پشمینه بافت

پیشتر که از اصفهان می‌رفتم مشهد یا از مشهد می‌آمدم اصفهان یا مسیر تهران بود همه چیز روی نظم و قاعده بود. گاهی باید بلیت مشهد و اصفهان را یکماه قبل می‌خریدم وگرنه بلیت گیرم نمی‌آمد همانطور که خیلی وقت‌ها نیامد و در حالیکه همه رفته بودند من در خوابگاه سماق می‌مکیدم و صبح به صبح با سرپرست خوابگاه چشم به چشم می‌شدم که یعنی ببخشید که من هنوز هستم و شما به کارتان نمی‌رسید. بلیت خریدن هم کار شیکی بود در حد چند کلیک و واریز اینترنتی پول و بلیت مال من بود و جای مشخص و همه چیز از سر نظم. روز حرکت هم همه چیز منظم و مشخص و از پیش تعیین شده بود و نگرانی چندانی در کار نبود. اتوبوس خوب بود. راننده خوب بود و مسافرها هم و با اینکه یکی از کلافه کننده‌ترین سفرهایی که رفته‌ام مسیر اصفهان به مشهد است اما کمتر چیزی اتفاق می‌افتاد که ناراحت کننده باشد یا برنامه از پیش مشخص شده را برهم بزند. از وقتی تغییر مسیر داده‌ام همه چیز روی هواست. هیچ چیزی سرجایش نیست. بلیت را باید تا ترمینال کاوه بروم و بخرم. خرید اینترنتی در کار نیست. هر چند جدیدا یاد گرفته‌ام که طبق اصول جدیدی رفتار کنم و یک ردیف اسم و شماره تلفن رانندگان مختلف مسیر اصفهان-بیرجند را در گوشی ذخیره کرده‌ام.


برچسب‌ها: سفر, ترمینال, اتوبوس, بیرجند
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۸ساعت 11:53  توسط آرزو مودی   | 

ابیانه

از ابیانه دفعه اول تنها سفره بلند صبحانه به خاطرم مانده است و استخری که آب داشت و یک درخت توت بلند که خم شده بود رو به آب و خودش را تماشا می‌کرد. جای خلوت و آرامی بود با یک خنکای بسیار دلپذیر صبح آبان ماه و آب فراوانی که می‌رفت و مردمی که بیشتر نمی‌دیدیمشان و همین. ابیانه دفعه دوم شلوغ و کثیف و اردیبهشتی و تقریبا دم کرده بود. روز تولد سهراب سپهری بود. جمعه بود. ابیانه شلوغ بود. مرد و زن برگه سیب و آلو و زردآلوی خشک می‌خریدند و لواشک و سرکه سیب دست‌ساز کدر. به نظر می‌رسید هرگز آن ابیانه زیبای آرام ساکت با آن خنکی دلپذیر سر صبحش را ندیده‌ام. اردوی دخترانه‌ای بود با نام و آرم دانشگاه به مناسبت تولد سهراب به مقصد مشهد اردهال. صبحانه را نطنز خوردیم و ناهار را ابیانه که شلوغ و کثیف و زشت بود. به یاسمن گفتم هرگز بعد از این پا به ابیانه نخواهم گذاشت.

دفعه سوم روز تعطیل آرام خلوت گرمی بود که شبش را زیر نور ستاره‌ها صبح کرده بودیم و هوا داغ بود. ابیانه بی‌سایه هم گرم بود اما خلوت و آرام. این بار ابیانه گردنه‌بگیر هم داشت. 5000 تومان از هر ماشین می‌گرفتند و اجازه می‌دادند بپیچی به سمت جاده‌ای که می‌رفت تا ابیانه. یک کاغذ هم می‌دادند که نقشه ابیانه بود. مردانش به اجبار همان 5000 تومان گردنه‌بگیری روی پاجامه و گرمکن آدیداس و شلوارهای مردانه‌شان شلوار گشاد بلندی پوشیده بودند که دم پاچه‌ها نقشی داشت از خود پارچه و بیشتر شبیه به دامن-شلواری‌های سال‌های خیلی دور بچگی بودند و نفهمیدیم چطور است که از گرما کباب نمی‌شوند. لابد دفعه بعد گردنه‌بگیرها 10000 تومان خواهند گرفت و مردان را وادار خواهند کرد به جای کتانی پومای سفید با نوارهای مشکی و آبی و خاکستری گیوه به پا کنند.

مسیر گردشگری همان بود که همیشه بود؛ شسته-رفته و تمیز و سنگفرش شده با سطل زباله‌های عجیب چوبی که نفهمیدیم ایده ساختشان را از کجا گرفته‌اند و با احتیاط تمام در چهارپایه رو به آسمانشان را باز کردیم و مطمئن شدیم که بله سطل آشغال است و مغازه‌ها همان اجناس همیشه را می‌فروختند.

