پشمینه بافت

مرغ هجران

احساس می‌کنم شجریان عزیز ما روی یکی از آن ابرهای پفکی در بارگاه خداوندی نشسته است و در حالیکه پاهایش را تاب می‌دهد، دو گوشش را محکم با دست‌هایش گرفته است. گاهی هم دست‌ها را برمی‌دارد و رو به زمین فریاد می‌کشد که "مرغ سحر و درد هجران و کوفت، درد، زهرمار، مرض...

دست از سرم بردارید..."

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۷/۱۳ساعت 20:1  توسط آرزو مودی   | 

مرد جواهرفروش اول خیابان حسین‌آباد با چشمان خودش زنی را دیده بود که دیشب، وقت غروب زشت‌ترین دشنام‌ها را نثار "آن‌ها" می‌کرده است اما وقتی جلوی دوربین شبکه اصفهان ایستاده، گفته است که جانش را برای "آن‌ها" می‌دهد.

در تلویزیون وطنی همه جانشان را برای "آن‌ها" می‌دهند.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۷/۱۳ساعت 19:56  توسط آرزو مودی   | 

چرا نمی‌فهمند؟

در اولین تماس تلفنی خودش را [خانم] دلدار معرفی کرد و آن روز که دیدمش دلبری بود خوش چهره و خوش اخلاق، بسیار مهربان و پر حوصله و پیگیر هر کاری که وظیفه پیگیری‌اش را بر عهده دارد. چند باری با هم حرف زده بودیم و اطلاعاتی را دقیق پرسیده بود و بعد هم اطلاعات دقیقی را برگردانده بود. دیروز برای اولین بار صورت بدون ماسکش را دیدم. وقت خلوتی روز بود و کسی نبود و زن آسوده بود. کد ملی‌ام را پرسید و من ندیدم اما صفحه اطلاعاتم روبه‌رویش باز شد. در چهره زیبایش مکث معنی‌داری دیدم برگشت و نگاهم کرد و چیزی پرسید و تایید کردم. اطلاعاتی را که خواسته بود در صفحه وارد کرد. صفحه را بست و رفت پشت میزش نشست و پرسشی را که از قبل آماده کرده بود پرسید. در کلماتش دیدم که بارها صفحه را زیرورو کرده است.

در مقابل پرسش پاسخ روشنی نداشتم. درس خواندن، هر وقت که باشد، حوصله می‌خواهد یا من فکر می‌کنم که می‌خواهد؛ مدل بی‌حوصله‌اش هم هست ولی من اصولش را نمی‌دانم. زن می‌خندد. می‌گوید قصد دارد برود پیام نور. قصد را در اصل نداشته است اما حالا مجبور است برای کار کردن حداقل لیسانس داشته باشد. می‌گوید وقت درس خواندنش که بود شوهرش داده‌اند و حالا هم کار دارد اما لیسانس ندارد و دوباره در مورد رشته‌ها می‌پرسد. فکر می‌کنم زنگ بزنم به حامد و راهنمایی بخواهم اما خودم می‌دانم جواب آخر چیست. خواندن یکی از آن دو رشته که یشنهاد کارشناس آموزش دانشگاه پیام‌نور است و زن در انتخاب‌شان مردد است، به هیچ دردی نمی‌خورد و هیچ گرهی از هیچ کجا باز نمی‌کند. زن خم و چم آن کاری که باید انجام بدهد را خوب می‌داند و می‌شناسد، وظیفه‌شناس و دقیق و پر حوصله است. و هر کاری که بر عهده می‌گیرد را به بهترین شکلی انجام می‌دهد و برای انجام وظایف کارمندی روزانه‌اش به هیچ درس خواندن اضافه‌ای آن هم به مدت چهار سال نیازی ندارد.

زن لابد مادر است، همسر است، شاغل است، کارمند خوبی هم هست، حتی از همه کارکنان دیگری که در بخش تحصیلات تکمیلی دانشگاه دیده ام، بهتر است و حالا باید تکه‌ای از هر کدام این‌ها بردارد، بکند و حرام کند برای خواندن درسی که دیگر در اینجای کار به هیچ دردی نمی‌خورد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۱/۰۷/۱۲ساعت 22:34  توسط آرزو مودی   | 

حوصله‌ام را سر برده‌اید

اگر به اصولی که شعارش را می‌دهید واقعاً اعتقاد دارید، بی‌زحمت چهره‌هایتان را نپوشانید و بعد برای من شعار بدهید. اجازه بدهید من هم صورتتان را ببینم. در مقابل کامنت‌های خصوصی اخلاق مدار بی‌هویتتان فقط یک جواب دارم: "زر نزن!"

