پشمینه بافت

ماجرای من و مورخ و شاردن؛ یا در خدمت و خیانت مترجمان

مورخ را هزار سال است که می‌شناسم و وقتی می‌نویسم هزار سال یعنی واقعاً چیزی در مقیاس هزار سال به نسبت زندگی ما. رفیق بودیم چه وقتی زیرزیرکی در آزاردادن و متلک گفتن به نسوان و زنان گروه یا به قول خودش "زن دعوایی‌ها" یا شبه-فمنیست‌های به دردنخور شریکش می‌شدم و چه وقتی که سر یک موضوع مهم تاریخی یا اجتماعی ساعت‌ها بحث و چه بسا جدل می‌کردیم. رویکردمان به تاریخ با هم فرق می‌کند و مورخ استاد و بزرگ‌تر و راهنمای من بوده است در همه این سال‌های گذشته و از همان اول خیلی بی تعارف و ساده اعلام کرد که مورخین حوزه تاریخ هنر، تاریخ را روایت نمی‌کنند، تاریخ را می‌سازند و روایت‌شان معتبر نیست. شبی بود که رو به اصفهان خاموش تاریک نشسته بودیم و هیچ کدام رخ و رخسار دیگری را نمی‌دید و خدا می‌داند بحث از کجا شروع شده بود که به رد همه مورخین هنر رسید!

انتخاب همه کتاب‌های تاریخی که خواندم یا می‌خوانم یا همه چیزهایی که به متن صریح تاریخ ربط دارند، از زیر فیلتر مورخ رد شده است و هر جا که تخصص و سوادی نداشتم نگاهم به تأیید مورخ بوده است که بخوانم یا نخوانم. من هزار آدم کتابخوان دور و اطرافم دارم اما هنوز کسی را به اندازه مورخ مسلط و بیغرض ندیده‌ام و در کار تاریخ بیغرض بودن از یک جایی به بعد سخت می‌شود و مهارتی است که هرکسی ندارد مخصوصاً وقتی پای نان وسط بیاید. هنوز گردوخاک دفاع فوق‌لیسانسم ننشسته بود که اولین سفرنامه را آورد و من را واداشت هزاران هزار صفحه سفرنامه را تا این لحظه بخوانم. اولین سفرنامه دلاواله بود که اگر خوب به عقب برگردید و برسید به اردیبهشت نودوسه می‌بینید که چیزکی در مورد دلاواله هم نوشته‌ام. بعضی سفرنامه‌ها را تأیید نکرد اما نگفت نخوان. بعضی‌ها را بیشتر از بقیه تأیید کرد مثل "ایران و قضیه ایران"  لرد کرزن و مثل استاد ترکه به دستی ایستاد بالای سرم و مطمئن شد که صفحه به صفحه سفرنامه را بخوانم و غر زدن‌های من را نشنیده گرفت و معتقد بود و است که هر مورخ اول باید کار علمی و نگاه علمی داشته باشد.

این سوءبرداشت پیش نیاید که سفرنامه‌ها نگاه علمی دارند و بر اساس نگاه علمی نوشته شده‌اند. خیر، سفرنامه‌ها یادداشت‌ها و دیده‌ها و شنیده‌های جهانگردهایی هستند که به ایران رسیده‌اند و گاهی قدرت مقایسه داشته‌اند و دیده‌اند و روایت کرده‌اند و مورخ معتقد است نمی‌شود تاریخ را بدون دیدن زمینه‌اش روایت کرد و نباید تاریخ را ساخت. معتقد بود تو که روایت بلعمی و طبری و بیهقی و که و که و که را خوانده‌ای، حالا روایت و تعریف نگاه از بیرون به ایران را هم بخوان و بماند که از جایی به بعد کارمان شد جدل که نگاه سفرنامه‌نویس اروپایی، مگر در مواردی، چنان از بالاست و پر افاده است که چشمانش را بسته است و آن چیزی را که می‌بیند روایت نمی‌کند که روایت دیگری را، سلفش را، اروپایی دیگری را باز-روایت می‌کند.

یادم نمی‌آید اسم ژان شاردن را اولین بار کجا خواندم یا در موردش شنیدم اما با چیزی که خواهم گفت، شک دارم اولین بار از زبان مورخ شنیده باشم. شاردن یکی از معروف‌ترین کسانی است که ایران را دیده است و در طی سفرهای دوازده ساله‌اش، ایران عصر صفوی را با جزئیات خوبی روایت کرده است و چیزهای بسیاری برای گفتن دارد. اهل مطالعه است و در مورد جهانگردان پیش از خودش می‌داند و نگاهش، کمابیش، تا آنجایی که از یک جواهرفروش بتوان انتظار داشت، انتقادی است؛ می‌بیند و می‌پرسد و مقایسه می‌کند و روایت می‌کند.

با همه این اوصاف و حرف‌ها و نکته‌ها که گفتم، قسمت عجیب و قابل تأمل ماجرا سکوت معنادار مورخ در مورد این جهانگرد و مجموعه سفرنامه چندجلدی‌اش یا نادیده گرفتن عمدی شاردن بود. حکمش در مورد باقی سفرنامه‌ها "بخوان!" بود. روزی، وقتی، جایی کتاب را می‌دادم دستم که این را بخوان و کمتر نظرم را می‌خواست که می‌خواهم بخوانم یا نمی‌خواهم بخوانم و معتقد بود این را باید بخوانی اما در مورد شاردن چندباری که اشاره کردم، نشنیده گرفت و گفت اگر بخوانی بد نیست ولی کتاب‌های دیگر بهتری برای خواندن هست و کتاب دیگری داد دستم که شاردن را فراموش کنم. این مجموعه را در کتابخانه‌اش هم نداشت و با اینکه بارها شنیده بودم که شاردن مفصلاً به اصفهان پرداخته است و در مورد اصفهان نوشته است، نبودش در کتابخانه مورخ اصفهان شناس عجیب و غریب بود.

تابستان امسال کتاب را بعد از بارها یادآوری و پافشاری و دست آخر تهدید که دیگر هیچ سفرنامه‌ای را نخواهم خواند مگر شاردن، آورد و تأکید کرد به اصفهان که رسیدم خبرش کنم و برایش بگویم که چه خوانده‌ام.  

بارها حرف از شاردن که شده بود، مورخ گفته بود که بخش اصفهانش را حسین عُریضی در 120 صفحه ترجمه کرده است؛ کتابی مختصر که چشم اصفهان شناس را نگرفته بود و چه بسا دماغش را برای آن تک جلدی چین و تاب هم میداد.

من که شروع به خواندن کردم دیدم فقط شرحش از وقتی پا به اصفهان می‌گذارد تا وقتی به شرح و توصیف جزئیات و ویژگی‌های اخلاقی و اقلیمی و... و... ایران می‌رسد بیشتر از 170-160 صفحه است. یعنی در آن 170-160 صفحه وضعیت دربار را شرح می‌دهد و شرح سروکله زدنش با کارگزاران دربار و مصیبتی که برای فروش جواهرات می‌کشد و عروسی مسلمانی و ارمنی می‌رود و شرح مسلمان شدن یکی از ارامنه و ختنه کردن پیرمرد را می‌آورد و چه و چه و چه و بعداً هم در جلد چهارم، در فصلی تحت عنوان "اصفهان پایتخت ایران" مفصلاً اصفهان را توصیف می‌کند و توصیفش به نظر چنان دقیق و قوی است که می‌شود مثلاً کتاب را دست گرفت و قدم به قدم در محله حسن آباد از پل خواجو تا میدان نقش جهان را رفت و تصور کرد که امامزاده احمد که حالا شکل تالار عروسی درستش کرده‌اند، در زمان شاردن چطور بوده و ساختمان روبه‌رویش چطور و ساختمان کنارش چطور و عجیب بود که چنین دقتی خصومت مورخ را به دنبال داشت و عجیب‌تر اینکه همه این‌ها روی هم شاید چهارصد صفحه می‌شد و نه 120 صفحه پس حسین عریضی چه چیز را در این 120 صفحه گنجانده بود؟ خدا میداند.

من چهار جلدش را خواندم و طبق گفته خود شاردن حدس می‌زدم که دو جلد دیگر هنوز باید باشد که یعنی شاردن جایی گفته بود که فلان موضوع را بعداً می‌گویم و نگفته بود و جلد چهارم به تاجگذاری ختم شد و عملاً حرف ناتمام مانده بود و به نظر نمی‌رسید نویسنده‌ای مثل شاردن اینطور کتابش را به پایان برده باشد؛ به نظر می‌آمد یک نفر ناگهان وسط حرف ول کرده باشد و رفته باشد. جلد پنجم و احتمالاً ششم در مخزن کتابخانه دانشگاه نبود و گفتند صبر کنم و من در آن بین چیزهای دیگری خواندم و صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم و کتاب را پس نیاوردند. دو هفته پیش حوصله‌ام سررفت و به کتابدار گفتم مگر دانشجو کتاب را چند وقت به امانت می‌برد که دو ماه است هنوز به من می‌گویید نیست که باز هم گفتند صبر کن! که صبر نکردم که دیگر حوصله‌ام سررفته بود و حاصل جستجو و زیرورو کردن قفسه‌ها و فایل‌ها این بود که دانشگاه فقط چهار جلدش را داشته است و در جواب اعتراض من هم گفتند که همان چهار جلد بوده است و من زیاده پیله کرده‌ام.

وسط بحث کردن و استدلال کردن که چنین است و چنین نیست که دست آخر تبدیل به جدل شد، مورخ به زبان آمد که بعد از پنج سال هنوز پی آدم‌های سودایی متوهم را گرفته‌ام و ول نمی‌کنم و هنوز نفهمیده‌ام که تاریخ خاله زنک بازی نیست!!! البته مورخ آدم ملایمی است و این‌ها که من نوشتم را به زبان ملایم طنز تلخش گفت اما دست آخر معنی یکی است. مورخ معتقد بود کتابی که 120 صفحه بوده است و خوانده دو کلمه حرف حسابی نداشته است و مشتی حرف و روایت آدم مشنگی بوده است که به مفت نمی‌ارزد و من حوصله‌ام سر رفت و برگشتیم مخزن و وادارش کردم جلد چهارم را ورق بزند و بگوید کجای نوشته‌های شاردن در توصیف اصفهان حرف آدم مالیخولیایی است که من هم تکلیفم را بدانم که چرا دست از دشمنی با اهالی تاریخ هنر برنمی‌دارد.

ما که صلح کردیم و من تأیید حرفم را از آقای سپاهانی کتابفروشی فرهنگسرای دروازه دولت گرفتم که دوره پنج جلدی شاردن را داشت و دست کم ثابت کردم که شاردن آدمی نبوده است که حرف را آنطور ناگهان رها کند و در مورد اصفهانی که آنطور شیفته اش بوده است مهمل بنویسد اما اصلاً همه این قصه‌ها را نوشتم که به چیز بسیار مهم مهم مهمی اشاره کنم.

کتاب شاردن را گویا بیشتر از یک نفر ترجمه کرده است و بخشی هم به اسم اصفهان از این کتاب ترجمه شده است که گویا بد مصیبت و مهملی است و معلوم نیست چطور بیشتر از چهارصد صفحه روایت شاردن در مورد اصفهان به 120 صفحه تقلیل پیدا کرده است. من به دوست مورخم و سوادش و قضاوتش اعتماد و اعتقاد کامل دارم و آن تک جلد 120 صفحه‌ای حسین عریضی را نخوانده‌ام اما مطمئنم که آنقدر بد بوده است که دوست مورخ اصفهان شناسم را از خواندن شاردنی که به نظر مهم‌ترین راوی اصفهان اواخر عصر صفوی است بازداشته است؛ آن هم اصفهان شناسی که هر خط مکتوبی را که در مورد اصفهان نوشته شده، خوانده است.

