صفرم.
اواخر قرن 13 خورشیدی:
دزدآب: پادگان انگلیسیها + ریل و خط آهن و ارتباط =======> زاهدان متولد میشود.
اول.
روزی از روزهای اوایل دهه 70، اواخر دهه 60 خورشیدی
مکان: زاهدان، کوی قدس، کوچه یکم گل سرخ
شش نفر بودیم. ما و خانوادهی عمو داریوش. یک بعد ازظهر سرخوش بهاری بود. بهار بودنش را از اینجا خاطرم مانده که با گلهای زرد خوشبویی که سرتاسر بوتههای بزرگ را میپوشاندند و فقط اول بهار گل میدادند، گردنبند و گوشواره و دسته گل درست کرده بودیم. خرامان-خرامان و سرخوش کوی قدس را قدم میکردیم. ظهر لابد خانه عمو داریوش (داریوش عظیم پور که حالا ساکن سوئد است.) ناهار مهمان بودیم. عصر باز با هم بودیم. رفته بودیم بیرون که لابد خوشی یک روز تعطیل جمعه را تکمیل کنیم. روناک خیلی کوچکتر از من بود. روناک دختر خاله میترا و عمو داریوش بود. عمو داریوش، لیسانس ادبیات، همکار پدرم بود. از تهران آمده بودند. دبیرانی که در آن سالها از تهران راهی مناطق محروم میشدند، خانه و زمین میگرفتند. زاهدان با همهی بدیهایی که میتوانست داشته باشد، شهر قشنگ و آرام و تمیزی بود؛ زاهدان را انتخاب کرده بودند. عمو داریوش لر خرمآباد بود، خانمش تهرانی.
زاهدان: شهر بیرجندیها و کرمانیها و یزدیها و زابلیها و بلوچها و لرها و ترکها و شهر ایرانیها.
همه جزئیات را به خاطر ندارم. اما کلیات: آرامش، امنیت، سرخوشی، یک بعدازظهر گل باران جمعهی زاهدانی، را به خوبی به خاطر دارم. اینکه روز خوبی بود و حتما به خوبی تمام شد.
دوم.
شبی از شبهای اوایل دهه هفتاد، یک شب شاید تابستانی
مکان: زاهدان، کوی قدس
شبهایی که دیروقت از مهمانی برمیگشتیم درس خوانهایی را میدیدیم که جا به جا روی چمنها لم داده بودند و درس میخواندند. زیر نور لامپهایی که در دوردست روشن بودند و همه جا را روشن میکردند. چمنکاریهای کوی قدس پر بود از درس خوانهایی که تا دیر وقت یا شاید تا خود صبح توی خیابانهای تمیز و آرام یک شهر کویری درس میخواندند. شاید داوطلبهای کنکور بودند، شاید دانشجو بودند. شاید هم کتابخوان و نویسندههایی که از تنوع لذت میبردند.
سوم.
صبح زود، قبل مدرسه
مکان: زاهدان، توی سرویس مدرسه
آقای اکبری، راننده سرویس، ما را از مسیر همیشگی نمیبرد. سر دروازهی خاش اشرار را آویزان کردهاند. همگی را ردیف به دار آویختهاند. آقای اکبری از مسیر دورتری میرود. همه دیر میرسیم.
مزدک رفته و یواشکی جنازهها را دیده؛ مزدک سه شب تمام تب میکند و هذیان میگوید.
چهارم.
اواسط دههی هفتاد، (دیگر زاهدان زندگی نمیکنیم، مسافریم.)
مکان: زاهدان، خیابان مهران (بعدا شد بهشتی)
زاهدان هنوز امن است، هنوز قشنگ است، اما تغییر کرده. عوض شده اما هنوز میشود تا دیروقت توی مهمانیها وقت تلف کرد و دیر وقت شب با پای پیاده تا خانه رفت و از شبهای کویری لذت برد. هنوز درختهای گز بلند بالا و سایهدارند. هنوز ظهرهای تابستان کشدار و گرم و کویریاند؛ اما خورشید تابستان هنوز کسی را نقره داغ نمیکند.
