یادم آمد آن شبی که باران میآمد هم ما دیروقت شب بیرون بودیم. در چهارباغ خواجو زیر باران راه رفتیم و خیس شدیم و یخ زده برگشتیم خانه. آن شب جز یک ماشین پلیس که تویوتای شاسی بلندی بود و دو نفر در آن چرت میزدند، هیچ پلیس و نیروی ویژهای در آن خیابانهای شلوغ ندیدیم. چهارباغ خواجو خلوت بود اما خیابانهای بر رودخانه شلوغ و پرترافیک بودند.
قهرمانها در دنیای واقعی باران را دوست ندارند در فضای مجازی زیر آتش میرقصند و از این حرفها...
و بعداً چیزهای دیگری را هم به یاد آوردم. مثلاً 26 آبان که ما بیرون بودیم. مجبور بودیم برویم بیرون و یار میگفت ما را میکشند و خیابانها خلوت و خالی از آدم بودند و پرنده در اینجای شهر پر نمیزد.
یا فراخوان 19 نوامبر را که در اینستاگرام دیدم و گوش به زنگ فتح شهر به دست قهرمانان بودم و ...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۳۰ساعت 17:50  توسط آرزو مودی
|
یک هفته شد که صفحه اینستاگرامم باز میشود؛ بیآنکه از هیچ ابزار میانبری کمک بگیرم. ده روزی بود که باز میشد اما جنبش خاصی نمیدیدم. در چند روز گذشته فعالیتهایش بیشتر شده است و refresh میشود و پست و استوری دیگران را اگر دلش بخواهد نشان میدهد اما به من اجازه هیچ فعالیتی را نمیدهد. بنابه دلایل کاملاً شخصی از هیچ راه میانبری برای باز کردن هیچ صفحهای استفاده نمیکنم. اگر صفحهای فیلتر شد عمرش برای من به سر آمده است. من در آن دسته قرار میگیرم که از بسته شدن اینستاگرام خوشحال شدم بس که زندگیام را میگرفت. گرهی از هیچ جای زندگی من باز نمیکرد که گرههایی هم بر آن میزد.
از روزی که باز شده است خودم را در دو ایران میبینم. ایرانی که در اینستاگرام نشان میدهند و ایران یا اصفهانی که من در آن زندگی میکنم و این دو منطبق بر هم نیستند. در اینستاگرام قهرمانان صف شکن مبارز شکست ناپذیری زندگی میکنند که صبح تا شب مشغول مبارزهاند و هر کس به این مبارزه چند میلیونی نپیوندد، پفیوز است. من هم لابد پفیوز هستم زیرا من در اصفهانی زندگی میکنم که آدمهایش صبح به صبح از خواب بیدار میشوند و زندگی روزمره همیشه را زندگی میکنند. صد البته بوق هم میزنند، به خیابانها هم میریزند، اعتراض هم میکنند، سر چهارراهها هم پلیسها و آدمهایی با لباسهای عجیب و غریب و ترسناک میدیدیم، بعضی شبها هم بوی دود و آتش تا خانه من هم میآید اما به غیر از اینها زندگی عادیست. همان است که همیشه بود. در ایرانِ اینستاگرام مردم در اصفهان صبح تا شب میجنگند! همه جا تعطیل است. همه در اعتصابند و صد البته زنها نه تنها سرلخت که با مینیژوپ بیرون میروند!
امروز رفتم بیرون که دو متر پارچه متقال بخرم. از کجا؟ از آن سر شهر. اصلاً عمداً آن سر شهر را انتخاب کردم که شهر را و آدمهایش را ببینم و گرنه سر خیابان یک ردیف پارچهفروشی هست. با اتوبوس رفتم. در شهر من اتوبوسها کار میکنند و رانندگانش در اعتصاب نیستند و ما پای پیاده راه نمیرویم.