من وقتی در مورد نژاد و فرهنگ و ویژگی‌های نژادی و پری بدترکیب سیاه‌پوست حرف می‌زنم، می‌دانم چه می‌کنم و چه می‌نویسم اما شما که اصول نخ‌نمای اخلاقی را نشخوار می‌کنید فقط مشتی گوسفندید...

خلاص.

زیبایی هم اگر به فرض محال فخر نداشت، نداشتن زیبایی، ماتحتتان را اینچنین نمی‌سوزاند که به من یادآوری کنید همه در برابر خداوند برابریم. خیر! هیچ برابری در هیچ مرتبه‌ای، در هیچ کجا وجود ندارد.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱ساعت 14:31  توسط آرزو مودی   | 

به یار گفتم این صورت زیبا را نمی‌توانی از ترکان تاتار ترکستان شرقی به ارث برده باشی. این چشم و رنگ مو و فرم چانه و صورت میراث هندواروپایی‌های سفید پوست و روشن مو و روشن چشم است و نه تاتارها... رگ و ریشه قشقایی‌ات ناخالصی دارد!

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱ساعت 14:19  توسط آرزو مودی   | 

مشتی دلقک بی‌بته یا همان "مرگ بر آمریکا"!

وضعیت مسخره‌ای است. در نسخه جدیدی که از پینوکیو ساخته‌اند، پری زن سیاه‌روی زشتی است. در قصه‌های پریان هندواروپایی‌ها هیچ پری سیاه‌رویی نبود. نمی‌توانست باشد. هندواروپایی‌های قفقازی سیاهی نداشتند، سفید پوست و روشن چشم و روشن مو و... بودند، با صورت استخوانی و دماغ‌های گنده... چپاندن آن سیاه زشت‌روی بدترکیب قصه نژاد-نَپَرستی را مسخره می‌کند، به ریشخند می‌گیرد!

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱ساعت 14:18  توسط آرزو مودی   | 

ملال گیج‌کننده‌ای است!

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱ساعت 13:51  توسط آرزو مودی   | 

چادر زنی که جلوی من روی صندلی نشسته بود، آویزان شده بود. زن محجبه است، بسیار محجبه، متاهل، حلقه‌ای با الماسی تقریباً درشت به دست دارد. دستانش، دستان دختربچه تپلی است، چهارده یا پانزده ساله، صورتش را نمی‌بینم اما وقت حرف زدن صدای تیزی دارد و گاهی صدایش را در مقابل هر مخالفت یا مِن و مِن کردنی بالا می‌برد. من در هیچ بحثی شرکت نمی‌کنم. دلم می‌خواهد بروم خانه و بخوابم. اگر پا دراز می‌کردم می‌توانستم چادرش را خاکی کنم. مثل یک کودک تخس، به جای گوش دادن به کسی که حرف می‌زد، دلم می‌خواست روی پارچه آویخته با لبه کفش نقاشی کنم. کلام مرد گوینده بی‌معنی و کسل‌کننده است و اگر به چیز دیگری فکر نکنم، خوابم می‌برد. کسی آن سوی هیچ خطی، هیچ خط اتصالی نیست، اینترنت قطع است و نمی‌توانم تمایلات شیطانی‌ام را با دیگران در میان بگذرم که وقت بگذرد و هوشیار بمانم. اگر خط اتصال برقرار بود، دیگران تشویقم می‌کردند که چنین بکنم و چنین نمیکردم اما زمان مطلوب میگذشت. کسی برای تشویق کردنم نیست. چادر زن آویزان است، صاف می‌نشینم و پا را دراز می‌کنم، با اندک زاویه‌ای نک کفش به چادر می‌رسد. روی یک چادر مشکی ارزان قیمت چه بکشم که مناسب باشد؟

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱ساعت 13:45  توسط آرزو مودی   |