من ترجمه اقبال یغمایی را خواندم که خوب بود و دوستم الیاس گفت اگر چاپ پیش از انقلابش را بخوانم بهتر است که دانشگاه اصفهان چاپ بعد از انقلابش را داشت و نمی‌توانم تصور کنم کجای متن حذف شده است یا نشده است.

از مترجم دیگری هم به گمانم به اسم عباسی نسخه‌ای از این کتاب را دیدم که بد بود و معلوم نبود آن فصل بندی‌ها و دست بردن‌ها در ترتیب اصلی کتاب چرا اتفاق افتاده است و چرا مترجم خودش را در تخریب متن محق دانسته است.

اما چیزی که نفهمیدم این بود که آن عضیری (؟؟؟) نام یا این عباسی نام یا هزار مترجم دیگری که می‌شناسیم به چه استنادی و مجوزی و اجازه‌ای این بلا را سر کتاب‌ها در می‌آورند و آیا تنها کارکرد سیستم ممیزی ارشاد این است که استفاده از قید "روی‌ هم رفته" را منع کند و آن همه آدم و کارشناس در آن دستگاه به هیچ کار دیگری نمی‌آیند؟

آیا وجدان یا اخلاق چیزهای خوبی نیستند؟


برچسب‌ها: تاریخ, اصفهان, سفرنامه شاردن, ایران عصر صفوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۱ساعت 20:27  توسط آرزو مودی   | 

سفرنامه شاردن

پارچه‌های زربفت یا زرین تار انواع مختلف دارد. [...] قسم دیگر مخمل‌های زرتار است. در برخی کارگاه‌های ایران منسوجات زربفتی می‌بافند که هر گزِ آن پنجاه تومان ارزش دارد [...] و در هر هیچ نقطه دنیا پارچه‌ای بدین بهای سنگین نیست. برای بافتن این نوع پارچه ارزشمند باید پنج یا شش کارگر ماهر و چابک‌دست با هم به کار بنشینند و از بیست و چهار تا سی نوع ماکو و قلاب مختلف استفاده کنند و حال آن که برای بافتن پارچه‌های معمولی بیش از دو نوع ماکو به کار نیست. شگفت اینکه مزد روزانه کارگران ماهری که هر چه بکوشند نمی‌توانند روزی بیش از اندازه یک سکه سی سویی از این پارچه نفیس را ببافند از روز پانزده یا شانزده سو در نمی‌گذرد. با این پارچه‌های زربفت سنگین قیمت پرده در و پنجره می‌دزوند و از جمله زینت‌هایی است که برخی از مردم برای آراستن اتاق‌های خود به کار می‌برند.

 

فقط فکر کنید... از گران‌بهاترین پارچه دنیا، به عقیده شاردن، پرده می‌دوختند...

سفرنامه شاردن – جلد دوم – صفحه 896

 

شاید، شاید، شاید... یک وقتی برگشتم و در این مورد که از نظر من تعمدی هست، بیشتر توضیح دادم ولی اول باید بتوانم، دست کم برای خودم، پشتوانه‌ای برای فرضیه‌ای که در ذهنم دارم، پیدا کنم. از نظر من استفاده از چنین پارچه گرانبهایی برای دوخت پرده یک پشتوانه بسیار محکم فکری دارد؛ چیزی از آن نوع که باعث میشد به دیوارها فرش بیاویزند!


برچسب‌ها: سفرنامه شاردن, صفویه, پرده
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۱۰ساعت 19:30  توسط آرزو مودی   | 

تاریخ بیهقی را بشنوید.

یکی از کتاب‌هایی که این چند وقت روی میز بود و هنوز رسماً شروع به خواندنش نکرده‌ام و گاهی ورقی می‌زنم و چند صفحه‌ای می‌خوانم، تاریخ بیهقی است. البته این کتاب را تکه به تکه در چندین و چند نوبت خوانده‌ام اما تا امروز نشده که مثل آدمیزاد کتابخوان درستی بخوانم و یادداشت بردارم.

چند روز پیش دوستی که کتاب را این چند وقت همیشه روی میز دیده بود، یک فایل صوتی فرستاد که محمود دولت‌آبادی متن کتاب را خوانده است. به این امید که گره کتاب باز بشود و حالا که وقت نمی‌کنم کتاب را درست دست بگیرم لابد فکر کرده است برای شنیدنش وقت دارم.

واقعیت اینجاست که من تن به کتابخوانی کیندلی و دیجیتالی نداده‌ام و به گمانم هیچ وقت کتاب کاغذی را زمین نخواهم گذاشت؛ حتی دیده شده کتاب‌هایی که فایل دیجیتال‌شان را داشته، برده‌ام و داده‌ام چاپ کرده‌اند و کاغذی شده است و بعد دلم آرام گرفته است. با این اوصاف دیگر اصلاً تن به کتاب صوتی نخواهم داد اما کسان بسیاری هستند که این چیزها را دوست دارند و بلدند استفاده کنند و استفاده هم می‌کنند. گفتم اگر شما از این دسته هستید این کتاب را از دست ندهید. دولت آبادی خراسانی است و آن اندکی که من شنیدم متن را درست می‌خواند، بی‌غلط... حالا گاهی هم فاصله هزار ساله را نادیده می‌گیرد و کلماتی را به شکل امروزش تلفظ می‌کند که ایرادی ندارد. می‌گذاریم به حساب کار اول که واقعاً ارزشمند است و دست صاحب ایده و مجری ایده درد نکند. ما برای حفظ میراث چندین و چند صد ساله و برگرداندنش به زندگی واقعی آدم‌های امروز به این چیزها خیلی نیاز داریم. سر همگی سلامت!

البته راستش را بگویم من کتاب خواندنش را دوست نداشتم. متن بیهقی را به سان شاهنامه می‌خواند و همان لحن و همان ادا را تکرار می‌کرد و این در حالی است که اگر کسی هر دو متن را خوانده باشد می‌داند که هیچ ربطی به هم ندارند و آن آرامش و طمانینه و سکون!!! حماسی فردوسی را ابوالفضل بیهقی ندارد و اتفاقاً به نظر من آدم پرشتابی هم بوده و زبان روایتش تند است یعنی سریع است و آن طمانینه‌ای که دولت آبادی در کلامش دارد با کلام بیهقی، هیچ همخوانی ندارد.

زبان روایت شاهنامه تند و سریع نیست و اتفاقاً فردوسی مکث و توضیح و درنگ زیاد دارد که من خواننده خوب قصه را به جان بکشم اما بیهقی شتاب دارد و در یک صفحه گاهی ده روایت را با هم می‌گوید و این دو زبان یکی ادا نمی‌توانند داشته باشند.


برچسب‌ها: تاریخ بیهقی, محمود دولت آبادی, فردوسی, شاهنامه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۷/۰۸/۲۹ساعت 8:7  توسط آرزو مودی   | 

کتاب نقد عمر

محمد صیرفیان، تولیدکننده فرش اصفهان و بافنده آن فرش بزرگ و معروفی که شعر سعدی را بر خود دارد و در یکی از تالارهای سازمان ملل به دیوار آویخته شده، کتابی چاپ کرده است به اسم "نقد عمر". کتاب مجموعه‌ای است از تاریخ اجتماعی صد سال گذشته که بخش بسیار زیادی تجربه شخصی نویسنده و نقل مردم و خانواده و پدر است و بخشی هم به تولید فرش و فرشبافی و وضع بازار و تجربه صیرفیان در بازار اختصاص دارد.

کتاب خوبی است و کاری که این روزها انجام می‌دهم اگر در کنار کارهای معمول هر روزه زمانی گیرم بیاید، خواندن آن کتاب است. کتاب خوش‌خوان است و من هم تاریخ خوانم و تاریخ کسلم نمی‌کند. هنوز همه کتاب را نخوانده‌ام اما توصیه می‌کنم تولیدکنندگان فرش آن را ورق بزنند.

 

کتاب در بازار نیست. توزیع نشده است. ناشر بی‌انصاف (نشر مانا) برای چاپ کتاب پول گرفته و کتاب‌ها را بعد از چاپ در خانه پیرمرد روی هم تلنبار کرده است و به بهانه‌های کاملاً واهی از پخش کتاب خودداری کرده است. اگر خواهان خواندن کتاب بودید، به من پیغام بدهید تا شما را به نویسنده وصل کنم یا اگر نویسنده را می‌شناسید برای خرید کتاب با خود نویسنده، محمد صیرفیان، تماس بگیرید.

.


برچسب‌ها: کتاب, فرش ایران, محمد صیرفیان, فرش اصفهان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۶/۱۱/۰۷ساعت 9:16  توسط آرزو مودی   | 

گلیمها

در این کتابی که می‌خوانم (گلیم آلستر هال ترجمه خانم‌ها شیرین همایون فر و نیلوفر الفت شایان که تاحدی ترجمه بد و ضعیفی هم دارد) آمده که کردهای صحنه (؟؟؟ عین متن کتاب) تنها بافندگان سجاده در ایران هستند؛ البته سجاده‌های گلیم باف. از آخرین باری که در مواجهه با آرا و عقاید متخصصین خارجی در مورد فرش ایران دچار جذبه و خلسه می‌شدم، زمان دور و درازی گذشته و دیگر به صرف خارجی بودن به هیچ رای و عقیده‌ای در مورد فرش ایران یا غیر ایران اعتماد نمی‌کنم که در واقع الان نگاه انتقادی سفت و سخت نسبت به آنچه غیرایرانی‌ها در مورد فرش‌ها گفته‌اند، دارم. در نتیجه، چنین عقیده‌ای را نه رد می‌کنم و نه می‌پذیرم مگر اینکه نمونه‌های واقعی را بررسی کنم و بعد واقعاً و در عمل چنین رایی را بپذیرم یا نپذیرم.


برچسب‌ها: گلیم, گلیم کردستان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۹/۱۶ساعت 8:1  توسط آرزو مودی   | 

معرفی کتاب

 

 

تدفین مردگان در ایران

از دوره باستان تا پایان قاجاریه

با نگاهی به مراسم و مذهب

 

عباس قدیانی – انتشارات آروَن – تهران – چاپ دوم 1393 – 358 صفحه کتاب به قیمت ناقابل 14000 تومان

همانطور که می‌بینید (اگر دقت کنید، می‌بینید) کتاب برچسب کتابخانه (مرکزی دانشگاه اصفهان) دارد و قابل امانت دادن نیست حتی به شما دوست عزیز!

برای آن دوستان عزیزی که خیلی کنجکاو هستند، کتاب جلد سبز تیره زیر این کتاب جلد دوم سفرنامه پییترو دلاواله است که هر وقت نگاهش می‌کنم دلم آشوب می‌شود چون کمی کمتر از 2000 صفحه است. (بالاخره جلد اول تمام شد.)

من هیچ‌گونه اطلاعاتی و هیچ شناختی نسبت به نویسنده این کتاب ندارم. کتاب را دوستی معرفی کرد و روز چهارشنبه خودش آورد.


