، آنقدر وقت خواهم داشت که یک مقاله سی صفحه‌ای را تمام و کمال بخوانم اما نمی‌خوانم؛ نمی‌توانم. دختر چشم درشت شیرازی و دوستش نمی‌گذارند. دخترها در مورد فرشته صحبت می‌کنند و من به چای فکر می‌کنم که سرد می‌شود و یاسمن هنوز دل از تخت نکنده است. به دکتر پ هم فکر می‌کنم دیروزش حرف فرشته را زده بود. از بهشت هم گفته بود و از پردیس و از فردوس... از جهنم هم گفته بود، از دوزخ، از چیزی که در مقابل بهشت می‌آید. هر چه فکر کردم یادم نیامد آن کلمه چه بود که دکتر پ گفته بود و گفته بود بهشت بهترین جای است و جهنم بدترین جای...

دخترها فکرم را می‌پراندند. حرفشان به من ربطی نداشت. گوش نمی‌دادم اما می‌شنیدم. از هاله نور هم گفتند و من باز به چای فکر کردم که حرف نیاید به زبانم که بگویم هاله نور را دکتر پ گفته است بدین معناست که شخص مفخم از آسمان آمده است. دخترها از شکل گفتند، از فرم، از آتش، از گردی؛ از این گفتند که در اروپا هاله نور مدور و دایره‌ای است اما در ایران شکل آتش می‌گیرد. به آن کلیسایی** فکر می‌کنم که نقاشی داشت آن امپراتور و زنش را کشیده بودند... امپراتور و نماینده کلیسا به یک اندازه در یک ردیف... در ظاهر امپراتور عقب‌تر اما در اصل باز امپراتور پای پیش گذاشته بود، توصیفی هم از ظرف بود. زن ظرف را در دست داشت. کنستانتین بود و ایزابلا*؟ یادم نیست. اسم کلیسا از ذهنم رفته است. (چقدر تاریخ هنر خواندیم؟) به این فکر می‌کردم که شخص مفخم از آسمان آمده‌ای در آن نقاشی نبود... دخترها از هاله‌های نورانی سنت بودایی هند می‌گفتند که آن‌ها هم شبیه به آتشند... به این فکر می‌کنم که آن امپراتور و زنش در آن نقاشی هاله نور داشتند... هاله گردی که شبیه به آتش نبود.

به دخترها می‌گویم چای بخورید. تشنه نیستند. می‌گویند حرف دکتر پ را نپذیرفته است. شخص مفخم از آسمان نیامده است؟ یا هاله نور نشانه شخصی مفخمی که از آسمان آمده است، نیست؟

مقاله را باز می‌کنم که کلمه حرف را بپراند. هیچ چیزی به من مربوط نیست. دختر چشم شیرازی چای نمی‌خورد. چه خوب! کاش من هم ترک کنم.  

به ترک چای فکر می‌کنم و به دکتر ر که به یاسمن گفته بود تنها در سنت آلمانی است که همه به دنبال مبدا، به دنبال آن نقطه آغاز می‌گردند. به یاسمن گفته بودم... چه گفته بودم؟ چای نمی‌گذاشت کلمه‌ها را درست به خاطر بیاورم. آبم با دکتر ر در یک جو نمی‌رود. هر حرفش را انتقاد می‌شنوم. سنت آلمانی چرا به دنبال ریشه‌هاست؟ سنت آلمانی از ابتدا و آغاز چه می‌خواهد؟ چای جوابی نداشت.

چای در سکوت خودش سرد می‌شد و یاسمن بیدار نمی‌شد و من به این فکر می‌کردم که اینجاست که زور ایده‌الیست‌های آلمانی را به رخ می‌کشد؟ اینجا که آلمانی‌ها به قول دکتر ر به دنبال آن نقطه شروع اولند؟ اینکه سنت آلمانی مدام به دنبال آن نقطه آغاز می‌گردد بدین معناست که ایده‌آلیست‌ها میدان را از هر طرف قُرق کرده‌اند؟




* دوستان تذکر دادند که تئودوراست. همین خانم ظرف به دست هاله به دور سر عکس پایین...



**کلیسا هم سن ویتاله بود.
پینوشت: نرم- نرم با همراهی گوگل عزیز اطلاعاتم را به خاطر می آورم.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۲۰ساعت 23:7  توسط آرزو مودی   | 

امشب

گویا بالاخره پاییز می‌شود.


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۱۸ساعت 19:49  توسط آرزو مودی   | 

...

شاید هزار سال از روزی که فکر می‌کردم همه کارها ناشدنی‌اند، گذشته...


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۱۴ساعت 18:34  توسط آرزو مودی   | 

منصف باشیم!

دانشجوی مقطع فوق‌لیسانس که باشی جلسه دفاع رفتن از ملزومات زندگی می‌شود اصلا تو بگو تجهیزات زندگی چرا که جلسه دفاع شتری است که دم خانه همه ما خواهد خوابید اما چون ما خانه‌های کوچکی به قد یک تخت یک نفره‌ی دو طبقه در خوابگاه داریم می‌توانیم بگوییم جلسه دفاع جوجه کلاغ زشتی است که در نهایت در کنار تختمان قارقار جوجه‌واری خواهد کرد و خواهد رفت.*

پسری که دیروز دفاع داشت با یک تاخیر یک ساعت و نیمی روبه‌رو شد که حاصل توجه نکردن مسئول برنامه‌ریزی ساعت دفاع‌ها به تاخیرهای همیشگی پروازهای ایران بود. مسئول مذکور به سادگی با یک برنامه‌ریزی غلط  همه ما را نزدیک به دو ساعت در دانشکده در حالت تعلیق نگاه داشت در حالیکه می‌توانست ساعت دفاع اول که استاد راهنمای تهرانی داشت را با ساعت دفاع دوم که هم کَسَش اصفهانی بود عوض کند و دو ساعت وقت نازنین را آنطور هدر ندهد.

تا یک ساعت و نیم بگذرد و استاد راهنما برسد رنگ پسر شده بود گچ دیوار و رنگ به لب‌هایش نمانده بود. صبح که ما و یکی از استادهای داور سر ساعت رسیده بودیم دانشکده دوست دخترش می‌گفت قرص ضداسترسی خورده که باعث می‌شود تا یک ساعت آینده که استاد راهنما خواهد رسید بخوابد که البته زور استرس بیشتر بود و پسر نخوابید بلکه کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد.

دفاع خوب بود؟ نمی‌دانم. چیز زیادی از موضوع پایان‌نامه دستگیرم نشد. موضوع ساده‌ای نداشت. حواسم جمع نبود. حواسم جای دیگری بود و بعد هم که مهدی زنگ زد که شماره آقای صیرفیان را بدهد و کلا تمرکزم به هم ریخت و اصلا نفهمیدم پایان‌نامه چه بود و چه نبود.

بخش مفرح پایان‌نامه‌ای که ساعت هشت صبح پنج‌شنبه روزی در دانشکده ما برگزار شد نه پسررنگ‌پریده‌اش بود و نه تاخیرش بلکه استاد داوری بود که با کت و شلوار و کیفی به بزرگی ساک لباس با قیافه‌ای شبیه به آدم‌های "من خیلی با سواد هستم خاک بر سر هنری‌های بی‌سواد!" از دانشگاه اصفهان آمده بود تا در یکی از دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان پایان‌نامه‌ای را داوری کند که موضوع ساده‌ای نداشت و من چیزی از آن نفهمیدم.

داور خارج مرد بلند بالا و چهارشانه‌ای بود که کت و شلوار سورمه‌ای پوشیده بود با پیراهن سفید که اگر سفید یک دست نبود سفیدی‌اش غالب بود. کت و شلوار سورمه‌ای، پیراهن سفید و مردی که در آن وارد شد برای این دانشکده اصولا چیز غریبی است. وارد شدن مرد غریبه هم وارد شدن غریبه‌ها بود. روشن بود که دانشکده را نمی‌شناسد و مثل باقی مایی که روزی صدبار دیوارهای آنجا را وجب کرده‌ایم به درون سرازیر نشد بلکه قدم به قدم وارد شد و دور و برش را تماشا کرد و منتظر کسی بود که به استقبالش برود که نرفت و خودش تا نزدیک‌ترین اتاقی رفت که سه دری است و جمعی در آن نشسته بودند. هر چند سر آخر والاحضرت به دادش رسید و به استقبالش رفت و به فامیل صدایش کرد که مرد تایید کرد و بالاخره با آمدن مرد غریبه در نقش داور خارج و استاد راهنما از راه دور جلسه شروع شد.

بند پیشین بخش مفرح پایان‌نامه دیروز نبود. بخش توصیفی ظاهر مردی بود که با قیافه حق به جانب و کمی گیج جایی آمده بود که دور از انتظارش بود.