پنجم.
مرداد 1376
مکان: زاهدان، خیابان بهشتی (مهران سابق)
داغداریم، عزاداریم. سیاه پوشیم. مسافریم. شهر قشنگ نیست. زاهدان قشنگ نیست. هیچ کجا قشنگ نیست. زاهدان، زاهدان همیشه نیست. عوض شده. غریبه شده. اما هنوز همسایهها همه آمدهاند. همسایهی روبهرو آقای نجفی بیرجندی است. همشهری است. آقای ایمانی همسایه دیوار به دیوار هم بیرجندی است. پسرهای آقای ایمانی وقت تنهایی مدام زیر لب چیزی را تکرار میکنند. خاله پروانه میگوید خیلی مذهبیاند. کسی که قاب عکس با نوار سیاه کنارش را محکم توی دستش گرفته زابلی است. گریه میکند. سر آستینهایش از اشک خیس است. کسی که چایی تعارف میکند کرمانی است. آن یکی که خرما میدهد یزدی است. همه همسایههای قدیمیاند. زنگ که میزنند مهمانها که میرسند همه بلوچند. توی تابستان گرم از ایرانشهر توی ظهر رسیدهاند. وسواس داشتهاند که حتما برای مجلس ختم حاضر باشند.
زاهدان هنوز غریبه نیست. هنوز دزدآب نیست.
خانهی خاله آخر خیابان، اول بیابان است. میشود کمی تا بعد غروب بیرون بود و تا خانهی خاله، فقط با اتوبوس یا تاکسی رفت.
میگویند کلاه کجهای غول پیکر با لباسهای کماندویی سر همهی چهارراهها هستند. میگویند اشرار همگیشان بلوچند. میگویند اشرار را باید کشت. میگویند همه بلوچها سنیاند. ذهنم هنوز کودک است، میپرسد:
- سنیها را باید کشت؟
تنبیه میشوم؟ نمیشوم ولی غصه میخورم. پدرم گفته آدم کشی در هر نوعی و به هر شکلی بد است. اشرار ربطی به بلوچها و سنیها ندارند. میتوانند از هر فرقه و قومیتی باشند.
ششم.
سالهای 1380 تا 1384 خورشیدی
مکان: زاهدان، دانشگاه سیستان و بلوچستان
بعد از 14 سال برگشتهام تا در همان شهری درس بخوانم که به دنیا آمدهام. شهر را نمیشناسم. غریبه است. بزرگ است. کثیف است. ناآرام است. پلیس دارد. کلاه کج دارد. کماندو دارد. گشت پلیس دارد. پلیسهایی که یک دفعه حمله میکنند و آدمها را مثل گوسفند بار تویوتاهای بزرگ میکنند و میبرند. زاهدان تویوتا دارد. بلوچهای تویوتا سوار دارد. تویوتاهایی که وقت گذشتن از خیابان دانشگاه آدمها را نشانه میروند و اگر بتوانند به سادگی از روی آدمها رد میشوند و دیگر دست فلک هم به هیچ کدامشان نمیرسد. دخترها در اولویتند. همیشه با دلهره از خیابان میگذریم. زاهدان قطعی برق دارد. بمب صوتی دارد. هر گوشه و کنار شهر آشغال و زباله دارد. بیآبی دارد. زاهدان تمیز نیست، آرام نیست، غریبه است. اگر برای درس عکاسی با دوربینت بروی بیرون از دانشگاه عکاسی کنی، شک نکن میگیرندت. زاهدان شبهای خیلی ناآرام دارد. اگر قبل از غروب آفتاب از خوابگاه بیرون بروم و قبل غروب به خانهی خاله نرسم. خاله هزارتا هزار تا صلوات نذر میکند. وقتی میرسم خاله رنگ به چهره ندارد.
