بخش جدید و قدیم خانه پدری - خوانسار (عکس از ArchDaily)
سایت Archdaily در این آدرس خانه زیبایی را در خوانسار/ اصفهان/ ایران به نمایش گذاشته است و کسی هم در فیسبوق شرح کوتاهی بر آن نوشته بود که نتوانستم همرسانش کنم و ما دوباره فیلمان یاد هندوستان کرد و از سر صبح که ما سایت و عکسها را دیدهایم ول نمیکند که نمیکند.
یک کرم خزنده خورندهای پارسال به جان من و مرد و مادرم افتاده بود برای زندگی در خوانسار! یک توضیحی همان موقع دادم که البته الان دیگر روی وبلاگ نیست و پاک شده است. سفری که با مرد رفته بودیم ما را جادو کرد و ما هم جادویمان را منتقل کردیم به مادرم و همگی مدتها در حال برنامهریزی بودیم که چطور و چگونه و به چه شکلی میشود، زندگیمان را بین اصفهان و بیرجند و خوانسار تقسیم کنیم و هزار فکر داشتیم و هزار برنامه ریختیم و آخر هیچ؛ نه کاملا هیچ ولی به هزار دلیل مجبور شدیم برنامهها را برای مدتی کنار بگذاریم و فکر نان کنیم که خربزه آب است؛ چرا که زندگیمان روز به روز نه تنها سبکتر نشد که سنگین و سنگینتر شد و فکر زندگی در خوانسار و کار در اصفهان تبدیل به رویایی شد که فعلا باید در حالت تعلیق بماند. تابستان امسال هم البته چند باری رفتیم و چند خانه-باغ قدیمی و جدید را دیدیم و تا اصفهان بحث کردیم و هر بار سر چیزی به تفاهم نرسیدیم. یکی از آن صد چیزی که بحث کردیم و کار به جایی رسید که یکبار کنار جاده توقف کردیم که رسما دعوا کنیم، قدیمی بودن خانهها بود و مخالفت دیگران برای زندگی در خانههایی که به درد نمیخورد. در مقابل این دوستان و مخالفان سرسخت پافشاری من در راستای بازسازی بناها به جایی نرسید و هر چه دلیل و مدرک آوردم که میتوانیم خانههای قدیمی را بازسازی کنیم و هزار سود در کنارش به ما برسد و چنین کنیم و چنان کنیم که نه تنها مناسب باشد برای زندگی که حتی سود هم ببریم فایده نداشت که نداشت و دیگران به دنبال جایی بودند که از همان اول حاضر و آماده و مناسب زندگی باشد و گزینههایی که پیدا میکردیم، هزار عیب داشتند که باعث میشد نوساز بودنشان به چشم نیاید.
برچسبها:
معماری,
خوانسار
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۴/۰۵/۲۵ساعت 14:18  توسط آرزو مودی
|
خوانسار یک شهر کوچک زیبا بود بر دامنه کوه که پایینتر از جاده درون یک دره سبز جا خوش کرده بود. شهر بود، باغ داشت، خیابانهایی داشت که درختان دوسویش آسمان را پنهان میکردند، میدان اصلیاش (؟) مقدار زیادی از آن غذاخوریهای اسمش را نیاور (Fast Food) داشت که برای آن شهر کوچک واقعا زیاد بود و به چشم میآمد، یک مسجد جامع داشت، یک هتل بزرگ داشت و یک تفریحگاه که همراه غرغرو میگفت اینکه همان کوه صفه خودمان است و غر میزد کسی برای پارک صفه اصفهان 4000 تومان پول نمیگیرد حالا اینها را ببین برای چه چیزی از ما 4000 تومان ورودی گرفتند. صد البته از خود خوانساریها نمیگرفتند اما از ما از اصفهان آمدهها گرفتند. شما رفتید ندهید! واقعا پول زور است. بگویید خوانساری هستید. البته باور کردن یا نکردنشان با خودتان چون شهر واقعا کوچک است.
خوانسار عسل و گردو و بادام و خیلی چیزهای خوشمزه دیگر هم داشت. آقای نابغه خیلی وقت پیش گفته بود عسل خوانسار را میبرند به اسم عسل نیشابور بستهبندی میکنند و به ده برابر قیمت میفروشند. (برابریاش خیلی خوب یادم نمانده است.) میگفت کیفیت عسلش بد است و تبعا ارزان است اما فروختنش به اسم نیشابور سود خوبی دارد؛ راست و دروغش با آقای نابغه. قرار بود من هم گول بخورم شریکش بشوم که عسل خوانسار را بخرد و به اسم عسل نیشابور بفروشد که نشدم و خودش هم که فقط حرف همه چیز را میزد و عمل کو؟ رفت پی کوه!. ما هم البته عسل نخریدیم نه به این دلیل که عسل خوانسار خوب است یا بد است فقط به این دلیل که در یکی از روزهای خدا یک پیرمرد لر با یک لهجه فوقالعاده و یک صدای وحشتناک خشدار خیلی جذاب با یک شلوار لری از آن مدل خیلی گشادش که کوتاه هم هست (که جا داشت من برای سروریختش و لهجهاش و صدای خشدارش یک جا با هم غش کنم و این کار تا سه هفته حسادت و چندش همراه را با هم تحریک میکرد) سه کیلو عسل واقعا معطر را به همراهم فروخت به قیمت 45000 تومان که با این کار تا مدتها نسبت به هرگونه عسل آلرژی خواهد داشت.
خوانسار یک شهر رویایی بود. جان میداد بگردی یک خانه پیدا کنی که پنجرههایش باز بشود رو به آن همه سبزی عجیب جادویی و آن کار که دلت میخواهد را بکنی و بعد آسوده بمیری. (البته باید هر از گاهی بیایی اصفهان از آب و هوای بد و دود و ترافیکش بهره ببری و دوباره برگردی وگرنه ممکن است از آن همه سکوت و دوری از شلوغی و هزار حسن دیگر یک شهر بزرگ افسرده بشوی و دق کنی.) تکلیف همراهم که روشن است. من اما نتوانستم تصمیم بگیرم. احتمالا فقط تماشا کنم تا سرریز و لبریز بشوم و بعد بیآنکه غصه کارهای نکردهام را بخورم، بمیرم. اگر خوانسار فرش داشت من هم به همراهم میپیوستم ولی ندارد. اگر هم داشته باشد چیزی در موردش نمیدانم و بافتههایش را ندیدهام.
برچسبها:
ایران,
سفر,
اصفهان,
خوانسار
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۳/۰۳/۳۰ساعت 10:42  توسط آرزو مودی
|