برچسب‌ها: کتاب, کتابخوانی, کتاب بخوانیم, مردگان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۰۹/۱۵ساعت 21:28  توسط آرزو مودی   | 

تدفین ارامنه در زمان صفوی

آنان [ارامنه] پس از شستشو و غسل مانند ما جسد را لباس نمی‌پوشانند بلکه به جای آن پیراهن و کفش، پارچه‌ای سفید و کاملا نویی بر تن جنازه می‌کنند که مخصوص این کار است و بدون هیچ لباس دیگری او را در پارچه سفیدی که به عربی کفن نامیده می‌شود، می‌پوشانند. این پارچه شبیه پوشش مردگان قدیمی است که در انجیل اشاره‌های زیادی به آن شده است. به خصوص آنجا که صحبت از مرقد سرور ما می‌رود. پارچه‌ای به طول دوبرابر درازای میت که نیمی در رو و نیمی در زیرش قرار می‌گیرد و دقیقا شبیه کفن منجی مقدس است که تا امروز با احترام و تقدس فراوان نگه داشته شده و ما تصویرش را غالبا در کلیسای سویاردها می‌بینیم. نه تنها تمام بدن بلکه سر و چهره جسد را نیز در این پارچه می‌پیچند و تمامی اطراف آن را دقیقا می‌دوزند، درست مانند بچه‌ای که قنداقش کرده باشند. من معتقدم این‌ها به جای همان نوارهایی هستند که سرور ما پس از رستاخیز لازار دستو داد از دور او باز کنند.

جنازه را به گونه‌ای در گور قرار می‌دهند که صورت و چشماش رو به شرق باشد. رسمی بسیار کهن که به شهادت دیوژن در کتاب شرح زندگانی سولون قدمتش حتی به دوران آتنی‌های بت‌پرست می‌رسد. دقت می‌کنند سر در غرب و پا در شرق، دست راست سمت جنوب و دست چپ سمت شمال قرار گیرد. هنگام تدفین نسبت به اجرای این قواعد و ترتیب وسواس زیادی به خرج می‌دهند چون معتقدند در روز رستاخیز صدای صوراسرافیل از شرق طنین‌انداز می‌شود و لذا روی میت باید به آن سمت باشد تا هر چه زودتر خود را برساند. به علاوه سمت شرق مکانی مناسب‌تر برای نیایش و حضور در برابر خداوند است و چنان در این امر اصرار دارند که نه تنها هرگز برای خواندن دعا جز به شرق به سمتی دیگر رو نمی‌کنند، بلکه محراب‌های کلیساهایشان را نیز رو به مشرق می‌سازند.

سفرنامه پییترو دلاواله - ترجمه محمود بهفروزی - نشر قطره - 1380 - تهران- ص 739-740


برچسب‌ها: ارامنه, پیترو دلاواله, ایران صفوی, سفرنامه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۸ساعت 7:28  توسط آرزو مودی   | 

البته باید گفت در تمام شهرهای این امپراتوری [ایران دوره صفوی] مغازه‌هایی با مواد خوراکی بسیار مانند کبابی و شیرینی‌پزی دیده می‌شود که برای رفاه مردم، همه نوع غذای پخته و آماده دارند. این کار چنان رواجی دارد که حتی اشخاص صاحب مقام و بزرگان کشور، با وجود داشتن آشپز در خانه، وقتی هوس غذای مخصوصی داشته باشند و بخواهند غذای خوشمزه‌ای تناول کنند به سهولت کسی را به این دکان‌های میدان می‌فرستند و پس از چک و چانه زدن هر غذایی را که میل داشته باشد خریداری می‌کنند چون شکی وجود ندارد که غذاهای دکان‌ها بهتر، عالی‌تر و خوشمزه‌تر از غذای خانگی است.

سفرنامه پییترو دلاواله - ترجمه محمود بهفروزی - نشر قطره - 1380 - تهران- ص 519


برچسب‌ها: پیترو دلاواله, ایران صفوی, سفرنامه, غذا
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۱ساعت 7:43  توسط آرزو مودی   | 

ترجمه سفرنامه دلاواله

یکی از ایرادهای دیگری که به محمود بهفروزی به عنوان مترجم کتاب دلاواله وارد است اعمال سلیقه شخصی در ترجمه نکردن بعضی بخش‌های کتاب است؛ مثلا به این پانوشت که در صفحه 498 کتاب آمده است توجه کنید: "چنان که از آغاز نامه مشخص می‌شود، مکتوب دوم، فقط حاوی شرحی از علل و جهات سفر و لاف و گزافه‌ها و خودستایی‌ها و رجزخوانی‌هایی در اهمیت تبار نویسنده است که به دلیل فقدان هرگونه نکته ارزنده و مفیدی از ترجمه آن صرف نظر شد."

من به عنوان یک مترجم یا به عنوان کسی که کمابیش زبان دومی را می‌داند و سعی می‌کند چیزهایی را از زبان دیگری به زبان خودش برگرداند به خوبی می‌دانم چه فاصله عمیقی بین متن اصلی و متنی که مترجم تولید می‌کند، وجود دارد اما این را هم دریافته‌ام که در علوم انسانی نمی‌شود که ارزش گذاشت و خوب و بد کرد و ترازو به دست گرفت و وزن کرد و بعد بر اساس بیشتر یا کمتر بودن وزن به یک نتیجه رسید.

همانگونه که پیش از این هم اشاره کردم این اتفاقی است که مکررا در ترجمه کتاب دیده می‌شود. البته باید این راهم نوشت که کار بهفروزی نسبت به نمونه‌ها و ترجمه‌های قبلی که تنها به ترجمه بخش اصفهان کتاب اکتفا کرده بودند، واقعا قابل ستایش است و کتاب هزار حسن دارد اما این‌ها چیزهایی است که مترجم نمی‌تواند و نباید در موردشان تصمیم بگیرد. مترجم پلی است بین من و متن، بین خواننده و متن. شاید در نگاه اول لاف و گزافه‌های یک ایتالیایی خودستا ارزش ترجمه کردن نداشته باشد اما اگر در مقام یک انسان‌شناس یا مردم‌شناس به متن نگاه کنیم می‌بینیم که حتی لاف و گزافه‌ها نیز مهم می‌شوند و اینکه حذف مطلب از این کتاب تنها به لاف و گزافه‌های یک آدم خودستا محدود نشده است.


برچسب‌ها: پیترو دلاواله, ایران صفوی, محمود بهفروزی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۱۹ساعت 7:25  توسط آرزو مودی   | 

ترجمه سفرنامه دلاواله

همه این پانصد صفحه‌ای که تا اینجا خوانده‌ام به این فکر کردم که مهم نیست دلاواله چطور دیده مهم این است که دیده و نوشته و بعدها با دقت و وسواس آن‌ها را مرتب کرده و برای ما به جا گذاشته است و من امروز که در اصفهان سال 1393 خورشیدی زندگی می‌کنم از دریچه چشمان یک مرد ایتالیایی اصفهانی را تماشا می‌کنم که بی‌هیچ ترتیب دیگری نمی‌توانستم تماشا کنم. مهم نیست دلاواله عرب‌ها را وحشی می‌دیده یا ترک‌ها را برابر با حیوانات می‌دانسته است (مشخصا از متن کتاب) و یا ایرانی‌ها را هنوز نمی‌دانم که چطور دیده است، مهم این است که دلاواله جایی از فلان پادشاه ترک می‌نویسد و می‌گوید چطور به خاک سپرده شده است و قبرش چطور است و یا زن‌ها در عراق چطور لباس می‌پوشیده‌اند یا در فلان نقطه فلان کلیسا را با چه هیبتی ساخته بودند. 

این سنتی است که ما نداریم و جز چند نفر خاص آن هم بیشتر در خود مرزهای ایران چیزی به جای نگذاشته‌اند و چقدر حیف. چرا که هرگز نمی‌فهمیم ایرانی‌ها دیگر ملت‌ها را چطور دیده‌اند و برای یک ایرانی چه چیزهایی مهم بوده است و جهان‌بینی یک ایرانی در مقابل سایر ملل چگونه بوده است و خیلی چیزهای دیگر.

نمونه‌های معاصر البته وضعشان خیلی بهتر است هر چند کافی نیست؛ مثلا دکتر یاحقی از جمله کسانی است که چنین کتاب‌هایی دارد و من سفرنامه انگلیسش  را –خیلی سال پیش- خوانده‌ام و گاهی با آقای مورخ بحثش را می‌کنیم و حرفش را می‌زنیم.


برچسب‌ها: پیترو دلاواله, ایران صفوی, سفرنامه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۱۸ساعت 21:5  توسط آرزو مودی   | 

سفرنامه دلاواله

در این متن که پیش از این ممکن است خوانده یا نخوانده باشید، نویسنده یعنی آقای* دلاواله به مهرهایی به فرم ستاره هشت‌پر در شهر اور باستانی اشاره می‌کند. تمام این یک هفته سفر گذشته کتاب هزار صفحه‌ای آقای دلاواله، هر جا که رفتم دنبالم بود و تا امروز که بیش از 500 صفحه از آن را خوانده‌ام هیچ نشانی از سطوری که نویسنده آن مقاله یا یادداشت به نقل از کتاب و نویسنده آورده است نبود که نبود. مترجم، محمود بهفروزی، به دلخواه بندهایی از کتاب را ترجمه نکرده است و تشخیص داده که زیاده‌گویی‌های نویسنده ارزش ترجمه شدن ندارد که یک مورد درباره شیر و نقش آن بوده و مورد دیگری که تا به حال به آن رسیده‌ام و به خاطرم مانده مربوط به مراسم و چند و چون خواستگاری دلاواله از همسرش بوده است –چیزهایی که شاید از دید مترجم زیاده‌گویی بودند اما شخصا در مورد شیر -نخوانده- بسیار مشتاقم بدانم نویسنده در مورد شیر آن هم در میان رودان چه چیزهایی گفته بوده است.- البته مترجم هر جا را که ترجمه نکرده است تا حال حاضر به مطلب ترجمه نکرده اشاره کرده است اما اینکه این چند خط از کتاب کجاست هیچ پاسخی ندارم. 

 

 

* استفاده از لفظ "آقا" در چنین جاهایی یادگاری دکتر پیراویست که تمام دو ترم -و حتی بعد از آن- گفت: آقای افلاطون

کتابی که بهفروزی چاپ کرده است دو عیب بسیار بزرگ دیگر هم دارد: کتاب فهرست ندارد. کتاب index ندارد. شخصا اعتراف می‌کنم که تا امروز به عنوان یک آدم خیلی کتابخوان به ارزشی که index یا نمایه یا راهنمای موضوعات در یک کتاب دارد پی نبرده بودم. تا با امروز روال کار کتابخوانی من اینطور بوده است که کتاب را دست گرفته‌ام و از صفحه اول تا صفحه آخر را خوانده‌ام و تمام؛ اما امروز به عنوان یک پژوهشگر یا حتی به عنوان کسی که به دنبال موضوع خاصی در یک سفرنامه می‌گردد نبود نمایه کاملا کارم را مشکل کرده است و رسما به دردسر افتاده‌ام و حالا درک می‌کنم که نمایه در یک کتاب چه مشکلی را –واقعا- حل می‌کرده است. در مورد فهرست کتاب هم که دیگر لازم به توضیح نیست که چه می‌کند و چه ارزشمند است برای یک کتاب.


برچسب‌ها: پیترو دلاواله, ایران صفوی, سفرنامه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۱۸ساعت 17:1  توسط آرزو مودی   | 

قالیچه نماز تزئینی نیست!

نظریه خیلی قابل توجهی خواندم امروز که اعتقاد داشت قالیچه‌های نماز بیشتر از آنکه بافته‌هایی آیینی باشند، تزئینی هستند. البته اگر تا به امروز برداشتهایی را که خیلی از کارشناسان غربی در مورد فرش نوشته‌اند و خیلی از کارشناسان درون وطنی مثل طوطی آن‌ها را تکرار می‌کنند نخوانده بودم حتما الان یک موجود شاخدار تزئینی بودم. قالیچه نماز تزئینیست؟!!! 

قالیچه نماز یک بافته تزئینی نیست.