رسم دانشکده هنگام دفاع برای تقسیم‌بندی زمانی بیست دقیقه‌ای است. دانشجو، داور(ها) و استاد راهنما(ها) و مشاور(ها) هر کدام بیست دقیقه زمان برای دفاع و داوری و دفاع دارند. رسم باقی دانشگاه‌ها را نمی‌دانم اما فکر نمی‌کنم در آنجا هم استاد داور یک صبح تا شب برای داوری وقت داشته باشد. اما با این اوصاف استاد داور مذکور که تبعا داور مهمان بود و به رسم مهمان‌نوازی شروع با داور مهمان است با خیال راحت شروع کرد به شمردن غلط‌های نوشتاری پایان‌نامه و یادآوری جای نقطه و پرانتز نسبت به هم و اینکه دانشجو در اثر یک اشتباه تایپی نباید پله را بله بنویسد. عجله‌ای نداشت و آنقدر عجله‌ای نداشت که آشکار بود برای انجام کار خاصی نیامده است و غرض این است که پولی بگیرد و پنج‌شنبه‌ای را بسازد به خوبی. بیست دقیقه به این گفته‌ها گذشت. داور مهمان از خواندن پایان‌نامه احساس رضایت و خرسندی کرد و تمام.

باور بکنید یا نه کل داوری داور خارج پایان‌نامه‌ای تا آن حد سنگین همین بود. تشکر و تقدیر و ویراستاری یا ویراستاری و تقدیر و تشکر و ابراز لذت از خواندن پایان‌نامه و تمام.

اینکه ما به چنان پایان‌نامه‌ای رفته بودیم مشخصا به خاطر عنوان پایان‌نامه نبود بلکه داور داخل محرک اصلی ما بود که جو و جمع حاضر در آن دفاع، مخصوصا حضور پررنگ و پر انتقاد داور خارج، جایی برای آن داوری که ما انتظارش را داشتیم به استاد داخل نداد.

منصف باشیم! نمی‌شود داورخارج از رسم‌الخط و نقطه-ویرگول بگوید و داور داخل در آن جمع پیشروی کند و بیش از یک عنوان را مطرح کند و جایی هم برای بحث باشد.

 

 

 

*منصف باشیم شتر که در این خوابگاه‌های قد قوطی کبریت جا نمی‌شود.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۱۲ساعت 11:4  توسط آرزو مودی   | 

آن که پر نقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۹ساعت 11:32  توسط آرزو مودی   | 

ایده‌آلیست‌های عقلگرا


... محیط فرهنگی آلمان که سخت تحت نفوذ ایده‌آلیست‌های عقلگرا بود...

... محیط فرهنگی آلمان که سخت تحت نفوذ ایده‌آلیست‌های عقلگرا بود...

... محیط فرهنگی آلمان که سخت تحت نفوذ ایده‌آلیست‌های عقلگرا بود...

...

...

...





کدام ایده؟ آن ایده افلاطونی؟

کدام عقل‌گرایی؟ عقل گرایی آلمانی؟ چطور می‌شود گذاشتش کنار آن ایده افلاطونی و به یک ... رسید.

به جای ... بگذاریم ایده (؟)، ماحصل (؟)، نتیجه (؟)، تز (؟)...


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۱۵ساعت 15:58  توسط آرزو مودی   | 

مزار

شمردم! پنجاه زن بودند در مقابل ده مرد که از ده مرد شش نفر دور-دور می‌زدند و تماشا می‌کردند و کار خاصی نداشتند و رفتارشان شبیه به کسانی که زیارت می‌کنند نبود بلکه صرفا به قصد کنجکاوی دور می‌زندند و تماشا می‌کردند. چهار مرد دیگر نماز می‌خواندند. زن‌ها اما بدون استثنا جز پنج نفر که در حال زیارت و طواف به دور بقعه بودند باقی مشغول خواندن بودند یا قرآن می‌خواندند یا کتاب دعا یا شاید زیارت‌نامه...

ساختمان قدیم بقعه را هنوز به خاطر دارم. حداقل بیست و هشت سال گذشته است اما من هنوز بوی آنجا را به خاطر دارم و آن سنگی که می‌چرخید و درخت‌ها و آبی که هرزه می‌رفت، شب‌های سرد طولانی، روزهای گرم بلند و کوه‌های بلندی که گویا آخر دنیا بودند بس که راه نمی‌دادند و همین. امین معتقد است که اینجا نبود که سنگی می‌چرخید بلکه جای دیگری است اما من مطمئنم که همینجا بود چرا که آن جای دیگر را نرفته‌ام و اگر مریم در یک تصادف بد کشته نشده بود می‌توانست در به یاد آوردن خاطراتی که کم رنگ مانده‌اند کمکم کند و به بقیه بگوید که در همین زیارتگاه بود که سنگی بود که می‌چرخید و شاید مریم که بزرگ‌تر بود کیفیت چرخیدن سنگ را به خاطر می‌داشت. من به خاطر ندارم. 4 سالم بود یا 5. من زن سیاهپوش را به خاطر دارم، آستینهای رکابی پیراهن صورتی کوتاهی که میپوشیدم و زن سیاه پوشی که چشم غره میرفت و سنگی که می‌چرخید و همین.

همه جا خاک بود و مگس، بوی بد و آدم‌هایی که روز تعطیلشان را وقف کشتن می‌کردند.

اتاقکی بود که آدم‌ها و چهارپایشان به صف ایستاده بودند. چهارپا را می‌کشتند، پوست می‌کندند، امعاء و احشاء را خالی می‌کردند، پوست را برمی‌داشتند، پول کشتنشان را که 3000 تومان بود می‌گرفتند و باقی با صاحب چهارپایی بود که نذری بود و کشته شده بود.

مزدشان پوست گوسفند کشته شده و 3000 تومان پول بود.

چهارپا را قبل از کشتن بیرون از بقعه می‌خواباندند. معتقد بودند که چهارپا واقعا می‌خوابد و اگر چهارپا بی‌هیچ مقاومتی می‌خوابید/ چشم بر هم می‌گذاشت و بر زمین آرام می‌گرفت نشانه آن بود که نذر پذیرفته شده است؛ در غیر اینصورت پذیرفته نشده بود اما در هر حال باز هم حیوان را می‌کشتند (؟)

من همیشه نفرت داشته‌ام از آن آدم‌ها، از آن مکان‌ها، از آن دیوارها، از کشتن، از خون، از بوی بد و از مگس‌های سمجی که اگر باد نیاید هستند و حمله می‌کنند و مدام فکر می‌کنی پر شده‌ای از گند مگس‌هایی که همه جا هستند.

ماشین‌ها همه پراید بود یا پژو، چند تایی وانت بار و چندتایی پیکان سواری و دیگر همین؛ ماشین دیگری نبود. قیافه‌ها آفتاب سوخته، زن‌ها غالبا چادری؛ آن‌هایی که چادر نداشتند آفتاب سوختگی‌شان بر جا بود و آن‌هایی که نه چادرداشتند و نه آفتاب سوختگی تعدادشان آنقدر نبود که به چشم بیایند گاهی اینجا و گاهی آنجا و بعد دیگر نبودند، رفته بودند.

 

رونوشت به یاسمن خانم فرحزاد!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۱ساعت 14:57  توسط آرزو مودی   | 

آدم آرام و رامی شده‌ام که نبودم. برای تک به تک چیدن دوباره همه آن آجرها هزار-هزار حوصله دارم. برای دوباره چیدن همه آجرهایی که تا امروز دانه به دانه‌شان را چیده‌ام و فروریخته‌اند. برای دوباره چیدن دانه به دانه همه آن آجرها هزار-هزار حوصله دارم و برای خراب کردن همه چینه‌هایی که دیگر به هیچ کاری نخواهند آمد.


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۰۵ساعت 16:20  توسط آرزو مودی   | 

قفقاز عزیزم!

...