زیر سایه درخت نشستیم و دلستر خنک بدمزه هلویی خوردیم و توریست تماشا کردیم که صورت‌های گرد و چشم و ابروی مشکی و قد کوتاه و زن‌های چتر به دست داشتند و دزدکی به ما نگاه می‌کردند که سه‌تایی زورکی خودمان را روی لبه باریکی کنار هم جا داده و پشت یک ماشین تیره‌رنگ پناه گرفته بودیم. راه رفتیم، عکس گرفتیم و کسل شدیم. مسیر افقی را رها کردیم و این بار ابیانه را عمودی تماشا کردیم و تا جایی که می‌شد بالا رفتیم و بعد از آن دیگر تقریبا جایی برای بالارفتن نبود که ایستادیم و باز عکس گرفتیم از کاروانسرایی که هیچ‌وقت پیش از این ندیده بودیم و مشرف به ابیانه بر بلندی بود و دیوارها و چهار برجش در چهار طرف باقی مانده بود. برای اولین بار پشت صحنه ابیانه واقعی را دیدیدم نه آن ابیانه‌ای که میراث فرهنگی دوست دارد یا خودمان دوست داشتیم تماشا کنیم که آسان و دم دستی و شاید بنجل بود. این ابیانه بنجل نبود. واقعی بود. بوی بد و گنداب و کاه و خاک در هم آمیخته و الاغ و پهن و پشکل گوسفند داشت. سنگفرش نداشت؛ به جایش خاک سرخ واقعی ابیانه را داشت. افقی نبود. عمودی بود. شیب تند، خیلی تند داشت. درهای بسته و قفل‌های بزرگ و پنجره‌های رو به کوچه داشت که می‌شد رختخواب‌های روی هم چیده شده را از پشت پنجره‌های بی‌تور و پرده تماشا کرد. درهای آهنی داشت. در و پنجره چوبی تازه‌ساخته تازه نصب شده نداشت. همان بود که بود؛ روستایی در حال تغییر از چوب به فلز با کثیفی و زندگی و مردمی که زرد آلوهایشان را روی پشت‌بام زیر آفتاب پهن کرده بودند و نگران بارشی بودند که می‌توانست به آنی خرابشان کند.

در مواجهه با همه روستاهای پلکانی که روی کوه و بلندی بالا رفته و رشد کرده‌اند و فرقی نمی‌کند کجا باشند، بیرجند یا ابیانه یا کردستان یا کندوان، همیشه و در همه حال به زمستانی فکر کرده‌ام که همه جا برفی و یخ‌زده و لغزنده است و به آدم‌هایی که از همان مسیرهای با شیب نزدیک به نود بالا و پایین می‌شوند و باکشان نیست. آن بالای بالا حتی موتور هم بود و پیرزنی که دو سطل آب به دست می‌رفت به سمتی و دست خالی برمی‌گشت و ما که نمی‌دانستیم چطور مسیر بالا آمده را باید پایین رفت، تماشایش می‌کردیم و خجالت می‌کشیدیم.

پایین که آمدیم دوباره مسیر همان شد که بود؛ افقی و آرام و بی‌شیب و آدم‌ها پیدایشان شد. برای زنی با موهای رنگ به رنگ سفید و حنایی و قهوه‌ای که روسری سفید گلدار ابیانه را زیر گلو سنجاق زده بود و دمپایی لاستیکی جلو بسته به پا داشت و با لهجه تهرانی حرف می‌زد و می‌گفت اهل ابیانه اما ساکن تهران است، سطل‌های در پارچه پیچیده شده زردآلو را تا خانه‌اش بردیم و زردآلوهایی را که داده بود کنار آبی خوردیم که می‌گذشت و ما سعی می‌کردیم پاهای برهنه‌مان را بیشتر از چند ثانیه درونش نگه داریم و نمی‌توانستیم.


برچسب‌ها: ابیانه, اصفهان, سفر, ایران
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۵ساعت 21:16  توسط آرزو مودی   | 

ابیانه

از جاده اصلی به سمت ابیانه که پیچیدیم کمی بالاتر دو زن کنار جاده کوهستانی ایستاده بودند؛ می‌شود گفت دو پیرزن، یکی کاملا خمیده و دیگری کمی راست‌تر، شاید حتی در یک سن و سال. همراه مسئول به مقصد رساندن همه در راه‌مانده‌ها است؛ مخصوصا اگر پیر باشند، چه مرد و چه زن. زن دست بلند کرد و همراه ایستاد. قبل از دست بلند کردن هم قرار بود که بایستد. به سحر گفته بود جابه‌جا بشود تا جا برای نشستن دو پیرزن به قدر کافی باز باشد. پیرزن خم شد. کمی جوان‌تر از دیگری بود. سه ردیف گردنبند به گردن داشت، دستبند و چهار-پنج انگشتر در دو دست؛ همه طلای سنگین، حتی خیلی سنگین. اصراری به کامل پوشاندن گردن نداشت. روسری را شلخته گره زده بود که شاید فقط کمی همانجا بایستد تا برای راهی کردن مسافرش ماشین بگیرد. خوش برخورد و خوش اخلاق و خندان بود. توریست و مسافر به آدم‌های این منطقه یاد داده‌اند که بخندند حتی مصنوعی و راه را برای ارتباط باز بگذارند. پرسید ابیانه می‌روید؟ می‌رفتیم. گفت مادرش را کمی قبل‌تر از ابیانه -گفت زیرابیانه- کنار جاده پیاده کنیم. خودش جای درست را نشانمان خواهد داد. تاکید هم کرد که مادرش جای درست را نشانمان خواهد داد، همانجا پیاده‌اش کنیم. در را باز کرد. مادرش را لابد بوسید. خداحافظی کرد. در را بست و منتظر شد که دور بشویم و دورتر که شدیم رفت.

مادر پیرزن اولی را نمی‌دیدم. تنها همان اول دیدم که خمیده و کاملا چروکیده بود اما با همه چروکیدگی و خمیدگی زبان تند و جویایی داشت. ما سه نفر آدم بی‌ربط گیجش کرده بودیم. نمی‌توانست به سادگی بینمان ارتباط برقرار کند. غریزه‌اش حرف درست را می‌زد اما همچنان زیربار نمی‌رفت و سعی داشت ارتباط مشخصی بینمان ایجاد کند. 4 دختر داشت و یک پسر. دخترها لابد دورش را گرفته بودند که در دلش آب از آب تکان نخورد و راضی نبود. پسرش دور بود، تهران بود و دیر به دیر می‌آمد و عروس داشت و دلتنگشان بود. عروس را پسر نگذاشته بود که برود سر کار . پسر گفته بود زنی که سر کار برود را نمی‌شود مهار کرد. از پسر و حرف پسر راضی بود. همراه می‌گفت اگر راضی نبود مدام حرف را تکرار نمی‌کرد. پسر شش ماهی یکبار یا شاید دیرتر به مادر سر می‌زد. دلش می‌خواست زبان بگوید همه چیز را برای مادر پسر فراهم می‌کند و زبان می‌گفت. از پیش دختر بزرگش برمی‌گشت. دامادش ماشین داشت اما حالا نبود که برش گرداند. کسی از آشنایان داماد بزرگش مرده بود، برای ختم مرده آمده بود، برای سرسلامتی به بازماندگان و حالا باید برمی‌گشت. نگران زردآلوهایی بود که روی پشت بام گذاشته بود. می‌ترسید بارش بشود و زردآلوها را آب باران خراب کند.