شمردم. در مجموع هفت زن بیحجاب در خیابان دیدم. یک دختر در اتوبوس شالش روی شانههایش بود. دو زن میانسال در خیابان نظر راه میرفتند، یکی موهای بلوند تفریباً کوتاهی داشت که دمش را بسته بود و شالش دور گردنش بود اما همراهش حجاب کامل داشت. یک دختر سرخوش در ماشینش میرقصید و آواز میخواند و رانندگی میکرد و شالش روی شانههایش بود. یک خانم زیبا با موهای کوتاه و یک جفت گوشواره براق که شیشههای ماشینش را کیپ بسته بود و شالی روی شانههایش نبود و از یکی از فرعیها وارد خیابان نظر شد. دختری هم وقت برگشت در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و شالش روی شانههایش بود، زن میانسالی سبد خریدش در دستش بود و شالش روی شانههایش بود و دختری که کنار خیابان راه میرفت و... همین. با حسابی که من در ذهن دارم، در چند ماه گذشته تعدادشان ثابت مانده است. در تابستان و قبل از کشته شدن آن دختر بیگناه هم اوضاع همین بود. یکشنبهها که از جلسه شاهنامهخوانی میآمدم گروهی دوچرخهسوار جلوی قهوهفروشی جمع میشدند که زنها حجاب نداشتند و کلاه به سر داشتند و موهای بلند بلوندشان را دم اسبی بسته بودند و زیبا بودند.
سحر میگفت در مشهد تعدادشان بیشتر است و دیگر از شال دور گردن هم خبری نیست و هر جایی میشود دیدشان. در این اصفهان که من در آن زندگی میکنم، خیر، چنین نیست. من همسایه دیوار به دیوار دانشگاه اصفهان هستم. روزهای زیادی از هفته را تا دانشگاه میروم و برمیگردم و در ساعت شلوغ روز تا آن سر شهر رفتم و بر عکس عادت همیشگیام به آدمها خیره شدم. هیچ جنبش سرلختی عجیب و غریبی هم در این فاصله طولانی که رفتم، نبود.
ساعتی را انتخاب کردم که ساعت شلوغی روز بود و پارچهفروشیها همان بودند که همیشه. مغازههای زیادی تعطیل و خالی شده بودند و خیابان دیگر آن رونق سابق را نداشت اما آنهایی که بودند باز و پر از مشتری بودند و کسی در اعتصاب نبود و جز یک مغازه کسی پارچه متقال نداشت. یک نفر هم گفت بهتر است چلوار بخرم که پارچه چلوار نازک و کم عرض بود و فروشنده دندان گرد بود. چلوار برای آنچه میخواستم مناسب نبود. پارچه متقال هم بیش از حد خشن بود. فروشنده گفت که بعد از شستن نرم میشود اما پارچه گفت: "فروشنده دروغ میگوید، دلت را به نرم شدن من خوش نکن. من نرم نمیشوم." کرباس هم گویا در صفحات تاریخ گم شده است و جز در کتابهای تاریخ کسی کرباس را نمیشناسد.
بعد هم دست خالی برگشتم.
من از اینکه دروغگوهای جدیدی جای دروغگوهای قدیمی را بگیرند، نگرانم. شما را نمیدانم.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۳۰ساعت 17:28  توسط آرزو مودی
|
ای هزار و چند نفری که در روز این صفحه را بالا و پایین میکنید!
آیا میتوانید جای دنج آرام صد البته خوش قیمتی برای اقامتی چند روزه در نهاوند یا ملایر*** استان همدان معرفی کنید؟ اگر شب به شب آب و غذا هم به آدم بدهند، خدا را شکر میکنیم. ندهند هم ایرادی ندارد اما تمیزی برایم بسیار مهمتر از آب و دانه است.