وقتی زیاد به چیزی فکر می‌کنم، وقتی زیاد درگیر چیزی می‌شوم، خوابش را می‌بینم. مثل دیشب که خواب می‌دیدم با مادرم، محمد، امین و خاله پروانه رفته‌ایم قفقاز... رفته بودیم نخجوان یا جایی شبیه به نخجوان که باید با کشتی می‌رفتیم که من همین الان هم نمی‌دانم آیا با کشتی و قایق می‌روند نخجوان یا باید زمینی رفت یا مثلا خیلی لوکسش با هواپیما. هر چند واقعا مهم نیست. مهمش اینجاست که من وقتی به چیزی زیاد فکر می‌کنم مدام خوابش را می‌بینم و این چند وقت مدام درگیر قفقاز بوده‌ام و مدام به قفقاز فکر کرده‌ام و مدام در قفقاز سیر کرده‌ام و همین است که حالا خوابش را می‌بینم که با مامان و محمد و امین و خاله پروانه یواشکی و قایمکی مثل آدم‌هایی که در حال گریزند می‌رویم قفقاز بی آنکه سحر را ببریم یا بابا با ما باشد. حتی به قفقاز هم رسیدیم حتی رفتیم و مراسم یک انجمن هنوز باقی مانده پنهانی کهن میترایی را هم دیدیم؛ یکی از آن انجمن‌هایی که این چند وقت مدام در موردشان خوانده‌ام. خواب خوبی نبود البته. تاریک و دل گرفته و پراز گریز بود اما هیچ کس نمی‌گفت از چه می‌گریزیم. با یک عده مرد ترسناک می‌گریختیم... مردها البته کاری به ما نداشتند، تا جایی همراهمان بودند و بعد دیگر نبودند.

صبح که چشم باز کردم یک آن به ذهنم رسید که از یک جایی به بعد خواب را دیگر ندیدم که ساختم. ذهن هوشیار آگاهم خواب را ساخت یا دلش خواست که خواب را آنطور ادامه بدهد و بعد که چشم بستم و دوباره خوابیدم، دوباره خواب دیدم، دوباره دنباله همان خواب را دیدم منطقی و بی آنکه پرشی در کار باشد و بی آنکه اینبار ذهنم بخواهد که بسازدش.

...




پینوشت: بخشی از یک متن دیگری است که به مناسبت دیگری برای جای دیگری نوشتم... به همین علت کمی سر و ته ندارد... مهم قفقازش بود و خوابم و آن انجمن کهن میترایی و اینکه راستی راستی کم‌کم خل می‌شوم...



 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۳ساعت 10:27  توسط آرزو مودی   | 

انتخاب

صدای دخترک زیر و تیز است و نازی دارد که بیدارم می‌کند. می‌گوید زنگ زده که از رشته‌ای که می‌خوانم بپرسد. اولین چیزی که به ذهنم می‌آید این است که انتخاب رشته ارشد؟ حالا؟ وسط تابستان؟ می‌گوید شماره‌ام را خانم دکتر داده و شاید همین است که بیشتر ذهنم می‌رود سمت انتخاب رشته ارشد. می‌گویم ده دقیقه دیگر زنگ بزند. پایین موبایلم آنتن ندارد. اما واقعی‌ترش این است که دختر ترکی که آنجا نشسته حس منفی بدی از خودش ساطع می‌کند که ترجیح می‌دهم در حضور او حرف نزنم.

موبایلم که زنگ خورد شماره اصفهان بود اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که لپ تاپم آمده و شماره نماینده شرکت ویستاست در اصفهان که نبود. صدای دخترانه تیزی بود با لهجه اصفهانی مشخصی که از چُرت پای مقاله بیرونم آورد. بیشتر از ده دقیقه طول کشید که دوباره زنگ زد. آماده می‌شدم که بروم بیرون گفتم لابد از خیر زنگ زدن گذشته که نگذشته بود. بچه مدرسه ای بود به گمانم. انتخاب رشته ارشدی در کار نبود و تازه اول راه دانشگاه بود. گفت هنری نیستم، می‌خواهم هنر بخوانم و امروز رفته بودم دانشگاه مشاوره که شماره شما را دادند. دخترک؟ حالا؟ مرداد؟ دانشگاه بسته؟ به این فکر می‌کردم که چطور راهش دادند؟

سر زبانم بود بگویم نه ماهی که درس می‌خواندی کجا بودی که امروز تازه از من چنین و چنان رشته‌ای را می‌پرسی که جرجیس پیغمبرهاست. نگفتم. شاید از این‌ها بود که دو رشته را امتحان می‌دهند و شاید رتبه هنرش حاصل تراز خوب درس‌های عمومی و ریاضی است و مقایسه که می‌کند می‌بیند رشته خودش را قبول نمی‌شود که ناگهان تصمیم گرفته هنر بخواند. زبانم نچرخید مستقیما بگویم با زبان بی‌زبانی گفتم شاید بشنود.

سحر هم درگیر همین بازیهاست؛ اینکه من هر روز حرص می‌خورم که زمینه کاری‌اش را عوض نکند شاید برای همین است که دو روز مانده به تحویل فرم‌های انتخاب رشته دخترکی زنگ می‌زند که از من می‌پرسد تاپ رشته‌های هنر کدام است و من هاج و واج مانده‌ام که کدام رشته را بگویم تاپ؟ معماری؟ نقاشی؟ طراحی صنعتی؟ گرافیک؟ صنایع دستی؟ فرش؟ عکاسی؟ کدامش؟ اصلا مگر می‌شود با تاپ یا بدون تاپ رشته‌ای را خواند؟ مگر پز یک مهمانی چند ساعتی است درس خواندن؟ می‌گویم نمی‌دانم تاپ رشته‌های هنر کدام است. نمی‌توانم برای شما که هنر نخوانده‌اید و تازه اول کارید اصل ماجرا را توضیح بدهم کاش کمی زودتر این کارها را می‌کردید که کمی بیشتر جا برای حرف زدن بود.

می پرسد اگر این رشته را بخوانم بعدا چه کاره می‌شوم؟ بگویم هیچ کاره؟ ذهنم هنوز خواب مقاله‌ای است که می‌نوشتم. بگویم هنر اسلامی از شما کاره‌ای نمی‌سازد؟ راستش را می‌گویم که نمی‌دانم هنر اسلامی مقطع کارشناسی چیست و چطور است. شماره کس دیگری را می‌خواهد که ندارم.

به این فکر می‌کنم که اگر سحر بود و این سوال‌ها را می‌پرسید چه می‌گفتم؟ که همان را به این دخترک بگویم. بعد دیدم ایده خوبی نیست. اگر سحر این مزخرفات را دم انتخاب رشته می‌پرسید از همان پشت تلفن... برای خودش بهتر بود که این سوال‌ها را از من نپرسد. هر چند وضعیت سحر معلوم است. تخصصش روشن است و همه حرص من برای عوض نکردن زمینه کاریست که خوب که حتی عالی انجامش می‌دهد. فشار دم انتخاب رشته با رتبه‌هایی که خدا می‌داند از کجا می‌آیند آدم عاقل را دیوانه می‌کند چه برسد به این بچه مدرسه‌ای‌ها که نمی‌دانند کجا چه خبر است. به دخترکی که سر کلاس ریاضی یا زیست یا چه می‌دانم عربی ناگهان تصمیم گرفته هنر بخواند چون جان خواندن ریاضی، زیست یا عربی را نداشته چه می‌گفتم؟ می‌گفتم خیانت می‌کنند آن‌هایی که هنر را بی‌‌مایه نشان می‌دهند که تو اینطور مستاصل شده‌ای؟ نمی‌پرسم چرا می‌خواهد هنر بخواند. می‌ترسم جوابش همانی باشد که در ذهن من است و من تا بخواهم بیایم حالی‌اش کنم که دانشگاه هنر خانه خاله نیست و برای کسی آش بار نگذاشته‌اند یک عمر طول خواهد کشید و من حوصله‌اش را ندارم.

هیچ راهی و گزینه‌ای برای دخترک مستاصلی که دم  انتخاب رشته –در آن فشار چنین وضعیتی که همه فقط می‌خواهند بروند دانشگاه- به این نتیجه رسیده بود یا رسانده بودندش که با رتبه 700ش می‌تواند هنر اسلامی اصفهان قبول شود، نداشتم.

...

 حتی یادم رفت اسمش را بپرسم. 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۲ساعت 13:19  توسط آرزو مودی   | 

جای خالی

آدمهایی مثل تو را که من دوست دارم اسمشان را بگذارم آدم‌های "روایت" آدم‌های راست و دروغ نیستید. نباید حرف‌هایتان را با الگوی ثابت راست بودن یا دروغ بودن محک زد. حرف شما آدم‌های روایت محک زدنی نیست  که تنها شنیدنی است. برای شما آدم‌های روایت همه چیز در قالب جدیدی جای می‌گیرد، در قالب جدیدی تعریف می‌شود و در قالب جدیدی گفته می‌شود. حقیقت صرف ساده به زبانتان نمی‌آید. باید به زبان خودتان بیاراییدش، زینتش کنید و بعد تحویلش بدهید، بعد به زبان بیاوریدش و همین است که دیگران را همیشه در آن توهمی نگاه می‌دارید که مدام دنبال راست و دروغتان بگردند و هیچ گاه نیابند و همین است که شما آدم‌های روایت را اگر بشود زبانتان را کشف کرد و شناخت و فهمید هرگز کهنه و یک دست و تکراری نمی‌شوید.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۵ساعت 17:35  توسط آرزو مودی   | 

کاش اینطور بود.