البته نویسنده در ادامه به موضوع بسیار مهمی اشاره می‌کند که برای وی به صورت ضمنی شاهدیست بر این مدعا. وی از قول نویسنده‌ای عرب با نام دکتر صبحی الصالح می‌نویسد: اسلام هیچ تاکیدی بر استفاده از شیئی خاص مانند قالیچه نماز یا سجاده در برگزاری نماز نمی‌کند. این یک حقیقت است. در میان هیچ کدام از دستورات اسلامی به استفاده از چیزی مثل قالیچه نماز اشاره‌ای نشده است. تنها حکم مشخص و صریحی که اسلام در برپاداری نماز بر آن پای‌فشاری می‌کند این است که لباس نمازگزار و محل نماز می‌بایست پاک باشد و غصبی نباشد؛ همین و همین. از دید من این نکته و این دستور بسیار مهم است و می‌بایست بدان توجه ویژه‌ای نشان داد اما نه در جهت رسیدن به این موضوع که قالیچه نماز تزئینی است و آیینی نیست. اتفاقا این نکته می‌تواند راهنمایی بسیار خوب و مهمی برای این استدلال و نتیجه بعدی باشد که شاید قالیچه نماز اصلا اسلامی نباشد و تنها میراثی است که مسلمانان از دین و آیینی دیگر به ارث برده و از آن برای اجرای تاکید اسلامی برای پاک بودن محل نماز استفاده کرده‌اند. چه آیینی؟ هنوز نمی‌دانیم اما این را به خوبی می‌دانیم که روی دادن چنین چیزی اصلا دور از ذهن نیست نه تنها در چیزی مثل قالیچه نماز که حتی در بسیاری از تعالیم و در ریشه‌یابی بسیاری از اعتقادات نیز می‌توان چنین وامگیری‌هایی را مشاهده کرد.

موضوع خیلی مهم دیگر برای من این است که اگر شاهد چنین اشتباه‌هایی هستیم بار گناه تنها به دوش دیگرانی که کار کرده‌اند و به درست یا غلط به چنین نتایجی رسیده‌اند، نیست. بخش بسیار زیادی از بار گناه به دوش کسانی مثل من است که این‌ها را نخوانده‌اند و قبل از آن هیچ کاری برای آنچه از بطن فرهنگ خودشان برخاسته است نکرده‌اند. اگر ما این‌ها را خوانده بودیم و نظر و فکرمان را با کسانی که این‌ها را نوشته‌اند در میان می‌گذاشتیم، بحث می‌کردیم و مخالفت می‌کردیم و موافقت می‌کردیم قطعا به نتایج بسیار بهتر و معتبرتری می‌رسیدیم. اما تنها کاری که ما می‌کنیم آن هم در خوش بینانه‌ترین حالت مصرف این‌هاست که آن کار را هم نمی‌کنیم. کار بسیار خوب و شاخص ما کپی‌برداری از مطالب این وبلاگ و چاپ و نشرشان به اسم خودمان است بدون آنکه فکر کرده باشیم شاید نویسنده این وبلاگ هم اشتباه کرده باشد.

 

 

پینوشت: در علوم انسانی چیزی با نام یا صفت یا محتوای تزئین یا تزئینی نداریم و هیچ پدیده فرهنگی که فرش در نگاه کلی و قالیچه نماز به شکل خاص آن یک پدیده فرهنگی است نمیتواند تزئینی باشد! تزئینی و تزئین یک معنا و تعبیر کاملا مدرن است.

پینوشت بعدی: حواسم هست که اسم کتاب را ننوشتم. حالا حالاها شاید بخواهم از این کتاب برایتان بنویسم. کارم تمام بشود اسم کتاب را خواهم نوشت.


برچسب‌ها: کتاب, کتابخوانی, کتاب بخوانیم, فرش
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۳/۲۸ساعت 11:27  توسط آرزو مودی   | 

غر کتابی

فکر می‌کنم که دیگر وقتش رسیده باشد که نویسندگان دست از ارائه مطالب کلی در مورد فرش دست بردارند چه در مقدمه کتاب‌هایشان و چه در متن اصلی کتاب. هزار سال دیگر هم که بگذرد فرش مجموعه‌ای از تارها و پودهایی است که گره‌ها را در میان خود و بر روی خود نگاه داشته‌اند. کلیات تغییری نمی‌کنند و ساختار همان است که بود.

از زمان کسانی مانند سسیل ادواردز و دیگرانی در این گروه که اولین کسانی هستند که در مورد فرش نوشته‌اند تا به امروز ساختار کتاب‌های فرش –به ویژه در ایران- تغییری نکرده است.

حرف جدیدی، گفته جدیدی، نگاه جدیدی برای گفته‌های جدید در مورد فرش تنها یکی از روستاهای کوچک اطراف همدان می‌شود صدها و صدها صفحه مطلب نوشت بدون آنکه نصف حجم کتاب را با تعریف اصطلاحاتی مثل تار و پود و دفه و بیان اینکه در خراسان به دفه چه می‌گویند و در اصفهان چه و باقی‌مانده را با عکس‌های گل درشتی که اتفاقا آن‌ها را هم می شود در صدها کتاب دیگری که چاپ شده‌اند پیدا کرد.

در این یکسال گذشته برای پایان‌نامه‌ای که می‌نویسم بیش از هر چیز کتاب فرش دیده‌ام و آنچه که می‌گویم نه تنها در مورد کتاب‌های فارسی بلکه بخش زیادی از کتاب‌های غیر فارسی هم صدق می‌کند.

نویسندگان عزیز! باور بفرمایید کلیات فرش تغییر چندانی نمی‌کند.




پینوشت: فکر کنم در همین وبلاگ یا شاید جای دیگری یک چنین پستی دارم و گذاشته‌ام. الان یادم نمی‌آید دقیقا کجا بود. اما اگر شما هم مثل من مدام و مدام و مدام با کتاب‌های سنگین و رنگین و قیمتی و بزرگی مواجه می‌شدید که هیچ چیزی چیز جدیدی برای گفتن ندارند به همین روز می‌افتادید و دلتان می‌خواست مدام غر بزنید که آخر تا کی؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۷ساعت 7:51  توسط آرزو مودی   | 

کناره‌های عرضی گلیم یا «سرپلاس‌ها»

وجود قاب بالا و پایین گلیم، از نقش‌ها و حاشیه‌ها، در ساختار نقشه و زیبایی آن ضرورتی ندارد. اما در تشخیص کیفییت، قدمت و منشا گلیم می‌تواند راهنما باشد. پاره‌ای از گلیم‌ها سرپلاس ندارند، مخصوصا گلیم‌های جدیدی که نقش‌های آن کاملا مابین ریشه‌ها قرار گرفته است.

از آن جا که سرپلاس‌های گلیم جزیی از نقشه و طرح نیست، نوع بافت و رنگ آن با بافت و رنگ زمینه و حاشیه تفاوت دارد. به طور کلی سرپلاس‌ها را با بافت پود رو و با رنگی ساده یا یکدست می‌بافند. در آناتولی سرپلاس‌های باریک را با نقش‌های کوچکی به شیوه پود معلق تزئین می‌کنند که می‌تواند تقلیدی از نگاره‌های پراکنده بر سطح زمینه باشد.

این نوع آرایش سرپلاس‌ها از ویژگی‌های گلیم‌های یموت ترکمنی نیز هست، اما سرپلاس‌های بسیاری از گلیم‌های ایرانی بلندتر است به طولی که فاصله نقشه تا ریشه‌ها تا سی سانتی‌‌متر می‌رسد. در جنوب ایران سرپلاس‌ها را غالبا با نوارهای باریک پودهای اضافی تزئین می‌کنند. از ویژگی‌های دیگر گلیم‌های ایران و شمال افغانستان، بافتن سرپلاس‌ها به صورت نوار رنگی به تقلید از نقش‌های زمینه، اما کوچک‌تر با بافت چاک‌دار است.

همین کتاب ص59

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۸ساعت 9:10  توسط آرزو مودی   | 

 پیچ‌باف

اساس این شیوه بافندگی پیچاندن پودها به دور تارها در تناسبات گوناگون است. پیچ‌بافی بافنده را قادر می‌‌سازد تا بافت‌هایی جالب و نقش‌هایی ابداعی که در گلیم‌های دیگر دیده نمی‌شود، ببافد. این گونه بافت را به اشتباه «سوماخ» یا «سوزن‌دوزی» می‌نامند. سوزن دوزی بر خلاف نامش و شباهتش به گلدوزی و سوزن‌دوزی، بافندگی با نخ‌های پود است که درحین کار به دست‌بافت اضافه می‌شود. عبارت «سوماخ» منسوب به شهری در قفقاز به نام «شماخی» یا «سوماخ» است که در قدیم پایتخت شیروان بوده است و امروز جزو آذربایجان به حساب می‌آید. لازم به تذکر است که از دیرباز بافنده‌های هنرمند آذربایجان قالی‌های پیچ‌باف بسیار زیبایی (می)بافته‌اند.

پارچه‌های کتانی پیچ‌بافی در سوییس کشف شده که متعلق به 2000 سال پیش از میلاد است. بنابراین می‌توان گفت که در آن روزگاران از این گونه بافت استفاده می‌کرده‌اند. بقایایی از منسوجات پیچ‌باف کهن دیگری به دست آمده که در پرو، مصر و ایران بافته شده است. در اوایل قرن بیستم قالی‌شناسان به اشتباه گمان می‌کردند که این گونه بافت، منحصرا در شماخی انجام می‌شده است و این نظریه را نیز انتشار دادند. بدین ترتیب این بافت چنین نام‌گذاری شد. در حقیقت شیوه پیچ‌بافی نه تنها به طور گسترده در قفقاز و شمال‌غربی ایران به کار می‌رود بلکه میان بافنده‌های بختیاری، لری، بلوچ، قبایل آیماق و کردهای عراقی و بافنده‌های دیگر کشورها نیز متداول است. نام دیگری که به اشتباه به این گونه بافت اطلاق کرده‌اند، سماق است که در ایران نام نوعی چاشنی گیاهی برای غذا و همچنین نام منطقه‌ای در لرستان است اما بافنده‌ها هرگز این کلمه را در مورد پیچ‌بافی به کار نبرده‌اند.

این کتاب صفحه 55

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۷ساعت 8:53  توسط آرزو مودی   | 

صف

قالیچه قدیمی - قرن 15 میلادی - موزه هنرهای ترک و اسلامی - ترکیه

این قسم قالیچه نمازهای ردیفی را که به این شکل بافته شده‌اند به نام صف می شناسند*. بافته‌ای که در این تصویر می‌بینید را از این کتاب گرفته‌ام. آنچه که در مورد این بافته‌ها برای من مهم است به نظر من آن تمایز و تفکیکی که ما بین قالیچه‌های نماز و بافته‌های با نقش محرابی لازم داریم را این بافته‌ها به ما می‌دهند چون بافته‌هایی هستند که می‌دانیم دقیقا برای نماز بافته شده‌اند و  حتی اگر از الگویی توافقی پیروی کرده باشند یا نکرده باشند (چون قدمت ثبت شده‌ای در مورد این بافته‌ها نداریم) باز هم می‌توانیم به عنوان یک محک –هر چند نه چندان محکم- چشمی به آن‌ها داشته باشیم.

 

 

* نپرسید کجا به این نام می‌شناسند که یادم نیست ترک‌ها، آمریکایی‌ها یا انگلیسی‌ها این اسم را روی آن گذاشته‌اند. عموما در ترکیه بافته می‌شده/می‌شوند و نمونه ایرانی آن را من تا امروز ندیده‌ام.  

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۴ساعت 13:37  توسط آرزو مودی   | 

کاش اینطور بود.

  یکی از اولین چیزهایی که بعد از خواندن کتاب "درآمدی بر آیکونولوژی" دکتر عبدی به ذهن می‌رسد این است که چه کار راحتی است این آیکونولوژی و چقدر سهل و ساده می‌شود دست به آیکونولوژی –و نه حتی آیکونوگرافی- زد.