***ملایر و نهاوند یا آن حوالی، مثلاً اگر جوزان باشد هم ایرادی ندارد ولی در همین حوالی باشد فقط...
یک درخواست دیگر: اگر آدم پرحوصله ای که آن منطقه را بهتر از من بشناسد هم میشناسید، معرفی کنید و بله صد البته که زبان مردم آن منطقه را اگر لری باشد، میفهمم!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۲۳ساعت 14:42  توسط آرزو مودی
|
دیشب که یار وقت بیرون رفتن کت گرم پاییزی پوشید، واحد اندازهگیری سرما و گرمای مغزم و بدنم دچار حمله عصبی شد و لگد پراند که "مگر سرد شد؟"
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۲۳ساعت 14:12  توسط آرزو مودی
|
آیا میدانستید در شاهنامه "مهرنوش" مرد است؟ و زن نیست.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۲۳ساعت 13:35  توسط آرزو مودی
|
حکومت دیکتاتوری حکومت تک صداست (دیکتاتوری الزاماً حکومت بدی نیست!)؛ به اقتضای شرایط و بر اساس نیاز، هر چه تعدد صداها در جامعهای کمتر باشد سرکوب مردم و حکومت بر آن جامعه بر مبنای اصول سیستم دیکتاتوری سادهتر خواهد بود. جامعه لیبرال در مقابل جامعه چندصداست و هر گروهی و هر کسی حق دارد صدای خودش را داشته باشد، بیآنکه به دیگری آسیبی برسد یا برساند (لیبرالیسم هم الزاماً و همیشه آش دهانسوزی نیست!).
آنچه در این دوران میبینید و خوشتان نمیآید و واکنش نشان میدهید، تجربه "چند صدایی" است. به لطف اینترنت و شبکههای اجتماعی شروع به شنیدن صداهای مختلف کردهاید؛ چیزی که در حالت کلی به آن عادت ندارید و به همین دلیل به مذاقتان خوش نمیآید. صاحب صدا شدن هم چیز عجیب و غریبی است برای ما و به همین دلیل است که مدام کسانی صدایشان را بالاتر و بالاتر میبرند چون تا امروز صاحب صدا نبودند و حالا هم وضعیت را درست تشخیص نمیدهند و برآورد غلطی نسبت به صاحب صدا شدن خودشان دارند.
اگر فکر میکنید محصول سیستم دیکتاتوری چیزی جز دیکتاتوریست سخت در اشتباهید. من و شما هر کداممان یک دیکتاتور بالقوه در ته ذهنمان داریم و دلیل بسیاری از واکنشها و رفتارهای بسیار عجیبی که در این روزها و حتی در این سالها دیدهایم همان دیکتاتوریست که در ته ذهنمان قایم کردهایم و حضورش را به رسمیت نمیشناسیم.
قرار نیست و نباید همه آدمها در سطوح مختلف جامعه نسبت به یک وضعیت واکنش برابری داشته باشند. وضعیت من با آن جوان یا نوجوان کم سال کمتجربهای که فکر میکند چنین وضعیتی آخر دنیاست و احساس بدبختترین موجود دنیا را دارد، فرق میکند. قصد ندارم به همان شیوه واکنش نشان بدهم. سالها و سالها و سالها تاریخ خواندن باید چیزهایی را یادم داده باشد و فکر کنم که شاگرد خوبی هستم.
قصد ندارم مثل دهانگشادهای دوروبرم عقایدم را سر هر کوه و برزنی جار بزنم، به دیگران تحمیل کنم یا هرچه... از نظر من بین فاشیست چادری و فاشیست سرلخت هیچ فرقی وجود ندارد؛ فاشیست بودن که شاخ و دم ندارد. من یک آدم دانشگاهی و آکادمیکم و به انقلابها دیگر هیچ اعتقادی ندارم. بر مبنای اصول دیگری رفتار میکنم، اصولی که مطابق با آنها سالها درس خوانده و تربیت شدهام و صاحب فکر شدهام.