خراسان به سه قسمت میشود. بیرجند میشود مرکز خراسان جنوبی. بیرجندیها همه برمیگردند. حالا شهر خودشان مرکز استان است. درست میتواند همان چیزهایی را داشته باشد که در این سالها زاهدان فقط به خاطر مرکز استان بودن داشته و بیرجند، نداشته است.
کرمانیها میروند، یزدیها میروند... میروند...
جمعیت زاهدان به سوی یک دستتر شدن (بلوچ و زابلی) پیش میرود.
در زاهدان زابلیها قدرت میگیرند. زابلیها پستهای ارشد را تصاحب میکنند. زابلیها به مردمداری مدیران قبلی نیستند. حتی تحمل همدیگر را ندارند. زابلیها شیعه مذهبند. بلوچها سنی مذهب.
جندالله سر بر میآورد.
عبدالمالک ریگی را لوله میکنند. به دار میآویزند. هیچ کس نمیبیند.
هقتم.
پنج شنبه 10 تیرماه 1389، شب حنابندان عروس نو، ساعت: قبل از شش بعد از ظهر
مکان: زاهدان، کوچه الغدیر
سه تایی نشستیم توی ماشین دایی حمید. دایی حمید نشسته پشت فرمان. آرام میرود. میرویم خرید. محمد وقت خرید با ما نبود. مشهد نبود. کراوات لباسش مانده. امین میگوید: با کت و شلوار بدون کراوات شبیه پیمانکارها میشود. خوب خوبش شبیه دلالها. به ترافیک میرسیم. خیابانها خیلی شلوغند. دایی از میانبر میرود. از کوچه پس کوچهها که ناصاف و کثیف و خاک آلودهاند. دایی حمید یواش میرود. توی کوچههای خراب نمیشود تند رفت. وارد کوچهای که اسمش الغدیر است میشود. ذهنم داد میزند چطور در شهری که جمعیت زیادی سنی مذهبند اصلیترین میدان شهر علی است و پس کوچهها غدیر و الغدیر؟ و هیچ اسمی از هیچ بزرگ سنی مذهبی نیست؟ در کمتر از چند ثانیه پسرک بلوچ از بین مردهای بیکاری که سمت چپ کوچه نشستهاند جدا میشود و میپرد وسط کوچه، جلوی ماشین. میبینم که حتی نفس سپر هم به پسرک نمیرسد. میزند روی ترمز و باز در کمتر از یک ثانیه مرد بلوچ سفیدپوش درماشین را باز میکند و از جیب پیراهن سفید چاقوی بزرگ ضامنداری را درمیآورد. تیغه چاقو را میبینم و شکم دایی را. سرم گیج میرود. مردها دستش را میگیرند. دایی حمید آرام است. شرمنده است. عذرخواه است اما مقصر نیست. مردان بلوچ بیادب و وحشی و بینزاکتند. فحشهای بلند آب دار آب نکشیده... دایی حمید عذرخواهی میکند که آرام بشوند. مرد بلوچ سفید پوش عربده میکشد شلیک نارواترین دشنامها نثار مادربزرگ و خالهها و مادرم میشود. امین دخالت میکند، مرد بلوچ سیاه پوش با لگد حمله میکند. در سمت محمد باز نمیشود. دنبال راه گریز میگردد. کمر شلوارش را میگیرم، التماس میکنم نرود. میرود. جمعیت دیگری دخالت میکنند و مردان بلوچ آرامتر میشوند. گواهینامه دایی حمید را میگیرند.
وقتی برگشتیم خانه مهمانها همه آمده بودند. ساعت نزدیک به 10 شب بود. مادرم رنگ به رو نداشت. اول میپرسد:
- پس کو پسرها؟
خرید نکرده بودیم و بیهوده در حالیکه مقصر نبودیم از این بیمارستان به آن بیمارستان رفته بودیم. به 110 زنگ زده بودیم و کسی به دادمان نرسیده بود. هزینهی هنگفتی را پرداخت کرده بودیم و فحش و ناسزا شنیده بودیم. مردمداری کرده بودیم و توهینها را از ترس چاقوهای ضامندار شنیده بودیم و به روی خودمان نیاورده بودیم و پلیس نیامده بود. کسی به داد ما نرسیده بودیم و کسی ما را از شر بلوچهای یاغی شدهای که روزی دوست بودند و همشهری بودند و حالا دشمن نجات نداده بود.