عینا همین موضوع را می‌شد در کتاب دکتر نامور مطلق "درآمدی بر بینامتنیت" هم دید. نمی‌دانم این اساتید عمدا دست به این کار می‌زنند و سطح پایین سواد دانشجویان را در نظر می‌گیرند و یا آنکه به قدری مطلب برای خودشان جا افتاده است که تا این حد آن را ساده و شدنی و ممکن می‌بینند.



+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۰ساعت 19:34  توسط آرزو مودی   | 

نگاه

از اینجا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۲ساعت 16:1  توسط آرزو مودی   | 

گنجه



در این پست و این پست یک عکس را به نمایش گذاشتم (نپرسید چرا یک عکس دوبار؟) عکسی از یک –احتمالا- بازار فرش که ملت در حال قالیچه دیدن و بردن و آوردن هستند. هر دو بار هم پرسیده بودم که کجاست و اگر کسی می‌داند به من هم بگوید. کسی نمی‌دانست و نگفت. غیر از وبلاگم هم زیاد از این و آن پرسیدم که حدس می‌زنند عکس کجا را نشان می‌دهد که اکثرا معتقد بودند اراک است یا جایی در مرکز ایران.

عکس شهری از شهرهای ایران هست منتهی قبل از جنگ‌های قاجار و روس و جدا شدن شهر گنجه از ایران.

طبق توضیحی که نویسنده کتاب* کنار این عکس که در بالا می‌بینید و کامل شده عکس‌های دو پست مذکور است، گذاشته عکس شهر Elizavetpol را نشان می‌دهد که نامی است که روس‌ها بر روی شهر گنجه در کشور آذربایجان (امروز) و ایران (پیش از قاجار) گذاشتند.



*Caucasian carpets and covers the weaving culture – Richard E. Wright, John T. Wertime – Hali Publications


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۴/۲۵ساعت 13:15  توسط آرزو مودی   | 

history!

Oriental rugs were first imported to America in numbers about 1875. [...] By 1905 the demand became so great that Persia began weaving rugs in tremendous numbers.




Oriental Rugs (A complete guide)

By Charles W.Jacobsen

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۲۳ساعت 17:41  توسط آرزو مودی   | 

کتاب شمنیسم الیاده

شمنیسم، فنون کهن خلسه

نوشته میرچا الیاده

مترجم: محمدکاظم مهاجری


یک کتاب خوب یا یک ترجمه خیلی خیلی خیلی بد و ضعیف که به چاپ دوم رسیده است.

ترجمه کتاب به قدری ضعیف و بد است که مشکل می‌توان به محتوای کنونی آن که بعد از ترجمه به دست آمده است اعتماد کرد. در بعضی موارد به نظر می‌رسد ناتوانی مترجم منتهی به استفاده از Google Translate شده است. ساختار بسیاری از جملات به گونه‌ای است که به نظر می‌رسد مترجم در فهم مطلب با مشکل جدی مواجه بوده است و در نتیجه این ضعف به جای ترجمه کلمه به کلمه متن را به فارسی برگردانده است.

بهزاد سالکی هم کار مقابله و ویرایش کتاب را به عهده داشته است و من نمیتوانم بفهمم دو نفر چطور توانستند به این شکل به یک کتاب و متن آن آسیب وارد کنند.

دو نمونه زیر دو نمونه ساده از بی‌شمار مواردی است که در این کتاب مشاهده شد و نشان دهنده ضعف بسیار زیاد مترجم این کتاب است.

این دانشمندان معتقدند بودند که به سبب برخی شباهت‌های آواشناختی، آن‌ها اثبات کرده بودند که این واژه تونگوزی به گروهی از زبان‌های ترک-مغولی وابسته است...

اکنون، (ویرگول بعد از اکنون؟ اینجا؟)  بودیسم تا حد نسبتا زیادی به درون آسیای شمال‌شرقی – در قرن چهارم به کره، در نیمه دوم هزاره نخست به اویغور، در قرن سیزدهم در میان مغول‌ها، در قرن پانزدهم به منطقه آمور (محل وجود معبدی بودایی در هانه رود آمور)- نفوذ یافته بود. (هر چه فکر کردم نفهمیدم ترکیب فعل "یافته بود" در انتهای جمله و قید "اکنون" در ابتدای جمله از چه ساختاری در زبان اصلی آمده است؟ و در یک متن فارسی چگونه باید آن را فهمید؟)  

به ذکر دو نمونه اکتفا می‌کنم. شما می‌توانید هر جای کتاب را که خواستید باز کنید و صدها نمونه مشابه و نمونه‌های به مراتب بدتر و ناگوارتر را بیابید.

 

خواننده‌ای هستم که اگر تعداد غلط‌های نوشتاری یک کتاب از یک غلط در دویست صفحه بیشتر بشوند کتاب را برای همیشه کنار می‌گذارم. تصور کنید من با نهصد صفحه متن پر از غلط و اشتباه چه کشیدم و فرض کنید که تا چه اندازه برای من ناگوار است که در متن پایان‌نامه‌ام می‌بایست به این کتاب با این جملات آشفته و غیرقابل اعتماد ارجاع بدهم.

 اگر مثل من مجبور نیستید به هیچ وجه به سراغ این کتاب نروید. به دلیل وجود ضعف بزرگ مترجم در ارائه و ترجمه درست و صحیح مطلب، متن قابل اعتمادی ندارد.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۲۱ساعت 10:23  توسط آرزو مودی   | 

فرش سیستان، علی حصوری

"آشکارا برخی سنت‌های قالی ایرانی در رنگ ابتکار سکاهاست. سکاها به رنگ آبی علاقه شدیدی داشتند. چینی‌ها قالی خود با زمینه آبی و نقش شیر را از آنان گرفتند و این مسئله‌ای است که سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است. قالی‌های ایرانی با زمینه‌های آبی، سرمه‌ایو فیروزه‌ای یادگار سنت سکایی است. [...] اما نمونه‌های زمینه آبی نه تنها در قالی‌بافی بلکه در هنرهای دیگر هم از سکاها به دست آمده است."

فرش سیستان، علی حصوری، 1371، انتشارات فرهنگان، تهران


چند نکته:

* خواندن کتاب را امروز شروع کرده‌ام و شاید بعد این باز هم آمدم و اینجا چیزی در مورد این کتاب نوشتم. هنوز نظری در خوب یا بد بودن کتاب ندارم اما از جمله کتاب‌هایی است که سعی کرده است به صورت تخصصی به فرش منطقه‌ای بپردازد که مورد توجه نیست و علاقه خاصی را تا قبل از این به خود جلب نکرده است. خلاصه کلام اینکه کتابی در مورد فرش منطقه‌ای است که کمتر روی آن کار شده است و این به عنوان قدم اول خوب است.

* مشخصا وقتی بخواهم در مورد بلوچ‌ها و بافته‌هایشان حرف بزنم باید بافته‌های سیستانی را هم بشناسم. نزدیکی و مجاورت جغرافیایی راه را برای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری باز کرده است و شاید از یک نظر چندان این بده-بستان‌ها اهمیتی نداشته باشد اما گاهی –آن هم درست وقت دادن بعضی حکم‌های خاص- ناگهان این تفاوت‌ها مهم می‌شوند. این کتاب را به همین قصد می‌خوانم که فرش سیستان را بیشتر و دقیق‌تر بشناسم.

* رنگ آبی در فرش، مخصوصا وقتی که فراوان از آن استفاده بشود و در زمینه یک بافته رنگ غالب باشد، برای من چشمگیر است. فرش‌هایی با زمینه آبی، انواع آبی‌ها از تیره و کبود تا روشن و درخشان، تحفه‌اند؛ به این معنی که چندان زیاد بافته نمی‌شوند و عملا میدان را به حریف که همان رنگ قرمز و لاکی باشد، خصوصا در خراسان و شرق ایران، واگذار کرده‌اند.

* دلیل اینکه اینجا هم باز به آبی پرداختم و این بند برایم پررنگ‌تر بوده است همین سلیقه شخصی است. دلیل دیگری هم البته هست که مستقیما به پایان‌نامه‌ام مربوط است که هنوز جای صحبت و کار زیاد دارد که در نتیجه فعلا در موردش حرفی نمی‌زنم.

* فرش‌های که تا امروز شما در این وبلاگ دیده‌اید و من با عنوان "آبی‌های دوست داشتنی" نشانشان می‌دهم عمدتا بافت غرب ایران بودند. من به خاطر ندارم بافته‌ای را اینجا گذاشته باشم که آبی در آن رنگ غالب باشد و بافت شرق ایران باشد. در بازار هم تا جایی که در خاطرم هست به چنین چیزی برنخورده‌ام. [هر چند این را هم می‌پذیرم که بودن یا نبودن یک رنگ در میان بافته‌هایی که در بازار عرضه می‌شوند تابع خواست و تقاضاست و رنگ آبی امروز رنگ محبوبی نیست.]

* اما نکته مهم و شاید نکته خیلی مهم که فقط به آن خاطر این بند را از این کتاب در اینجا بازگو کردم این است که ارجاع‌دهی‌های حصوری در این کتاب بد است و شاید درست‌تر این باشد که بگویم جز بعضی موارد خاص، اصلا ارجاع‌دهی دقیق و درست ندارد و به نظر می‌رسد نویسنده راست شکمش را گرفته و حرف زده است. حرف را آورده مطلب را نوشته اما نگفته از کجاست؟ نگفته بر اساس کدام منبع، کدام موجودی، کدام فرش، کدام نقش چنین حرفی را می‌زند و آنچه که امروز ما در دست داریم در بسیاری موارد خلاف گفته نویسنده را نشان می‌دهد. این ضعف در این کتاب کاملا به چشم می‌آید. ادعاهای زیادی در میان نوشته‌های این کتاب به چشم می‌خورند که هر کدام به تنهایی می‌توانند فراوان راهگشا باشند اما معلوم نیست از کجا آمده‌اند و نویسنده آن‌ها را از کجا آورده است یا چطور به چنین نتیجه‌ای رسیده است. در نتیجه نمی‌توان از آن‌ها استفاده کرد. این کتاب منبع دست دوم به شمار می‌رود و ارجاع به منبع دست دوم آن هم با نامعلوم بودن منبع دست اول از اعتبار و صحت مطلب می‌کاهد و این ریسکی است که نمی‌خواهم حتی به آن نزدیک بشوم.

بیایید یک بار دیگر نوشته حصوری را با دقت بیشتری بخوانیم:

"آشکارا برخی سنت‌های قالی ایرانی در رنگ ابتکار سکاهاست. [این آشکارگی از کجا آمده است؟ به چه دلیل؟ بر چه اساسی این حرف زده شده است؟] سکاها به رنگ آبی علاقه شدیدی داشتند. [؟] چینی‌ها قالی خود با زمینه آبی و نقش شیر را از آنان گرفتند و این مسئله‌ای است که سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است. [اگر سال‌ها پیش تحقیق و روشن شده است پس چرا نویسنده هیچ اشاره‌ای به حداقل یکی از این تحقیق‌ها نکرده است.] قالی‌های ایرانی با زمینه‌های آبی، سرمه‌ای و فیروزه‌ای یادگار سنت سکایی است. [؟] [...] اما نمونه‌های زمینه آبی نه تنها در قالی‌بافی بلکه در هنرهای دیگر هم از سکاها به دست آمده است.[؟]"

در این بند که من تنها بخش کوچکی از آن را نقل نکردم 5 جمله آمده است که اصالت و درستی همگی آن‌ها مبهم است و منبع موثقی ندارند. نمی‌گویم که چنین نیست و نبوده است اما تا وقتی که نویسنده بر اساس منبع موثقی حرف نزند و منبع موثقی را به عنوان ضامن مطلبی که نوشته است نیاورد نوشته‌اش اعتباری ندارد.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۱/۱۶ساعت 9:55  توسط آرزو مودی   | 

قالیچه نماز، قفقاز

 

قفقاز

 

از هردوت آگاهی یافته‌ایم که پارسیان، یعنی ایرانیان مغرب تاق آسمان را همچون برترین خدا می‌پرستند. (البته درست این بود که فعل گذشته باشد چرا که الان وضع کمی فرق کرده البته...)