  یکی از اولین چیزهایی که بعد از خواندن کتاب "درآمدی بر آیکونولوژی" دکتر عبدی به ذهن می‌رسد این است که چه کار راحتی است این آیکونولوژی و چقدر سهل و ساده می‌شود دست به آیکونولوژی –و نه حتی آیکونوگرافی- زد.


عینا همین موضوع را می‌شد در کتاب دکتر نامور مطلق "درآمدی بر بینامتنیت" هم دید. نمی‌دانم این اساتید عمدا دست به این کار می‌زنند و سطح پایین سواد دانشجویان را در نظر می‌گیرند و یا آنکه به قدری مطلب برای خودشان جا افتاده است که تا این حد آن را ساده و شدنی و ممکن می‌بینند.



+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۰ساعت 19:34  توسط آرزو مودی   | 

هنرمند یا بافنده؟


        همیشه فرش برای من جذاب بوده و هست ولی این قسم بافته‌ها که خلاقیت و شیطنت و گریز بافنده جلوه‌گر می‌شود، برای من جذابیتی به مراتب بیشتر از باقی بافته‌های همه چیز تمام همه چیز کامل همه چیز درست داشته و دارد.

سر کلاس انسان شناسی هنر در مورد این بافته‌ها حرف زدم و بافته‌های زیادی را نشان دادم که ناگهان بافنده کاری خلاف عرف، کاری خلاف آنچه که باید انجام می‌دهد. مثلا اینکه ناگهان گلی، سر ترنجی، نقشی را به رنگ دیگری می‌بافد و به نظر من این همان نقطه‌ای است که کار هنرمند روستایی یا عشایری یا به طور کلی بافنده ای که بدون حضور ناظر و کارفرما و اجبار سفارش فرش می‌بافد از کار سایر بافندگانی که در کارگاه‌های شهری و روستایی تحت نظارت کارفرما با قوانین و نظارت‌های خاص این محیط‌ها کار می‌کنند جدا می‌شود. کار اولی به نظر من هنر است و کار دوم صرفا فرش بافتن و تولید. شاید حتی بشود گفت شکلی از تولید ماشینی با دست.

به این کار ندارم که نظارت‌ها چقدر کیفیت‌ها را ارتقا می‌دهند. در آن کلاس بحث من انسان‌شناسی هنر و حضور هنرمند فرش‌باف به عنوان تولیدکننده و هنرمندی بود که صاحب خلاقیت و اختیار است و این اختیار و خلاقیت را به اشکال مختلف نشان می‌دهد.

کار به این ندارم که کیفیت ارائه من بد بود یا هنوز دفاع از چنین نظری نیاز به کارهای بیشتری داشت اما نتوانستم با استاد درس سر این مبحث به توافق برسم و ایشان معتقد بود که از اساس دارم اشتباه می‌کنم و این موضوع ربطی به انسان‌شناسی هنر ندارد.

بعد از کلاس اکرم که بافنده هم هست به این موضوع اشاره کرد که خیلی جاها و خیلی مواقع این کار بافنده نشان دهنده خلاقیت بافنده نیست بلکه به هزار دلیل که یکی از آن‌ها تمام شدن نخ خامه است بافنده مجبور است که ناگهان سر ترنج را به رنگ دیگری ببافد. نظر اکرم درست است اما به نظر من در همه جا و همه وقت اینچنین نیست. شاهد فراوان دارد و یکی از شاهدها این قالیچه قفقازی است.

اینجا قطعا نمی‌توانیم از تمام شدن یا کم آمدن نخ حرف بزنیم. من معتقدم که باید چیزی مشخصی پشت به وجود آوردن این تفاوت‌ها و متفاوت بافتن گل‌ها و نقش‌ها حتی به رنگ دیگری وجود داشته باشد. مثل دوری از چشم زخم... و این کاری است که انسان‌شناسی هنر انجام می‌دهد و از حوزه تخصصی من خارج است.

اما باز هم بر سر این موضع خودم باقی می‌مانم که همیشه میان بافنده و هنرمند در معنای عام یا خاص آن تفاوت‌های زیادی هست و این هم شاهدی دیگر.

پیش از این در پست‌های دیگری باز هم به این موضوع پرداخته‌ام و با هم خواهم پرداخت.


عکس: از کتاب پست قبل

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۸ساعت 14:51  توسط آرزو مودی   | 

دیشب که رفته بودم شام بگیرم وقتی فیش غذا را گرفتم پایین فیش این شعر حافظ چاپ شده بود:

«حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانی‌ات نکوست»


اگر هر وقت دیگری بود کل فروشگاه و مجموعه و همه چیز را زیر سوال می‌بردم که چطور از شعر حافظ استفاده ابزاری کرده‌اند و همه چیز را به ابتذال کشانده‌اند. اما دیشب حال خوشی پیدا کردم بعد خواندن همین یک بیت زیر یک فیش معمولی که عموما توجه خاصی را از من جلب نمی‌کند.*

سیروس شمیسا در کتاب نقد ادبی، فکر کنم جایی که در مورد بارت و متن باز و بسته حرف می‌زند به شعر حافظ و برداشتی که مردم وقت فال گرفتن از شعر حافظ می‌کنند و اینکه هر کسی هر جور دلش خواست بر اساس حال و هوایی که دارد شعر را می‌‌فهمد اشاره می‌کند؛ گونه‌ای نقد دو سویه‌ای دارد هم به آرا بارت و هم به رفتار مردم در مقابل شعر پرمایه حافظ...

فعلا جایی نیستم که بخواهم بگویم کدام درست است و کدام غلط... اینکه حق با بارت است یا شمیسا یا حافظ یا مردم یا فال... ولی در آن لحظه تمام مدتی که منتظر آماده شدن غذا بودم، بعد خواندن همین یک بیت، حال خوشی داشتم. حال خوشی از آن نوع که مدت‌هاست به هزار دلیل نداشته‌‌‌‌ام. برای من در آن لحظه همان یک دلخوشی کوچک ساده خوب و کافی بود که چند ساعت باقی مانده روزی که خوب نگذشته بود را به خوبی بگذرانم.




* جای دکتر پیراوی و جان دیویی، هر دو، خالی!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۲ساعت 11:45  توسط آرزو مودی   | 

رزومه

یک خوبی رزومه نوشتن امروز این بود که نشانم داد چقدر خوب در طی این سی و چند سال گذشته مشغول از این شاخه به آن شاخه پریدن بوده‌ام و چطور بهتر از این نمی‌توانستم آش شله قلمکاری از زندگی‌ام بسازم که حالا هزار کار کرده داشته باشم اما نتیجه‌ای در خور ارائه نباشد.


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۴/۲۵ساعت 21:14  توسط آرزو مودی   | 

بفرمایید غذای روح!

دیروز دختر را فرستاده بودند که با من مشورت کند برای فوق لیسانس خواندن!

پیش از من یک دور کامل پیش دانشجویانی از همه رشته‌های فوق لیسانس دانشگاه از نقاشی تا باستان‌شناسی رفته بود و از هر کسی چیزی شنیده بود؛ همگی ناامید کننده و حالا دست از پا درازتر رسیده بود به من!

گرافیک خوانده بود و به این هم کاری ندارم که کلا نمی‌دانست از فوق لیسانس خواندن چه می‌خواهد. به این هم کاری ندارم که سرتا محجبه سفت و سخت بود.


من: چرا میخوای هنر اسلامی بخونی؟

دختر: هنرهای اسلامی غذای روحه!


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۶ساعت 14:27  توسط آرزو مودی   | 

 چه علاقه‌ای دارند ملت به فرو کردن اسطوره در همه چیز در همه شرایطی و در همه حالتی!

اسطوره؟ فرش؟ به هر شکلی و در هر شرایطی؟

واقعا؟

خواستید اینجا را بخوانید. بعد مثل من شاخ در بیاورید که چرا اول متن با اسطوره شروع می‌شود بعد می‌رسد به طبقه‌بندی نقش فرش‌های ایران؟

برای اعتبار بخشیدن به یک کار علمی و درست حتما لازم نیست چیزهای عجیب و غریب، ناآشنا و کمتر دیده شده‌ای مثل اسطوره را قربانی کنیم. شاید ارتباطی وجود داشته باشد ولی نه این شکلی و نه با این ابتذال!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۲ساعت 11:28  توسط آرزو مودی   | 

عصبانیم

برای پیدا کردن اندازه‌های دقیق دو شکل بافته مجبور شدم بیش از ده‌ها کتاب فرش را ورق بزنم و سر آخر به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. برای پیدا کردن اندازه دقیق سجاده یا همان قالیچه نماز و قالیچه پرده‌ای ده‌ها کتاب را ورق زدم و چیزی نیافتم. یکی از اولین کتاب‌هایی که ورق زدم "فرهنگ جامع فرش ایران" بود. حداقل انتظاری که داشتم این بود که در این کتاب به این موضوع اشاره شده باشد که نشده بود و دوباره این سوال را پرسیدم که "فرهنگ جامع فرش ایران" به چه معناست؟* تنها چیزی که آمده بود توضیحی چند خطی در مورد سجاده بود و بس؛ بی هیچ اشاره‌ای به جزئیات این قسم از بافته‌ها و با توجه به این موضوع مهم که وجه تمایز این بافته‌ها و کلا بافته‌های به اصطلاح شرقی دقیقا همین اندازه‌هاست موضوع بسیار مهمی در کنار بسیاری موضوعات مهم دیگر در این کتاب از قلم افتاده بود. پیش از این هم در مورد این کتاب نوشته‌ام و واقعیت اینجاست که کتاب مذکور نیاز به بازبینی‌های بسیار جدی دارد.

