پشمینه بافت

موهای خیس، گونه‌های خیس

دیروز توی آن آفتاب داغ پدرسگ مجبور شدم اتوبوس سوار بشوم. عقل آدمیزاد حکم می‌کند که اتوبوسی که به جای بلیط پول می‌گیرد و مثلا خصوصی است و راننده‌هایش کت و شلوار می‌پوشند آن هم از نوع فراگ، باید خدماتش کمی با اتوبوس‌های بلیطی فرق داشته باشد که نداشت. این اصلا مهم نیست. نکته مهم این است که در حالی که سعی می‌کردم بین خودم و چادرم تفکیک قائل بشوم و بفهمم کدام یکی خودم هستم کدام یکی چادرم، یک خانم مسنی آمد و نشست کنارم. صورت استخوانی، گونه‌های فرورفته، چانه‌ی مثلثی شکل، همه‌ی آنچه که از نیم رخ یک آدم می‌شود دید؛ تنها تصویری که از پیرزن به خاطرم مانده. یکی مثل خیلی دیگر از پیرزن‌های لاغری که هر روز آن دور و بر یا در حال رفتن به زیارتند یا در حال برگشتن. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که پوستش هم آفتاب سوخته بود. از آن پوست‌هایی که زنان کشاورز دارند، مخصوصا اگر پوستشان نازک و لطیف باشد و آفتاب سخت سوزنده.

یک پیرزن شبیه به همه‌ی پیرزن‌های ممکنی که در یک روز داغ تابستان که از گرما و چادر زورکی به یک اندازه کلافه شده‌ای، کنارت می‌نشینند. یکی از آن پیرزن‌هایی که یا خیلی پر حرفند و تمام مسیر برایت حرف می‌زنند یا ساکت و آرامند و چرت می‌زنند و سرشان که شروع به چرخیدن می‌کند، می‌فهمی که چرت می‌زنند اما هیچ وقت رویت نمی‌شود سرشان را به یک جا تکیه بدهی چون هر آن ممکن است بیدار بشوند و خدای ناکرده یکی از آن پیرزن‌های بدمشهدی باشند و آن وقت تو باید تا آخر مسیر جواب پس بدهی که چرا بیدارشان کرده‌ای؟!

در حالت کلی پیرزن‌ها مهم نیستند. هیچ چیز هیجان انگیزی ندارند. هر آن ممکن است یکی از آن‌ها چه در تاکسی، چه در اتوبوس و چه در هر جای کنار دستت بنشینند یا جلوی رویت سبز بشوند و بعد هم بدون آنکه دیده بشوند بروند پی کارشان. تنها لطفی که می‌توانیم درحق یک پیرزن روا بداریم این است که اگر حال داشته باشیم و خودمان خسته نباشیم، برایشان بلند بشویم و جایمان را به آن‌ها بدهیم. پیرزن‌ها یا خیلی خوش اخلاقند و خیلی حرف می‌زنند یا خیلی بداخلاقند و خیلی حرف می‌زنند و یا اینکه اصلا حرف نمی‌زنند و چرت می‌زنند اما می‌توانند خوش اخلاق باشند و یا نباشند.

پیرزن‌ها در حالت کلی مهم نیستند. اما گاهی اتفاقاتی می‌افتند که انتظارشان را نداریم. مثلا من اصلا انتظار نداشتم پیرزنی که کنارم نشسته بود و یک چانه مثلثی شکل و صورت استخوانی و گونه‌های فرورفته داشت و یک پانصد تومانی تا شده را محکم توی دستش نگه داشته بود و مدام آن را از این دست به آن دست می‌داد و بعدا فهمیدم که لال هم هست با اصرار فراوان کرایه‌ی من را هم بپردازد. یعنی من هر چه التماس و درخواست کردم و ببخشید گفتم باز راننده که آمد دستم را گرفت و نگذاشت پول را بدهم و به راننده اشاره کرد که پول دو نفر را از پانصد تومانی‌اش کسر کند.

بعضی اتفاق‌ها زیادی دور از انتظارند.

اگر مشهد نبود و بیرجند بود، اگر مشهد نبود و هزار و یک شهر کوچک دیگر توی این مملکت بود، این اتفاق اصلا غیرمنتظره نبود. اگر بیرجند بود می‌گفتم طرف آشناست. من نشناختمش. اگر یک شهر کوچکی غیربیرجند بود می‌گذاشتمش به حساب اصالت آدم‌های شهرهای کوچک در اینجور بذل و بخشش‌ها؛ معتقدم آدم‌های شهرهای کوچک دست‌های بزرگی دارند. اما قطعا آدم‌های شهرهای بزرگ اینطور نیستند. حتی پول‌دارترین و دسته به خیرترینشان هم وقتی دست توی جیبشان می‌کنند که صد نفر حاضر باشند که ببینند. (مثلا طرف یک عمر زن و بچه و نوه و نتیجه را دق می‌دهد و یک تومان یک تومان‌ها را جمع می‌کند و خون به دل همه می‌کند و پول نان و آبش را هم قسطی می‌دهد آن وقت وقتی که می‌میرد همه ثروتش را می‌بخشد به فلان خیریه که توی شهر صدا کند که حاجی فلانی را دیدی، بعد مرگش همه ثروتش را بخشیده فلان خیریه! که بعد تازه مردم هم هر جا که نشستند بگویند: " کی؟ فلانی؟ هه هه هه فلان و فلان و فلان)

یعنی اصلا اولش که پول را درآوردم و اشاره کرد که بگذار توی کیفت من اشتباه منظورش را گرفتم. فکر کردم می‌گوید من پول تو را می‌دهم پول خردت را بده به من که بعد که با خودم فکر کردم دیدم عجب ضریب هوشی بالایی دارم من با این تجزیه تحلیلم. یک پانصدی به اندازه کافی خرد هست.