برچسب‌ها: ابیانه, اصفهان, سفر, ایران
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۰۵/۱۰ساعت 11:20  توسط آرزو مودی   | 

 

 

یک تکیه بود توی نطنز؛ خیلی نزدیک به مسجد جامع که یک آتشکده یا چهارطاقی هم همان دور و بر در حال از هم پاشیدن بود.

 

نمی‌توانم بگویم در این مکان و روی این سکو تعزیه برگزار می‌شده است چون اندازه سکو چندان بزرگ نبود و اجرای نمایشی مانند تعزیه یا هر نمایش دیگری به فضایی مناسب برای کنش و فعالیت بازیگران نیاز دارد و این هشت گوشه نداشت. در این فضا که حدس زدیم باید تکیه باشد سکوی چهارگوش بلندتری روی یک آب انبار کاملا مخروبه و مسدود با طاق هلالی ساخته شده بود ولی این سکو برعکس سکوی هشت‌ضلعی از فضای دور مجزا نبود و چند پله بالاتر از سطح زمین و کاملا مشرف به سکوی هشت‌ضلعی بود.


برچسب‌ها: ایران, سفر, اصفهان, نطنز
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۰۵/۰۴ساعت 12:43  توسط آرزو مودی   | 

این ایران داغ!

امام‌زاده حاشیه کویر بود. روی نقشه بعد از امام‌زاده دیگر هیچ نبود جز کویر و کویر و کویر. کمی بالاتر مرنجاب بود و دیگر هیچ. همان مسیری را رفتیم یا برگشتیم که از نطنز ما را رسانده به کاشان. مسیر اصلی آزاد راه نبود. مسیری بود که انرژی هسته‌ای و "توقف نکنید!" هم داشت؛ شهید احمدی روشن. تا جایی که یادم نیست مسیر همان بود، بعد جدا می‌شد و می‌رفت تا بادرود و امام‌زاده که تنهای تنها میان انبوهی از درختان کاج راست‌قد مرتب در کناره کویر ایستاده بود. گنبد آبی و تزئینات امروزی جدید داشت و دو عدد مناره که چیز هیجان‌انگیزی نداشتند که ظاهرشان به خاطرم بماند. بادرود انارش معروف است. وسط یکی از میدان‌هایی که ما را می‌رساند به امام‌زاده انار بزرگی ساخته بودند که تنها کاکلش می‌توانست بگوید "من انار هستم!" باقی هیچ شباهتی به انار نداشت. ظرف انار میدان بعدی "اناری"تر بود.

همه چیز آن امام‌زاده عجیب بود؛ مخصوصا اسمش که بیشتر محلی بود تا واقعی تا عربی تا "امام‌زاده"ای . تابلوها ادعا می‌کردند ما در چهارمین شهر زیارتی ایران هستیم. همراه گفت: "بی‌خیال!" من چیزی نگفتم. یاد شب یزد افتادم که از کنار تابلویی رد شدیم که نوشته بودند: "پارکینگ حرم" و من مدام فکر می‌کردم پارکینگ حرم اینجا چه می‌کند؟ حرم و آستان مقدس را امام‌زاده بادرود هم داشت. بعد از امام‌زاده یزد و آن شب حالا "حرم" کمتر برایم غریبه است. کم‌کم می‌پذیرم حرم فقط آن که در مشهد ساخته‌اند، نیست.

با آنهمه تشریفاتی که برای حرم قائل شده بودند لابد خواسته بودند ما "چهارمین شهر زیارتی" ایران را باور کنیم که نکردیم. بین امام‌زاده و شهر اگر فاصله‌ای بود قابل تشخیص نبود. به نظر می‌آمد بادرود شهر کوچکی باشد که منت‌دار امام‌زاده "آقا علی عباس" است.

همراه ماشین را که پاک کرد انتخاب را به عهده خودمان گذاشت که چه بکنیم. برای این چه بکنیم باید بین بیرون حرم یا درون حرم یک جا را برای چادر زدن یا ساکن شدن انتخاب می‌کردیم.

همراه گفته بود جایی شبیه به امامزاده طبس که نبود؛ حالا مانده بود که به امامزاده طبس برسد. همه چیز در حال ساخت و ساز بود. دور به دور آرامگاه را، با فاصله‌ای زیاد، در دو طبقه اتاق ساخته بودند که یک در و یک پنجره رو به بیرون، رو به آرامگاه چهارگوش تازه‌ساز، داشت و جایی بود برای ماندن زوار. همه چیز آرامگاه تازه‌ساز بود. از کاشیکاری و تزئینات تا نقشه بنا. آرامگاه چند پله بالاتر از سطح زمین بود. داخل نرفتم.

تا افطار زمان زیادی مانده بود. جا به جا ملت پتو و زیراندازشان را در همان صحن یا حیاط یا محوطه پهن کرده بودند و نشسته بودند.