نتیجه جستجو در سایت‌های اینترنتی هم به همین بدی بود و حتی باید گفت بدتر چرا که وضعیت به این بدی است بعد دوستانی که آن اندک تحرک را هم در اینترنت دارند کار خوب خوبشان این است که مقاله‌ها و همین چند خط نوشته ی من و امثال من را به اسم خودشان یا با یک اسم تنهای بدون نام خانوادگی بازنشر یا همان کپی کنند. کار برای انجام دادن زیاد هست اما مثل همیشه تنها کاری که انجام میشود دزدی مقاله‌ها و نوشته‌های دیگران است و من باید هر از چندگاهی راه بیفتم یقه مدیران سایت‌های فرش را بگیرم که این مطلبی که گذاشته‌اید از من است پس اسم من نویسنده یا من مترجم کجاست؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۰۶ساعت 17:54  توسط آرزو مودی   | 

فرار

باید از این بلاگفا بروم، فرار کنم، بگریزم.

دوستانی که اینجا را می‌خوانند کسی هست که به من بگوید چطور می‌توانم یک سایت مستقل داشته باشم و از دست آزار و اذیت‌های فراوان بلاگفا فرار کنم؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۰۵ساعت 11:38  توسط آرزو مودی   | 



چه امیدی از شب؟!



+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۲۵ساعت 21:51  توسط آرزو مودی   | 

خانمی برای پست "هر گردی گردو نیست" نوشته‌اند:

«این طرح "حاج خانومی" یا "ناظم"** است و به دلیل اینکه از طرح محرابی-نمازی منشعب شده اینطور نامگذاری کرده‌اند.»


شباهت بین دو چیز -در اینجا دو نقش- الزاما به این معناست که یکی از آن‌ها از دیگری گرفته شده‌اند؟ اگر بله چه کسی می‌تواند دقیقا ادعا کند که کدام یکی از دیگری گرفته شده است؟ چگونه؟




**نظر ایشان را در مورد حاج خانمی و نقش ناظم و ارتباط آن را با این نقش تایید نمی‌کنم (رد هم نمی‌کنم.) زیرا در مورد این ارتباط هنوز چیزی نمی‌دانم.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۲۰ساعت 17:3  توسط آرزو مودی   | 


پ.ن2: شاگرد یک زبانشناس بودن شاگرد دو زبانشناس بودن آدم را روی کلمه حساس می‌کند. یادت می‌دهند که حساس بشوی... خواسته، ناخواسته...

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۴ساعت 17:5  توسط آرزو مودی   | 

استاد امروز سر کلاس می‌گفت خطاط‌ها همه عمرشان را صرف قیژقیژ کردن می‌کنند.

 

 

پ.ن: در نقل حرف استاد تمایلی شدیدی به استفاده از صفت بیهوده برای خطاط‌ها و قیژقیژ کردنشان دارم اما این چیزی بود که استاد نگفت.


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۰ساعت 17:0  توسط آرزو مودی   | 

فرش سیستان، علی حصوری

"آشکارا برخی سنت‌های قالی ایرانی در رنگ ابتکار سکاهاست. سکاها به رنگ آبی علاقه شدیدی داشتند. چینی‌ها قالی خود با زمینه آبی و نقش شیر را از آنان گرفتند و این مسئله‌ای است که سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است. قالی‌های ایرانی با زمینه‌های آبی، سرمه‌ایو فیروزه‌ای یادگار سنت سکایی است. [...] اما نمونه‌های زمینه آبی نه تنها در قالی‌بافی بلکه در هنرهای دیگر هم از سکاها به دست آمده است."

فرش سیستان، علی حصوری، 1371، انتشارات فرهنگان، تهران


چند نکته:

* خواندن کتاب را امروز شروع کرده‌ام و شاید بعد این باز هم آمدم و اینجا چیزی در مورد این کتاب نوشتم. هنوز نظری در خوب یا بد بودن کتاب ندارم اما از جمله کتاب‌هایی است که سعی کرده است به صورت تخصصی به فرش منطقه‌ای بپردازد که مورد توجه نیست و علاقه خاصی را تا قبل از این به خود جلب نکرده است. خلاصه کلام اینکه کتابی در مورد فرش منطقه‌ای است که کمتر روی آن کار شده است و این به عنوان قدم اول خوب است.

* مشخصا وقتی بخواهم در مورد بلوچ‌ها و بافته‌هایشان حرف بزنم باید بافته‌های سیستانی را هم بشناسم. نزدیکی و مجاورت جغرافیایی راه را برای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری باز کرده است و شاید از یک نظر چندان این بده-بستان‌ها اهمیتی نداشته باشد اما گاهی –آن هم درست وقت دادن بعضی حکم‌های خاص- ناگهان این تفاوت‌ها مهم می‌شوند. این کتاب را به همین قصد می‌خوانم که فرش سیستان را بیشتر و دقیق‌تر بشناسم.

* رنگ آبی در فرش، مخصوصا وقتی که فراوان از آن استفاده بشود و در زمینه یک بافته رنگ غالب باشد، برای من چشمگیر است. فرش‌هایی با زمینه آبی، انواع آبی‌ها از تیره و کبود تا روشن و درخشان، تحفه‌اند؛ به این معنی که چندان زیاد بافته نمی‌شوند و عملا میدان را به حریف که همان رنگ قرمز و لاکی باشد، خصوصا در خراسان و شرق ایران، واگذار کرده‌اند.

* دلیل اینکه اینجا هم باز به آبی پرداختم و این بند برایم پررنگ‌تر بوده است همین سلیقه شخصی است. دلیل دیگری هم البته هست که مستقیما به پایان‌نامه‌ام مربوط است که هنوز جای صحبت و کار زیاد دارد که در نتیجه فعلا در موردش حرفی نمی‌زنم.

* فرش‌های که تا امروز شما در این وبلاگ دیده‌اید و من با عنوان "آبی‌های دوست داشتنی" نشانشان می‌دهم عمدتا بافت غرب ایران بودند. من به خاطر ندارم بافته‌ای را اینجا گذاشته باشم که آبی در آن رنگ غالب باشد و بافت شرق ایران باشد. در بازار هم تا جایی که در خاطرم هست به چنین چیزی برنخورده‌ام. [هر چند این را هم می‌پذیرم که بودن یا نبودن یک رنگ در میان بافته‌هایی که در بازار عرضه می‌شوند تابع خواست و تقاضاست و رنگ آبی امروز رنگ محبوبی نیست.]

* اما نکته مهم و شاید نکته خیلی مهم که فقط به آن خاطر این بند را از این کتاب در اینجا بازگو کردم این است که ارجاع‌دهی‌های حصوری در این کتاب بد است و شاید درست‌تر این باشد که بگویم جز بعضی موارد خاص، اصلا ارجاع‌دهی دقیق و درست ندارد و به نظر می‌رسد نویسنده راست شکمش را گرفته و حرف زده است. حرف را آورده مطلب را نوشته اما نگفته از کجاست؟ نگفته بر اساس کدام منبع، کدام موجودی، کدام فرش، کدام نقش چنین حرفی را می‌زند و آنچه که امروز ما در دست داریم در بسیاری موارد خلاف گفته نویسنده را نشان می‌دهد. این ضعف در این کتاب کاملا به چشم می‌آید. ادعاهای زیادی در میان نوشته‌های این کتاب به چشم می‌خورند که هر کدام به تنهایی می‌توانند فراوان راهگشا باشند اما معلوم نیست از کجا آمده‌اند و نویسنده آن‌ها را از کجا آورده است یا چطور به چنین نتیجه‌ای رسیده است. در نتیجه نمی‌توان از آن‌ها استفاده کرد. این کتاب منبع دست دوم به شمار می‌رود و ارجاع به منبع دست دوم آن هم با نامعلوم بودن منبع دست اول از اعتبار و صحت مطلب می‌کاهد و این ریسکی است که نمی‌خواهم حتی به آن نزدیک بشوم.