                                                                 دین‌های ایران باستان، ساموئل هنریک نیبرگ

 

 

روی درست بودن تاق زیاد مطمئن نیستم اما چون عینا از متن تکرار شده تقصیرش به گردن مترجم!

البته توی این متن تاکیدم روی درست یا غلط نوشتن تاق نیست بلکه روی پرستش تاق است.

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۱ساعت 20:23  توسط آرزو مودی   | 

غر به بته

کار مفیدی نمی‌کنم که بنویسم. فرش را بسته‌ام و تاریخ ادیان می‌خوانم و فلسفه و با این وضع دیگر از فرش نوشتنم نمی‌آید.

چند شب پیش چیز می‌خواندم در مورد بته که برای درسی مقاله بنویسم به چیز جالبی در مورد بته‌ها رسیدم الان دیگر یادم نیست چه بود. اگر یادم آمد می‌آیم اینجا می‌نویسم شما هم بدانید.

هنوز  نمی‌توانم بته‌ها را در یک چهارچوب مشخص بگنجانم و برایشان نظمی پیدا کنم که بشود تسخیرشان کرد.

در مورد بته تنها یک کتاب چاپ شده است "بته چیست؟" نوشته طاهره عطروش. از همین جا اعلام می‌کنم چیز بیخودی است و حرف بی‌سرو ته زیاد دارد. بی‌سروته از آن جهت که منبع ارجاعی که دارد تنها خودش است و مدام می‌گوید به نظر من اینطور به نظر من آن طور اما چگونگی و چرایی‌اش را نمی‌گوید. من هنوز همه کتاب را نخوانده‌ام احتمالا تا هزار سال دیگر هم نخواهم خواند. شما هم نخوانید چیز مفیدی دستگیرتان نخواهد شد.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۶ساعت 20:21  توسط آرزو مودی   | 

سیما بینا

 

اگر از من بپرسید سیما بینا را دوست دارم جوابم منفی است چون ندارم. این را برای آن‌ها که نمی‌دانند می‌گویم که سیما بینا خواننده است بر خلاف آنچه همه فکر می‌کنند شیرازی نیست و بیرجندی است. آواز محلی می‌خواند. اینکه بخواهم دقیقا توضیح بدهم آواز محلی چیست؟ نمی‌توانم. فقط این را می‌توانم بگویم که محلی آواز می‌خواند. آوازهایش وابسته است به فولکلور به فرهنگ محلی مردم مناطقی خاص (نه فقط بیرجند و همین است که خیلی‌ها فکر می‌کنند شیرازی است.)

اما اصلا مهم نیست که من سیما بینا را دوست باشم یا نداشته باشم. اما چون هنرمند است و چون زن است و چون بیرجندی است فکر کردم که شاید لازم است در مقابلش تعیین موقعیت (موضع؟) کنم. آوازهای محلی را آنطور که سیما بینا می‌خواند دوست ندارم. آن لباس‌هایی که می‌پوشد و کنسرت‌هایی را که می‌دهد هم دوست ندارم. هیچ چیزش به جا و درست و آنطور که باید باشد نیست. از نظر من زشت است خودنمایی بیخودی است. حتی نه شاید خودنمایی بلکه شبیه به چیزی که زیادی به چشم می‌آید و خوش‌آیند نیست حالا اسمش خودنمایی هست یا نیست را نمی‌دانم. احساس می‌کنم می‌خواهد با این لباس‌ها ایرانی را نشان بدهد که نیست که اینطور نیست که این لباسش یا رفتارش ربطی به من زن ایرانی ندارد. و از این حرف‌ها...

اما از همه این‌ها به کنار اینکه یک دفعه بیایم و اینجا از سیما بینا بنویسم که به هیچ کجای این وبلاگ حداقل ربطی ندارد این است که امروز از این سایت مقاله می‌گرفتم که به اینجا و به این مطلب رسیدم. نمی‌دانم چرا اما دیدن چنین کار و عنوان و مطلبی برایم عجیب و در عین حال دلنشین بود. خوب بود که کسی روی آواز خواندن سیما بینا کار کرده باشد. انتظارش را نداشتم.

و با اینکه سیما بینا، کنسرت‌هایش، لباس‌هایش و آوازهایش را دوست ندارم و این کار را هم نخوانده‌ام اما نفس انجام این کار خوب است. اینکه کسی بیاید و اینطور کارها بکند خوب است. زن یا مرد بودنش مهم نیست. هنرمند بودنش است که مهم است و دیدن این هنرمند و پرداختن به اوست که مهم است.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۰۲ساعت 22:15  توسط آرزو مودی   | 

همه‌ی فرش‌های حرم

یک جایی، چند پست قبل، در مورد کتابی نوشتم که آستان قدس چاپ کرده به اسم «همه‌ی فرش‌های حرم». تصحیح می‌کنم که چنین کتابی در کار نیست.

خبر نقل قولی بود از جانب آقای مصطفوی که خودشان هم کتاب را ندیده بودند. روز پنج شنبه «همه‌ی فرش‌های حرم» را دیدم. کتاب نبود. بیشتر جزوه‌ای بود چند صفحه‌ای شبیه به آنچه که موزه‌ها چاپ می‌کنند. (کاتالوگ؟) معرفی فرش‌هایی بود که تا به امروز در موزه به نمایش در آمده‌اند. مختصری در مورد کلیات و خصوصیات فرش توضیح داده شده بود و همین. کار بدی نبود. اما برای آستان قدس چیزی بود در حد «آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچ چی». این مجلد فروشی نیست. اگر می‌خواهید که داشته باشیدش سعی کنید روزهای افتتاحیه‌ی موزه‌ی فرش جدید آستان قدس که می‌گویند قرار است به زودی افتتاح بشود، آن دور و بر باشید.

 

پ.ن: در مورد آستان قدس، موزه‌ی فرش آستان قدس، فرش‌های آستان قدس، تولیدات آستان قدس گفته و شنیده زیاد دارم. چیزهایی که مطمئنم پیش از این جایی گفته نشده، کارهایی که به نقد نیاز دارند. کارهایی که انجام می‌شوند و به نقد نیاز دارند. اما هر وقت خواستم به هر کدام از آن‌ها بپردازم، احساس خستگی کردم.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۰۵/۲۹ساعت 23:53  توسط آرزو مودی   | 

بیرجند

علت پیشرفت شهر بیرجند از لحاظ قالیبافی و این که پس از شهر مشهد مهمترین مرکز قالیبافی خراسان به شمار می‌رود حمایت خانواده‌های مالک بیرجند از این صنعت است. خوانین در خود شهر و روستاهای مجاور که جزو املاک آنها محسوب می‌گردید به ایجاد کارگاه‌های قالیبافی مبادرت ورزیدند. روستاها در تهیه‌ی قالی‌های جالب توجهی که در کشورهای مغرب زمین به قالی بیرجند شهرت دارد با فرآورده‌هاش شهری رقابت کردند. چگونگی طرح و جنس و بافت پیشرفت کرد به طوری که قالی بیرجند با وجود معایبی که در بافت آن وجود دارد در بازارهای اروپا خریدار فراوان پیدا کرد. در حالی که در آمریکا هرگز محوبیت نیافت.

 

                                                                            قالی ایران، سسیل ادواردز، ص 196

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۱ساعت 19:17  توسط آرزو مودی   | 

سیسیل ادواردز

A. Cecil Edwards

سسیل ادواردز در یک خانواده انگلیسی الاصل دیده به جهان گشود. پدرش چارلز رید ادواردز شهر بیک واقع در بغاربسفر را برای زندگی بر گزید تا از راه داد و ستد و بازرگانی روزگار بگذراند. وی با تاسیس شرکتی به نام بیکرز، قالی و قالیچه های مشرق زمین به خصوص ایران را که به ترکیه می آمد به انگلستان صادر می کرد. در سال 1895 چارلز ادواردز درگذشت و پسرش سسیل دنباله کار پدر را گرفت. وی در سن سی سالگی به ایران مسافرت کرد تا خود بر تولید قالی نظارت داشته باشد. او و همسرش سیزده سال درهمدان به سر بردند. در این فاصله شرکت بیکرز توسعه یافت و به صورت یک شرکت بین المللی در آمد و نام تولید کنندگان قالی مشرق زمین را بر خود نهاد. در این هنگام سسیل ادواردز برای بهتر اداره کردن شرکت مزبور به انگلستان رفت و سرانجام در سال 1948 برای اولین بار باتفاق همسرش به ایران آمد تا نتیجه مطالعات و پژوهشهای چندین ساله خود را درباره این صنعت ملی یعنی قالیبافی طی اقامت یکساله در این کشور و بازدید از کلیه مراکز بافندگی ایران تکمیل نماید و مقدمات تالیف کتاب حاضر را فراهم کند. در بازگشت شروع به نگارش کتاب کرد و آنرا به چاپخانه فرستاد ولی موفق نگردید حاصل کار خود را به صورت کتابی مدون ملاحظه کند چه در سال 1951 در سن 70 سالگی در گذشت.

این کتاب را خانم مهیندخت صبا با نام "قالی ایران" به فارسی برگردانده اند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۰ساعت 0:1  توسط آرزو مودی   | 

سکوت

راه رفتن در آن خیابان‌ها، در آن کوچه‌ها، مثل قدم گذاشتن درون شهر ناشناخته‌ای بود که پیش از آن نشناخته بودم.

*

سر صبح پیرمرد را از خواب بیدار کردم. می‌گوید: سرکار خانم! پیری باعث می‌شود آدم قرارش را فراموش کند. فراموش کرده بودم ساعت 7 با شما قرار گذاشتم. اصلا به روی خودم نمی‌آورم که قرار ساعت 8 بوده و چون زیادی زود رسیدم حالا اینجایم.

پیرمرد بی‌ملاحظه است. همه‌ی پیرمردها بی‌ملاحظه‌اند. سر پا دم در نگاهم می‌دارد. جایی توی آفتاب رو به خیابان رو به داخل خانه، جای تنگی که به سختی می‌توانم بایستم و تعادلم را حفظ کنم. لبخند زورکی می‌زنم، کاغذها را که درهم و برهم هستند می‌گیرم.

پیرمرد همه‌ی صفحه‌ها را خط خطی کرده باز باید از سر نو همه را اصلاح کنم، چاپ کنم؛ هر جا را با یک رنگ اصلاح کرده است. یکی می‌گفت ارشاد انصاف ندارد برای گرفتن مجوز همان اول کار باید سه نسخه حاضر و آماده ببری تقدیم کنی. اینجا ارشاد نیست اما این نسخه‌ی چهارم است، بعدی پنجمی خواهد بود.

کسی توی سرم می‌پرسد ویراستاری بر حسب سلیقه است یا یک جور فن است، مثل نگارش؟ جوابش را نمی‌دانم. از پیرمرد چیزی نمی‌پرسم. فکرم را می‌خواند. از نگاه‌های حیرانم به کلمات می‌خواند. می‌گوید ویراستاری یک فن است. سلیقه نیست. هیچ کدام از کلماتتان را بر حسب سلیقه عوض نکرده‌ام. خانم شما باید یاد بگیرید یک نویسنده یک روزنامه نگار نیست. یک روزنامه نگار هم یک نویسنده نیست.

*

خوابم. خواب خواب. توی خواب تا خانه ویراستاری رفتم که کتابم را خط‌خطی کرده...