بیرون که آمدم از آن‌همه ماشین که در فاصله قدم زدن من آمده بودند حیرت کردم. همراه می‌گفت همه محلی‌اند؛ گاهی اصفهانی، گاهی نطنزی. بادرودی‌ها شب احیا را آمده‌ بودند پیک‌نیک و آخر شب که جا برای سوزن انداختن در صحن آرامگاه نبود و کسی چادرنداشتن من و سحر را ندید معلوم شد همه بادرودی‌ها آمده‌اند پیک‌نیک زیارتی.   

به همراه گفتم اتاق‌ها شبیه به قفسند. مجبوریم تا صبح در و پنجره را بسته نگه‌داریم؛ می‌شود قفس. در این گرما نمی‌شود نفس کشید، نمی‌شود تاب آورد. همین بیرون چادر بزنیم. سحر گفت چادرمان چادر راسل کارتون UP است. همان بود منتهی تا امروز جایی روی صورت هیچ‌کدام کبودی به جا نگذاشته بود. زمین داغ بود و درون چادر هم نمی‌شد تاب آورد. چمن و هوای آزاد مهربان‌تر بودند. سحر از حشره می‌ترسید. همراه می‌گفت بیرون عقرب هم می‌تواند داشته باشد. نداشت. فقط مورچه داشت. همراه می‌گرفت می‌گذاشت روی چمن می‌گفت فرار کنید این خانم و دوستش در مورد حشرات انصاف ندارند. آسمان اگر نور آرامگاه اجازه می‌داد ستاره داشت. دعای جوشن کبیر که می‌خواندند ستاره‌ها اصرار داشتند با نور زمین رقابت کنند.


برچسب‌ها: ایران, سفر, امامزاده, آقا علی عباس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ساعت 11:49  توسط آرزو مودی   | 

این ایران زیبا!

 

در شیر بودن یا نبودن ایشان هیچ نظر قطعی و روشنی ندارم.

 

گلپایگان مناره سلجوقی هشت وجهی داشت با دو شیر سنگی که یک شیر باقی بود و از شیر دیگر فقط بخشی از پاهایش باقی مانده بود. احتمالا شیر سنگی را با لگد از پایه هایش جدا کرده بودند. (حالا که عکس‌ها را می‌بینم البته نمی‌توانم با اعتماد و اعتقاد کامل بگویم که آن دست‌ساخته‌های سنگی واقعا شیر هستند یا خیر. به نظر من شیر نیستند.) مسجد جامع سلجوقی داشت و مقداری امام‌زاده و آب و هوایی به بدی آب و هوای اصفهان. Yahoo Weather را که چک می‌کردم با خوشوقتی تمام اعلام کرد که برای سفر فردا خوشحال نباش! آب و هوای گلپایگان به اندازه اصفهان بد است و بود. آفتاب تند، هوای گرم و پلیس‌هایی که از سوزاندن اصفهانی‌ها لذت می‌بردند و ما دوبار سوختیم؛ یک بار برای پارک در جایی که تابلوی پارک ممنوع! اش به دلیل هم‌آغوشی با درخت دیده نشد و یکبار برای آنکه بتوانم خم بشوم و از پشت بطری آب را بردارم و به همراه آب بدهم کمربند را باز کردم و پلیس جریمه کرد.

همراه گفت گلپایگان به ماستش معروف است. حتی اگر بر فرض که کسانی ماست دوست داشته باشند و ماست بخورند و ماست خوراک پرطرفداری باشد (سلام امین!) اما آخر کدام شهر محترمی می‌تواند به «ماست»ش معروف باشد؟ آن هم شهری که مدعیست پی‌اش را در تاریخ بجورید تا مادها عقب می‌رود؟

بر عکس خوانسار گلپایگان هیچ چیز هیجان انگیزی نداشت. خوانسار به نظر رویای خوشی می‌رسید که به گلپایگان داغی ختم شده بود که حتی پارک جنگلی‌اش هم جایی برای نشستن نداشت که البته برای نشستن جا داشت، برای ماشین جا نداشت و نمی‌شد ماشین را به درون برد و باید هزار متر دورتر پارکش ‌کرد و باروبنه‌کشان در آن داغی تا پارک رفت آن هم برای ناهار خوردنی که داغی هوای میلش را از بین برده بود. در اولین مواجهه به نظر رسید راه بیخودی آمده‌ایم. یک مناره دیده بودیم و یک شیر سنگی و یک مسجد جامع و آنچه که می‌خواستیم نیافته بودیم و دو بار جریمه شده بودیم و هوای داغ در شهری که به ماستش شهرت داشت، کلافه‌مان کرده بود.

دور خودمان می‌چرخیدیم که چه بکنیم؟ نقشه را نگاه کردیم و دیدیم حتی برای تا خمین رفتن هم انگیزه‌ای نمانده است. باقی شهرهای مسیر هم آنچه ما در پِی‌اش بودیم را نداشت. تنها راه چاره برگشتن به اصفهان یا تا چادگان رفتن بود. برنامه چادگان خود به خود منتفی بود چون چادگان یعنی ویلاهای دانشگاه‌هایمان و این یعنی مواجهه احتمالی با هزار نفر آدم آشنایی که باید برای دانه به دانه توضیح می‌دادیم «این یک سفر کاری است.» آن هم به چادگان! حتی خواجه شیراز هم باور نمی‌کرد.