هشتم.
سه شنبه 15 تیرماه 1389، ساعت 22:30 شب (هفتهی مبارزه با مواد مخدر)
مکان: سفیدآبه، استان سیستان و بلوچستان
ساعت 18:30 اتوبوس از زاهدان خارج میشود. مقصد: مشهد.
سفیدآبه یکی از بدقلقترین ایستهای بازرسی بین راهی را دارد. هر کسی که از زاهدان خارج میشود و میرود سمت باقی استانها پیه بازرسیهای طولانی و اعصاب خردکن و بارکشی و بازرسیهای آنچنانی را به تنش میمالد.
بعد از زاهدان اولین ایستگاه کوله سنگی است که اصولا همهی مردها و بارهایشان را میگردند. زنها را هم میگردند اما کمتر. این بار نمیگردند. اتوبوس بعد چند لحظه توقف به راه میافتاد.
دومین ایستگاه سفید آبه است. اتوبوس را متوقف میکنند. دماسنج اتوبوس هوای بیرون را 45 درجه بالای صفر نشان میدهد. ساعت از 10 شب گذشته... مردها را پیاده میکنند. هر مرد ساکش را دستش میگیرد و کناری میایستد. کسی با جار و جنجال وارد میشود. دستور میدهد، چهار سو میخواهد.
- کف پوش را جمع کنید.
جمع میکنند. مرد سبزپوش پیچ جایی را باز میکند. سبز پوش دیگری داخل میشود. دکمههای یقهی پیراهن تا نیمه باز است. پیراهن کمی بالاتر از ناف را پوشانده، سینه پرموی مردنظامی پیداست. چشم میچرخاند. درهای اتوبوس بازند. از بیرون هوای داغ وارد میشود. مثل شلاق صورت را مینوازد. مرد سبزپوش چهارسو به دست میگوید:
- خواهرا بفرمایید بیرون کمی هوا بخورید!
دمای هوا 46 درجه بالای صفر است. بیرون دم کرده و تفتیده و داغ است. هر کسی میتواند با کمی فشار نرمی آسفالت را حس کند.
پلیسها همه جا را میگردند. به آسودگی به همه جا سرک میکشند.
کسی دستپاچه نیست. هیچ کدام از رانندهها و کمک رانندهها هیجان زده یا عصبی نیستند. کسی احساس مجرمانهای ندارد. ما همچنان ایستادهایم. پلیسها میروند و میآیند و ما تماشا میکنیم. پیرها خسته... نوزادی یک بند ونگ میزند. همه از گرما کلافهاند؛ بچه نازک ولطیف بیشتر...
قبل از 11 شب پلیسها، یقه بسته و یقه باز، پیروزمندانه محمولهای را حمل میکنند و همه وارد اتاقکی میشوند. هنوز کسی عصبی نیست. هنوز کسی مجرم نیست. هنوز پلیسهای جاهای مشخص بیشتری را میگردند و مرد چهارسو به دست جاهای از قبل مشخص شدهی بیشتری را باز میکند و باز ما تماشا میکنیم.
امین از راه دور میپرسد:
- خوبی؟
هستم؟
باز هم محمولههای بیشتری را کشف میکنند.
ساعت 11:30 به ما اعلام میکنند که همهی وسایلمان را جمع کنیم و در آن بیابانی که تمام ناشدنی است، برویم پی کارمان. رانندهای که از توی اتوبوسش جنس قاچاقی پیدا کردهاند که باعث خوابانده شدن ماشین شده، راحت و آسوده اتوبوسش را میبرد تا در پارکینگ پارک کند.
کسی جز ما مسافرها مجرم نیست.