پیرمرد سوربن، دپارتمان شرق شناسی درس خوانده و دکترای زبان و ادبیات فارسی و زبان و ادبیات عرب گرفته است. می‌گوید 4 تای دیگر مثل من از آنجا با این تخصص –زبان و ادبیات عرب- فارغ التحصیل شده‌اند. اسم می‌برد. یک نفرشان را می‌شناسم. بقیه را نه.

*

چرا ویراستار خواننده را گوساله‌ای سواددار فرض می‌کند و من خواننده را شخص فرهیخته‌ی با سوادی می‌بینم که قدرت تشخیص جزئیات ساده‌ای که ویراستار دور آن‌ها را خط کشیده و من را وادار به یادآوری کرده است، دارد. از نظر ویراستار خواننده قدرت تشخیص هیچ چیز ساده‌ای را ندارد. من باید مدام جزئیات را توضیح بدهم. کی بروم سراغ کلیات؟ همه چیز که شد جزئیات؟!

*

مرد توی ماشین هم خوابش می‌آمد. ماشینش را کنار خیابان، زیر سایه‌ی درختی که پهن شده، پارک کرده بود. بارش سبزی بود. میوه هم داشت. سرش را گذاشته روی لبه‌ی در، خوابیده بود. لابد صبح خیلی زود رفته میدان که ساعت 7 صبح با یک بار سبزی و میوه و کاهو توی خیابان ایستاده بود که یکی بیاید در مغازه را باز کند، بارش را تحویل بگیرد و برود. پیرمرد دیگری دم در سبزی فروشی نشسته بود. کاهوها، سیب‌زمینی‌ها، کلم‌ها همه بیرون جا خوش کرده بودند؛ پیرمرد بیدار بود اما در مغازه بسته بود. همه خاموشند. 

*

حتی سر صبح هم شلوغ‌ترین خیابان مشهد به اندازه‌ی همیشه شلوغ است. تابستان‌ها صبح زود مشهد را دوست دارم؛ پاییز و زمستان ساعت 3 تا 4 بعدازظهر را.

حاشیه میدان تختی گلفروشی بزرگی هست که ساعت 8 صبح تعطیل است، اما گل‌هایی که بیرون خاکند همگی با طراوتند، مثل دیروز...

*

دو زانو می‌نشینم جلوی ویراستار، روی زمین. سخت است. خانه مردی که فرانسه درس خوانده و می‌تواند به چهار زبان صحبت کند و دو تا دکترا دارد و یک لیسانس، به قدری قدیمی است که دلم می‌خواهد تویش گم بشوم و تاریخ یک شهر را پیدا کنم. به یکی گفتم پیرمرد توی خانه‌اش درخت شاه عباسی داشت. اصلاح کردم درخت لاله عباسی؛ از ته دل خندید.

پیرمرد می‌گفت اگر چایی‌ام داغ و لیوانی نباشد، نمی‌چسبد. باید چایی را لیوانی و داغ سرکشید. من چایی نمی‌خورم. من چایی داغ لیوانی نمی‌خورم. نمی‌توانم آن‌همه چایی را بخورم. داغ، لیوانی، توی یک صبح خیلی گرم... پیرمرد برایم چایی داغ لیوانی می‌ریزد. منتظر می‌ماند تا همه‌ی آن را سر بکشم.

*

چرا خواننده آمریکایی می‌تواند بفهمد Z2S یعنی چه ولی خواننده ایرانی نمی‌تواند؟ چرا یک خواننده آمریکایی می‌تواند تصوری از یک ده کوره‌ی خراسانی داشته باشد ولی من موظفم برای خواننده ایرانی همه لقمه‌ها را بجوم؟ چرا یک خواننده آمریکایی سی سال پیش می‌توانسته از نقشه و لغتنامه و اطلس و هزار چیز دیگر استفاده کند ولی خواننده ایرانی امروز سختش است بفهمد Google earth به چه درد می‌خورد و باز من موظفم جای هر ده کوره‌ای را با مختصاتش برای خواننده‌ام توضیح بدهم؟ چرا ویراستار وادارم می‌کند هر لقمه‌ای را برای این گوساله‌ی سواددار بجوم ولی من به خواننده‌ای فکر می‌کنم که نباید همه چیز را حاضر و آماده داد دستش؟

پیرمرد سر حرفش می‌ماند.

-         باید همه ابهامات را برای خواننده‌ات معنا کنی، تعریف کنی.  

-         چرا خودت مقدمه ننوشتی؟

-         چرا فقط تشکر کردی؟

-         مقدمه بنویس.

-         از خودت تعریف کن.

-         خودت را عرضه کن.

-         خودت را معنا کن.

-         اجازه بده آدم‌ها تو را بشناسند.

-         Shoked them

-         Be BRAVE

*

بابونه دم کرده، از نوع شیرازی‌اش آنقدر بد مزه است که دلت می‌خواهد داد بزنی. داد نمی‌زنی چون تنها راه درمان است.

*

همه‌ی آدم‌ها سر صبح با چشمان بسته راه می‌روند. همه خوابند. کسی در من هم خواب است و آرزو می‌کند وقتی بیدار می‌شود ببیند 20 تیرماه است و دیگر 11 تیرماه نیست. 11 تیر با ناشر قرار دارم. 11 تیر عروسی هم هست. همه می‌خواهند بروند عروسی. دلم عروسی نمی‌خواهد. توی عروسی‌ها همه فقط لباس می‌پوشند، هیچ کس نمی‌رقصد. پس چرا لباس می‌پوشند؟ اگر برقصند همه می‌توانند لباسشان را ببینند. خودشان را عرضه کنند.

*

مادرم می‌گوید: "سال پرآبی همه حق دارند از برکت بخورند. درختی که زیر بار خم شده، بارش حق همه است. بگذارید بخورند. کسی درخت را خراب نکند. اما هر چه که خواست بخورد."

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۹ساعت 0:0  توسط آرزو مودی   | 

قشقایی

قشقایی

 

«قالیچه‌بافی نزد قشقایی‌ها بر خلاف ایل خمسه جنبه‌ی تجاری ندارد. زنان آن‌ها از قالیچه‌هایی که تهیه می‌نمایند در خود احساس غرور می‌کنند.»

 

قالی ایران، سسیل ادواردز، ترجمه‌ی مهیندخت صبا، ص 319

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۰ساعت 11:44  توسط آرزو مودی   | 

قافیه تنگ و مترجم جفنگ!

حاشیه

حاشیه2

خیلی از گلیمک‌ها و حاشیه‌های باریک و عریض قالیچه‌های بلوچی نقشی دارند که توی کتاب‌های انگلیسی آن را با عنوان barber's pole توصیف کرده‌اند. یعنی همین دو تا تصویری که بالای صفحه مشاهده می‌کنید که حاشیه‌ی جانبی و بالایی یک قالیچه بلوچی هستند. قطعا ما چیزی با قد و قواره barber's pole توی فرهنگمان نداریم در نتیجه معادلی هم برایش تا حالا نداشتیم. اگر سری به ویکی پدیا  بزنید barber's poleرا اینطور تعریف کرده :

 barber's pole is a type of sign used by barbers, most traditionally a pole with a helix of colored stripes (usually red, white, and blue in the United States; often red and white in other countries.

اصلا barber's pole همین است که توی این تصویر می‌بینید.

ویکی پدیا توضیحات بیشتری هم داده که خیلی مفید است.

فقط من ماندم که چطور می‌شود یک همچین چیزی را معادلسازی کرد. لازم نیست که توضیح بدهم چقدر طول کشید تا اصلا پیدا کردم که این barber's pole چه هست. (نمی‌دانم چرا بعضی وقت‌ها یک چیزهایی جلوی روی آدمند و دیده نمی‌شوند.)

نمی‌دانم می‌شود کلن بی‌خیال این کلمه بشوم و نادیده بگیرمش و معادلسازی معنایی کنم یا اینکه نه بهتر این است که همین کلمه را به شکلی فارسی‌اش کنم که حتما چیز خیلی خنده‌دار و مایه تاسفی می‌شود.

البته می‌شود از اسم اصلی خود حاشیه هم استفاده کرد. فکر می‌کنم خیلی از این حاشیه‌های بین خود بلوچ‌ها اسم و رسم داشتند، اما مشکل بزرگ اینجاست که الان دیگر کسی اسم این حاشیه‌ها را نمی‌داند!

 

پ.ن: نمی‌خواهم آخر سر یک چیزی توی دست داشته باشم مثل کیمیا که خودمان داریم و استفاده نمی‌شود و شیمی که وارداتی است.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۵ساعت 11:19  توسط آرزو مودی   | 

همچنان همان که بودم...

نشستم روبه‌روی معاون پژوهشکده. صاف و راست و گردن افراشته و خیلی پر مدعا که من خودم کار درستم، کتابم هم از خودم کار درست‌تر است و این که شما نوشته بودید کتاب نیاز به بازبینی جدی دارد، حرف مفت است. خودتان را بروید بازبینی جدی کنید. (به همین اینترنت قسم!!! اگر حمایت‌های پشت سرم نباشد... این زبان درازم را کی می‌خواهد جمع کند؟)

من را فرستاد پیش مدیر گروه ترجمه واحد زبان انگلیسی. باز همان حرف‌ها را گفتم ولی این بار نگفتم شما خودتان نیاز به بازبینی دارید. نامه مذکور که تویش نوشته بودند متن نیاز به بازبینی جدی دارد را خودش نوشته بود. فقط گفتم که خودم خیلی کاردرستم و فلانم و بهمانم و کارشناس فرش هستم درجه یک و اصلا دویی ندارم و خیلی باسوادم. آقای مدیرگروه نشست همه حرف‌هایم را گوش داد. بعد به اندازه‌ی چهار تا پاراگراف متن و ترجمه را با هم تطبیق داد.

الان، هر چقدر کرک و پر داشتم، باد برده.

 

 

پ.ن1: یادم رفته بود کتاب بلوچ جزو اولین ترجمه‌هایی بود که انجام دادم و آن وقت‌ها چقدر هنوز خام دست بوده‌ام.

 پ.ن2: بالاخره این کتاب چاپ می‌شود و من تقدیمش می‌کنم به هرچی آدم که توی این مدت کرک و پرم را به باد دادند، باد هم با خودش برد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۸ساعت 11:4  توسط آرزو مودی   | 

کلاردشت

کلاردشت

 

اين قاليچه از دره‌اي دورافتاده در کوه‌هاي البرز، سمت شمال‌شرق همدان آمده است. اين ناحيه و فرشبافان آن چندان شناخته شده نيستند. کمابيش تا 10 سال پيش (متن مربوط به 1980 ميلادي است.) نمونه‌هاي قديمي اين دستبافته‌ها را مي‌شد در بازار يافت؛ اما امروزه تقريبا از بازار حذف شده‌اند.

در نگاه اول به اين بافته‌ها به نظر مي‌رسد که اصل لري داشته باشند، اما ويژگي‌هاي اين بافته‌ها مخلوطي از کارهاي کردي و شاهسون است. کشف اين دستبافته‌ها توسط تجار غربي در اواخر دهه شصت ميلادي باعث زياد شدن توليدات منطقه شد که متاسفانه باعث نابودي و از ميان رفتن بسياري از سنت‌هاي گذشته هم در طراحي و هم در نوع بافت منطقه نيز شد. رنگ‌هاي ملايم و طرح‌‌هاي نه چندان خوب جاي گذشته را گرفتند. اين قطعه يك نمونه از اين دست بافته‌ها است. در اين منطقه اندازه‌هاي مختلفي مي‌بافند. بزرگ‌ترين نقص دستبافته‌هاي جديد کلاردشت يکنواختي و دلگيري در رنگ‌آميزي آنان است که گاه استفاده از زردي تند و سبزي خام بدان روحي تازه مي‌بخشد، اما عيب را از بين نمي‌برد.