داستان گلپایگان از جایی هیجان‌انگیز شد که فهمیدیم ارگی هست در آن نزدیکی با نام گوگد؛ بله! Gugad. نام می‌تواند تا همین حد و چه بسا بیشتر باستانی و غریب باشد. همراه گفت گوگَد را نمی‌شناسد و روی نقشه هم نبود و فقط همین گزینه که جایی در استان اصفهان باشد و همراه نشناسد و نداند بس است که بخواهیم برویم و بیابیم و ببینیمش. از خوانسار به سمت گلپایگان جاده گوگَد از سمت راست جدا می‌شود و حدودا 10 کیلومتری با گلپایگان فاصله دارد. حدس زدیم باید دهی باشد و قلعه‌ای در حد قلعه نائین یا قلعه محمدیه نایین که نبود. گوگَد شهر بود؛ یک شهر کوچک با چند خیابان و همین. بزرگ نبود ولی شهر بود. ارگ گوگد هم نارین قلعه نایین نبود. یک ارگ درست و حسابی و محترم بود متعلق به آخر دوره زندیه و اوایل دوره قاجار. چه تصوری از ارگ کریم‌خانی شیراز دارید؟ بی‌زحمت همان را حنای مفصلی ببندید، کمی طول و عرضش را دستکاری کنید و به اتاق‌هایش بیفزایید می‌شود ارگ گوگَد. ارگ را سپرده‌اند به بخش خصوصی که آن‌ها هم از آن یک هتل ساخته‌اند دور از آدم و جاده و راه؛ بی‌آنکه تبلیغی داشته باشد و دیده بشود. گوگَد شگفتی سفر خوانسار-گلپایگان بود.

نمی‌دانم آیا میراث فرهنگیست که برای ورود به ارگ بلیت می‌فروشد یا همان بخش خصوصی ولی می‌فروشند و اگر اتاق نداشته باشید و مسافر ساکن نباشید باید بلیت بخرید. قیمت بلیتش چقدر است؟ نمی‌دانم. من مشغول رصد هشت‌تایی‌های احتمالی بودم که همراه بلیت خرید. (حوض ارگ هشت‌ضلعیست و فواره دارد به چه مقبولی!) ارگ یک فروشگاه صنایع دستی دارد که بنجل و آشغال و کیف چرمی و عرقیات می‌فروشد و فروشنده زنی دارد که می‌گویید همین الان از خدمت در گشت ارشاد مرخص شده و آمده اینجا عرق و تخته نرد چوبی بنجل بفروشد. عرقیات را همانجا در ارگ می‌گیرند. (عرق اسلامی! دوست خوش خیال عزیز! عرق نعنا و کاسنی و اینها)

فضاسازی ارگ و آنچه آماده بود و ما دیدیم خوب بود اما دوری از مسیر و جاده اصلی بد بود نه برای ما که برای خودشان چون تبلیغات کم و محدود بود و ما هم کاملا تصادفی پیدایش کرده بودیم. بدی بزرگ‌تر نبود تابلو و راهنمای درست و حسابی بود برای رسیدن به ارگ. با اینکه گوگد اصلا شهر بزرگی نبود اما مجبور شدیم یکی دوبار دور بزنیم و از آدم‌هایی که نبودند و نمی‌دانستند بپرسیم که جواب درست و حسابی نمی‌گرفتیم. به نظر می‌رسید مردم خود شهر هم ارگ را ندیده‌اند و چیزی در موردش نمی‌دانند.

 *

موضوع تابلوهای راهنما موضوع بسیار مهمی است. شهرهایی مانند کاشان یا یزد در این مورد قوی عمل کرده‌اند و تابلوهای راهنما تقریبا متناسب با مراکز گردشگری و راهنما بودند و آدم را به مقصدش میرساندند. می‌توان گفت کاشان بسیار بهتر و قوی‌تر از یزد عمل کرده بود اما شهری مانند کرمان حتی در مورد تابلوهای شهری نیز بد و ضعیف عمل کرده بود و با استفاده از نقشه هم در کرمان بارها به دردسر افتادیم و گم شدیم. بارها به خیابان‌ها و بلوارهایی رسیدیم که اسم نداشتند یا اسم بلوار یک چیز بود و اسم کوچه‌ها و خیابان‌های منشعب شده چیز دیگری و با چنین وضعیتی حتی با استفاده از نقشه هم نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم کجاییم یا باید به کدام سمت برویم. در استان‌هایی مانند چهارمحال و بختیاری که تراکم شهری و روستایی زیاد است نیاز به این توجه و تاکید بیشتر و بیشتر احساس می‌شود و صد البته بسیار کم است. نیاز به تابلوها و راهنماهای شهری در شهری مانند تبریز حتی بیشتر از شهر فارسی زبانی مانند کرمان حس می‌شد. در کرمان اگر نقشه‌ها و خیابان‌ها بد بودند و اسم نداشتند مردم مهربان هم زبانی داشت که راهنماهای خیلی خوبی بودند اما در تبریز برای ما که فارسی و عربی و انگلیسی و آلمانی و لری می‌دانستیم و ترکی نمی‌دانستیم گم شدن و سرگردان شدن مثل آب خوردن بود و در این نقطه ضعف شهرداری تبریز باعث دلزدگی ما هم از تبریز و هم از مردم فارسی‌ندانِ فارسی صحبت‌نکنش شد. (این توجه از من نیست از همراه است.)


برچسب‌ها: ایران, سفر, گلپایگان, شیر
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۳۱ساعت 15:28  توسط آرزو مودی   | 

این ایران زیبا!

خوانسار یک شهر کوچک زیبا بود بر دامنه کوه که پایین‌تر از جاده درون یک دره سبز جا خوش کرده بود. شهر بود، باغ داشت، خیابان‌هایی داشت که درختان دوسویش آسمان را پنهان می‌کردند، میدان اصلی‌اش (؟) مقدار زیادی از آن غذاخوری‌های اسمش را نیاور (Fast Food) داشت که برای آن شهر کوچک واقعا زیاد بود و به چشم می‌آمد، یک مسجد جامع داشت، یک هتل بزرگ داشت و یک تفریحگاه که همراه غرغرو می‌گفت اینکه همان کوه صفه خودمان است و غر می‌زد کسی برای پارک صفه اصفهان 4000 تومان پول نمی‌گیرد حالا این‌ها را ببین برای چه چیزی از ما 4000 تومان ورودی گرفتند. صد البته از خود خوانساری‌ها نمی‌گرفتند اما از ما از اصفهان آمده‌ها گرفتند. شما رفتید ندهید! واقعا پول زور است. بگویید خوانساری هستید. البته باور کردن یا نکردنشان با خودتان چون شهر واقعا کوچک است.