اگر خوشتان نیست که اینجا در مورد ظرف قهوهخوری و سرویس چایخوری حرف میزنم، تشریف نیاورید. اینجا کلاس تاریخ سیاسی نیست و من هم حوزه تخصصیام چیز دیگری است. دهان گشادم را هم به لطف رشتهای که خوانده ام که یک سرش به تاریخ و دین وصل است و طرف دیگرش به فلسفه و سیاست بستهام یا یادگرفتهام که ببندم. آدمهایی که من را از نزدیک میشناسند میدانند که از اظهار عقیدهام باکی ندارم اما به اظهار عقیده سازنده اعتقاد دارم نه دریوری گویی به هر قیمتی...
خلاص
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۹ساعت 8:58  توسط آرزو مودی
|
دیشب A man called Ove را دیدیدم. به یار گفتم نسخه 30 سال دیگر توست وقتی پیر شده باشی و من نباشم!!! اما مطمئن نیستم که بتوانی چنین دوستانی داشته باشی چون بداخلاقتر و تلختر خواهی بود!
اگر کتابش را خواندهاید و ترجمهاش را پسندیدهاید، بیزحمت به من هم بگویید. سی بار در ایران ترجمه شده است و پشت هر ترجمه حرف و سخنی است. طبعاً سوئدی نمیدانم وگرنه خواندن نسخه اصلی کار دیگری است!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۸ساعت 11:24  توسط آرزو مودی
|
ظرف قهوه تمام استیل جینگولی 400000 تومان؟!!!
مگر شیشه مربای مادرم چه اشکالی دارد؟ حالا گیریم کَفَش هم وقت کوبیدن به پیشخوان بشکند، پولش که از جیب من نمیرود!
***
یک کارت هدیه 200000 تومانی دارم که در اصل کارت هدیه دیگری است و به من رسیده است!
حالا نمیدانم با آن کارت دویست تومانی آن کیف یک میلیون و دویستی که در سیتیسنتر دیدم را بخرم یا این ظرف قهوه را یا آن کتابی که مدتها دنبالش میگشتم و بالاخره یافتمش و قیمتش 800000 تومان است یا آن سرویس قهوه یا چای خوری جینگولی سبز و صورتی و آبی کمرنگ که با مادرم در [خیابان] عبدالرزاق دیدیم و 380000 تومان بود و مادرم میخواست پولش را بدهد اما بهانه آوردم که "نه! استکانهایش زیادی دهان گشادند" که مادرم رها کند!؟
یادم رفت، ماشین هم میخواستم بخرم! با همان دویست هزارتومان البته!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۸ساعت 10:30  توسط آرزو مودی
|
تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد که کارمند واحد تحصیلات تکمیلی دانشگاه هنر اصفهان نتوانست آن اصطلاحی را درست تلفظ کند که "خوراک" شغلی است که دارد.
زن در حالی حکم معلق شدنم را برایم از رو خواند که نمیتوانست "کان لم یکن" را تلفظ کند. اگر از او میپرسیدم معادل فارسی این اصطلاح که نتوانستی نشخوار کنی، چیست؟ قطعاً نمیدانست. فقط میدانست که من به دلایل یک سری اتفاقات خاص که در دوره کارشناسیام رخ داده است از حق تحصیل در مقطع ارشد محروم شدهام! آن اتفاقات خاص چه بود؟ درگیر شدن با دزد... با سرپرست دزد خوابگاه... که زنی بود به اسم ابراهیمی...
این آدمها ما آدمها را از حق طبیعی مسلممان محروم میکنند!
امروز دوباره (شما بخوانید صد باره) کس دیگری در جای دیگری در مورد صلاحیت علمیام تصمیمگیری کرد که حتی اصطلاحات ساده علمی رشته تخصصیام را نتوانست از رو بخواند. آن اصطلاحات دیگر عربی یا انگلیسی نبودند. فارسی بودند، فارسی. و من برای صاحب تخصص شدن در این رشته به غیر از زبان مادریام مجبور شدم پنج زبان دیگر را هم یاد بگیرم!
