ترس بزرگ زندگیم این بود که یک زمانی، یک لحظهای، یک وقتی برسد که دیگر نتوانم به فارسی بخوانم یا بنویسم که حتی این دو تا خیلی ترسناک نیستند. ترس بدتر بدتر این بود که دیگر نتوانم به فارسی فکر کنم و الان دقیقاً دقیقاً همان نقطه است. هر دفعه که به این موضوع فکر میکنم اشک در چشمانم حلقه میزند. درست از لحظهای که شروع کنم به نوشتن دیگر نخواهم توانست به فارسی فکر کنم چون دیگر قرار نیست هیچ چیز جدی به فارسی بنویسم و به آلمانی فکر کردن حتی از به انگلیسی فکر کردن هم ترسناکتر بود و است.
دقیقاً دقیقاً به همین دلیل تا جایی که توانستم همه چیز را عقب انداختم اما دیگر رسیدم به آخر خط و دیگر راه فراری نیست.