خوانسار عسل و گردو و بادام و خیلی چیزهای خوشمزه دیگر هم داشت. آقای نابغه خیلی وقت پیش گفته بود عسل خوانسار را می‌برند به اسم عسل نیشابور بسته‌بندی می‌کنند و به ده برابر قیمت می‌فروشند. (برابری‌اش خیلی خوب یادم نمانده است.) می‌گفت کیفیت عسلش بد است و تبعا ارزان است اما فروختنش به اسم نیشابور سود خوبی دارد؛ راست و دروغش با آقای نابغه. قرار بود من هم گول بخورم شریکش بشوم که عسل خوانسار را بخرد و به اسم عسل نیشابور بفروشد که نشدم و خودش هم که فقط حرف همه چیز را می‌زد و عمل کو؟ رفت پی کوه!. ما هم البته عسل نخریدیم نه به این دلیل که عسل خوانسار خوب است یا بد است فقط به این دلیل که در یکی از روزهای خدا یک پیرمرد لر با یک لهجه فوق‌العاده و یک صدای وحشتناک خش‌دار خیلی جذاب با یک شلوار لری از آن مدل خیلی گشادش که کوتاه هم هست (که جا داشت من برای سروریختش و لهجه‌اش و صدای خش‌دارش یک جا با هم غش کنم و این کار تا سه هفته حسادت و چندش همراه را با هم تحریک می‌کرد) سه کیلو عسل واقعا معطر را به همراهم فروخت به قیمت 45000 تومان که با این کار تا مدت‌ها نسبت به هرگونه عسل آلرژی خواهد داشت.

خوانسار یک شهر رویایی بود. جان می‌داد بگردی یک خانه پیدا کنی که پنجره‌هایش باز بشود رو به آن همه سبزی عجیب جادویی و آن کار که دلت می‌خواهد را بکنی و بعد آسوده بمیری. (البته باید هر از گاهی بیایی اصفهان از آب و هوای بد و دود و ترافیکش بهره ببری و دوباره برگردی وگرنه ممکن است از آن همه سکوت و دوری از شلوغی و هزار حسن دیگر یک شهر بزرگ افسرده بشوی و دق کنی.) تکلیف همراهم که روشن است. من اما نتوانستم تصمیم بگیرم. احتمالا فقط تماشا کنم تا سرریز و لبریز بشوم و بعد بی‌آنکه غصه کارهای نکرده‌ام را بخورم، بمیرم. اگر خوانسار فرش داشت من هم به همراهم می‌پیوستم ولی ندارد. اگر هم داشته باشد چیزی در موردش نمی‌دانم و بافته‌هایش را ندیده‌ام.


برچسب‌ها: ایران, سفر, اصفهان, خوانسار
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۰۳/۳۰ساعت 10:42  توسط آرزو مودی   | 

این ایران زیبا!

ساعت هنوز 7 نشده بود که از اصفهان خارج شدیم و هنوز تا نه صبح مانده بود که به نائین رسیدیم. نائین آرام و خلوت و بی آدم بود. همه جا تعطیل بود، مطلقا تعطیل حتی دستشوئی‌های نزدیک خانه پیرنیا را هم با زدن قفل خیلی بزرگی تعطیل کرده بودند و همراه مستاصلم تنها کاری که نکرد فحش دادن به جد و آباد و اول و آخر تعطیل‌کننده‌ها و بانی تعطیلی بود. آفتاب داغ بود. تا نارین قلعه رفتیم و دور زدیم و هیچ کداممان یادمان نیامد که قلعه مربوط به چه دوره‌ایست. چیزی هم از قلعه نمانده که تقلب برساند. از داغی آفتاب به بازار پناه بردیم که درست روبه‌روی قلعه متروک و خالی و بی کس و کار مانده بود و غصه خودش را می‌خورد که از کجا به کجا رسیده است. آدم‌های زیادی با اصرار زیاد با زغال‌هایی که نمی‌دانم از کجا آورده بودند درو دیوار غمگین بازار را کثیف و زشت کرده بودند. کاش این آدم‌های یادگاری نویس کمی خوش خط بودند یا کمی در نوشتن یادگاری ذوق به خرج می‌دادند که بازار غمگین‌تر از آنچه هست به نظر نرسد. بازار کسب و کار و آدم نداشت اما سایه داشت و خنک بود. در تماشای بازار غمگین مرد دیگری همراهمان شد که نائینی بود و از وضعیت بازار به فغان آمده بود. وقتی ما وارد بازار شدیم بلند-بلند با خودش حرف می‌زد و باور نمی‌کرد بازاری که چهل سال پیش برای آخرین بار دیده است و در اوج رونق در ذهنش مانده حالا به این روز افتاده باشد. مرد بعد از چهل سال به شهر و بازاری برگشته بود که حالا فقط سایه داشت و دو غریبه‌ای که ما بودیم و هیچ جمله‌ای برای تسلایش نداشتیم.