دنیای قشنگی است. وقتی قشنگتر میشود که بدانیم که این ویروسها تا سی سال آینده در سیستم دانشگاهی باقی خواهند ماند و اگر کاری نکنیم تکثیر خواهند شد و ریشههای مهلکشان در جان فرهنگ و سیستم آموزشی ما باقی خواهد ماند.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۸ساعت 10:18  توسط آرزو مودی
|
دوست دارید در مورد سریال Peripheral حرف بزنید؟
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۶ساعت 10:19  توسط آرزو مودی
|
شب چهلم آن دخترک بیگناه ما هم در خیابان بودیم. از عصر یا به عبارتی سر شب که میشود، ساعت پنج به وقت اصفهان بیرون بودیم. حساب روزها و شبها از دستم در رفته است و نمیدانستم چهلم آن دخترک بیگناه است. ذهنم از مرگش خطی ساخته است و خط را تا بسیار دور، دورِدورِدور برده است. ذهنم در رویارویی با مرگ دخترک بیگناه زمان را گم میکند و یادم نمیماند که دخترک را چه وقت کشتهاند. در ذهنم دخترک را بسیار پیشتر کشتهاند و "آن کس که لباس ندارد، پادشاه است".
یک شب معمولی بود. اگر آن دخترک را نکشته بودند احتمالاً او هم در آن شب معمولی همان کارهایی را میکرد که ما کردیم. در خیابان میچرخید، خرید میکرد، کارهای ناتمام را انجام میداد و بعد هم در ساعت مقرر خودش را به خانه میرساند. شاید چون پدرش، مانند همه پدرهای شهرهای کوچک، حساس بود که دختر به موقع خانه باشد. ما هم آن شب کارهایی داشتیم که باید انجام میدادیم و واجب بودند و من یک آدم عادی در خیابان بودم. قرار نبود جای دوری برویم، همین دور و اطراف خانه. نظر و حکیم نظامی و توحید و کمی هم بلوار کشاورز و سمت سیمین که نرفتیم چون کارمان انجام شده بود. وقت برگشتن، از پل فلزی که گذشتیم هنوز همه چیز عادی بود. گپ میزدیم و آنچه کرده بودیم و آنچه ناکرده مانده بود را سبک و سنگین میکردیم. از بانک ملی که رد شدیم ناگهان چهره خیابان عوض شد. خیابان دیوانه شده بود. به چهارراه نظر که رسیدیم دو سمت خیابان ایستاده بودند. جمعیتشان جلوی بانک ملت بیشتر بود، زره پوش و گیج و گنگ و ترسیده، برای جنگ نیامده بودند اما لباس جنگ پوشیده بودند. بچه بودند؟ کم سن بودند؟ کسی لباسها را بر تنشان کرده بود و فرستاده بود به خیابان. آنها هم به خیابان، به ما آدمها و ماشینهای در حال گذر زل زده بودند و شاید شاید آنها هم خدا خدا میکردند که همه آن چیزها زودتر تمام بشود که آنها هم بروند تا مانند هر شب دیگری به موقع در خانه باشند... کسانی هم منتظر آنها بودند.