در سال‌هاي بعد ميزان توليد کم باقي ماند. کاهش کيفيت باعث شد که شور و شوق اوليه تجار غربي رنگ ببازد. البته در حالت کلي اينچنين است که اگر يک کارشناس يک قطعه قديمي بيابد که ارزش آن را بشناسد، هيجان زده خواهد شد، اما دلالان تنها هنگامي هيجان زده مي‌شوند که چيزي را براي اولين با بيابند.

 تصویر و متن برگرفته از کتاب Oriental Carpet Design  نوشته P.R.J.Ford

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۴ساعت 12:13  توسط آرزو مودی   | 

سجاده بلوچی

قاليچه نمازي بلوچي، جان‌بيگي

شمال‌شرق ايران، خراسان، تربت‌حيدريه

اواسط قرن نوزدهم

 Cm73 × 132

 

سجاده نماز

تار: S2Z ، پشم عاجي رنگ ، چله‌كشي فارسي با تارهاي يكي در ميان نسبتا فشرده.

پود : Z2، دو رشته پود پشمي به رنگ قهوه‌‌اي.

پرز: Z2، پشم و موي شتر، گره فارسي، خواب فرش به چپ، رجشمار: 144 گره در هر اينچ مربع.

گليم‌باف: بافت ساده نواري شكل با عرضي به اندازه حدودا ۷سانتی متر با تزئينات و جزئيات فراوان و دو حاشيه نواري در دو سمت همان گليم.

رنگ‌ها: قرمز ياقوتي، قرمز مايل به زرد، بنفش– قهوه‌‌اي، قهوه‌‌اي روشن زنگاري، شتري خود رنگ، آبي تيره، سورمه‌اي (آبي – سياه) و عاجي (پشم با ماده رنگزدا رنگبري شده است.)

 

عکس و مطلب برگرفته از کتاب Baluchi Woven Treasure

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۰۶ساعت 19:0  توسط آرزو مودی   | 

به یاد مهدی آذریزدی

به یادمهدی آذریزدی

هر وقت اسم کتاب "قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" بیاید، شک ندارم، تمام تنم مور مورش خواهد شد. یک حس شادی عمیق ته دلم پیدا می‌شود، بیدار می‌شود. اگر جایی، گوشه‌ای، کناری یکی از عکس‌های کتاب را ببینم، مثل کسی که معشوقش را تماشا می‌کند، از حال می‌روم! خوب این کتاب معشوق دوران کودکی‌ام بود.

دستی مرا می‌گیرد، می‌‌کشد و می‌برد ... تا چند سالگی؟ تا هیچ سالگی؟! تا وقتی یک دختر کوچولوی خیلی کوچولو بودم، تا آن وقت‌ها که خواندن و نوشتن نمی‌دانستم، اما نگاه کردن بلد بودم و بعدها که یاد گرفتم.

"قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" مثل خیلی از دیگر کتاب‌هایی که خوانده‌ام، توی کتابخانه بزرگ و پرو پیمان پدرم کشف شد. با آن جلدهای رنگ به رنگشان که کنار هم چیده شده بودند، چشمک می‌زدند و دلم را می‌بردند. من که آن موقع قدم فقط تا ردیف اول کتابخانه می‌رسید و آن‌ها خیلی دور بودند.

بیشتر کتاب‌های کتابخانه پدرم با کاغذ گراف جلد شده بودند. کاغذهایی که نازک بودند و رنگ اُکر تندی داشتند. آن وقت‌ها کتاب خواندن یک طور دیگر جرم بود و خیلی از کتاب‌هایی که خواندنشان جرم بود توی کتابخانه پدرم بود. پدر آن‌ها را جلد کرده بود و همگی شده بودند مثل هم.

"قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" جلد نشده بودند. با لباس خودشان توی ردیف بالایی قد به قد کنار هم ایستاده بودند. صورتی، آبی، قرمز، زرد، خوشرنگ، همگی بین آن کتاب‌های زمخت با آن لباس‌های خنثی و بدرنگ خوب به چشم می‌آمدند.

مولانای عزیز را در همان هیچ سالگی بین همین کتاب‌های ساده کوچک رنگی پیدا کردم، عطار بزرگ را هم، کلیله و دمنه را هم و سعدی را هم، پدرهمیشه سعدی می‌خواند، حالا هم می‌خواند، بوستانش را پدر خواند، گلستانش را مهدی آذریزدی.

چقدر قصه بلد بودم. بعدها وقتی بزرگ‌تر شدم، 8 یا 9 ساله که بودم، وقت‌هایی که مسئولیت دوبرادر کوچکترم با من بود، من به اندازه همه بزرگ‌ترهای فامیل قصه بلد بودم.

یکسال تولد یکی از بچه‌های فامیل دعوت شده بودم. پول نداشتیم کادو بخریم، یکی از "قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" را بردم و چقدر بغض کردم و چقدر غصه خوردم و چقدر شنیدم: "تو که هزار بار این کتاب رو خوندی، اجازه بده یک نفر دیگه هم بخونه، بعد وقتی پولدار شدم حتما دوباره برات می‌خرمش."

پدر عشق کتاب معلم من، هیچ وقت پولدار نشد. دست از کتاب خریدن، اما، برنداشت. آن یک جلد را که برده بودیم، دوباره نخرید. به جایش برایم کتاب‌های زیاد دیگری خرید. کتاب‌های زیادی دیگری که نخوانده بودم.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۵/۰۵ساعت 12:23  توسط آرزو مودی   | 

قاليچه‌هاي نماز

صف قیصری

"قاليچه‌هاي نماز در کشورهاي مسلمان به کار مي‌روند و سال‌هاست که بافته مي‌شوند.(در تمام مناطق فرش‌بافي در شرق و بخشي از چين اين نوع دستبافته را مي‌بافند) مسلمانان 5 نوبت در روز نماز مي‌گزارند و همواره بايد اين نماز در جايي پاک گزارده شود. قاليچه‌هاي نماز مکان تميز را در مساجد تامين مي‌کنند و مسلما در خانه و هر جاي ديگري نيز مي‌توانند چنين نقشي داشته باشند. قاليچه‌هاي نماز عموما در سه اندازه بافته مي‌شوند. اول cm80×120 که از جمله اندازه‌هاي رايج در بين عشاير است که هم کوچک است و هم حمل و نقل راحتي دارد، دوم cm90×150 اندازه‌ فارسي ذرع و نيم که در زبان ترکي به آن "نمازليک يا نمازليق" (Namazlik) مي‌گويند و همان قاليچه‌ي نماز معنا مي‌دهد، سوم کلمه ترکي seccadeh که عموما همان معناي قاليچه نماز را مي‌دهد که از کلمه عربي به معناي کرنش و احترام گرفته شده است. اين کلمه امروزه در زبان ترکي صرفا به اندازه‌ي cm120×180 اشاره مي‌کند که در زبان فارسي  دوذرعي (البته کمي درازتر) را معادل آن به کار مي‌برند. (صفحه 30 را ببينيد.) ايرانيان نيز کلمه سجاده را در مناطقي مانند همدان و تبريز که بيشتر جمعيت آن ترکي زبان هستند، استفاده مي‌کنند که معادل اندازه‌اي خاص را در زبان عرف به خود گرفته است و بدان معنا که در اصل هست، به کار نمي‌رود."

 

 پی نوشت:

۱. بنا به قانون وبلاگم این چند پست اخیر، یعنی درست بعد از اتفاقات 22 خرداد، نقض قوانین به شمار می‌روند. ولی واقعا هنوز هم دست و دلم چندان به نوشتن و با خیال آسوده به مسائل همیشه فکر کردن، نمی‌رود. ولی برای عوض شدن حال و هوا و اینکه اگر یک تازه وارد به اینجا سربزند از خودش نپرسد چرا اسم این وبلاگ "پشمینه بافت" است. بنابراین امروز یک پست با حال و هوای اصلی وبلاگ گذاشتم.

۲. عکس و مطلب نوشته شده بین "" از کتاب Oriental Carpet Design نوشته P.R.J Ford گرفته شده است. (ترجمه خودم!)

۳. اول قصد داشتم عکس یک سجاده قمی را بگذارم. از دید من زیباترین سجاده‌های نماز توی قم بافته می‌شوند ولی بعد فکرش را کردم دیدم مطمئنا به راحتی می‌توانید سجاده‌های قمی را توی هر گوشه و کناری پیدا کنید. حتی توی اینترنت. اما مطمئنا این شکل قالیچه را تا حالا ندیده‌اید, یا اینکه کمتر دیده‌اید.

۴. این بافته که به قول نویسنده کتابی به نام سجاده خانواده (چیزی معادل پفک یا پیتزای خانواده) خوانده شده است. یک بافته قیصری، بافت ترکیه است با اندازه 85×222 سانتی متر و رجشمار ۱۲۵۰۰۰ گره در مترمربع . البته آقای فورد توضیح می‌دهد که استفاده از کلمه خانواده برای چنین بافته‌ای جایز نیست، زیرا افراد یک خانواده مسلمان، اعم از زن و مرد، در یک صف نماز نمی‌خوانند و محتملا چنین بافته‌ای برای صفی از نمازگزارانی هم جنس، در مکانی خاص (مثلا نمازخانه‌ی یک قصر)، استفاده می‌شده است.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۳۱ساعت 21:10  توسط آرزو مودی   | 

بیاموزیم

 

 

36

عکس امشب مربوط به یکی از مهمترین دغدغه­های من در مورد فرش است.

یاد گیری ...

بزرگترین دغدغه و نیاز ما در عرصه مدیریت فرش و کلا در مورد هر چیزی ولی برای من در مورد فرش

منابع و داشته­های ثبت شده ما در مورد فرش کم و اندک و کم مایه است اما خارجی­ها در مورد فرش نه تنها فرش ما که در مورد فرش هر جا، فراوان کار کرده­اند و این کارها متاسفانه خیلی کم به فارسی برگردانده شده است. دانشجویان و اهل فن هم که قربان همگی­شان بروم چنان با مطالعه بیگانه­اند که حد ندارد. (این مورد را می­توانم با مدرک ثابت کنم.) چنان خودشان را بی­نیاز از همه چیز می­بینند که دود از کله آدم بلند می­شود.

نمونه­اش را هم زیاد توی بحثهای و حرفهایی که زده­ام و شنیده­ام، دیده و شنیده­ام پس کسی نیاید بگوید من چنین و چنان ... چون اقلیت قبول نیست و من به اکثریت فکر می­کنم که خنثی است و تنبل و حاضری خور ... و این اکثریت تنبل و حاضری خور در مورد کتابهای خارجی دیگر نهایت تاسف برانگیزی است ... چند جای دیگر هم به معرفی این کتابهای خارجی کمر همت بسته­ام و همه جا هم اعلام کرده­ام که چرا چنین می­کنم. این جا هم همچنین ...

پس اگر دلتان برای فرش می­سوزد ( حالا حتما لازم نیست به اندازه من آواره و خراب فرش باشید.) دانسته­هایتان را زیاد کنید و زبان انگلیسی­تان را هم قوی کنید و این کتابهای خارجی را بخوانید. اگر ندارید بخرید.

 

 

البته در اینجا مجبورم یک چیزی را هم اعتراف کنم. من هنوز این کتاب را نخوانده ­ام. معرفی­ اش می­کنم بعد که مطالعه کردم حتما قسمتهای خوبش را به فارسی برمی­گردانم و اینجا می­گذارم. البته می­توانستم از کارهای دیگری که خوانده­ و ترجمه کرده ­ام استفاده کنم ... اما با این کار با یک تیر دو نشان را خواهم زد.

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۷/۱۲/۰۶ساعت 22:1  توسط آرزو مودی   |