بسیاری از مغازه‌ها هنوز سالم بودند باقی را هم می‌شد با تعمیر دوباره سر پا کرد. بعضی‌ها حتی در آهنی داشتند که قدیمی نبود و می‌شود گفت به تازگی‌ جای درهای چوبی قدیمی را گرفته‌اند. بعضی‌ها واقعا کوچک بودند و هیچ تصوری نداشتم مغازه‌ای به آن کوچکی به چه کار می‌آمده است؟ اگر محمد و امین هم آنجا بودند، سه‌تایی می‌توانستیم یک مغازه را پر کنیم و جایی برای سحر باقی نماند. سقف بازار تقریبا و تا آنجا که به یاد دارم سالم بود و نورگیرهای هشت‌گوشش لبخند می‌زدند. استخوان‌بندی بازار هنوز سالم بود اما رهایش کرده و رفته بودند. تنها یک مغازه که سه پله از سطح بازار پایین‌تر بود و پیرمرد عبا بافی در آن کار می‌کرد باز بود و بس. مردها با پیرمرد عباباف حرف می‌زدند و من حساب نورگیرهای هشت‌گوش بازار را نگه می‌داشتم تا حرف مردها تمام شود.

یادم نیست چه کسی نشانی محمدیه را به همراهم داد یا حرف محمدیه رفتن از کجا پیدایش شد اما راهنمای موتور سواری ما را تا محمدیه کشاند که فکر می‌کرد با ماشین هم می‌شود همان راه‌هایی را رفت که یک موتور می‌رود. محمدیه چسبیده به نائین بود و یک قلعه داشت که پسر جوانی به ما گفت درونش خالیست و جز چند خانه خراب چیز دیگری ندارد و چون تا یزد راه درازی پیش رو داشتیم تماشایش را گذاشتیم برای وقت دیگری، یک آسیاب آبی هم که همه گفتند بسته است و تنها عیدها که مسافر زیاد است باز می‌کنند. محمدیه عباباف و کارگاه عبابافی هم داشت که در دل زمین کنده بودند و دست‌کن و زیرِ زمین بود؛ پله‌ها را که شمردم کارگاه اول دوازده تا بودند و کارگاه دوم هجده تا. کارگاه اول که نزدیک خیابان بود، عباباف خوش زبان مهربانی داشت که هم خوب عبا می‌بافت و هم خوب دل همه را به دست می‌آورد. کاسب خوش زبان هم روزی جداگانه‌ای را می‌برد تنها محض خوش بیانی و خوش‌رویی‌اش. دعوتمان کرد برای چای. از پشت کارش بلند شد و برایمان در استکان‌هایی که همان جا آب زد چای ریخت و هر کس که بعد از ما آمد را دعوت کرد که ما با چای بخورد و آنقدر خوش زبان و مردم‌دار بود که همراهم دو سجاده‌ای کوچک پشمی را که چندان از رنگ‌آمیزی‌شان خوشش نیامده بود بی‌هیچ چانه‌ای و از روی میل تمام خرید به قرار هر کدام پنجاه هزار تومان.

برای من فرش‌دوست نائین یعنی فرش حتی اگر نقشش و رنگ و رویش را حتی در بهترین حالت هم دوست نداشته باشم. گرچه روز تعطیل بود اما با این حال به سختی می‌شد باور کرد در شهری هستیم که نائینِ فرش‌بافی ایران است. پراکنده، جا به جا مغازه‌هایی بودند که از تابلو و روزگارشان برمی‌آمد که مواد اولیه می‌‌فروشند اما فرش‌فروشی در آن معنایی که در ذهن ماست، نبود و ندیدیم. نائین روزگاری یکی از مهم‌ترین مراکز فرش‌بافی در ایران بود اما آخرین باری که مشتری از آلمان نقش نائین خواسته بود به دردسر بزرگی افتادیم تا یک پارتی تقریبا معقول که صد البته از آن راضی نبودند بسته و فرستاده شد. اکثر شش متری‌هایی که به اسم نائین می‌آوردند بافت نائین نبودند و در همان نزدیکی (اگر اشتباه نکنم) در سبزوار (؟) بافته شده بودند.


برچسب‌ها: ایران, سفر, نائین
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۲۷ساعت 8:20  توسط آرزو مودی   | 

این ایران زیبا!

محراب مسجد امیرچخماق یزد

نماز نخوانده بود. دنبال مسجد می‌گشتیم که قبل از غروب آفتاب که خیلی نزدیک بود نماز بخواند. همه آدرس مسجد امیرچخماق را دادند که دور میدان امیرچخماق بود. مسجد را پیدا کردیم اما در مسجد بسته بود. خواستیم برگردیم که در کوچکی که عمود بر در اصلی مسجد بود باز شد و پیرمردی بیرون آمد که پاجامه راه‌راه پوشیده بود و پاچه‌های پاجامه را درون جوراب‌های سورمه‌ای رنگش فرو کرده بود. اجازه خواستیم که نماز بخواند. پیرمرد مهربان بود و راهمان داد. مسجد وضوخانه و دستشویی نداشت. داشت اما بیرون از مسجد و داخل کوچه بود و پیرمرد گفت شهرداری در و پیکرش را مگر وقت نمازها قفل می‌کند. وسط حیاط مسجد، دقیقا وسط حیاط سه شیر آب از یک لوله منشعب می‌شدند. خدای دوست شدن با آدم‌های غریبه با پیرمرد دوست شد. پیرمرد گفت قبلا برای دیدن مسجد بلیت می‌فروختند و مسجد روزی صد تا صد و پنجاه هزار تومان درآمد داشته است و همیشه در مسجد رو به همه باز بوده است. بعد یک عده رفتند و شکایت کردند که برای خانه خدا چرا بلیت می‌فروشید؟ دیگر بلیت نفروختند اما حالا دیگر همه وقت در مسجد رو به همه باز نیست و وقت‌های مشخصی باز می‌کنند که مامور هم می‌آید و بررسی می‌کند که کسی درون مسجد نخوابیده باشد و می‌رود و همیشه در و پیکر مسجد بسته است. مسجد بزرگ نبود. یک ایوان و یک محراب اصلی تماما سنگ داشت که شبیه محراب‌های دیگر نبود و یک گلدان(؟) یا کوزه(؟) از طاقش آویخته بودند و در میان سنگ مرمر سخت به بندش کشیده بودند و کاشی‌های شش ضلعی آبی و گنبدی که زینت خاصی نداشت مگر یک نقش 16 پر بر زمینه تماما سفید. همان تک ایوان اصلی مفروش بود و به قیاس نمونه‌های مشابه دیگر همه می‌توانستند دور هم نماز بخوانند و چنین می‌کردند و زن و مردی نداشت. نماز که می‌خواند مسجد را تماشا می‌کردم. پیرمرد که شاید خادم مسجد بود رفت و مسجد را به پیرمرد دیگری سپرد که گویا از کسبه همان دور و اطراف بود و او هم آمده بود که نماز بخواند.