ماشینهای آن سمت خیابان بوق ممتد میکشیدند و همراه گفت که امروز چهلم آن دخترک بیگناه بود و گفت عصر همین صحنه را در بزرگراه شهید خرازی دیده است و صدا به صدا نمیرسیده و آنهایی که پایین بودهاند، بوق میزدند و بالاییها رد میشدند. همراه هم رد شده است. از چهارراه نظر تا خاقانی تا ابتدای سنگتراشها و بعد چهارراه پرستار همراه آرام و قرار نداشت و فقط میخواست که از آن شلوغی فرار کنیم و نمیتوانستیم. هیچ خروجی وجود نداشت. ماشینها و آدمها مانند هر شب عادی شلوغ دیگری در خیابان حکیم نظامی در هم گره خورده بودند. زنها و بچههایی بیخیال به آنچه در اطرافشان میگذشت از خیابان رد میشدند. از "عمونوروز" شیرینی خریده بودند و صبورانه ترافیک خروجی کوچه مهرداد را تماشا میکردند که راهی برای رفتن به آن سوی خیابان پیدا کنند. زنی چادر به سر خندان و بیخیال دست بچهای را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید و بیهیچ عجلهای از میان ماشینها و صداها راهی باز میکرد. کسی هست که این صحنه را در همه شبها و روزهای معمولی سال در این نقطه ندیده باشد؟ آن سمت دیگر خیابان ماشینها بوق میکشیدند و به اندازه ما بینظم و آشفته نبودند. آن ماشینها را منظم پشت هم چیده بودند. هیچ عجلهای نداشتند چون باید بوق میزدند و هر چه بیشتر میماندند بهتر بود؛ بوق بیشتری میکشیدند. ما هم تلاش میکردیم که بگریزیم و چون جایی برای گریز نبود، با شلوغی همراه میشدیم. به چهارراه پرستار که رسیدیم، قبل از پیچیدن، همراه به آن سوی چهارراه، اول خیابان شریعتی اشاره کرد و گفت ببین "مردم را میزنند". من ندیدم. نمیدانستم دقیقاً به کدام نقطه نگاه کنم. در آن نقطهای که همراه اشاره کرده بود فقط تاریکی دیده بودم. همان وقت مرد دوچرخهسواری از کنارمان رد شد و وقت پیچیدن به سمت شلوغی چیزی گفت. مرگ فرستاد برای کسی و به ما گفت بوق بزنیم و همراه گفت نه! همراه بغض و ترس داشت و میگفت مثانهاش از ترس زیاد ناگهان پر شده است. مردمی که این سوی خیابان بودند ترس داشتند و میگریختند. شاید مثانه آنها هم پر شده بود. بسیاری از مغازهها در ساعت 7 شب تعطیل بودند. کرکرههای آهنی مردم خیابان را از سکوت اشیا جدا میکردند. مغازه هایی هم باز بودند. آن اسباب بازی فروشی کنار مدرسه باز بود و مردمی خرید میکردند. همان مغازهای که لباس بچه هم میفروشد. کالسکه و وسایل سیسمونی هم. بستنیفروشی مجلل هم باز بود، قهوهفروشی ابتدای سنگتراشها هم و عدهای در صف خودپرداز بانک صادرات ایستاده بودند و عدهای همچنان بوق میزدند. ما میگریختیم.
به انتهای خیابان محتشم که رسیدیم دیوانگی شهر درمان شد. همه چیز عادی شد. جلیلی فلافل میخروخت. مردم خرید میکردند. شیرینیفروشی که عطر هل میفروخت، شلوغ بود، زن بارداری شیرینی میخرید و مرد فروشنده جعبههای بزرگ شیرینی را برایش میبرد و در ماشین میگذاشت. ما هم کمی بعد آنچه را که در آن نیم ساعت دیده بودیم برای دیگران تعریف میکردیم و به لیوان چای نگاه میکردیم و آنچه در سرمان بود حساب و کتاب مهمانی روز بعد بود که به همه خوش بگذرد.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۲ساعت 22:0  توسط آرزو مودی
|
در روز یکشنبه هفدهم مهرماه در ساعت 19:15 شاهنامهخوانیمان تمام شد!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۲ساعت 21:29  توسط آرزو مودی
|
تَر کردن فیلها وارد مرحله شگفتانگیزی شده است. یک طور خاصی بعضی را تر میکنند که بقیه تر نمیشوند!! یا نصفه تر میشوند، دمشان تر است اما عاجشان خیس است.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۲ساعت 19:33  توسط آرزو مودی
|
دیشب در اصفهان باران بارید. ما در نیمه شب در چهارباغ خواجو زیر شرشر باران قدم زدیم.
و من برگشتم.
شنبه امتحان مهمی دارم.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۲ساعت 18:44  توسط آرزو مودی
|