اینکه پیرزنی که صورت استخوانی دارد، گونه‌هایش فرورفته‌اند، چانه‌اش مثلثی شکل شده یا از همان اول بوده و پوست نازکش را آفتاب بی‌رحمی سوزانده کرایه‌ات را در یک روز داغ تابستانی در حالی بدهد که هیچ نمی‌شناسی‌اش، تا آن روز ندیدی‌اش و شاید بعدا هم هیچ وقت دوباره او را نبینی، عجیب است. برای من عجیب است.

عجیب است. پیرزن زبان ندارد و تو نمی‌دانی چه بکنی. مستاصل هم حتی می‌شوی. هم زمان یک جایی از مغزت هم مدام سوت می‌زند. نه سوتی شبیه به سوت کتری‌ها وقتی آبشان جوش می‌آید. نه! سوت زدنی شبیه به سوت زدن آدمی که می‌خواهد به تو بگوید: "گفته بودمت."

فکر کنم آدمیزاد دلش می‌خواهد در این جور وقت‌ها با صاحب دستان بخشنده‌اش حرف بزند. اگر آدمیزاد دلش نمی‌خواهد، من دلم می‌خواست ولی نمی‌توانستم. پیرزن زبان نداشت و من در مقابل بی‌زبان‌ها دستپاچه می‌شوم؛ مخصوصا اگر خیلی مهربان باشند و بی دلیل کرایه‌ام را داده باشند و من ندانم که چه بگویم، مخصوصا اگر نیم رخی استخوانی، با چانه‌ای مثلثی و پوستی لطیف و نازک و آفتاب سوخته داشته باشند. دلم می‌خواست با هم حرف بزنیم. هزار تا موضوع آن موقع دم دستم بود که می‌توانستم به حرف بکشمش. ولی به یک آدم بی‌زبان چه می‌گفتم؟ آدم چطور منظورش را به یک پیرزن بی‌زبان بفهماند؟ چطور منظور یک پیرزن بی‌زبان را بفهمد؟ اگر بی‌زبان نبود می‌شد سرصحبتی باز کرد. زیر بار خجالت بودم. تعجب هم بود و یک جور سپاس نه برای دادن یک کرایه... یک جور سپاسی که با خودش خجالت هم می‌آورد. خجالت از اینکه آدم‌ها هنوز از این کارها می‌کنند و من خیلی وقت است که دیگر از این کارها نمی‌کنم. شاید اگر حرف می‌زدیم این بار خجالت با من تا خانه نمی‌آمد که آمد.

آدم‌ها توی چشم‌‌هایشان جمع شده‌اند. چند بار برگشتم و نگاهش کردم تا نگاهم کند. اما نکرد.

نگاهم که نکرد، حرف که نزدیم، مجبور شدم خودم حدس بزنم. مجبور شدم حدس‌های بد بزنم. حدس‌های بد همیشه دم دست ترند.

مدرسه که می‌رفتم هر از چند گاهی یک دانه از آن پیرزن‌های زبل مشهدی به تورم می‌خورد. قانون این پیرزن‌ها این بود که یک خرده خوبی می‌کردند بعد به اندازه یک چهارپا کار می‌کشیدند. گاهی هم فقط احوال پرسی می‌کردند یا یک چیزی یواش می‌گفتند که بروی سمتشان. بعد یک بار سبزی یا یک زنبیل بزرگ و پر و پیمان می‌دادند دستت که تا خانه‌شان ببری.

یک آن به ذهنم رسید که شاید این پرزن بی‌زبان هم نیاز به کمک دارد. کم آدم غریب که توی این شهر بی‌در و پیکر نمی‌آید. فکر کردم شاید گم شده باشد. خودم را برای راه پیمایی و گشتن دنبال یک آدرس گم شده که یپدا نمی‌شود آماده کردم. اما اتفاقی نیفتاد. فکر کنم اصلا غریبه نبود. گیج نمی‌زد. شهر را مثل غریبه‌ها تماشا نمی‌کرد. هیچ چیزی برایش جدید نبود. می‌دانست کجا پیاده بشود و آخر سر هم ایستگاه آبکوه، ایستگاه بعد پنج راه سناباد، پیاده شد و رفت.

حدس زیاد زدم. فکر زیاد کردم. اما همگی بی‌فایده بودند. پیرزن بی‌زبان بود و من زیاد ناتوان و در آن لحظه خجالتی. حرفی نزدیم و پیرزن رفت.

حالا از دیروز دارم با خودم فکر می‌کنم وقتی پولت را حساب کرد وقتی خیلی گیج شدی وقتی دنبال هزار تا دلیل می‌گشتی اصلا یادت ماند که تشکر کنی؟

یادم نیست که تشکر کرده باشم.
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۶ساعت 21:29  توسط آرزو مودی   |