بیایید یک بار دیگر نوشته حصوری را با دقت بیشتری بخوانیم:

"آشکارا برخی سنت‌های قالی ایرانی در رنگ ابتکار سکاهاست. [این آشکارگی از کجا آمده است؟ به چه دلیل؟ بر چه اساسی این حرف زده شده است؟] سکاها به رنگ آبی علاقه شدیدی داشتند. [؟] چینی‌ها قالی خود با زمینه آبی و نقش شیر را از آنان گرفتند و این مسئله‌ای است که سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است. [اگر سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است پس چرا نویسنده هیچ اشاره‌ای به حداقل یکی از این تحقیق‌ها نکرده است.] قالی‌های ایرانی با زمینه‌های آبی، سرمه‌ای و فیروزه‌ای یادگار سنت سکایی است. [؟] [...] اما نمونه‌های زمینه آبی نه تنها در قالی‌بافی بلکه در هنرهای دیگر هم از سکاها به دست آمده است.[؟]"

در این بند که من تنها بخش کوچکی از آن را نقل نکردم 5 جمله آمده است که اصالت و درستی همگی آن‌ها مبهم است و منبع موثقی ندارند. نمی‌گویم که چنین نیست و نبوده است اما تا وقتی که نویسنده بر اساس منبع موثقی حرف نزند و منبع موثقی را به عنوان ضامن مطلبی که نوشته است نیاورد نوشته‌اش اعتباری ندارد.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۱/۱۶ساعت 9:55  توسط آرزو مودی   | 

سه تایی ها


یک نمونه بافته افشاری

یکی از همکلاسی‌های دوره لیسانس، همین دانشکده را دو سال قبل از من قبول شده و حالا دارد نفس‌های آخر پایان‌نامه‌اش را می‌کشد. موضوع پایان‌نامه‌اش "عدد سه در فرهنگ هندواروپایی و تجلی آن در قالیچه‌های افشار" است. سه-چهار روز گذشته درگیر پایان‌نامه‌اش بودیم. احتمالا هفته آینده دفاع می‌کند و خلاص.

دیشب که داشتم قالیچه‌های افشاری‌ام را جستجو می‌کردم که خوب‌هایش را بگذارد توی پایان‌نامه‌اش به ذهنم رسید که این تجلی سه‌گانه را حتی در نقشه‌های معمولی شهری هم داریم. یعنی در آن طرح استانداردی که از قالی‌های لچک-ترنج در ذهن داریم هم عدد سه متنهی به شکلی پنهان‌تر خودنمایی می‌کند.

چطور؟ شما بگویید.


 

مثلا این قالی اصفهان را ببینید. منظورم پیداست؟


قصد ندارم اینجا در مورد عدد سه و کنش‌های سه‌گانه دومزیل و مواردی از این دست صحبت کنم. شاید بحثش پیچیده باشد. اما اگر کمی دقیق‌تر به دور و برتان دقت کنید می‌بینید چقدر حضور عدد سه پر رنگ است. کمی دقیق‌تر نگاه کنید چقدر سه‌گانه و سه‌تایی و سه می‌بینید؟ حالا همین را کسی پیدا شده که تعمیم داده و به این نتیجه رسیده که در فرهنگ هندواروپایی و به تبع آن فرهنگ ایرانی همه چیز در یک قالب سه‌گانه جای می‌گیرد. به وجود سه کنش (تابع سه طبقه اجتماعی) قایل شده است: روحانی، ارتشتاری و کشاورزی و الخ...

 




پینوشت: دوستانی که می‌خواهند پایان‌نامه بنویسند و کار اصولی می‌خواهند کار اصولی روی فرش اینهاست. دیگر وقتش شده دست از سر فرش فلان منطقه و بهمان منطقه بردارید.


منبع هر دو عکس: اینترنت

/**/

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ساعت 10:56  توسط آرزو مودی   | 

بجو

برای فرش جوزان جستجو کردم همه آنچه را که نشانم داد عکس‌های سحر جعفری جوزانی بود، در بعضی موارد عکس‌های پدرش، یکی- دو تا ترانه علیدوستی و باقی هیچ. در بهترین حالت هم وبلاگ خودم را نشان می‌داد که هیچ ربطی به جوزان نداشت.

برای نهاوند اخبار از تولید 7000 متری سالیانه خبر می‌دادند ولی یافته‌های من در حد هیچ.

فقط اوضاع ملایر خوب بود و بس. آن هم به سختی می‌شود گفت که خوب بود. بهتر از جوزان و نهاوند بود.

 

جستجو به زبان فارسی بود.

/**/

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ساعت 16:21  توسط آرزو مودی   | 

نیکولو ماکیاولی هنرمند، فیلسوف و از آن مهم‌تر سیاستمداری است که در دوره رنسانس می‌زیسته است. کتابی با عنوان "شهریار" در مورد سیاست نوشت که کاسیرر در بخش مفصلی به آن می‌پردازد تا در نهایت به عنصر اسطوره‌ای در تفکر سیاسی ماکیاولی که "بخت" است بپردازد و آن را تحلیل کند. تبعا چون در چند روز گذشته "اسطوره دولت" خوانده‌ام ماکیاولی هم بخشی از مطلبی است که پشت سر گذاشته‌ام.

مشخصا سیاست نه در حوزه علایق من جای می‌گیرد و نه دانسته‌هایم. ارتباط من و سیاست به آن اندازه‌ای است که باید؛ نه بیشتر و نه کمتر. در چند روز گذشته در مورد کتاب "شهریار" خوانده‌ام. می‌دانم شهریار را داریوش آشوری به فارسی برگردانده است. (جستار شاهدم) اما مشتاقم این بار خود کتاب را بخوانم. حتی نه بعد از تمام شدن پایان‌نامه‌ام که قبلش. با توصیف کاسیرر به نظر می‌رسد خیلی‌ها باید این کتاب را بخوانند نه فقط مردان سیاست که همه مایی که در شرایطی مشابه شرایط دوره پیش از ماکیاولی زندگی می‌کنیم. به نظر می‌رسد رویارویی با این حجم از تضاد، پارادوکس، تقابل، نفهمیدگی‌های عجیب و غریبی که فراوان با آن‌ها مواجه می‌شویم فرمولی جز فرمول ماکیاولیایی‌اش نداشته باشد.

/**/

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۰۹ساعت 22:31  توسط آرزو مودی   | 

قالیچه نماز، قفقاز

 

قفقاز

 

از هردوت آگاهی یافته‌ایم که پارسیان، یعنی ایرانیان مغرب تاق آسمان را همچون برترین خدا می‌پرستند. (البته درست این بود که فعل گذشته باشد چرا که الان وضع کمی فرق کرده البته...)

                                                                 دین‌های ایران باستان، ساموئل هنریک نیبرگ

 

 

روی درست بودن تاق زیاد مطمئن نیستم اما چون عینا از متن تکرار شده تقصیرش به گردن مترجم!

البته توی این متن تاکیدم روی درست یا غلط نوشتن تاق نیست بلکه روی پرستش تاق است.

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۱ساعت 20:23  توسط آرزو مودی   | 

اجازه نخواهم داد یک ماجرا دوبار تکرار بشود.

من از تو یک چیزی را خوب یاد گرفتم: "به جای داد و بیداد کردن‌ها و حرص و جوش خوردن‌ها از آنچه که دارم درست و به موقع استفاده کنم." از همان سلاح‌های زنانه که به آن‌ها مجهزیم و همیشه آن‌ها را نادیده انگاشته بودم.

حالا...

من صبرم زیاد است صبر می‌کنم تا این آدم‌ها دوباره گذرشان به سمتم بیفتد که طبق قانون طبیعت خواهد افتاد چون در هر صورتی گذر پوست به دباغ خانه خواهد افتاد. آن‌وقت جوری خواهم سوزاندشان که بعدها هر وقت یاد من یا خانم دکتر بیفتند اشکشان باشد که سرازیر بشود جوری که آرزو کنند کاش هیچ وقت حافظه‌ای برای به خاطر سپردن نداشتند.  