نمازش که تمام شد گفت تمام مدت اضطراب داشتم یکی از پیرمردها نه به بدحجابی که به بی‌حجابی از مسجد بیرونت کند.

 

 

عکس از اینترنت است.


برچسب‌ها: ایران, سفر, یزد, محراب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۳/۰۳/۲۳ساعت 21:35  توسط آرزو مودی   | 

راه نمایی

رفسنجان هتل ندارد. دارد، اما گویا هیچ وقت جا ندارد. کوچک است و ما نفهمیدیم شهری مثل رفسنجان چه مسافری می‌تواند داشته باشد که همیشه همان هتل قد کف دستش جا نداشته باشد. اگر رفتید رفسنجان و مسافر بی‌جا و مکان بودید و شب را باید در رفسنجان سرمیکردید و چادر داشتید و باکتان نبود که درون چادر بخوابید، رفسنجان پارکی دارد که خودشان می‌گوید "پارک موزه ریاست جمهوری". در مقیاس شهری به قد رفسنجان پارک بزرگی است. پارک نگهبانی دارد فوق‌العاده؛ یک پیرمرد دیلاق با سروموی سفید که همیشه سیگار یا به دستش است یا به کنار لبش و لخ‌لخ‌کنان پارک را قدم می‌کند و کار نگهبان و باغبان و پلیس را با هم انجام می‌دهد. پارک قلمرو فرمانروایی‌اش محسوب می‌شود و باید انصاف داشت که فرمانروای خوبی است. پلیس راهنمایی و رانندگی هم دارد که همان گوشه و کنار پارک اتاقی و دم و دستگاهی دارد. اجازه اگر بگیرید که یعنی اول باید با نگهبان دوست بشوید بعد نگهبان از آن‌ها یعنی از پلیس‌های راهنمایی و رانندگی برایتان اجازه بگیرد می‌توانید شب را درون محوطه‌ای بگذرانید که اختصاص به آن‌ها دارد. به همین سادگی.

این شهر حتی پلیس خیلی جوانی دارد که اهل رفسنجان نبود، جیرفتی بود و چادرمان را که برپا می‌کردیم آمد و اصرار که ما را با خودش ببرد. کجا؟ خانه‌اش. می‌گفت به خانمم زنگ نمی‌زنم که مهمان دارم. هر چه بود با هم می‌خوریم. شب پیش ما بمانید و صبح بروید به سلامت! پلیسی بود مهربان که یک ساعت به زبان‌های مختلف اصرار کرد که مهمانشان بشویم و اگر ما کمی کوتاه آمده بودیم ما را با خودش برده بود. وقت رفتن شماره‌اش را داد و اطمینان داد هر ساعت از شب که نیازش داشته باشیم تلفنش را جواب خواهد داد و خواهد آمد. مطمئن بودیم که خواهد آمد.

صبح خیلی زود که بیدار شدیم دیدیم کنارمان ماشین دیگری هست و چادر دیگری که شب قبل از خواب نبود. مطمئن بودیم نگهبان تمام مدت با چماق بالای سرشان بوده است که سروصدا نکنند. صبح خودش تایید کرد که آن‌ها را برای اطمینان خاطر ما فرستاده است که از تنها بودن نترسیم. فقط ما نفهمیدیم چطور چادر را بدون سروصدا برپاکرده بودند که ما بیدار نشده بودیم و صدایی نشنیده بودیم؟! صبح متقابلا هر چه سعی کردیم سروصدا نکنیم و تا جایی که امکان دارد درها را باز و بسته نکنیم نشد که نشد.


برچسب‌ها: ایران, سفر, رفسنجان, پارک ریاست جمهوری رفسنجان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۳/۱۸ساعت 12:57  توسط آرزو مودی   | 

راه نمایی

از اصفهان به کاشان یک مسیر سرراست هست که بزرگراه کشیده‌اند. سرراست و صاف و کسل‌کننده است و سریع می‌رساندتان به کاشان. راه دیگری هم هست که از میمه جدا می‌شود. تا وَزوان و میمه بروید بعد از میمه راه جدا می‌شود. بپیچید سمت چپ. اولین شهر جوشقان است که روبه‌رویتان است. قبل از جوشقان، درست بعد از دانشگاه آزاد جوشقان (بله جوشقان هم دانشگاه آزاد دارد که روز جمعه ماشین‌های زیادی دوربه دور ساختمانش پارک شده بودند.) بپیچید به سمت راست که تابلو هم دارد و بعد بروید و خوش باشید و ببینید که چطور ناگهان جاده و اتوبان و بزرگراه کسل‌کننده که در این فصل از سال داغ هم هست تبدیل به یک جاده نیمه کوهستانی مهربان سرسبز می‌شود و می‌رود تا خود قمصر و بعد که تا کاشان راهی نیست.


برچسب‌ها: ایران, سفر, اصفهان, کاشان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۳/۱۱ساعت 21:25  توسط آرزو مودی   |