ابیانه
از ابیانه دفعه اول تنها سفره بلند صبحانه به خاطرم مانده است و استخری که آب داشت و یک درخت توت بلند که خم شده بود رو به آب و خودش را تماشا میکرد. جای خلوت و آرامی بود با یک خنکای بسیار دلپذیر صبح آبان ماه و آب فراوانی که میرفت و مردمی که بیشتر نمیدیدیمشان و همین. ابیانه دفعه دوم شلوغ و کثیف و اردیبهشتی و تقریبا دم کرده بود. روز تولد سهراب سپهری بود. جمعه بود. ابیانه شلوغ بود. مرد و زن برگه سیب و آلو و زردآلوی خشک میخریدند و لواشک و سرکه سیب دستساز کدر. به نظر میرسید هرگز آن ابیانه زیبای آرام ساکت با آن خنکی دلپذیر سر صبحش را ندیدهام. اردوی دخترانهای بود با نام و آرم دانشگاه به مناسبت تولد سهراب به مقصد مشهد اردهال. صبحانه را نطنز خوردیم و ناهار را ابیانه که شلوغ و کثیف و زشت بود. به یاسمن گفتم هرگز بعد از این پا به ابیانه نخواهم گذاشت.
دفعه سوم روز تعطیل آرام خلوت گرمی بود که شبش را زیر نور ستارهها صبح کرده بودیم و هوا داغ بود. ابیانه بیسایه هم گرم بود اما خلوت و آرام. این بار ابیانه گردنهبگیر هم داشت. 5000 تومان از هر ماشین میگرفتند و اجازه میدادند بپیچی به سمت جادهای که میرفت تا ابیانه. یک کاغذ هم میدادند که نقشه ابیانه بود. مردانش به اجبار همان 5000 تومان گردنهبگیری روی پاجامه و گرمکن آدیداس و شلوارهای مردانهشان شلوار گشاد بلندی پوشیده بودند که دم پاچهها نقشی داشت از خود پارچه و بیشتر شبیه به دامن-شلواریهای سالهای خیلی دور بچگی بودند و نفهمیدیم چطور است که از گرما کباب نمیشوند. لابد دفعه بعد گردنهبگیرها 10000 تومان خواهند گرفت و مردان را وادار خواهند کرد به جای کتانی پومای سفید با نوارهای مشکی و آبی و خاکستری گیوه به پا کنند.
مسیر گردشگری همان بود که همیشه بود؛ شسته-رفته و تمیز و سنگفرش شده با سطل زبالههای عجیب چوبی که نفهمیدیم ایده ساختشان را از کجا گرفتهاند و با احتیاط تمام در چهارپایه رو به آسمانشان را باز کردیم و مطمئن شدیم که بله سطل آشغال است و مغازهها همان اجناس همیشه را میفروختند.
زیر سایه درخت نشستیم و دلستر خنک بدمزه هلویی خوردیم و توریست تماشا کردیم که صورتهای گرد و چشم و ابروی مشکی و قد کوتاه و زنهای چتر به دست داشتند و دزدکی به ما نگاه میکردند که سهتایی زورکی خودمان را روی لبه باریکی کنار هم جا داده و پشت یک ماشین تیرهرنگ پناه گرفته بودیم. راه رفتیم، عکس گرفتیم و کسل شدیم. مسیر افقی را رها کردیم و این بار ابیانه را عمودی تماشا کردیم و تا جایی که میشد بالا رفتیم و بعد از آن دیگر تقریبا جایی برای بالارفتن نبود که ایستادیم و باز عکس گرفتیم از کاروانسرایی که هیچوقت پیش از این ندیده بودیم و مشرف به ابیانه بر بلندی بود و دیوارها و چهار برجش در چهار طرف باقی مانده بود. برای اولین بار پشت صحنه ابیانه واقعی را دیدیدم نه آن ابیانهای که میراث فرهنگی دوست دارد یا خودمان دوست داشتیم تماشا کنیم که آسان و دم دستی و شاید بنجل بود. این ابیانه بنجل نبود. واقعی بود. بوی بد و گنداب و کاه و خاک در هم آمیخته و الاغ و پهن و پشکل گوسفند داشت. سنگفرش نداشت؛ به جایش خاک سرخ واقعی ابیانه را داشت. افقی نبود. عمودی بود. شیب تند، خیلی تند داشت. درهای بسته و قفلهای بزرگ و پنجرههای رو به کوچه داشت که میشد رختخوابهای روی هم چیده شده را از پشت پنجرههای بیتور و پرده تماشا کرد. درهای آهنی داشت. در و پنجره چوبی تازهساخته تازه نصب شده نداشت. همان بود که بود؛ روستایی در حال تغییر از چوب به فلز با کثیفی و زندگی و مردمی که زرد آلوهایشان را روی پشتبام زیر آفتاب پهن کرده بودند و نگران بارشی بودند که میتوانست به آنی خرابشان کند.
در مواجهه با همه روستاهای پلکانی که روی کوه و بلندی بالا رفته و رشد کردهاند و فرقی نمیکند کجا باشند، بیرجند یا ابیانه یا کردستان یا کندوان، همیشه و در همه حال به زمستانی فکر کردهام که همه جا برفی و یخزده و لغزنده است و به آدمهایی که از همان مسیرهای با شیب نزدیک به نود بالا و پایین میشوند و باکشان نیست. آن بالای بالا حتی موتور هم بود و پیرزنی که دو سطل آب به دست میرفت به سمتی و دست خالی برمیگشت و ما که نمیدانستیم چطور مسیر بالا آمده را باید پایین رفت، تماشایش میکردیم و خجالت میکشیدیم.
پایین که آمدیم دوباره مسیر همان شد که بود؛ افقی و آرام و بیشیب و آدمها پیدایشان شد. برای زنی با موهای رنگ به رنگ سفید و حنایی و قهوهای که روسری سفید گلدار ابیانه را زیر گلو سنجاق زده بود و دمپایی لاستیکی جلو بسته به پا داشت و با لهجه تهرانی حرف میزد و میگفت اهل ابیانه اما ساکن تهران است، سطلهای در پارچه پیچیده شده زردآلو را تا خانهاش بردیم و زردآلوهایی را که داده بود کنار آبی خوردیم که میگذشت و ما سعی میکردیم پاهای برهنهمان را بیشتر از چند ثانیه درونش نگه داریم و نمیتوانستیم.
برچسبها: ابیانه, اصفهان, سفر, ایران