/**/

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۲۴ساعت 16:48  توسط آرزو مودی   | 

اندازه

"ذهنیت چنین بافنده‌ای او را مجاز نمی‌کند که خود را در مقام یک نوآور مختار مطلق عرصه نقش بداند. شاید به همین دلیل است که اندازه نقش‌هایی که او می‌زند به بزرگی نقش‌هایی که خداوندگارش می‌زند نیست."*

 

خیلی دلم می‌خواهد بروم و از نویسنده محترم این مقاله بپرسم که دقیقا این جمله شما به چه معناست؟ این استدلال را از کجای کدام بافنده گرفته‌اید و اینجا عرضه کرده‌اید؟ اندازه‌ای که اینجا مطرح کرده‌اید به چه معناست؟ اندازه را با چه نسبتی می‌سنجید؟ بزرگی یا کوچکی از کدام مقیاس برایتان به دست می‌آید؟ یعنی مثلا فرش 36 متری به نظر شما به اندازه کافی بزرگ هست یا نیست؟ نقشی که در آن بافته می‌شود بزرگ هست یا نیست؟ اگر هست چطور؟ اگر نیست چطور؟ یا مثلا به نظر شما یک جانمازی یک در یک و نیم برایتان چقدر کوچک است و یا اینکه بافنده اگر جانمازی را که اندازه‌اش همین است را بزرگ‌تر ببافد به خداوندی کجای خداوندش برمی‌خورد؟

خلاصه اینکه خیلی دلم می‌خواهد این دوست محترم بیاید و این جمله‌اش را فقط معنا کند.





/**/

* از مقاله "نماد و قالی" مجله کتاب ماه هنر خرداد و تیر 1385 گرفته شده است.

/**/

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۸ساعت 21:49  توسط آرزو مودی   | 

انسان نشناسی هنر

تنها کار مفیدی که دیروز به عنوان دانشجوی مقطع فوق‌لیسانس سر کلاس انسان‌شناسی هنر انجام دادم این بود که کل محتویات جامدادیم را خالی کردم و متوجه شدم علاوه بر اسباب نوشتن فقط 32 تا مداد طراحی دارم که در چهار ماه گذشته حتی یکبار هم نتوانسته‌ام از آن‌ها استفاده کنم.

/**/

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۳۰ساعت 12:3  توسط آرزو مودی   | 


/**/

اینکه چیزی از این بین در نمی‌آید حاصل دل ندادن من است. اینکه بیشتر از یک ماه است که پسر را می‌کشانم دنبال خودم و هنوز یک کلمه ننوشته‌ام از دل ندادن خودم مایه می‌گیرد. از اینجا که آنقدر در این یکسال گذشته همه چیز گشته و تغییر  کرده و تعریف‌های جدیدی به میان آمده‌اند که دیگر خودم هم نمی‌دانم کجا هستم و کجا نیستم و همین است که کار را به تاخیر می‌اندازد و من هنوز یک کلمه ننوشته‌ام؛ همین من که نوشتن برایش آسان‌ترین کار دنیا بود و حالا دیگر نیست.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۹/۲۴ساعت 10:41  توسط آرزو مودی   | 

بته‌های ملایر

این را قبلا در همین وبلاگ هم گفته‌ام اگر می‌خواهید کار به درد بخوری با سوددهی بیشتر از "بررسی فرش فلان منطقه" انجام بدهید ساده‌ترین کار این است که شروع کنید به جمع‌آوری و بعد طبقه‌بندی داده‌های شبیه به هم. مثلا اینکه یک نقش خاص را ردیابی کنید در فرش‌های مختلف*. مثلا نقش بته که در حال حاضر دغدغه مشخص من است برای کار کردن. کار و تفریح این روزهای من این است که بگردم و فرش‌هایی را پیدا کنم که نقش بته دارند. عکسشان را بگیرم و نگهدارم و بعد عکس‌های جمع‌آوری شده را بر به شکل‌های مختلف طبقه‌بندی کنم. مثلا اولینش بر اساس مناطق بافت است و درست همینجاست که به یک نتیجه جالب رسیده‌ام که شاید با پیش‌تر رفتن عوض بشود. اما امروز که به نقش‌های جمع‌آوری و بعد طبقه‌بندی شده نگاه می‌کنم می‌بینم بته‌هایی که دارم بیشتر از همه در ملایر بافته شده‌اند.

چرا؟

مشخصا انتظار داشتم این اتفاق در مورد خراسان و یا کرمان بیفتد و نه ملایر...

 

 

* این جمع‌آوری‌ها به تنهایی مهم نیستند. بلکه دیدن اینکه جمع‌آوری‌ها و دسته‌بندی کردن‌ها نتایجی را به دنبال دارند و پیگیری نتایجی که بعد از این گردآوری‌ها به دست می‌آیند مهم هستند.

/**/

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۲۰ساعت 14:39  توسط آرزو مودی   | 

ترجمه خانم برهانی از مقاله وگنر

مساله اینطور است که وقتی کسی صرفا بر اساس دانسته‌های زبانی (به فرض زبان انگلیسی) دست به ترجمه می‌زند در یک مقاله خیلی مهم مربوط به فرشِ یک منطقه باز هم خیلی مهم خورجین را "کیسه روی زین" و جوال را "ساک" ترجمه می‌کند و کسی که مقاله را کنترل کرده که اتفاقا خودش دست در کار دارد و باز هم اتفاقا کارشناس فرش است این اشتباه را اصلاح نمی‌کند.

سوال: چرا؟

پاسخ: نمی‌دانم.


رونوشت به ترجمه خانم بهاره برهانی از مقاله وگنر و اصلاح آقای احراری

 



پینوشت: ترجمه خانم برهانی از مقاله بسیار مهم وگنر فراوان غلط دارد چه از لحاظ زبانی و ترجمه و چه از لحاظ مسائل فنی مربوط به فرش. لطفا اگر مقاله را می‌خوانید و یا به این مقاله ارجاع می‌دهید حتما به این موضوع مهم توجه داشته باشید که ترجمه موجود از مقاله مذکور نیاز به ویراستاری کاملا فنی دارد.

 

 باز هم پینوشت: این مطلب را در حالی می‌نویسم که هنوز در حال خواندن مقاله هستم و مشخصا با این وضع که در این مقاله می‌بینم همچنان به غلط‌های بیشتری بر خواهم خورد.

/**/

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۹/۱۰ساعت 14:53  توسط آرزو مودی   | 

گاهی هم اینطور میشود.

من نمی‌فهمم چرا یک عده مدام در حال القا کردن این قانون (؟)، مساله (؟) یا موضوع (؟) هستند که بافته‌هایی که در نقاط مجاور هم بافته می‌شوند الزاما باید شبیه به هم باشند. (مجاور هم مشخصا به معنای چسبیده به هم نیست.) بعد همین عده سینه‌ها چاک می‌دهند برای از بین بردن القائات خودشان!!!

می‌دانم که چیز درهم برهمی شد ولی شما نوشته‌های متخصصین ایرانی را بخوانید و ببینید که چطور سینه چاک می‌دهند برای تمایزها و تفاوت‌ها.

دوست! عزیز! گرامی! هیچ دو منطقه‌ای، دو طایفه‌ای، دو قبیله‌ای، دو شهری، دو استانی و الخ در این مملکت شبیه به هم فرش نمی‌بافند. کاشمر هیچ وقت «زیرخاکی» تبریز را نمی بافد، کاشمر "زیرخاکی" خودش را می‌بافد.

/**/

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۰۹ساعت 0:17  توسط آرزو مودی   | 

موهای خیس، گونه‌های خیس

دیروز توی آن آفتاب داغ پدرسگ مجبور شدم اتوبوس سوار بشوم. عقل آدمیزاد حکم می‌کند که اتوبوسی که به جای بلیط پول می‌گیرد و مثلا خصوصی است و راننده‌هایش کت و شلوار می‌پوشند آن هم از نوع فراگ، باید خدماتش کمی با اتوبوس‌های بلیطی فرق داشته باشد که نداشت. این اصلا مهم نیست. نکته مهم این است که در حالی که سعی می‌کردم بین خودم و چادرم تفکیک قائل بشوم و بفهمم کدام یکی خودم هستم کدام یکی چادرم، یک خانم مسنی آمد و نشست کنارم. صورت استخوانی، گونه‌های فرورفته، چانه‌ی مثلثی شکل، همه‌ی آنچه که از نیم رخ یک آدم می‌شود دید؛ تنها تصویری که از پیرزن به خاطرم مانده. یکی مثل خیلی دیگر از پیرزن‌های لاغری که هر روز آن دور و بر یا در حال رفتن به زیارتند یا در حال برگشتن. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که پوستش هم آفتاب سوخته بود. از آن پوست‌هایی که زنان کشاورز دارند، مخصوصا اگر پوستشان نازک و لطیف باشد و آفتاب سخت سوزنده.

یک پیرزن شبیه به همه‌ی پیرزن‌های ممکنی که در یک روز داغ تابستان که از گرما و چادر زورکی به یک اندازه کلافه شده‌ای، کنارت می‌نشینند. یکی از آن پیرزن‌هایی که یا خیلی پر حرفند و تمام مسیر برایت حرف می‌زنند یا ساکت و آرامند و چرت می‌زنند و سرشان که شروع به چرخیدن می‌کند، می‌فهمی که چرت می‌زنند اما هیچ وقت رویت نمی‌شود سرشان را به یک جا تکیه بدهی چون هر آن ممکن است بیدار بشوند و خدای ناکرده یکی از آن پیرزن‌های بدمشهدی باشند و آن وقت تو باید تا آخر مسیر جواب پس بدهی که چرا بیدارشان کرده‌ای؟!

در حالت کلی پیرزن‌ها مهم نیستند. هیچ چیز هیجان انگیزی ندارند. هر آن ممکن است یکی از آن‌ها چه در تاکسی، چه در اتوبوس و چه در هر جای کنار دستت بنشینند یا جلوی رویت سبز بشوند و بعد هم بدون آنکه دیده بشوند بروند پی کارشان. تنها لطفی که می‌توانیم درحق یک پیرزن روا بداریم این است که اگر حال داشته باشیم و خودمان خسته نباشیم، برایشان بلند بشویم و جایمان را به آن‌ها بدهیم. پیرزن‌ها یا خیلی خوش اخلاقند و خیلی حرف می‌زنند یا خیلی بداخلاقند و خیلی حرف می‌زنند و یا اینکه اصلا حرف نمی‌زنند و چرت می‌زنند اما می‌توانند خوش اخلاق باشند و یا نباشند.

پیرزن‌ها در حالت کلی مهم نیستند. اما گاهی اتفاقاتی می‌افتند که انتظارشان را نداریم. مثلا من اصلا انتظار نداشتم پیرزنی که کنارم نشسته بود و یک چانه مثلثی شکل و صورت استخوانی و گونه‌های فرورفته داشت و یک پانصد تومانی تا شده را محکم توی دستش نگه داشته بود و مدام آن را از این دست به آن دست می‌داد و بعدا فهمیدم که لال هم هست با اصرار فراوان کرایه‌ی من را هم بپردازد. یعنی من هر چه التماس و درخواست کردم و ببخشید گفتم باز راننده که آمد دستم را گرفت و نگذاشت پول را بدهم و به راننده اشاره کرد که پول دو نفر را از پانصد تومانی‌اش کسر کند.

بعضی اتفاق‌ها زیادی دور از انتظارند.

اگر مشهد نبود و بیرجند بود، اگر مشهد نبود و هزار و یک شهر کوچک دیگر توی این مملکت بود، این اتفاق اصلا غیرمنتظره نبود. اگر بیرجند بود می‌گفتم طرف آشناست. من نشناختمش. اگر یک شهر کوچکی غیربیرجند بود می‌گذاشتمش به حساب اصالت آدم‌های شهرهای کوچک در اینجور بذل و بخشش‌ها؛ معتقدم آدم‌های شهرهای کوچک دست‌های بزرگی دارند. اما قطعا آدم‌های شهرهای بزرگ اینطور نیستند. حتی پول‌دارترین و دسته به خیرترینشان هم وقتی دست توی جیبشان می‌کنند که صد نفر حاضر باشند که ببینند. (مثلا طرف یک عمر زن و بچه و نوه و نتیجه را دق می‌دهد و یک تومان یک تومان‌ها را جمع می‌کند و خون به دل همه می‌کند و پول نان و آبش را هم قسطی می‌دهد آن وقت وقتی که می‌میرد همه ثروتش را می‌بخشد به فلان خیریه که توی شهر صدا کند که حاجی فلانی را دیدی، بعد مرگش همه ثروتش را بخشیده فلان خیریه! که بعد تازه مردم هم هر جا که نشستند بگویند: " کی؟ فلانی؟ هه هه هه فلان و فلان و فلان)

یعنی اصلا اولش که پول را درآوردم و اشاره کرد که بگذار توی کیفت من اشتباه منظورش را گرفتم. فکر کردم می‌گوید من پول تو را می‌دهم پول خردت را بده به من که بعد که با خودم فکر کردم دیدم عجب ضریب هوشی بالایی دارم من با این تجزیه تحلیلم. یک پانصدی به اندازه کافی خرد هست.

اینکه پیرزنی که صورت استخوانی دارد، گونه‌هایش فرورفته‌اند، چانه‌اش مثلثی شکل شده یا از همان اول بوده و پوست نازکش را آفتاب بی‌رحمی سوزانده کرایه‌ات را در یک روز داغ تابستانی در حالی بدهد که هیچ نمی‌شناسی‌اش، تا آن روز ندیدی‌اش و شاید بعدا هم هیچ وقت دوباره او را نبینی، عجیب است. برای من عجیب است.

عجیب است. پیرزن زبان ندارد و تو نمی‌دانی چه بکنی. مستاصل هم حتی می‌شوی. هم زمان یک جایی از مغزت هم مدام سوت می‌زند. نه سوتی شبیه به سوت کتری‌ها وقتی آبشان جوش می‌آید. نه! سوت زدنی شبیه به سوت زدن آدمی که می‌خواهد به تو بگوید: "گفته بودمت."

فکر کنم آدمیزاد دلش می‌خواهد در این جور وقت‌ها با صاحب دستان بخشنده‌اش حرف بزند. اگر آدمیزاد دلش نمی‌خواهد، من دلم می‌خواست ولی نمی‌توانستم. پیرزن زبان نداشت و من در مقابل بی‌زبان‌ها دستپاچه می‌شوم؛ مخصوصا اگر خیلی مهربان باشند و بی دلیل کرایه‌ام را داده باشند و من ندانم که چه بگویم، مخصوصا اگر نیم رخی استخوانی، با چانه‌ای مثلثی و پوستی لطیف و نازک و آفتاب سوخته داشته باشند. دلم می‌خواست با هم حرف بزنیم. هزار تا موضوع آن موقع دم دستم بود که می‌توانستم به حرف بکشمش. ولی به یک آدم بی‌زبان چه می‌گفتم؟ آدم چطور منظورش را به یک پیرزن بی‌زبان بفهماند؟ چطور منظور یک پیرزن بی‌زبان را بفهمد؟ اگر بی‌زبان نبود می‌شد سرصحبتی باز کرد. زیر بار خجالت بودم. تعجب هم بود و یک جور سپاس نه برای دادن یک کرایه... یک جور سپاسی که با خودش خجالت هم می‌آورد. خجالت از اینکه آدم‌ها هنوز از این کارها می‌کنند و من خیلی وقت است که دیگر از این کارها نمی‌کنم. شاید اگر حرف می‌زدیم این بار خجالت با من تا خانه نمی‌آمد که آمد.

آدم‌ها توی چشم‌‌هایشان جمع شده‌اند. چند بار برگشتم و نگاهش کردم تا نگاهم کند. اما نکرد.

نگاهم که نکرد، حرف که نزدیم، مجبور شدم خودم حدس بزنم. مجبور شدم حدس‌های بد بزنم. حدس‌های بد همیشه دم دست ترند.

مدرسه که می‌رفتم هر از چند گاهی یک دانه از آن پیرزن‌های زبل مشهدی به تورم می‌خورد. قانون این پیرزن‌ها این بود که یک خرده خوبی می‌کردند بعد به اندازه یک چهارپا کار می‌کشیدند. گاهی هم فقط احوال پرسی می‌کردند یا یک چیزی یواش می‌گفتند که بروی سمتشان. بعد یک بار سبزی یا یک زنبیل بزرگ و پر و پیمان می‌دادند دستت که تا خانه‌شان ببری.

یک آن به ذهنم رسید که شاید این پرزن بی‌زبان هم نیاز به کمک دارد. کم آدم غریب که توی این شهر بی‌در و پیکر نمی‌آید. فکر کردم شاید گم شده باشد. خودم را برای راه پیمایی و گشتن دنبال یک آدرس گم شده که یپدا نمی‌شود آماده کردم. اما اتفاقی نیفتاد. فکر کنم اصلا غریبه نبود. گیج نمی‌زد. شهر را مثل غریبه‌ها تماشا نمی‌کرد. هیچ چیزی برایش جدید نبود. می‌دانست کجا پیاده بشود و آخر سر هم ایستگاه آبکوه، ایستگاه بعد پنج راه سناباد، پیاده شد و رفت.

حدس زیاد زدم. فکر زیاد کردم. اما همگی بی‌فایده بودند. پیرزن بی‌زبان بود و من زیاد ناتوان و در آن لحظه خجالتی. حرفی نزدیم و پیرزن رفت.

حالا از دیروز دارم با خودم فکر می‌کنم وقتی پولت را حساب کرد وقتی خیلی گیج شدی وقتی دنبال هزار تا دلیل می‌گشتی اصلا یادت ماند که تشکر کنی؟

یادم نیست که تشکر کرده باشم.
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۶ساعت 21:29  توسط آرزو مودی   | 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر