پشمینه بافت

آنجا جمع کردن یعنی تیمار کردن

مادرم نیست. مادرم همه تابستان نیست. رفته مادرش را جمع کند. جمع کند به زبان ما یعنی اینکه به او برسد. هوایش را داشته باشد. مواظبش باشد. مادر مادرم خیلی پیر شده، دست و بالش، اصلا همه جایش درد می‌کند و دیگر توان ندارد. جمع کردن به زبان ما معنای رسیدگی کردن می‌دهد. آن هم رسیدگی به پیرها. اما نه فقط پیرها. آنجا دم غروب گله، به زبان خودشان رمه، که می‌آید مال‌هایشان را هم جمع می‌کنند. مال‌هایشان یعنی خر و گاو و گوسفندشان. رمه فقط گوسفندها را می‌آورد. اما جمع کردن شامل خر و گاو هم می‌شود که همگی را سر جمع می‌گویند مال. مال‌هایشان را که جمع می‌کنند یعنی آب و علفشان را می‌دهند. به مالشان سر می‌زنند که آسیبی ندیده باشد. بد و بلایی نخورده باشد. آب و نانش را می‌دهند و در آغل‌ها و طویله‌ها را با خیال راحت می‌بندند و تمام و خیالشان تا صبح بعد راحت می‌شود که زبان بسته‌شان در آسایش است. و بعد می‌گویند رفتم و مال‌هایم را جمع کردم. زبان بسته‌ها سرمایه‌ی آن آدم‌هایند. باید به آن‌ها رسید و خوب پروارشان کرد. اما آن‌ها به مال‌هایشان که می‌رسند تنها برای آن نیست که سرمایه‌اند. بیشترش برای آن است که زبان بسته‌اند و زبان بسته را نباید آزرد مخصوصا اگر تو اختیار دارش باشی.

آنجا آدم‌ها در مقابل همه ضعیف‌ها یک وظیفه دارند و آن هم این است که مواظبشان باشند. خر و گاو و انسان پیر هم ندارد. جالب است که هیچ وقت جمع کردن را برای بچه‌های کوچکشان به کار نمی‌برند و یا حتی بچه‌هایشان. هیچ وقت نمی‌گویند بچه‌ام را جمع کردم. یا بچه‌ام را جمع می‌کنم مگر آنکه بچه معلول باشد یا ناتوان باشد که باز هم به سختی در آن حالت کسی می‌گوید بچه‌ام را جمع کردم. اما برای زن مریضشان یا شوهر بیمارشان هم به کار می‌برند و برای پیرها هم. فرقی هم نمی‌کند کدام پیر باشد. مادر باشد یا پدر، مادر شوهر باشد یا پدرشوهر یا حتی پیر غریبه. آنجا هنوز بنیان‌های اجتماعی کمابیش همان است که بود و بسیار ممکن است که کسی پیر بی‌کسی را جمع کند و بعضی‌ها ممکن است پیرهای زیادی را در زندگی‌شان جمع کرده باشند و این افراد محترمند و مردم معتقدند که دستشان طلاست و می‌گویند که فلانی چند پیر جمع کرده که یعنی خیلی آدم درستی است و خیلی مهربان است و خیلی صبر دارد و خیلی دل گنده است و کلا خیلی کارش درست است.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۰۵/۲۲ساعت 9:37  توسط آرزو مودی   | 

اوف ف ف ف ف

این هم شد وضع؟

همه‌ی حیثیت یک مقاله (یک مقاله‌ی مفروض که من رویش کار می‌کنم نه همه‌ی مقاله‌ها) به عکس‌هایی است که توی آن مقاله از آن‌ها استفاده شده است. آن وقت مقاله باز می‌شود، عکس‌هایش فیلتر است.

می‌شود من کلی در مورد یک فرش و خصوصیات طراحی‌اش قلمفرسایی کنم بعد درست وقتی که باید فرش را نشان خواننده بدهم، به خواننده بگویم: "ببخشید خودتان بی‌زحمت فرش را تصور کنید."؟! چون اینجا ایران است، خواننده‌ی عزیز شما باید تخیلی قوی داشته باشید. اصلا هم مهم نیست که شما به عمرتان چنین فرشی ندیده باشید. در هر صورت شما باید تخیل قوی داشته باشید. چون خدا می‌داند عکس یک فرش به کجای چه کسی چه شاخی می‌زند که حالا باید فیلتر باشد.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۷ساعت 14:33  توسط آرزو مودی   | 

گر همه زهر می‌دهد

ذهنم شلخته است. بی‌نظم است. ولنگار است. علاقه‌ی زیادی به ولگردی داد. یک جا نگاه داشتنش کار سختی است. اصلا می‌شود گفت ذهنم "هرجایی" است. یادش ندادند که وابسته به یک نقطه باشد. مقید به یک چیز باشد. ذهنم هم یاد نگرفته. گاهی درهای بسته نعمتند. گاهی قید و بند نعمت است. آدم را و ذهن آدم را از هر جایی شدن نجات می‌دهد. ذهنم ولنگار شده. به سختی می‌توانم وقت کار کردن یک جا نگاهش دارم. متمرکزش کنم و وادارش کنم فقط به یک چیز فکر کند. ذهنم نمی‌تواند همه‌ی انرژی‌اش را صرف یک چیز بکند. فقط کافی است دست و پایش را ببندم و وادارش کنم به یک چیز فکر کند، روی یک چیز کار کند. در چنین حالتی هر محرکی می‌تواند به هیجانش بیاورد و قصه بسازد و تصویر بسازد و نقش بزند. در چنین حالتی یک روز کامل کار می‌کنم اما نتیجه کارم آمیخته‌ای از همه چیز می‌شود. در پایان چنین روزی به جای یک کار کامل چندین کار ناقص جلوی رو دارم که هر کدام جدا جدا به روزهای زیادی برای تکمیل شدن نیاز دارند. روزهایی که بنشینم شلاق دست بگیرم، ذهنم را کبود و سیاه کنم تا فقط به یک چیز فکر کند و دست از ولگردی بردارد تا شاید در پایان چنین روزی یک کار کامل داشته باشم.

شلاقم را یک جایی جا گذاشته‌ام.

 

پ.ن: من دچار خفقانم، خفقان

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۶ساعت 10:28  توسط آرزو مودی   | 

اپرای عروسکی

در اپرای عروسکی، قسمت موسی و شبان، اول آواز، جایی که می‌پرسد: "تو کجایی؟ توکجایی؟ توکجایی؟" را بسیار دوست می‌دارم. کلا با داستان موسی و شبان خیلی همذات پنداری می‌کنم؛ یعنی با خود شبان خیلی همذات پنداری می‌کنم. (فکر کنم 99 درصد آدم‌های مذهبی در مقابل کسانی که ادعای دینداری ندارند و خدا را با چشم خودشان می‌بینند، واکنش موسی را دارند.) از دیروز هزار بار آن تکه از نمایش را گوش دادم و خوش به حالم شده... انگار با گوشمالی خیالی که مولانا برای موسی ساخته انتقامم را از مذهبیون می‌گیرم. (کلا در ادب عرفانی ایران مولانا، با احترام به شخصیت شامخ عطار، محبوب‌ترین شخصیت برای من است. اگر در روزگار مولانا زندگی می‌کردم، بدون شک می‌رفتم و مریدش می‌شدم.)

 

بین پیامبرانی که تاریخ از آنها اسم می‌برد، موسی پیامبر محبوب من است. می‌دانم که این یعنی اوج بدسلیقگی؛ مسلما ابراهیم یا محمد یا مسیح خیلی به موسی سرند. در بین پیامبران کله گنده‌ی تاریخ موسی بچه‌ی بی‌تربیتشان بوده! (اگر شما سواد دینی-تاریخی‌تان کم است به خودتان مربوط است بروید و خودتان را اصلاح کنید چون من اصلا حوصله ندارم یک به یک دلایلم را توضیح بدهم!) اما دلیل علاقه‌ی من به موسی فقط به این دلیل است که من را یاد میکلانژ (و آن مجسمه‌ی بی‌نظیرش که از موسی ساخته) می‌اندازد. میکلانژ یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های هنری در سرتاسر تاریخ هنر برای من است. (الان اوج با ربط بودن دوست داشتن‌های من با این استدلال صریح روشن شد. خیلی از دوست داشتن‌ها و حساسیت‌هایم نسبت به شهرها و آدم‌ها و جاها و حتی گوشه-کنارهای تاریخ همین شکلی است. می‌گویم همدان را دوست دارم، اما لازم نیست که توضیح بدهم من روی کدام گوشه از تاریخ ایران حساسم که همدان را دوست دارم یا مثلا اگر بگویم نهاوند... دیگر لازم نیست توضیح بدهم توی این شهر چه چیزی را تجربه کرده‌ام یا تبریز با آن حساسیتم روی مولانا و نه حتی قونیه؛ یا سمرقند یا بلخ یا یک جای خاصی بین زاهدان و کرمان(!) و یا خیلی جاهای دیگر، مثلا اگر دروازه قرآن و خواجوی کرمانی را از شیراز بگیرند، چندان علاقه‌ی خاصی به شیراز ندارم... تنها شهری که خودش را با ماهیت شهری‌اش دوست دارم اصفهان است.)

 

پ.ن: اینهمه نوشتم که تبلیغ اپرای عروسکی را بکنم. به یکبار شنیدن می‌ارزد. ( تصحیح می‌کنمِ باید آن را شنید و چه بهتر که بتوان آن را دید.) بخشی از آواز اپرا را همایون می‌خواند.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۴/۲۲ساعت 13:29  توسط آرزو مودی   | 

این اندوه جانکاه: منِ ایرانیِ همیشه مجرم

صفرم.

اواخر قرن 13 خورشیدی:

دزدآب: پادگان انگلیسی‌ها + ریل و خط آهن و ارتباط =======> زاهدان متولد می‌شود.

 

اول.

روزی از روزهای اوایل دهه 70، اواخر دهه 60 خورشیدی

مکان: زاهدان، کوی قدس، کوچه یکم گل سرخ

شش نفر بودیم. ما و خانواده‌ی عمو داریوش. یک بعد ازظهر سرخوش بهاری بود. بهار بودنش را از اینجا خاطرم مانده که با گل‌های زرد خوشبویی که سرتاسر بوته‌های بزرگ را می‌پوشاندند و فقط اول بهار گل می‌دادند، گردنبند و گوشواره و دسته گل درست کرده بودیم. خرامان-خرامان و سرخوش کوی قدس را قدم می‌کردیم. ظهر لابد خانه عمو داریوش (داریوش عظیم پور که حالا ساکن سوئد است.) ناهار مهمان بودیم. عصر باز با هم بودیم. رفته بودیم بیرون که لابد خوشی یک روز تعطیل جمعه را تکمیل کنیم. روناک خیلی کوچک‌تر از من بود. روناک دختر خاله میترا و عمو داریوش بود. عمو داریوش، لیسانس ادبیات، همکار پدرم بود. از تهران آمده بودند. دبیرانی که در آن سال‌ها از تهران راهی مناطق محروم می‌شدند، خانه و زمین می‌گرفتند. زاهدان با همه‌ی بدی‌هایی که می‌توانست داشته باشد، شهر قشنگ و آرام و تمیزی بود؛ زاهدان را انتخاب کرده بودند. عمو داریوش لر خرم‌آباد بود، خانمش تهرانی.

زاهدان: شهر بیرجندی‌ها و کرمانی‌ها و یزدی‌ها و زابلی‌ها و بلوچ‌ها و لرها و ترک‌ها و شهر ایرانی‌ها.

همه جزئیات را به خاطر ندارم. اما کلیات: آرامش، امنیت، سرخوشی، یک بعدازظهر گل باران جمعه‌ی زاهدانی، را به خوبی به خاطر دارم. اینکه روز خوبی بود و حتما به خوبی تمام شد.

 

دوم.

شبی از شب‌های اوایل دهه هفتاد، یک شب شاید تابستانی

مکان: زاهدان، کوی قدس

شب‌هایی که دیروقت از مهمانی برمی‌گشتیم درس خوان‌هایی را می‌دیدیم که جا به جا روی چمن‌ها لم داده بودند و درس می‌خواندند. زیر نور لامپ‌هایی که در دوردست روشن بودند و همه جا را روشن می‌کردند. چمن‌کاری‌های کوی قدس پر بود از درس خوان‌هایی که تا دیر وقت یا شاید تا خود صبح توی خیابان‌های تمیز و آرام یک شهر کویری درس می‌خواندند. شاید داوطلب‌های کنکور بودند، شاید دانشجو بودند. شاید هم کتاب‌خوان و نویسنده‌هایی که از تنوع لذت می‌بردند.

 

سوم.

صبح زود، قبل مدرسه

مکان: زاهدان، توی سرویس مدرسه

آقای اکبری، راننده سرویس، ما را از مسیر همیشگی نمی‌برد. سر دروازه‌ی خاش اشرار را آویزان کرده‌اند. همگی را ردیف به دار آویخته‌اند. آقای اکبری از مسیر دورتری می‌رود. همه دیر می‌رسیم.

مزدک رفته و یواشکی جنازه‌ها را دیده؛ مزدک سه شب تمام تب می‌کند و هذیان می‌گوید.

 

چهارم.

اواسط دهه‌ی هفتاد، (دیگر زاهدان زندگی نمی‌کنیم، مسافریم.)

مکان: زاهدان، خیابان مهران (بعدا شد بهشتی)

زاهدان هنوز امن است، هنوز قشنگ است، اما تغییر کرده. عوض شده اما هنوز می‌شود تا دیروقت توی مهمانی‌ها وقت تلف کرد و دیر وقت شب با پای پیاده تا خانه رفت و از شب‌های کویری لذت برد. هنوز درخت‌های گز بلند بالا و سایه‌دارند. هنوز ظهرهای تابستان کشدار و گرم و کویری‌اند؛ اما خورشید تابستان هنوز کسی را نقره داغ نمی‌کند.

 

پنجم.

مرداد 1376

مکان: زاهدان، خیابان بهشتی (مهران سابق)

داغداریم، عزاداریم. سیاه پوشیم. مسافریم. شهر قشنگ نیست. زاهدان قشنگ نیست. هیچ کجا قشنگ نیست. زاهدان، زاهدان همیشه نیست. عوض شده. غریبه شده. اما هنوز همسایه‌ها همه آمده‌اند. همسایه‌ی روبه‌رو آقای نجفی بیرجندی است. همشهری است. آقای ایمانی همسایه دیوار به دیوار هم بیرجندی است. پسرهای آقای ایمانی وقت تنهایی مدام زیر لب چیزی را تکرار می‌کنند. خاله پروانه می‌گوید خیلی مذهبی‌اند. کسی که قاب عکس با نوار سیاه کنارش را محکم توی دستش گرفته زابلی است. گریه می‌کند. سر آستین‌هایش از اشک خیس است. کسی که چایی تعارف می‌کند کرمانی است. آن یکی که خرما می‌دهد یزدی است. همه همسایه‌های قدیمی‌اند. زنگ که می‌زنند مهمان‌ها که می‌رسند همه بلوچند. توی تابستان گرم از ایرانشهر توی ظهر رسیده‌اند. وسواس داشته‌اند که حتما برای مجلس ختم حاضر باشند.

زاهدان هنوز غریبه نیست. هنوز دزدآب نیست.

خانه‌ی خاله آخر خیابان، اول بیابان است. می‌شود کمی تا بعد غروب بیرون بود و تا خانه‌ی خاله، فقط با اتوبوس یا تاکسی رفت.

می‌گویند کلاه کج‌های غول پیکر با لباس‌های کماندویی سر همه‌ی چهارراه‌ها هستند. می‌گویند اشرار همگی‌شان بلوچند. می‌گویند اشرار را باید کشت. می‌گویند همه بلوچ‌ها سنی‌اند. ذهنم هنوز کودک است، می‌پرسد:

-          سنی‌ها را باید کشت؟

تنبیه می‌شوم؟ نمی‌شوم ولی غصه می‌خورم. پدرم گفته آدم کشی در هر نوعی و به هر شکلی بد است. اشرار ربطی به بلوچ‌ها و سنی‌ها ندارند. می‌توانند از هر فرقه و قومیتی باشند.

 

ششم.

سال‌های 1380 تا 1384 خورشیدی

مکان: زاهدان، دانشگاه سیستان و بلوچستان

بعد از 14 سال برگشته‌ام تا در همان شهری درس بخوانم که به دنیا آمده‌ام. شهر را نمی‌شناسم. غریبه است. بزرگ است. کثیف است. ناآرام است. پلیس دارد. کلاه کج دارد. کماندو دارد. گشت پلیس دارد. پلیس‌هایی که یک دفعه حمله می‌کنند و آدم‌ها را مثل گوسفند بار تویوتاهای بزرگ می‌کنند و می‌برند. زاهدان تویوتا دارد. بلوچ‌های تویوتا سوار دارد. تویوتاهایی که وقت گذشتن از خیابان دانشگاه آدم‌ها را نشانه می‌روند و اگر بتوانند به سادگی از روی آدم‌ها رد می‌شوند و دیگر دست فلک هم به هیچ کدامشان نمی‌رسد. دخترها در اولویتند. همیشه با دلهره از خیابان می‌گذریم. زاهدان قطعی برق دارد. بمب صوتی دارد. هر گوشه و کنار شهر آشغال و زباله دارد. بی‌آبی دارد. زاهدان تمیز نیست، آرام نیست، غریبه است. اگر برای درس عکاسی با دوربینت بروی بیرون از دانشگاه عکاسی کنی، شک نکن می‌گیرندت. زاهدان شب‌های خیلی ناآرام دارد. اگر قبل از غروب آفتاب از خوابگاه بیرون بروم و قبل غروب به خانه‌ی خاله نرسم. خاله هزارتا هزار تا صلوات نذر می‌کند. وقتی می‌رسم خاله رنگ به چهره ندارد.

 

خراسان به سه قسمت می‌شود. بیرجند می‌شود مرکز خراسان جنوبی. بیرجندی‌ها همه برمی‌گردند. حالا شهر خودشان مرکز استان است. درست می‌تواند همان چیزهایی را داشته باشد که در این سال‌ها زاهدان فقط به خاطر مرکز استان بودن داشته و بیرجند، نداشته است.

کرمانی‌ها می‌روند، یزدی‌ها می‌روند... می‌روند...

جمعیت زاهدان به سوی یک دست‌تر شدن (بلوچ و زابلی) پیش می‌رود.

در زاهدان زابلی‌ها قدرت می‌گیرند. زابلی‌ها پست‌های ارشد را تصاحب می‌کنند. زابلی‌ها به مردمداری مدیران قبلی نیستند. حتی تحمل همدیگر را ندارند. زابلی‌ها شیعه مذهبند. بلوچ‌ها سنی مذهب.

 

جندالله سر بر می‌آورد.

 

عبدالمالک ریگی را لوله می‌کنند. به دار می‌آویزند. هیچ کس نمی‌بیند.

 

هقتم.

پنج شنبه 10 تیرماه 1389، شب حنابندان عروس نو، ساعت: قبل از شش بعد از ظهر

مکان: زاهدان، کوچه الغدیر

سه تایی نشستیم توی ماشین دایی حمید. دایی حمید نشسته پشت فرمان. آرام می‌رود. می‌رویم خرید. محمد وقت خرید با ما نبود. مشهد نبود. کراوات لباسش مانده. امین می‌گوید: با کت و شلوار بدون کراوات شبیه پیمانکارها می‌شود. خوب خوبش شبیه دلال‌ها. به ترافیک می‌رسیم. خیابان‌ها خیلی شلوغند. دایی از میان‌بر می‌رود. از کوچه پس کوچه‌ها که ناصاف و کثیف و خاک آلوده‌اند. دایی حمید یواش می‌رود. توی کوچه‌های خراب نمی‌شود تند رفت. وارد کوچه‌ای که اسمش الغدیر است می‌شود. ذهنم داد می‌زند چطور در شهری که جمعیت زیادی سنی مذهبند اصلی‌ترین میدان شهر علی است و پس کوچه‌ها غدیر و الغدیر؟ و هیچ اسمی از هیچ بزرگ سنی مذهبی نیست؟ در کمتر از چند ثانیه پسرک بلوچ از بین مردهای بیکاری که سمت چپ کوچه نشسته‌اند جدا می‌شود و می‌پرد وسط کوچه، جلوی ماشین. می‌بینم که حتی نفس سپر هم به پسرک نمی‌رسد. می‌زند روی ترمز و باز در کمتر از یک ثانیه مرد بلوچ سفیدپوش درماشین را باز می‌کند و از جیب پیراهن سفید چاقوی بزرگ ضامن‌داری را درمی‌آورد. تیغه چاقو را می‌بینم و شکم دایی را. سرم گیج می‌رود. مردها دستش را می‌گیرند. دایی حمید آرام است. شرمنده است. عذرخواه است اما مقصر نیست. مردان بلوچ بی‌ادب و وحشی و بی‌نزاکتند. فحش‌های بلند آب دار آب نکشیده... دایی حمید عذرخواهی می‌کند که آرام بشوند. مرد بلوچ سفید پوش عربده می‌کشد شلیک نارواترین دشنام‌ها نثار مادربزرگ و خاله‌ها و مادرم می‌شود. امین دخالت می‌کند، مرد بلوچ سیاه پوش با لگد حمله می‌کند. در سمت محمد باز نمی‌شود. دنبال راه گریز می‌گردد. کمر شلوارش را می‌گیرم، التماس می‌کنم نرود. می‌رود. جمعیت دیگری دخالت می‌کنند و مردان بلوچ آرام‌تر می‌شوند. گواهینامه دایی حمید را می‌گیرند.

وقتی برگشتیم خانه مهمان‌ها همه آمده بودند. ساعت نزدیک به 10 شب بود. مادرم رنگ به رو نداشت. اول می‌پرسد:

-           پس کو پسرها؟

خرید نکرده بودیم و بیهوده در حالیکه مقصر نبودیم از این بیمارستان به آن بیمارستان رفته بودیم. به 110 زنگ زده بودیم و کسی به دادمان نرسیده بود. هزینه‌ی هنگفتی را پرداخت کرده بودیم و فحش و ناسزا شنیده بودیم. مردمداری کرده بودیم و توهین‌ها را از ترس چاقوهای ضامن‌دار شنیده بودیم و به روی خودمان نیاورده بودیم و پلیس نیامده بود. کسی به داد ما نرسیده بودیم و کسی ما را از شر بلوچ‌های یاغی شده‌ای که روزی دوست بودند و همشهری بودند و حالا دشمن نجات نداده بود.

 

هشتم.

سه شنبه 15 تیرماه 1389، ساعت 22:30 شب (هفته‌ی مبارزه با مواد مخدر)

مکان: سفیدآبه، استان سیستان و بلوچستان

ساعت 18:30 اتوبوس از زاهدان خارج می‌شود. مقصد: مشهد.

سفیدآبه یکی از بدقلق‌ترین ایست‌های بازرسی بین راهی را دارد. هر کسی که از زاهدان خارج می‌شود و می‌رود سمت باقی استان‌ها پیه بازرسی‌های طولانی و اعصاب خردکن و بارکشی و بازرسی‌های آنچنانی را به تنش می‌مالد.

بعد از زاهدان اولین ایستگاه کوله سنگی است که اصولا همه‌ی مردها و بارهایشان را می‌گردند. زن‌ها را هم می‌گردند اما کمتر. این بار نمی‌گردند. اتوبوس بعد چند لحظه توقف به راه می‌افتاد.

دومین ایستگاه سفید آبه است. اتوبوس را متوقف می‌کنند. دماسنج اتوبوس هوای بیرون را 45 درجه بالای صفر نشان می‌دهد. ساعت از 10 شب گذشته... مردها را پیاده می‌کنند. هر مرد ساکش را دستش می‌گیرد و کناری می‌ایستد. کسی با جار و جنجال وارد می‌شود. دستور می‌دهد، چهار سو می‌خواهد.

-          کف پوش را جمع کنید.

جمع می‌کنند. مرد سبزپوش پیچ جایی را باز می‌کند. سبز پوش دیگری داخل می‌شود. دکمه‌های یقه‌ی پیراهن تا نیمه باز است. پیراهن کمی بالاتر از ناف را پوشانده، سینه پرموی مردنظامی پیداست. چشم می‌چرخاند. درهای اتوبوس بازند. از بیرون هوای داغ وارد می‌شود. مثل شلاق صورت را می‌نوازد. مرد سبزپوش چهارسو به دست می‌گوید:

-          خواهرا بفرمایید بیرون کمی هوا بخورید!

دمای هوا 46 درجه بالای صفر است. بیرون دم کرده و تفتیده و داغ است. هر کسی می‌تواند با کمی فشار نرمی آسفالت را حس کند.

پلیس‌ها همه جا را می‌گردند. به آسودگی به همه جا سرک می‌کشند.

کسی دستپاچه نیست. هیچ کدام از راننده‌ها و کمک راننده‌ها هیجان زده یا عصبی نیستند. کسی احساس مجرمانه‌ای ندارد. ما همچنان ایستاده‌ایم. پلیس‌ها می‌روند و می‌آیند و ما تماشا می‌کنیم. پیرها خسته... نوزادی یک بند ونگ می‌زند. همه از گرما کلافه‌اند؛ بچه نازک ولطیف بیشتر...

قبل از 11 شب پلیس‌ها، یقه بسته و یقه باز، پیروزمندانه محموله‌ای را حمل می‌کنند و همه وارد اتاقکی می‌شوند. هنوز کسی عصبی نیست. هنوز کسی مجرم نیست. هنوز پلیس‌های جاهای مشخص بیشتری را می‌گردند و مرد چهارسو به دست جاهای از قبل مشخص‌ شده‌ی بیشتری را باز می‌کند و باز ما تماشا می‌کنیم.

امین از راه دور می‌پرسد:

-          خوبی؟

هستم؟

باز هم محموله‌های بیشتری را کشف می‌کنند.

ساعت 11:30 به ما اعلام می‌کنند که همه‌ی وسایلمان را جمع کنیم و در آن بیابانی که تمام ناشدنی است، برویم پی کارمان. راننده‌ای که از توی اتوبوسش جنس قاچاقی پیدا کرده‌اند که باعث خوابانده شدن ماشین شده، راحت و آسوده  اتوبوسش را می‌برد تا در پارکینگ پارک کند.  

 

کسی جز ما مسافرها مجرم نیست.

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۱۷ساعت 15:53  توسط آرزو مودی   | 

تکه پاره‌های قدیمی

 

قونیه، اواخر قرن هجدهم، اوایل قرن نوزدهم

یک آقای خارجکی به اسم آلبرتو بورالِوی Alberto Boralevi یک سری فرش‌های پاره پاره‌ی قدیمی دارد که خیلی از آن‌ها خیلی قدیمی(!) هستند. این آقا مجموعه‌اش را به صورت آن لاین در اختیار بازدیدکنندگان و دوست داران قرار داده که بروند، ببینند و فیض فرشانی (بر وزن ربانی) ببرند. این مجموعه را می‌توانید در این آدرس ببینید.

من نمی‌دانم این تکه پاره‌‌ها چه چیزی دارند که بعضی‌ها اینطور برایشان غش و ضعف می‌روند. آن هم در حالی که در همین حال حاضر فرش‌های نو و کامل و بی عیب و نقصی را می‌شود توی همین ایران خودمان پیدا کرد که در حد شاهکارند. به نظر من این فرش‌ها بیشتر غش و ضعف کردن دارند تا این تکه پاره‌های نفرت انگیز!

 

ماهی بیجار، نیمه اول قرن نوزدهم

سیواس، قرن هفدهم

محض اطلاع:

بنا به همین علاقه‌ی خارجکی‌های بد سلیقه به تکه پاره‌های قدیمی، چند سال پیش یک عده زبل (از نوع مشهدی‌اش) گلیم‌های قدیمی و ساده باف را که نخشان کهنه شده بود، باز کرده بودند و از آن نخ‌ها برای بافت قالیچه استفاده کرده بودند و قالیچه‌های مذکور را به اسم خیلی قدیمی با قیمت‌های آنچنانی فروخته بودند.

پازیریک قدیمی‌ترین فرش دنیا نیست. بلکه قدیمی‌ترین فرش سالم و سرپای دنیاست و قدیمی‌ترین فرش‌هایی که پیدا شده‌اند، تکه پاره‌هایی هستند که در ترکیه و مصر پیدا شده‌اند.

چند وقت پیش یک خانم مسن و فرش دوست انگلیسی می‌گفت سال‌ها فکر می‌کردم همه‌ی فرش‌های دنیا قدیمی و تکه پاره‌اند و همگی همین وضع را دارند. بعد که موزه‌ها را دیدم و خودم وارد کار شدم و از همه جای دنیا فرش‌های نو و کهنه زیادی را دیدم متوجه شدم که مدت‌ها چه کلاه بزرگی سرم رفته...

 

پ.ن: من همیشه فکر می‌کردم بزرگ‌ترین مجموعه‌داران و علاقمندان به فرش انگلیسی‌ها و در رتبه‌ی بعد آمریکایی‌ها هستند. تازگی با چند مجموعه‌دار ایتالیایی آشنا شده‌ام و قصد دارم در مورد برداشت قبلی‌ام تجدید نظر کنم. (دلیل اینکه چرا آلمانی‌ها را در این بین آدم حساب نکردم، را حافظ شیراز حتما می‌داند!)

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۴/۰۵ساعت 13:23  توسط آرزو مودی   | 

چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا!

این قطعه فرش هم جزو فرش‌هایی است که در بوداپست به نمایش درآمده‌اند. این بافته در Hereke* در ترکیه برای محمدرضا پهلوی به مناسبت برپایی جشن‌های 2500 ساله در 1971 بافته شده است.

طاووس‌های بافته شده بر زمینه، نشان سلطنتی سلسله پهلوی هستند و شیرهایی که در حاشیه بافته شده و شمشیری در دست راست دارند نیز همان نقشی هستند که تا پیش از انقلاب بر پرچم ایران نقش می‌شدند. از قرار معلوم آنطور که از عکس برمی‌آید نقوش برجسته هستند. (در خود متن اشاره‌ای نشده است.)

 

حالا من به این موضوع خیلی مهم کاری ندارم که این فرش نفیس چرا سر از مجموعه‌های مجار درآورده است. (اصلا به من ربطی ندارد.)

*   قطعا من تلفظ درست این کلمه را نمی‌دانم. (هزار بار است که این کلمه را می‌بینم و نمی‌روم از یک نفر بپرسم. لازم شد اینبار بروم بپرسم و بیایم به شما هم بگویم.) این شهر به بافت فرش‌های نفیس و ابریشمی (؟) مشهور است.

*** از قرار معلوم و بر اساس گفته‌های دوستان و تجار و صاحب نظران (!) این شهر هَرِکه (HAREKE)  تلفظ می‌شود.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۳۱ساعت 14:16  توسط آرزو مودی   | 

نمایشگاهی از فرش‌های قدیمی، مجارستان، بوداپست

مجموعه داران مجار در بوداپست نمایشگاه فرش برگزار می‌کنند.

برای خواندن اصل خبر و اطلاع از جزئیات اینجا را ببینید.

این وبلاگ از کشفیات از دید خودم بسیار خارق العاده‌ی خودم است.(!) قبل از این وبلاگی که اختصاصا به فرش بپردازد و به زبان انگلیسی باشد ندیده بودم.

روان و ساده و قابل فهم می‌نویسد و حتی برای کسانی که انگلیسی ضعیفی دارند هم خواندن مطالبش چندان سخت نخواهد بود. پیشنهاد می‌کنم حتما این وبلاگ را ببینید.

کسانی که دنبال فرش‌های قدیمی می‌گشتند توی این پست این وبلاگ نمونه‌های خوبی را می‌توانند پیدا کنند.

 

محض اطلاع: اولین نمایشگاه از فرش‌های ترک در سال 1914 (کمی قبل از شروع جنگ جهانی اول) برای اولین بار در کشور مجارستان و در ترانسیلوانیا برپا شده است.

فرش مشهود (!)به قول نویسنده وبلاگ: باغ بهشت، بافت اصفهان در قرن 19، از جمله فرش‌های به نمایش در آمده است.  

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۹ساعت 11:11  توسط آرزو مودی   | 

این آستان قدس نازنین!

یکم: به به! آفرین! بارک الله! مااااااااااااااااااااااااااشاالله!

ای ول به اینهمه غیرت و همت و دلسوزی و نگرانی و احساس مسئولیت پذیری و الخ...

واقعا جای تحسین دارد.

*

بعد: آنقدر آدم‌های روشنفکری که خیلی باسوادند و فلان دانشگاه در فلان شهر که بعدا قرار است خیلی بزرگ بشود درس‌های خیلی مهم می‌خوانند و اوووووووووووووووووووووووووووووووووووف که چقدر این کارشان بزرگ است آخر بقیه قدرت گرفتن یک لیسانسِ .... را ندارند، را دوست دارم که حد ندارد. خدا این آدم‌ها را از من و من را از این آدم‌ها نگیرد.

*

بعدی: خیلی خوب است که توی این کشور خیلی از تحصیل کرده‌ها(!) و خیلی باسوادها(!) و اهل فن(!) هنوز سواد درست و حسابی برای یک استفاده ساده از اینترنت را ندارند. چقدر خوب است که آدم می‌تواند توی وبلاگش هر چیزی بنویسد فقط توی روح آن کسی که می‌ایستد و به مقدسات انسانی‌اش قسم می‌خورد که هیچ وقت به جزئیات نپردازد و اسمی از اشخاص نبرد. خدا می‌داند که چقدر روح این افراد نیاز به... دارد با این اداهای فلانشان...

*

آخری: آستان قدس (اداره موزه‌ها؟) یک کتاب چاپ کرده با نام «همه‌ی فرش‌های آستان قدس» یا چیزی شبیه به این. من هنوز کتاب را ندیده‌ام. این خبر را امروز حاج آقای خیلی مهربان داغ داغ مخابره کردند که فکر کنم زبانشان هم سوخت. قرار بود تا آخر وقت یک نسخه از کتاب مذکور را بیاورند ما هم ببینیم که آخر وقت شد و کسی نیامد.

اگر بلند همتان آستان قدس و در راس آن‌ها خانم یوسفی (رئیس موزه‌ی فرش) چنین کاری کرده باشند، چیزهای بسیار دیدنی را در این مجموعه خواهیم یافت. فقط... فقط... فقط... امیدوارم مثل همیشه بیش از اندازه ناامیدمان نکنند و مثلا کتاب را باز کنیم و ببینیم از اول تا آخر فرش‌های خاندان صفدرزاده حقیقی اصفهان را به اسم فرش‌های آستان قدس تحویل خواننده داده‌اند.

امیدواریم که چنین نباشد.

 

 

یک حرف خصوصی: سمیه جان! دست خودم نیست عزیزم. تبلیغ بد و اینا را عرض کردم.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۴ساعت 19:59  توسط آرزو مودی   | 

سکوت

راه رفتن در آن خیابان‌ها، در آن کوچه‌ها، مثل قدم گذاشتن درون شهر ناشناخته‌ای بود که پیش از آن نشناخته بودم.

*

سر صبح پیرمرد را از خواب بیدار کردم. می‌گوید: سرکار خانم! پیری باعث می‌شود آدم قرارش را فراموش کند. فراموش کرده بودم ساعت 7 با شما قرار گذاشتم. اصلا به روی خودم نمی‌آورم که قرار ساعت 8 بوده و چون زیادی زود رسیدم حالا اینجایم.

پیرمرد بی‌ملاحظه است. همه‌ی پیرمردها بی‌ملاحظه‌اند. سر پا دم در نگاهم می‌دارد. جایی توی آفتاب رو به خیابان رو به داخل خانه، جای تنگی که به سختی می‌توانم بایستم و تعادلم را حفظ کنم. لبخند زورکی می‌زنم، کاغذها را که درهم و برهم هستند می‌گیرم.

پیرمرد همه‌ی صفحه‌ها را خط خطی کرده باز باید از سر نو همه را اصلاح کنم، چاپ کنم؛ هر جا را با یک رنگ اصلاح کرده است. یکی می‌گفت ارشاد انصاف ندارد برای گرفتن مجوز همان اول کار باید سه نسخه حاضر و آماده ببری تقدیم کنی. اینجا ارشاد نیست اما این نسخه‌ی چهارم است، بعدی پنجمی خواهد بود.

کسی توی سرم می‌پرسد ویراستاری بر حسب سلیقه است یا یک جور فن است، مثل نگارش؟ جوابش را نمی‌دانم. از پیرمرد چیزی نمی‌پرسم. فکرم را می‌خواند. از نگاه‌های حیرانم به کلمات می‌خواند. می‌گوید ویراستاری یک فن است. سلیقه نیست. هیچ کدام از کلماتتان را بر حسب سلیقه عوض نکرده‌ام. خانم شما باید یاد بگیرید یک نویسنده یک روزنامه نگار نیست. یک روزنامه نگار هم یک نویسنده نیست.

*

خوابم. خواب خواب. توی خواب تا خانه ویراستاری رفتم که کتابم را خط‌خطی کرده...

پیرمرد سوربن، دپارتمان شرق شناسی درس خوانده و دکترای زبان و ادبیات فارسی و زبان و ادبیات عرب گرفته است. می‌گوید 4 تای دیگر مثل من از آنجا با این تخصص –زبان و ادبیات عرب- فارغ التحصیل شده‌اند. اسم می‌برد. یک نفرشان را می‌شناسم. بقیه را نه.

*

چرا ویراستار خواننده را گوساله‌ای سواددار فرض می‌کند و من خواننده را شخص فرهیخته‌ی با سوادی می‌بینم که قدرت تشخیص جزئیات ساده‌ای که ویراستار دور آن‌ها را خط کشیده و من را وادار به یادآوری کرده است، دارد. از نظر ویراستار خواننده قدرت تشخیص هیچ چیز ساده‌ای را ندارد. من باید مدام جزئیات را توضیح بدهم. کی بروم سراغ کلیات؟ همه چیز که شد جزئیات؟!

*

مرد توی ماشین هم خوابش می‌آمد. ماشینش را کنار خیابان، زیر سایه‌ی درختی که پهن شده، پارک کرده بود. بارش سبزی بود. میوه هم داشت. سرش را گذاشته روی لبه‌ی در، خوابیده بود. لابد صبح خیلی زود رفته میدان که ساعت 7 صبح با یک بار سبزی و میوه و کاهو توی خیابان ایستاده بود که یکی بیاید در مغازه را باز کند، بارش را تحویل بگیرد و برود. پیرمرد دیگری دم در سبزی فروشی نشسته بود. کاهوها، سیب‌زمینی‌ها، کلم‌ها همه بیرون جا خوش کرده بودند؛ پیرمرد بیدار بود اما در مغازه بسته بود. همه خاموشند. 

*

حتی سر صبح هم شلوغ‌ترین خیابان مشهد به اندازه‌ی همیشه شلوغ است. تابستان‌ها صبح زود مشهد را دوست دارم؛ پاییز و زمستان ساعت 3 تا 4 بعدازظهر را.

حاشیه میدان تختی گلفروشی بزرگی هست که ساعت 8 صبح تعطیل است، اما گل‌هایی که بیرون خاکند همگی با طراوتند، مثل دیروز...

*

دو زانو می‌نشینم جلوی ویراستار، روی زمین. سخت است. خانه مردی که فرانسه درس خوانده و می‌تواند به چهار زبان صحبت کند و دو تا دکترا دارد و یک لیسانس، به قدری قدیمی است که دلم می‌خواهد تویش گم بشوم و تاریخ یک شهر را پیدا کنم. به یکی گفتم پیرمرد توی خانه‌اش درخت شاه عباسی داشت. اصلاح کردم درخت لاله عباسی؛ از ته دل خندید.

پیرمرد می‌گفت اگر چایی‌ام داغ و لیوانی نباشد، نمی‌چسبد. باید چایی را لیوانی و داغ سرکشید. من چایی نمی‌خورم. من چایی داغ لیوانی نمی‌خورم. نمی‌توانم آن‌همه چایی را بخورم. داغ، لیوانی، توی یک صبح خیلی گرم... پیرمرد برایم چایی داغ لیوانی می‌ریزد. منتظر می‌ماند تا همه‌ی آن را سر بکشم.

*

چرا خواننده آمریکایی می‌تواند بفهمد Z2S یعنی چه ولی خواننده ایرانی نمی‌تواند؟ چرا یک خواننده آمریکایی می‌تواند تصوری از یک ده کوره‌ی خراسانی داشته باشد ولی من موظفم برای خواننده ایرانی همه لقمه‌ها را بجوم؟ چرا یک خواننده آمریکایی سی سال پیش می‌توانسته از نقشه و لغتنامه و اطلس و هزار چیز دیگر استفاده کند ولی خواننده ایرانی امروز سختش است بفهمد Google earth به چه درد می‌خورد و باز من موظفم جای هر ده کوره‌ای را با مختصاتش برای خواننده‌ام توضیح بدهم؟ چرا ویراستار وادارم می‌کند هر لقمه‌ای را برای این گوساله‌ی سواددار بجوم ولی من به خواننده‌ای فکر می‌کنم که نباید همه چیز را حاضر و آماده داد دستش؟

پیرمرد سر حرفش می‌ماند.

-         باید همه ابهامات را برای خواننده‌ات معنا کنی، تعریف کنی.  

-         چرا خودت مقدمه ننوشتی؟

-         چرا فقط تشکر کردی؟

-         مقدمه بنویس.

-         از خودت تعریف کن.

-         خودت را عرضه کن.

-         خودت را معنا کن.

-         اجازه بده آدم‌ها تو را بشناسند.

-         Shoked them

-         Be BRAVE

*

بابونه دم کرده، از نوع شیرازی‌اش آنقدر بد مزه است که دلت می‌خواهد داد بزنی. داد نمی‌زنی چون تنها راه درمان است.

*

همه‌ی آدم‌ها سر صبح با چشمان بسته راه می‌روند. همه خوابند. کسی در من هم خواب است و آرزو می‌کند وقتی بیدار می‌شود ببیند 20 تیرماه است و دیگر 11 تیرماه نیست. 11 تیر با ناشر قرار دارم. 11 تیر عروسی هم هست. همه می‌خواهند بروند عروسی. دلم عروسی نمی‌خواهد. توی عروسی‌ها همه فقط لباس می‌پوشند، هیچ کس نمی‌رقصد. پس چرا لباس می‌پوشند؟ اگر برقصند همه می‌توانند لباسشان را ببینند. خودشان را عرضه کنند.

*

مادرم می‌گوید: "سال پرآبی همه حق دارند از برکت بخورند. درختی که زیر بار خم شده، بارش حق همه است. بگذارید بخورند. کسی درخت را خراب نکند. اما هر چه که خواست بخورد."

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۹ساعت 0:0  توسط آرزو مودی   | 

بیاموزیم!

طرح محرمات

محرمات نامی است که پارچه فروشان قدیم به پارچه‌های راه‌راه رنگارنگ می‌دادند.

در فرش‌، طرح محرمات بدینگونه است که نقش راه‌راه سراسر طول را پوشانده و یک نقش و رنگ در طول قالی تکرار می‌گردد. در این راه‌راه‌ها نقشمایه‌های مختلف از قبیل گل، درخت، شاخ و برگ و حیوانات طراحی می‌شود.

طرح محرمات که در ظروف سفالی لعاب‌دار سده‌های چهارم و پنجم هجری دیده می‌شود، ابتدا برای گلیم ابداع گردیده و سپس توام با بوته جقه به صنعت قلم کار و نیز قالی نفوذ کرده است.

طرح محرمات را «قلمدانی» نیز گفته‌اند. این طرح دارای نقش‌های گوناگون از جمله انواع زیر است:

طرح محرمات بوته با زمینه الوان

طرح محرمات قلمدانی سراسری

طرح محرمات گل ریز چند رنگ

طرح محرمات گل ریز یک رنگ

 ****

نقل است جوانکی هفتاد و هشتی (ورودی سال 78) که نیکو نقش فرش می‌زد، طرحی محرمات بکشید و به بازار فرش تبریز ببرد. بدو گفتند: "پس زمینه کجاست؟ اینها که جملگی حاشیه‌اند"

 

عکس: اینترنت (محص رضای خدا یک طرح محرمات درست و درمان در اینترنت پیدا نشد.)

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۷ساعت 23:39  توسط آرزو مودی   | 

فراش باد صبا!

یک جفت قالیچه افغانی: سالم، سر پا، کار درست، با رنگ و نقشه‌ی خیلی ابتکاری، اندازه‌ی قالیچه‌ها هم بزرگ است که ویژگی مهمی است. چهار چوب قالیچه‌ها سالم است و به جز یک سرکجی بسیار کم یک طرف یکی از قالیچه‌ها عیب دیگری ندارند.

دفعه‌ی اولی که قالیچه‌ها را پهن کردم متوجه نشدم که قالیچه‌ها کارکرده است بس که سالمند. بعد که ریشه‌ها را دیدم، معلوم شد که قالیچه کار کرده است و نو نیست. تار قالیچه پشم است (افغان‌ها این سنت مطلوب را سال‌ها بعد از اینکه بلوچ‌ها آن را ترک کردند، حفظ کردند و هنوز هم می‌شود قالیچه‌های افغانی را پیدا کرد که تار پشمی دارند.) رنگ آمیزی قالیچه ترکیبی از انواع سبزها و آبی‌هاست که با بعضی رنگ‌های گرم، به میزان کم، در هم آمیخته‌اند. (رنگ آمیزی بافته‌های افغانی جینگیل مستون‌! است. جلف نیست، شاد است، رنگی که به کار می‌برند خاص خودشان است و بافته‌هایشان در بسیاری موارد دقیقا جینگیل مستون است.*) پشمی که قالیچه با آن بافته شده بس که ظریف است، قطعا در نگاه اول در تشخیص جنس پرزها دچار اشتباه خواهید شد. پشم دست ریس ظریف؛ خیلی ظریف**.

قالیچه‌ها را حیف نان*** آورده بود. می‌گفت: "آوردم حاج آقا ببیند، بخرد برای آقای فلانی که هر از چندگاهی از سوئد می‌آید و فرش می‌برد."

دلش گرم نبود. قالیچه‌ها سالم و بی عیب بودند. حداقل از آشغال‌هایی که آقای خ دوست حاج آقا می‌خرید و به اسم قالیچه بلوچی می‌برد سوئد، هزار مرتبه بهتر بودند. می‌گفت قالیچه به این خوبی اگر فقط یک عیب را نداشت قیمتش دو برابر می‌شد.

قالیچه‌ها را پهن کردیم کف انبار به انتظار که حاج آقا بیایند و نظر بدهند.

انبار تو زیرزمین است. تقریبا 12-10 تا پله را باید برویم پایین که برسیم به کف انبار. حاج آقا که آمد از همان بالای پله‌ها که به اندازه 12-10 تا پله تا کف زمین که قالیچه‌ها پهن بود، فاصله دارد، اعلام کردند که ما این قالیچه‌ها را نمی‌خواهیم!

جان؟ چرا؟

اینکه حاج آقا خیلی آدم عجول و بی‌صبری هستند، هیچ بحث و شکی نیست. اما تا این حد سریع حکم دادن دیگر از آن حرف‌هاست.

حاج آقا سه دور دور قالیچه‌ها چرخیدند و زیر نگاه‌های بهت زده‌ی من دست به سر و روی قالیچه کشیدند و آخر سر باز هم اعلام کردند که ما این قالیچه‌ها را نمی‌خواهیم.

-          چرا؟ قالیچه به این خوبی؟

-          پرزش کوتاست.

قالیچه‌ها کارکرده نبودند اما گویا از همان ابتدا بافنده وقت گره زدن، پرز قالیچه را حسابی از ته چیده بود.  

-          تو اروپا کسی قالیچه بی‌گوشت دوست ندارد.

به درک... اروپایی‌های بی‌شعور...

-          پس چطور قالیچه‌ی ابریشمی می‌خرند؟

نگاه عاقل اندر خیلی سفیه!

-          حالا نگهشان داریم. شاید آقای خ آمد و پسندید.

-          لازم نیست. می‌دانم که نمی‌پسندد. آقای خ مثل شما با دلش که فرش نمی‌خرد****، با عقلش فرش می‌خرد.

به درک...

یک قالیچه برای خوب بودن و پسندیده شدن باید از چند تا فیلتر بگذرد؟ عروس‌ها را راحت‌تر می‌پسندند.

حالا اینطور هم نیست که یک همچین قالیچه‌ای برود اروپا و اصلا خریداری برایش پیدا نشود. ممکن است برود و یکی پیدا بشود و عاشقش بشود و بخردش. به قیمت خیلی بالاتر هم بخرد. مخصوصا اینکه قالیچه از همه نظر سطح بالا و عالی بود به جز یک نظر. اما بگیر-نگیر دارد و آنقدر اوضاع بد است که کسی حاضر نیست ریسک کند. برخورد سلیقه‌ای تاجرها هم هست. زیادی هم هست.

 

* اگر شما هیچ تصوری از این کلمه ندارید، تقصیر من نیست.

** هر وقت پشم‌های دست ریس خیلی ظریف را می‌بینم اول به انگشتانی فکر می‌کنم که توانسته‌اند بدون کمک گرفتن از هیچ ابزار مکانیکی چنین نخی بریسند.

*** حیف نان را فرشید پیشنهاد کرد که مناسب بود و من عوضش نمی‌کنم.

**** با این اوصاف هیچ امیدی به فرش فروش شدنم نیست. می‌ترسم کارم با مشتری به زد و خورد بکشد. مخصوصا که تعداد افرادی که عقلشان به چشمشان است خیلی زیاد است.   

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۶ساعت 18:46  توسط آرزو مودی   | 

چرا؟

1-    چرا سایت‌های معتبر وقتی نمایشگاه‌های معتبر را لیست می‌کنند و قطعا به خیلی از آن‌ها لینک می‌دهند، هیچ وقت اسمی از نمایشگاه‌هایی که در ایران برگزار می‌شود، نمی‌برند.

2-    چرا از ورود رقبای خارجی به نمایشگاه‌هایمان می‌ترسیم؟ واهمه داریم؟ هم نمایشگاه پارسال مشهد و هم نمایشگاه امسال کیش به خاطر راه ندادن رقبای خارجی به خودشان بالیدند. چرا؟ این یک ضعف است؟ به نظر من هست ولی نمی‌توانم همه‌ی دلایلم را درست و حسابی جمع بندی کنم و توضیح بدهم که چرا معتقدم ضعف است.

3-    چرا در هیچ کدام از بخش‌ها و زیرمجموعه‌های اقتصادی که حیات فرش به آن‌ها وابسته است، کار تخصصی انجام نداده‌ایم؟ چرا انجام نمی‌دهیم. توی دانشگاه دو تا درس داشتیم با عناوین "اقتصاد فرش" که یک و دو داشت و "جامعه شناسی فرش". اسم اولی من را بلافاصله یاد اقتصاد خرد و ملیحه هم اتاقی‌ام می‌اندازد که اقتصاد می‌خواند و عاشق دلخسته رضا ط. هم کلاسی‌ام بود و دومی من را یاد دورکیم و یک کله کچل و رضا ط. می‌اندازد.

4-    یک کلمه‌ای توی سایت جوزان بود که در مورد پرویز تناولی به کار برده بود. فکر کنم وقتی معنایش را توی لغتنامه جستم می‌شد: مال‌خر! (به کسانی اطلاق می‌شد که برای حراجی‌ها فرش می‌خرند. هر چقدر فکر کردم خود کلمه یادم نیامد.) اینطور که از شواهد و قراین برمی‌آید توی ایران مال‌خر (با آن معنایی که سایت جوزان به کار می‌برد.) زیاد داریم ولی بازاریاب فرش نداریم.

5-    مهر 87 همایشی در مشهد برگزار شد با عنوان "همایش سلیقه یابی" که ادامه سلسله همایش‌هایی بود که قبل از مشهد در چند شهر برگزار شده بود. یادم می‌آید سخنران آن همایش پنج ساعت حرف زد یک بند که توضیح بدهد چه کار می‌کنیم و چه کار کردیم. یادم است حاج آقای خیلی مهربان همان اول جلسه که هنوز سخنران تازه حرف‌هایش را شروع کرده بود، گفتند: "همه‌ی این‌ها سرکارند. تو بگو چه کار کنیم فرشمان را بخرند." طرف یک صبح تا عصری حرف زد و آخرش نگفت چه کار کنیم که فرشمان را بخرند.

6-    علی هم کلاسی سابق می‌گفت گاهگاهی تولید هم می‌کند. توصیه کرد به مصرف داخل فکر کنم و بزنم به کار تولید و به مصرف داخلی فکر کنم.

7-    خانم آقای فلانی، شوهرش کارخانه دار قدیمی است. آن روز آمده بود دفتر می‌گفت: "ندارم به دخترم فرش دستباف جهیزیه بدهم. فرش ماشینی خوب چی سراغ دارید؟" گفتیم ما فرش ماشینی نداریم. دختر خانم فلانی توی جهیزیه‌اش وسایلی داشت که سه تای فرش دستباف قیمت داشتند و توی خانه‌های دیگر هم هستند و سال به سال هم استفاده نمی‌شوند. فردا روز هم برایشان پول نمی‌شوند. فرش دستباف اگر قیمتش بشکند، همیشه خریدار پایش هست و همیشه پول می‌شود.

8-       سرخ کن 500000 تومانی را دست دوم چند برمی‌دارند؟

9-       فرهاد می‌گفت خانم دستور خرید مایکرو فر دادند. حالا با مایکرو فر یا آب داغ می‌کند یا بستنی شل می‌کند.

10-   چرا صاحب نظران و کارشناسان سر چرایی و دلیل قطعی و مشکل واقعی فرش با هم به توافق نمی‌رسند. چرا استاد فلانی می‌گفت پیدا کردن اصل مشکل یعنی پیدا کردن 90 درصد از راه حل؟

11-   ...

12-   ...

13-   ...

14-   ...

15-  آقای فلانی، تاجر معروف و سرشناس و خوش نام شهر، زمین‌های فلان جا را فروخته و پول نزول داده... روزی که قسط اول پول‌هایش را گرفته بود، چنان کیفش کوک بود که هر کسی نمی‌شناختش فکر می‌کرد این آدم هیچ وقت با عزت و آبرو زندگی نکرده و هیچ وقت تاجر خوش نامی نبوده و نان حلال نخورده...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۳ساعت 7:20  توسط آرزو مودی   | 

دزد با سروپا

سوال: اگر یک روز یا یک شب، نه! همان شب که البته چراغ‌های خانه‌ی شما روشن است و شما هم بیدارید ولی بیرون شب است، دزد زد به خانه‌تان و فرش زیر پایتان را کشید و برد و وقتی اعتراض کردید دزد به شما گفت به اسم مردم و فلان و بهمان می‌برم و اگر حرف بزنی سرت را هم با فرشت می‌برم، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما هیچ کاری نمی‌کنید. چون زورتان نمی‌رسد.

 

سوال: اگر دزد را بشناسید و بدانید که موجود آسمان جل و بیکاره‌ای است که تا چند وقت پیش در کوچه‌ها به شغل شریف ولگردی مشغول بوده است و ملت از دست او عاصی بوده‌اند و شکایت به کجاها که نبرده‌اند و هر بار بعد از زندان دوباره بر سر شغل سابق که آزار و اذیت ملت بوده، برگشته است. شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما کار خاصی نمی‌کنید. چون اکنون آن دزد موجود شریفی است که به اسم مردم اموال شما را به یغما می‌برد.

 

سوال: اگر شما آدم شریفی باشید، اگر شما از خانواده معتبر و آبرو داری باشید، اگر شما خانواده‌ای داشته باشید که مایه‌ی فخر و عزت ملتی هستند، اگر شما آدم خیر و دست به خیری باشید که خانواده‌های زیادی از قِبَل شما نان خورده‌اند، اگر شما همیشه یک نان خورده و ده نان صدقه داده‌اید، اگر شما در شغل و موقعیتتان آدم برجسته و قابلی باشید و ثروتتان نه باد آورده که حاصل سال‌ها تلاش خودتان و خانواده‌تان، نسل به نسل باشد و چنان دزدی به چنان نامی و بهانه‌ای شما را غارت کند، چه می‌کنید؟

پاسخ: کاری نمی‌کنید. چون نمی‌توانید. چون از جان خانواده و زن و بچه و آبرویتان در مقابل دزد بی سرو پایی که به هیچ چیز معتقد نیست، می‌ترسید.

 

سوال: اگر بعد از سی سال همان دزد تبدیل به مرد شریف و پولداری شد و مال و مکنت و سازمانی به هم زد و دفتر و دستکی جمع کرد و بعد سال‌ها فرش‌هایی را که از زیر پای شما و آدم‌های دیگری مثل شما جمع کرده بود، یک دفعه از انبارهای بزرگ و طویلش در آورد و بعد شما را دعوت کرد که تماشا کنید، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: چون از همه جا بی‌خبر هستید و فکر می‌کنید فقط می‌روید که فرش‌های نفیس و آنچنانی را تماشا کنید و قیمت گذاری کنید، می‌روید. خیلی هم خوشحال می‌شوید و می‌روید.

 

سوال: اگر وقتی دارند فرش‌ها را با عزت و افتخار ورق می‌زنند و دم از مصادره اموال طاغوتی‌های ملعونی می‌زنند که بی‌همه چیز و بی‌پدر و مادر بوده‌اند و اموال مستضعفین را بالا کشیده بودند یک دفعه فرش شما که نفیس هم بوده و یادگار پدر هم بوده و خیلی عزیز هم بوده و یک شب دزد آن را از زیر پای شما بیرون کشیده بوده، بیرون بیاید، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: با غیض و غضب مجلس را ترک می‌کنید و از شدت عصبانیت دلتان می‌خواهد دیوانه بشوید.

پاسخ: ممکن است خویشتنداری پیشه کنید و کظم غیظ کنید و با آنکه دلتان بخواهد از عصبانیت آتش بگیرید، آرامشتان را حفظ می‌کنید و تا آخر مجلس در وصف دزدها و لعن دزدهای طاغوتی حرف‌ها می‌شنوید و دم نمی‌زنید و بعد مثل آدم‌های کر و کور از دوستان خداحافظی می‌کنید و می‌روید خانه و دق دلتان را سر زن و بچه خالی می‌کنید ممکن است خالی نکنید و همه درد را یکجا ببلعید.

 

سوال: اگر دوباره شما را دعوت کنند و درخواست کنند که فرش‌ها را قیمت گذاری کنید که جز شما کس دیگری توان قیمت گذاری چنان فرش‌هایی را ندارد و شما خبره این کار هستید. شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما به دوستتان که آدمی معتبری است و شب رونمایی آنجا بوده و متوجه وجود فرش شما در آن بین شده، زنگ می‌زنید و می‌گویید که حاضر نیستید در چنان جمعی حاضر بشوید و حاضرید فرش خودتان را که یک شب دزد از زیر پایتان کشیده و برده به سه برابر قیمت حال حاضر بخرید که فرش یادگار خانوادگی است و عزیز است.

 

سوال: اگر دوست شما هم به نشانه‌ی همدردی با شما و اعتراض از حضور در همان مجلس خودداری کند و بعد او را با حرف‌های از این قبیل که " این فرش‌ها را برای آقا می‌خریم" یا "این فرش‌ها را برای موزه می‌خریم" یا "این فرش‌ها که بروند موزه ماندگار می‌شوند و نسل‌ها می‌بینند و لذت می‌برند" راضی کنند (خرکنند) و بعد هم دوستتان از در مصالحه وارد شود و بخواهد شما را هم با این حرف‌ها راضی کند، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: بییییییییییییییییییییییییییییییییییییب

 

 

سوال و جواب‌ها ساختگی نیست و حاصل تخیل ذهن نویسنده نیست.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۲ساعت 9:25  توسط آرزو مودی   | 

دست...ها

هیچ آدم عاقلی اول صبحی نمی‌نشیند وبلاگ بخواند؛ من می‌خوانم.

*

صبح بهترین وقت برای وبلاگ خوانی است. تازه از خواب بیدار شده‌ام و تا مغزم همراهی کند برای زندگی کردن و فکر کردن، زمان می‌برد. این مکث فرهنگی را با خواندن پر می‌کنم. مهم نیست چه بخوانم. کتاب هم می‌خوانم. بیشتر در مورد فرش و بیشتر قصه و بعضی وقت‌ها در مورد مترجم شدن و بعضی وقت‌ها درمورد ادبیات و نقد؛ گاهی هم فلسفه می‌خوانم، بیشتر زیبایی شناسی. من از فلسفه فقط همین را می‌توانم بفهمم. (فکر می‌کنم می‌توانم بفهمم.) تازگی‌ها به خودم می‌گویم اگر فلسفه نبود چقدر زندگی زشت بود. فلسفه چیزی شبیه به قاب عکس نیست. حتی شاید بی استفاده‌تراز آن هم باشد. اما اگر نبود زندگی زشت می‌شد.

باقی روز مشغولم. فرصت برای اینترنت گردی و وبلاگ خوانی ندارم. اگر هم روشن بشوم برای چند لحظه‌ی کوتاه ور زدن اینترنتی با فرشید است یا برای فرستادن مطلبی که نوشته‌ام یا برای پیدا کردن معادل کلمه‌ای که کارم لنگ فهمیدن معنا و معادل و مفهومش شده است. غیر صبح‌ها اینترنت فضای دایره المعارفی است، ویکی پدیا است یا هر چیزی که بتواند جواب سوال کوتاهی را بدهد.

*

تابلوی نقاشی ماه‌ها روی دیوار بود. کسی نفهمیده بود تابلو را وارونه روی میخ گذاشته‌اند، حتی خودم. امین فهمید.

*

به سمیه فکر می‌کنم؛ به رفتنش. (به گریختنش؟) می‌گوید می‌خواهم بروم که فقط تجربه کنم که آن روی سکه را هم ببینم. می‌خواهم ببینم آن‌ها چطور زندگی می‌کنند، آنجا چطور زندگی می‌کنند.

من هنوز نمی‌خواهم. همه سوالی را می‌پرسند که جوابش را می‌دانم. مطمئنم که می‌دانم.

*

اوایل که امیرحسین گم شده بود نگران نبودم. حالا نگرانم. گوشی مهرداد خاموش است. بی‌خبری بد است. بدتر از خود خبر بد حتی.

*

به آدم‌ها فکر می‌کنم.

به آدم‌ها

به آدم‌ها

به آدم‌ها

... فکرم باز می‌شود.

من هنوز به آخر خط نرسیده‌ام.

فرار نمی‌کنم.

به حامی قدرتمند می‌اندیشم. قدرتی که دیگر نیست.

به دست پر فکر می‌کنم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۲ساعت 5:20  توسط آرزو مودی   | 

پول شیرین دلالی

طرف برای یک پروژه‌ی یک میلیاردی می‌رود یک ماه بست می‌نشیند توی یک هتل توی فلان کشور، دویست میلیون خرج می‌کند و پروژه‌ی یک میلیاردی را می‌گیرد. اسمش؟ آقای محترم. شغلش: دلالی. چطوری؟ با دستمال کشیدن ماشین فلانی و واکس زدن کفش فلانی و بوسیدن سگ فلانی و تمیز کردن خلای خانه‌ی فلانی و فلانی و فلانی. عناوین فلانی‌ها: سفیر و وزیر و وکیل و الخ.

نمی‌دانم این وضعیت فقط متعلق به ایران است یا اینکه سایر کشورها هم همین وضعیت وجود دارد؟ گویا همه‌ی آدم‌های باکلاسی که صبح تا شب می‌بینیم یک گند و گهی مفصلی پشت سرشان دارند. دیشب فکر می‌کردم چقدر خوب است که ما فقط این رویشان را می‌بینیم. حالا دارم باخودم فکر می‌کنم چقدر حیف که کمتر کسی آن رویه را می‌بیند.

آقای چیز مشاور عالی اقتصادی سفیر محترم کشور چیزتر در ایران است. عنوان و لقب و کلاس و ماشین و محافظ و صد تا خر دیگر که دنبال سرش راه می‌رفتند و هر نادانی مثل من فکر می‌کرد وای چقدر متشخص. طرف به من که رسید تا کمر خم شد و

-          روز به خیر مادموازل!!! وای چقدر با شکوه که در مملکت شما نمایندگان یک ارگان مذهبی چنین خانم متشخص زیبایی (!) را هم در میان دارد... وای چقدر عالی!

-          روز به خیر

-          شما در میان این آقایان تخصصتان چی هست؟

-          .............

-          وای چقدر عالی نمی‌دانستم خانم‌های ایرانی هم چنین تخصص‌هایی دارند.

-          !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-          تبریک می‌گم.

-          فرش یک حرفه‌ی زنانه است. همیشه هم بوده! همه می‌دانند.

بعدا معلوم شد مردک با دک و پوز اضافه فقط یک دلال متشخص است و معلوم‌تر شد فلانی برای اینکه این مردک را بیاورد تا مشهد یک قالیچه ابریشمی گرفته است. قیمت قالیچه فرض بفرمایید سه میلیون تومان و این سه میلیون تومان فقط دستخوش اولیه‌ای بود و بس که برآورد بشود کارگزاران این طرف چقدر حاضرند سر کیسه را برای دلالان عزیز شل کنند؛ تازه فقط دلال‌ها و نه بقیه.

 

این برنامه اول این شکلی نبود. مودبانه و محترمانه شروع شد با نامه نگاری رسمی و ارسال عکس و رزومه و سابقه کاری شرکت. همه چیز واقعی که چنینیم و چنانیم و چه کردیم و الان که برای گرفتن این پروژه اعلام آمادگی کردیم چه توانایی‌هایی داریم و چقدر می‌توانیم ضمانت کنیم و این قابلیت را داریم که هرگونه ضمانت بین‌المللی را ارائه بدهیم. (ارائه دادن یک ضمانت بین‌المللی کار ساده‌ای نیست، مخصوصا برای یک شرکت ایرانی)

نامه نگاری‌هایی که طول کشید و نتیجه نداد و در نهایت شرکت مجبور شد برای گرفتن چیزی که حقش است و فرض کنید تنها شرکتی در دنیاست که قابلیت انجام چنین کاری را دارد، چون قبلا توانایی‌اش را نشان داده، برود سراغ دلال‌ها. و تازه آن وقت بود که یک دفعه نامه‌ها خوانده شدند و جواب داده شدند و یک دفعه همه چیز پروانه‌ای شد که طرف جلوی یک خانم ایرانی تا کمر خم بشود که وای زن محجبه و باسواد ایرانی بدون چادر... چه هوس برانگیز لابد. (اگر این مشاور عالی از فلان کشور توی فلان نقطه پرت دنیا نیامده بود و اگر کشورش حتی چند صد کیلومتری اروپا قرار داشت و اگر من تاریخ نخوانده بودم و اگر و اگر و اگر واقعا به یک چیزهایی شک می‌کردم، اگر...)

من همیشه با خودم فکر می‌کردم سفارت خانه و کارکنانش نمایندگان مشخص و مارک‌دار یک کشور هستند. پس باید از بین بهترین‌های یک کشور انتخاب بشوند. اما چند وقتی است که دارم به عکس قضیه می‌رسم. نمی‌دانم رخ دادن بعضی چیزها در این کشور نتیجه از ماست که برماست یا اینکه...

دلم می‌خواهد فرض کنم آن یا اینکه... درست است.

یک فکر دیگر هم هست، توی ذهنم: وقتی یک مشاور عالی اقتصادی و یک سفیر ناقابل که بی‌کلاس و دلال صفت و دزد از کار در می‌آید می‌تواند واکنش بسیار ناخوش آیند ما را در پی داشته باشد پس...

 

مطلب فوق واقعی نیست و کاملا زاییده تخیلات نگارنده است.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۴ساعت 13:6  توسط آرزو مودی   | 

کیش

ملت همه تشریف بردند نمایشگاه فرش، کیش.

چند درصد برای گشت و گذار؟ (مخصوصا کسانی که با خرج اداره و دولت و شرکت رفتند.) چند درصد برای خود فرش؟

چند درصد با دغدغه؟ چند درصد بی‌خیال هر چی دغدغه؟!

 

دو نکته به نظر مهم در مورد این نمایشگاه:

* سه دوره پیشین این نمایشگاه به صورت بین المللی برگزار می شد اما با تقاضای اکثر تجار و تولیدکنندگان مطرح فرش دستباف، این نمایشگاه امسال به صورت تخصصی در حوزه فرش دستباف ایران برگزار می‌شود.

** غرفه داران افزون بر آنکه نیازی به پرداخت هزینه های داخلی و خارجی ، هزینه های نمایشگاهی و تعرفه واگذاری غرفه ندارند، از تسهیلات اقامتی ویژه ای نیز بهره مند خواهند شد. (امیدوارم واقعی باشد.)

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۸ساعت 13:53  توسط آرزو مودی   | 

قافیه تنگ و مترجم جفنگ!

حاشیه

حاشیه2

خیلی از گلیمک‌ها و حاشیه‌های باریک و عریض قالیچه‌های بلوچی نقشی دارند که توی کتاب‌های انگلیسی آن را با عنوان barber's pole توصیف کرده‌اند. یعنی همین دو تا تصویری که بالای صفحه مشاهده می‌کنید که حاشیه‌ی جانبی و بالایی یک قالیچه بلوچی هستند. قطعا ما چیزی با قد و قواره barber's pole توی فرهنگمان نداریم در نتیجه معادلی هم برایش تا حالا نداشتیم. اگر سری به ویکی پدیا  بزنید barber's poleرا اینطور تعریف کرده :

 barber's pole is a type of sign used by barbers, most traditionally a pole with a helix of colored stripes (usually red, white, and blue in the United States; often red and white in other countries.

اصلا barber's pole همین است که توی این تصویر می‌بینید.

ویکی پدیا توضیحات بیشتری هم داده که خیلی مفید است.

فقط من ماندم که چطور می‌شود یک همچین چیزی را معادلسازی کرد. لازم نیست که توضیح بدهم چقدر طول کشید تا اصلا پیدا کردم که این barber's pole چه هست. (نمی‌دانم چرا بعضی وقت‌ها یک چیزهایی جلوی روی آدمند و دیده نمی‌شوند.)

نمی‌دانم می‌شود کلن بی‌خیال این کلمه بشوم و نادیده بگیرمش و معادلسازی معنایی کنم یا اینکه نه بهتر این است که همین کلمه را به شکلی فارسی‌اش کنم که حتما چیز خیلی خنده‌دار و مایه تاسفی می‌شود.

البته می‌شود از اسم اصلی خود حاشیه هم استفاده کرد. فکر می‌کنم خیلی از این حاشیه‌های بین خود بلوچ‌ها اسم و رسم داشتند، اما مشکل بزرگ اینجاست که الان دیگر کسی اسم این حاشیه‌ها را نمی‌داند!

 

پ.ن: نمی‌خواهم آخر سر یک چیزی توی دست داشته باشم مثل کیمیا که خودمان داریم و استفاده نمی‌شود و شیمی که وارداتی است.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۵ساعت 11:19  توسط آرزو مودی   | 

زلف بر باد مده تا مدهی بر بادم...

حالا مگر چند تا کشور به تمام معنا هست که از همان اول کشور بوده‌اند و هنوز هم هستند؟ ایران (امپراطوری پارس)، مصر، یونان و ایتالیا، دیگر؟ من این را می‌دانم و می‌دانم که دچار چه دردی هستم و اینکه یک آدم روشنفکر یا حداقل مدعی روشنفکری چنین بکند و چنان نکند، باید.

اما وقتی یک کشوری تاریخ کشور شدنش دقیقا بعد از 1453 میلادی باشد، نمی‌توانم لجم در نیاید وقتی ادعاهای آنچنانی‌شان را در مورد تاریخ فرششان می‌خوانم. آخر یکی به این ترک‌ها بگوید: .... ای بابا دهان آدم را باز می‌کنند.

چند وقتی است که در راستای بازتر شدن دامنه‌ی دید در مورد فرش و خودمان و تاریخ و همه چیز. رو آورده‌ام به خواندن منابع دیگری که در مورد فرش سایر کشورها نوشته شده‌اند یا کتاب‌هایی که مخالفین نوشته‌اند.

کتاب‌هایی که درمورد فرش در کل دنیا نوشته شده‌اند دو دسته کاملا مشخصند: دسته اول کتاب‌هایی هستند که متخصصین خارجی در مورد فرش‌های هر منطقه نوشته‌اند، دسته‌ی دوم کتاب‌هایی هستند که فرش شناسان و کارشناسان بومی در مورد فرش‌های منطقه خودشان نوشته‌اند. در هر دو دسته مخالفین و موافقین جای ثابتی دارند. یعنی یک عده درود، درود می‌گویند یک عده هم ساز مخالف کوک کرده‌اند و هم چیز را زیر سوال می‌برند.

فکر کنم با مصری‌ها راحت‌تر کنار بیایم. هر چند که هنوز کتابی که مصری‌ها در مورد فرش خودشان نوشته باشند، پیدا نکرده‌ام. اما تا دلتان بخواهد کتاب ترک نوشت پیدا کرده‌ام که درمورد مخصوصا تاریخ فرششان نوشته‌اند. حالا یکی نیست به این ترک‌ها بگوید شما را چه به تاریخ.... چرا تاریخ سازی می‌کنید؟ کسی هست که قدرت فرش‌بافی امروزتان را نادیده بگیرد؟ آقا همین را بچسبید.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۰۲/۰۳ساعت 11:33  توسط آرزو مودی   | 

این سخن سعدی تواند گفت و بس

دیروز قبل اینکه یادم بیاید فروردین 31 روز است، نشستم و برای سعدی یک متن بلند بالای دوست دارم‌انه نوشتم. کلی هم غش و ضعف رفتم که بله فلان است و چنان است و اینچنان است.

امروز شروع خوبی نداشتم، چند تا خبر ناگوار و چند تا نظریه ناخوش آیند. و یعنی اینکه دیگر نمی‌توانم روی متنی که نوشته بودم تمرکز درست و حسابی داشته باشم. یعنی اینکه متن سرتاسر قربان صدقه رفتن برای سعدی، پَر.

می‌دانم احساساتی رفتار کردن در هر موقعیت و جایگاهی که باشم بد است که مضر است که فاجعه است که هزار بار کم است یک میلیون بار حاج آقای مهربان یادآوری کردند نباید از دریچه احساس به چیزی نگاه کنم مخصوصا وقتی آن چیز نقش حیاتی دارد و مخصوصا وقتی همه تلاشم را می‌طلبد و مخصوصا وقتی که باید صابون شکست‌ها و سرخوردگی‌های زیادی را به تنم بمالم. همه‌ی این‌ها را می‌دانم ولی بعضی چیزها  مثل کلید زنگ خطرند یا یک جور نقطه‌های فوق حساسی هستند که یک اشاره ساده را هم بر نمی‌تابند. می‌دانم عیب من این است که این نقطه‌های حساسم زیادی زیادند. دلم نمی‌خواهد آن ولی که در این جور وقت‌ها معروف است و باید گفت را بگویم ولی...

از 22 خرداد پارسال هر بار که این وضعیت احساسی و خشم و عصیان سر ریز می‌کند فشار زیادتری را متوجه خودم می‌کنم و فکر می‌کنم هر بار کمی جلوتر می‌روم و نقطه‌های حساس زیادی را در اثر تحمل همین فشارها و بایدها و تحمیل اصلاح‌ها به خودم حذف کرده‌ام.

هنوز هم متنی که برای سعدی نوشته بودم روی کامپیوتر است. هنوز هم هست. اما اشکال کار اینجاست که توی مملکتی که نخبه کشی و حذف میراث انسانی (درست گفتم؟) دارد یک عادت می‌شود و سلیقه دارد جای تخصص و مهارت را می‌گیرد، دیگر وقتی برای تعریف کردن و رد و بدل کردن دل و قلوه با کسی مثل سعدی نیست. وقت برای معاشقه زیاد است. حالا باید حتی اگر شده چماق به دست گرفت و مانع از این کشت و کشتار فرهنگی به نفع هر چه که برای فرهنگ و ادب و علم و هنر و تاریخمان دشمن و بیگانه است، شد.

 

 روز سعدی گرامی

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ساعت 15:2  توسط آرزو مودی   | 

چپ اندر قیچی!

پست‌های روشنفکری‌ام نمی‌آید. 8-7 تا مقاله زیر دستم دارم که هر کدامشان به نصفه رسیده و بعد خدا می‌داند چرا تمام نمی‌شود. دیروز در فاصله دو جلسه رفتم و اداره کار یک سرک طولانی کشیدم، چند تا سوال چپ اندر قیچی هم پرسیدم بعضی‌ها را جواب دادند بعضی‌ها را هم ندادند. چون فرصتم کم بود نتوانستم گیر سه پیچ بدهم. سوال‌هایم را جمع و جور می‌کنم و برمی‌گردم سر وقتشان. مخصوصا سر وقت اداره کار اتباع خارجی یا یک چیزی شبیه به این.

قرار است سه-چهارتا از این مقاله‌ها را تمام کنم، منظم و شیک و مرتب که دفعه بعد که آقای رئیس که دوست نزدیک حاج آقاست آمد، حاج آقا مخش را بزند برای مجله‌شان. چند وقتی است که با حاج آقای خیلی مهربان یک سلسله عملیات انتحاری شروع کردیم که خدا می‌داند کدامشان قرار است به نتیجه برسد.

در این یک سال و نیم که من و حاج آقا همدیگر را می‌شناسیم و هر روز به جز جمعه‌ها و روزهای تعطیل (که در نتیجه بازار فرش تعطیل است!) که همدیگر را می‌بینیم، ایشان گفتن جملاتی از این قبیل که فرش مرده، سرمایه گذاری برای فرش بیهوده است که کار فرش کردن به دردنخور است که فرش را رها کن که حیف تو نیست که عمر و جوانی‌ات حرام شد که فرش دیگر برای کسی نان و آب نمی‌شود، را ترک نکرده‌اند و مثل یک وظیفه روزی یک بار همه یا بخشی را یادآوری می‌کنند. هنوز نه من خسته شده‌ام و نه حاج آقا.

اینکه چرا همه اینقدر خسته و بی‌انگیزه و بی آرزو و رویا هستند را نمی‌‌فهمم. اما این را خوب فهمیدم که هر چند زبان حاج آقا این حرف‌ها رامثل یک ورد مدام تکرار می‌کند اما ذهن و خیالشان هنوز کاملن مایوس نشده. یکی از دلایلی که اینطور پر به پر من می‌گذارند همین است.

از آدم‌هایی که آرزو ندارند، می‌ترسم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ساعت 12:35  توسط آرزو مودی   | 

حاشیه

4

3

این حاشیه علی‌الحساب باشد خدمتتان. بر می‌گردم. کمی در مورد این حاشیه و نوع رنگ‌آمیزی آن با هم گپ خواهیم زد. پیش از این در مورد این فرش نوشته‌ام.

************************

عکس گرفتن از بیست و چهار متر فرش، آن هم داخل انبار حجره، کار ساده‌ای نیست. یک مدت طولانی من و حاج نشستیم و هر چه خلاقیت داشتیم مصرف کردیم که بتوانیم راهی پیدا کنیم از فرش‌های بزرگ پارچه و عموما گرانبها برای دیدن عکس بگیریم. راهی پیدا نشد. چند تایی پیدا شد ولی چون سقف انبار کوتاه است؛ عملی نشدند.

لازمه نوشتن در مورد این حاشیه این بود که بتوانید همه حاشیه را یکجا ببینید تا دستتان بیاید من چه می‌گویم. چند راه جدید را هم این چند وقت با حاج آقا امتحان کردیم، باز هم جواب نداد. در نتیجه شما به همین عکس‌ها که گذاشتم قناعت کنید و سعی کنید کیفیت و زیبایی کل حاشیه را با خلاقیتتان تکمیل کنید.

 

از نظر تکنیکی یعنی طراحی و رنگ آمیزی کل این حاشیه چشمگیر و زیباست است اما به شرطی می‌توانست یک کار بی‌نقص و فوق‌العاده، یک شاهکار باشد که یک عیب را نداشت.

گلدان هم خوب طراحی شده هم رنگ آمیزی خوبی دارد، اما دسته گل کنار آن حاشیه را ضایع کرده. چرا؟ سبزهایی که برای برگ‌ها استفاده شده‌اند و جفت و جورشدنشان با زردهای گل‌ها، تمرکزی بی‌دلیلی به این دسته گل داده است. به نسبت کل حاشیه و کل فرش فقط در این دسته گل است که رنگ‌ها با چنین گام‌های مرتب و نزدیک به همی تغییر کرده‌اند. گل‌های آبی رنگ وسط نقش و تضادشان هم کم بی‌تقصیر نیستند. چنین تمرکزی یک عیب محسوب می‌شود. حتی تکرار این نقش در کل حاشیه و دور به دور فرش از تاثیر ناخوش آیند آن نمی‌کاهد و بلافاصله چشم تاجر یا خریدار خبره را می‌گیرد. عیب‌ها از قیمت فرش کم می‌کنند؛ در نتیجه توجه به آن‌ها مخصوصا برای فرش‌های نفیس اهمیت زیادی دارد. رفع و رجوع مواردی از این دست کار سختی نیست. مخصوصا برای کسانی که رنگشناسی می‌خوانند و یک استاد برای شناسایی عیوب دم دست دارند.

 

*

پ.ن1: لازم نیست تاکید کنم این ایرادگیری (!) از من نبود و حرف کسانی که در مورد فرش نظر دادند، را تکرار کردم.

پ.ن2: من هم می‌دانم راه آمدن با استادهای سنتی خیلی کار سختی است. اما ناشدنی نیست.

توصیه برای دانشجویان فرش: اساتید سنتی را دریابید. یک گنجند. جواب سوال‌ها را از زیر زبانشان بکشید؛ به هر طریقی که می‌توانید.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ساعت 2:36  توسط آرزو مودی   | 

آي انگيزه انگيزه انگيزه

عجيب است چرا بين كساني كه به هر نحوي دست اندركار فرش هستند تا اين حدي بي انگيزگي شيوع پيدا كرده؟ اصلا شيوع پيدا كرده يا اينكه از همان اول هم اين جمع بي انگيزه و بي تحرك بوده اند؟ هيچ كس نه دنبال تغيير مي گردد و نه پيشرفت. به نظر مي رسد همه فقط خودشان را مشغول كرده اند.

مطمئنم كه هميشه اينطور نبوده... يا شايد هم بوده فقط چون آن موقع شرايط مهيا بوده خود به خود خريد و فروش و خوبي بازار كار را پيش مي برده و ديگر نيازي نبوده به اينكه كسي بخواهد فكر كند يا برنامه داشته باشد يا اينكه پيشرفت خود به خودي صورت مي گرفته و ديگر براي كسي دغدغه اي نمي مانده...

شايد نسل الان ما دارد چوب چنان وضعيتي را مي خورد؟

پول انگيزه خيلي خوبي است. ولي همه قبول دارند كه پول از آسمان نمي آيد و به قول اصفهاني ها زير پاي فيل است. چرا برای اين كار نه كسي انگيزه دارد و نه دنبال انگيزه مي گردد؟

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۰ساعت 8:59  توسط آرزو مودی   | 

منبع موثق دوست داشتنی من!

یک بودجه درست و حسابی برای یکی از ادارات (؟) سازمان‌ها (؟) وزارت خانه‌ها (؟)* آمده، دارند چوب حراج به سرش می‌زنند. بودجه برای فرش است.

یک منبع موثق که خبر بودجه را هم خودش داد می‌گفت قصد دارند با این بودجه یک کارگاه بزرگ بافت تابلو فرش راه بیندازند، تابلو فرش ببافند. دلم یک طوری شد.

نمی‌دانم چرا از دیشب که این خبر را شنیده‌ام. همینطور شده‌ام اسپند روی آتش. این ایده به درد نخور است. اصلا ایده و بودجه‌ای که صرف بافت و تولید بشود، الان و توی این شرایط و وضعیت فرش، بربادرفته است. اینجا که چین نیست که به تولید فکر کنیم. نمی‌دانم دقیقا چطور ولی به نظر من ایران باید به مرحله‌ای برسد که فرش و تولید فرش در سرتاسر دنیا را مدیریت کند. یعنی تاثیرگذار باشیم. جهت دهنده باشیم. سطح کیفی تولیدات را ارتقا بدهیم. توانایی‌اش را داریم، متخصصش را به وفور داریم. ولی مدیرش را نداریم. فکر کنم تا حالا ایده‌اش را هم نداشتیم. من الان ایده‌اش را اختراع کردم!

یک دنیا برای این بودجه توی کله‌ام برنامه دارم. باید بروم سر وقت رئیس بودجه! یعنی کسی که این بودجه می‌رود زیردستش که با منبع موثق من هم حرف زده. می‌دانم که این توانایی را دارم که روی تصمیم گرفته شده اثر بگذارم و مانع از حرام شدن اینچنینی‌اش بشوم. باید بروم ببینم چطور آدمی است. باید بروم و با این آدم آشنا بشوم و ببینم نزدیک‌ترین راه برای به کرسی نشاندن حرفم چه راهی است. ایده‌های من هم زیاد درست و درمان نیستند، خامند ولی از این ایده بهترند.

خدایا لطفا این منبع موثق را از من نگیر! آمین!

 

* واقعا نمی‌دانم چه فرق‌هایی با هم دارند و جای مذکور در کدام دسته جای می‌گیرد؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 17:49  توسط آرزو مودی   | 

این سازمان مذکور، این مدیران مذکور

 14

یک بنده خدایی هست که رئیس یکی از واحدهایی است که زیر مجموعه‌ی سازمانی* است (!) که قرار است کتاب بلوچ را چاپ کند، نمی‌دانم من چه هیزم تری به هِش (!) فروخته‌ام که از اساس با من چپ اندر قیچی شده. پارسال اردبیهشت ماه یکبار برای همیشه دیدمش و یادم نیست توی جلسه‌ای که سه نفری بود و نفر سوم رئیس موزه فرش بود چه اتفاقی افتاد یا من که یادم نیست ولی کجای کدام کار خودش یا زیردست‌هایش را مسخره کردم که اینطور عصبی‌اش کرده که حالا باهمه وجود دارد سنگ اندازی می‌کند. (اصلا من خودم هم قبول دارم که فاقد اعتبار اخلاقی هستم و خیلی وقت‌ها ناخواسته (وگاهی هم کاملا خواسته) چیزهای همیشه آزاردهنده را دستمایه می‌کنم حتی گاهی درنهایت ادب و احترام که در این حالت طرف مقابل اعضای تحتانی‌اش بیشتر دچار سوزش می‌شود.)

ولی خوشم می‌آید که حالا من 2-0 جلو هستم. کاری که پارسال عشوه-کرشمه‌اش را برای من آمدند که نه خودمان کارشناس داریم، خودمان انجام می‌دهیم، حالا دقیقا آمده توی دست خودم، مثل هلو! بدون آنکه خودم بدانم یا برای به دست آوردنش کاری انجام بدهم. کاری که اگر سازمان مذکور برآوردی سنجیده و واقع بینانه از شرایطش داست، یکسال پیش انجام شده بود؛ اما سازمان مذکور نازکرد که خودمان کارشناس داریم که همان وقت مطمئن بودم ندارند. بدترش برای آقای مذکور این است که دفعه قبل فرمودند که خودمان کارشناسش را داریم که من همان موقع هم می‌دانستم ندارند و حالا در حالی که کاملا با من face to face است، معلوم شده کارشناس دیگری با این تخصص در کار نیست. (البته هست، آن هم یکنفر دیگر. ولی دل و دماغ انجام دادنش را نداشت که یعنی آخر سر باز به خودم رسید.)

هر چند این مدیر بسیار والا هنوز ادب نشده و باز پرونده را بی سرانجام باقی گذاشته و به زیر دستش که طرف حساب من است گفته فعلا این کار بایگانی بشود بهتر است؛ فرصت برای انجام دادنش زیاد داریم.

 

* سازمان مذکور اسم دارد، بگذارید دستمان از زیر ساتورشان خلاص بشود. گفتنی‌ها دارم.

 

عکس: بخشی از یک جانمازی بلوچی، بافت قاین، خراسان جنوبی

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 13:41  توسط آرزو مودی   | 

همچنان همان که بودم...

نشستم روبه‌روی معاون پژوهشکده. صاف و راست و گردن افراشته و خیلی پر مدعا که من خودم کار درستم، کتابم هم از خودم کار درست‌تر است و این که شما نوشته بودید کتاب نیاز به بازبینی جدی دارد، حرف مفت است. خودتان را بروید بازبینی جدی کنید. (به همین اینترنت قسم!!! اگر حمایت‌های پشت سرم نباشد... این زبان درازم را کی می‌خواهد جمع کند؟)

من را فرستاد پیش مدیر گروه ترجمه واحد زبان انگلیسی. باز همان حرف‌ها را گفتم ولی این بار نگفتم شما خودتان نیاز به بازبینی دارید. نامه مذکور که تویش نوشته بودند متن نیاز به بازبینی جدی دارد را خودش نوشته بود. فقط گفتم که خودم خیلی کاردرستم و فلانم و بهمانم و کارشناس فرش هستم درجه یک و اصلا دویی ندارم و خیلی باسوادم. آقای مدیرگروه نشست همه حرف‌هایم را گوش داد. بعد به اندازه‌ی چهار تا پاراگراف متن و ترجمه را با هم تطبیق داد.

الان، هر چقدر کرک و پر داشتم، باد برده.

 

 

پ.ن1: یادم رفته بود کتاب بلوچ جزو اولین ترجمه‌هایی بود که انجام دادم و آن وقت‌ها چقدر هنوز خام دست بوده‌ام.

 پ.ن2: بالاخره این کتاب چاپ می‌شود و من تقدیمش می‌کنم به هرچی آدم که توی این مدت کرک و پرم را به باد دادند، باد هم با خودش برد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۸ساعت 11:4  توسط آرزو مودی   | 

کتاب بخوانید، تا یخ نزنید.

من هیچ وقت هیچ کتابی را به چشم منتقد، نویسنده، بازجو، بازپرس، اهل قلم، اهل کتاب، روزنامه‌نگار، مقاله نویس، کتاب فروش و... نخوانده‌ام. دلیل آن هم به سادگی این است که هیچ کدامشان نیستم. یعنی اصلا فکر هم نمی‌کردم یک چنین مدل‌هایی برای خواندن وجود دارند.

*

دوست سمیه یک خانم عکاس خیلی با کلاس است. (به دلیل نامعلومی اینطور برای من جا افتاده که عکاس‌ها آدم‌های با کلاسی هستند.) آتلیه* کوچکی در خیابان کوثر دارد. قبل سال یک شب خراب شده بودم سرشان. سمیه با دوستش به صورت پاره وقت کار می‌کند. (سمیه طراحی صنعتی خوانده دانشگاه هنر تهران!) اسم دوست سمیه مهلاست.

دفعه اولی بود که دوست سمیه را می‌دیدم. نشسته بودم وَرِ دل سمیه و روده‌درازی می‌کردم که دوستش هم آمد نشست ور دلمان. هنوز توی خجالت برخورد اول بودیم و ساعات اول آشنایی. در مورد کتاب و کتاب خواندن و نوشتن حرف می‌زدیم. وسط حرفمان بود که سمیه برگشت رو به مهلا گفت: "بچمون نویسنده است." (خوب دروغ گفت.)

باز هم یادم نیست که چه می‌گفتیم که حرف از طاعون و آلبرکامو و بیگانه‌اش شد. (در مورد بیگانه بعدا حرف زدیم.) از کتاب خوشم آمده بود، داشتم تبلیغش را می‌کردم که خوب بود و عالی بود و شما هم بخوانیدش (!) و از این حرف‌ها که دوست سمیه پرسید: "با چه دیدی کتاب را خوندی؟ نویسنده؟ منتقد؟ یا یک صاحب نظر؟"

-          بله؟ جان؟ این‌ها یعنی چه؟

*

من که نمی‌دانستم با این دیدها هم می‌شود کتاب خواند. خدایی‌اش در این صد و اندی سال(!) که کتاب خوانده‌ام نفهمیده بودم که با دید هم می‌شود کتاب خواند. اما شما با هر دیدی که دوست دارید، کتاب بخوانید. طاعون را هم بخوانید. کم از وصف روزگارِ حال خودمان ندارد.

آن شب در مورد ریچارد براتیگان هم حرف زدیم که باز دوستش همان سوال را پرسید و من باز ماندم که چه بگویم. (از آن شب به بعد زیاد با خودم فکر کرده‌ام که اینهمه سال که کتاب خواندم، چرا نفهمیدم که باید کتاب را با چشم خاصی خواند.) ریچارد براتیگان را تازه کشف کرده‌ام، آن هم به برکت تبلیغات توکای مقدس. اگر کتاب خوان هستید و قصه و رمان و امثالهم (!) را می‌شناسید، کتاب‌هایش را بخوانید. نه به چشم چیزهایی که بالا گفتم و دوست سمیه هم دو قلمش را پرسید؛ به چشم خواهر-برادری انصافا خوب می‌نویسد.

 پ.ن: آقا ببخشید. اسم دوست سمیه را اشتباه نوشته بودم. درست شد.

* اسم آتلیه عکاسی‌اش هم گنبد کبود است. کارشان هم خوب است، هنرمند و باکلاس هم هستند و کارشان را هم خوب بلدند. (تبلیغ می‌کنم. وبلاگ خودم است. خواستید آدرس و شماره تلفن هم می‌دهم.)

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۱۴ساعت 20:41  توسط آرزو مودی   | 

حسرت برای نفس عمیق

The Curious Case of Benjamin Button : مدت‌ها فیلمش جلوی من رژه رفت که ببینمش و نشد. به نظر فیلم هیجان انگیزی می‌آمد اما نمی‌دانم چرا با اینکه هیجان انگیز به نظر می‌رسید اما تماشایش نکردم. فیلم‌های زیادی را دیدم و این فیلم را ندیدم.

تابستان نسخه آش و لاش شده‌ی وطنی‌اش را خیلی مختصر دیده بودم. می‌دانستم نسخه وطنی شده آن چیزی نیست که می‌خواهم ببینم. نسخه اصل بعدا به دستم رسید. مدت‌ها جلوی چشمم بود و می‌دانستم که باید ببینمش اما نشد. تا سه روز پیش که تلویزیون همان نسخه وطنی شده را نمایش داد. یک چهارم آخر فیلم را تماشا کردم. تکه‌تکه شده بود و بعد تکه‌ها در نهایت بی‌ذوقی به هم دوخته شده بودند: لحاف چهل تکه زشتی شده بود. تکرارش را که نمایش می‌داد من فقط می‌شنیدم. بیشتر از یک چهارم پایانی را شنیدم ولی باز هم همان بود که بود.

دیشب نسخه اصلی را دیدم.

در مقایسه با نسخه وطنی فیلم معقول و با سروسامان و انسانی بود. یک انسان را نشان می‌داد. آدم‌ها را نشان می‌داد. به عکس نسخه وطنی معجون عجیبی از موجودات ماورایی نبود که لک‌لک‌ها آن‌ها را می‌آورند. موجوداتی که متعالی و بی‌عیب و نقص زندگی می‌کنند، را نشان نمی‌داد. آدم‌های فیلمش تکه‌تکه و ناقص زندگی نمی‌کردند. واقعی بودند. با خواسته‌ها و عکس‌العمل‌ها و واکنش‌هایی که هر آدمی دارد. نسخه وطنی آدم‌های تکه‌تکه شده‌ای را نشان می‌داد که مدام در لحظه‌های مختلف و متفاوت زندگی دچار پرش بودند. هیچ کس تکلیفش روشن نبود. همه یا خواهر و برادر بودند یا دوستان آرمانی، موجوداتی بودند که اثیری بودند، نیاز نداشتند و اگر داشتند خدا می‌داند کی و در چه زمانی برآورده می‌شد. کسی نمی‌توانست واقعا زنده باشد. همه ادای زندگی را در می‌آورند. موجوداتی که مدام با هم توی رودربایستی بودند. هیچ کس کسی را که دوست داشت، نوازش نمی‌کرد. کسی از زندگی لذت نمی‌برد. همه جا مرگ بود و کهنسالی. جوانی و شور و هیجان و زندگی گم شده بود و همه خواهران و برادران دینی خوب و شسته رفته و مودبی بودند.

همه کنش‌ها و واکنش‌ها بی‌سر و ته شده بودند. بخشی که مربوط به الیزابت بود و اتفاقی که بینشان افتاد. نسخه وطنی هیچ توجیهی برای رد شدن از کانال (برای چنان کاری!) نداشت. فقط آخر فیلم وقتی دیزی باردار بود، نشان دادند که یک زن با شصت و هشت سال سن یک کانال را با شنا در مدت34 ساعت و 22 دقیقه و 14 ثانیه طی کرد. زنی که قبلا کاملا تمیز و پاکیزه نشانش داده بودند. اما اینکه چطور زنی با آن سن و سال توانست چنان کاری را انجام بدهد، شما باید با نهایت خلاقیتتان به این نتیجه می‌رسیدید که با یک رابطه سالم (عق!) در حد چایی خوردن و گپ زدن هر چیزی امکان‌پذیر می‌شود. نسخه وطنی هیچ توجیهی نداشت. فقط نشان داد یک رابطه کاملا safe خواهر-برادرانه (باز هم عق!) در حد سلام و علیک‌های دیر وقت و چایی خوردن‌های بی‌اهمیت توانست کسی را چنان متحول کند که به قول خراسانی‌ها «پوز هر چی شناگر کارکشته را بزند!»

I suppose anything is possible

بارک الله!

*

اینطور فیلم نشان دادن، درست شرح حال روزگار و زندگی خودمان است در این مملکت اسلامی. مملکتی که جمهوری اسلامی است.

*

تصور دنیای بدون سانسور برایم سخت است. تصور زندگی کردن بدون سانسور، بدون کتمان، بدون پرده پوشی برایم سخت است. نمی‌دانم دیگران چطور در دنیایی زندگی می‌کنند که لازم نیست خودت را کتمان کنی. نمی‌دانم چطور می‌شود در هوایی نفس کشید که کسی نیست که هر روز به آن گندزدا بزند. مملو از گندزدا شده‌ایم ولی باز هم از سروکولمان گند است که در حال بالا رفتن است. هر روز چادرها و لباس‌ها و پوشش‌های محکم‌تر و ضخیم‌تری را برای پوشیدن انتخاب می‌کنیم و باز بیشتر احساس برهنگی می‌کنیم.

خیلی دلم می‌خواهد بدانم زندگی کردن در دنیایی که زندگی کردن حرام نیست، جرم نیست، گناه نیست چه شکلی است. دلم می‌خواهد بدانم شادی کردن از صمیم قلب چطوری است. با اینکه تصور کردنش برایم خیلی سخت و هیچ پیش فرضی برای تصورش ندارم، اما این تلاش را دوست دارم. دوست دارم تصور کنم. دوست دارم در خلوتم هوای آزاد را، بوی آزادی را، نفس کشیدن عمیق را تصور کنم؛ اما سخت است.

سخت...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۵ساعت 12:40  توسط آرزو مودی   | 

امام محمد غزالی

آخرین باری که توس رفته بودم بیشتر از ۱۲ سال پیش بود! (چه زود همه چیز می‌گذرد.)

امروز بعد از دوازده سال دوباره رفتم و به امام محمد غزالی سلام کردم.

*

چند سالم بود که در مورد امام محمد غزالی و برادرش احمد غزالی و شاگردِ لابد عزیز کرده‌اش عین‌القضات همدانی مطلبی خواندم؟

دوازده سالم بود.

یادم هست کجا بودم. کجا نشسته بودم. یادم هست که تابستان بود. روز بعثت یا تولد پیامبر بود. روز عروسی خاله‌ام بود. من و محمد و امین و بچه‌های آن یکی خاله را هنوز نبرده بودند. مثلا من بچه‌بان بودم. حتی یادم هست که اتاق خیلی شلوغ بود. من بین بالش‌ها نشسته بودم. یک برگ از یک روزنامه بود. حتی اصل مطلب را هنوز به خاطر دارم.

16 سالم که شد شب تولدم «کیمیای سعادت» امام محمد غزالی را هدیه گرفتم.

امام محمد غزالی از جمله آدم‌های محبوبی است که سعی کردم درست و حسابی نگاهشان کنم. برای من کسی همردیف مولانا و عطار است. یعنی در واقع من همیشه از آدم‌های کله شق یک دنده‌ی سِرتقی مثل امام محمد غزالی خوشم آمده است. آدم‌های خیلی هیجان انگیزی هستند. آدم‌های سخت خیلی جذابند.

هیچ کس به یک دختر 16 ساله کیمیای سعادت هدیه نمی‌دهد.

16 سالگی سنی نیست که بشود درست و حسابی کیمیای سعادت را فهمید. من هم نفهمیدم. همه کتاب را نخواندم. سخت بود. خواندنش سخت نبود. به خواندن چنان متن‌هایی عادت داشتم. درکش سخت بود. درک این آدم تند، سخت، متعصب با آن کله‌شقی‌هایی که داشت برای من سخت بود.

هیچ وقت دو جلد را کامل نخواندم. یعنی زورم نرسیدم. مغزم جواب نمی‌داد. گیج می‌شدم. خیلی جاها هم عصبانی. بعضی جاها هم دلم می‌خواست کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون. هنوز یاد نگرفته بودم این آدم‌ها را چطور باید فهمید.

اتاق 16 سالگی‌ام دو تا پنجره داشت. یک پنجره خیلی بزرگ که رو به حیاط باز می‌شد، رو به یک درخت زردآلوی بی‌بار و یک پنجره که نصف دیگری بود و رو به بهارخواب باز می‌شد. کیمیای سعادت را جایی بین شیشه پنجره بزرگ و پرده‌اش خواندم.

کتاب سختی بود. دلم می‌خواست وقت خواندنش یک جایی قایم بشوم. آن موقع هنوز زیرزمین را کشف نکرده بودم. پشت پرده رو به درخت زردآلوی بی‌بار قایم می‌شدم و کیمیای سعادت می‌خواندم و هیچ چیزی نمی‌فهمیدم.

امام محمد غزالی را وقتی بهتر شناختم که «فرار از مدرسه» دکتر زرین کوب را خواندم. ولی دیگر هیچ وقت کیمیای سعادت را تمام نکردم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۴ساعت 10:14  توسط آرزو مودی   | 

شما چه چیزی هدیه می‌دهید؟

سنتی در میان ایرانیان هست که همه ما به خوبی آن را می‌شناسیم. نمی‌دانم که بگویم سنت خوبی هست یا نیست. می‌شود هم خوبش دانست هم بد. این‌ها اینجا زیاد اهمیت ندارند؛ مهم این است که سنت و رسم دیرینه در میان ایرانیان هست و کسی چه می‌داند، امیدوارم همیشه باقی بماند.

رسم خوبی است.

تحفه گرفتن و تحفه دادن رسم خوبی است. چشم روشنی هم به آن می‌گویند. امروزی‌ها بیشتر کادو صدایش می‌زنند یا مثلا هدیه یا... یا دیگر کلماتی از این دست. هر فرهنگی و لهجه‌ای به رسم خودش. اما شکلش یکی است. یعنی رسمش یکی است. پیشکش برای عروسی می‌برند، چشم روشنی یا خانه نویی: همان که کسی خانه نو می‌خرد برایش می‌برند، عروس را پاگشا می‌کنند، کادو می‌دهند. خویش و قومشان از مکه و حج و خانه خدا و کربلا و دمشق و سوریه می‌آید، چشم روشنی می‌برند. برای نوزاد تازه و برای هر تازگی دیگری از این دست، به رسم چشم روشنی و شادباش و برکت. خلاصه اینکه رسم ما ایرانی‌هاست و رسم خوبی است.

همه ما برای یک بار هم که شده چشم روشنی و تحفه و کادو و هدیه و ... داده یا گرفته‌ایم. هیچ جا که نرویم، عروسی را نمی‌شود نرفت و شریک شدن در شادی دیگران از آن موقعیت‌هاست که به سختی می‌شود آن را نادیده گرفت.

ولی شما برای چشم روشنی عروسی چه هدیه‌ای می‌برید؟ سر سفره عقد طلا می‌دهید؟ اگر شما را به عقد دعوت نکنند و برای مراسم عروسی خبر کنند و بعد لابد پاتختی دعوت بشوید، باز هم طلا می‌برید؟ خیلی‌ها ظرف می‌برند. انواع و اقسام تجهیزات آشپزخانه با مارک‌ها و شکل‌ها و قیافه‌ها که همیشه می‌توانند خود را با هر بودجه و درآمدی هماهنگ کنند. البته انکار اینکه این قسم هدیه‌ها که همگی به آشپزخانه‌ی نو عروس می‌رسند، که همه عروسی برای عروس تازه است، اتفاق خوبی است. حتی زیاد دیده‌ام که خانواده‌هایی که کسری‌های جهاز عروس را با هدیه‌ها و تحفه‌های پاتختی سروسامان داده‌اند. این هم رسم خوبی است. اما فکر نمی‌کنید بردن ده، بیست، پنج، هفت تا پتو و ساعت و انواع و اقسام ظرف و قهوه خوری و لیوان و پارچ و شیرینی خوری کمی زیاده از حد ملال آور است. مخصوصا برای تازه عروس و دامادی که حتما بیشترشان خانه کوچکی دارند که اتفاقا اکثرا آپارتمان هم هست و جا تنگ است و در یک آپارتمان چهل یا شصت متری مگر چقدر جا برای آشپزخانه می‌ماند که عروس ده سرویس شیرینی خوری یا اقلامی از این دست هدیه بگیرد. حتی فکرش را بکنید مثلا جاری‌های یک عروس خانم بی‌خبر از هم همگی هوس کنند جوجه سرخ کن بگیرند یا مایکروفر یا مثلا چای ساز! فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟ همان اقلام آشپزخانه را در نظر بگیرید که اگر از مقداری زیادتر شوند نه خاطره خوبی از این تحفه گرفتن می‌ماند و نه آن تحفه به کار کسی می‌آید و عروس خانمی را تصور کنید که مثلا 30 تا سرویس شیرینی خوری هدیه گرفته باشد، هر وقت به مراسم پاتختی و مثلا پاگشا و مهمانی‌هایی از این دست فکر کند، اولین چیزی را که به خاطر خواهد آورد همان 30 سرویس شیرینی خوری است که حتما وبال گردنش شده و مدت‌ها تازه عروس و داماد با دیدن آن‌ها دل درد گرفته‌اند!

فکر نمی‌کنید برای تحفه بری‌هایی از این دست چیزهای دیگری هم باشند. هیچ شده با خودتان فکر کنید که هدیه‌ای که می‌دهید می‌تواند خاطره انگیز باشد و علاوه بر آن گرهی از هزار گره مشکلات هدیه گیرنده، مثلا همین تازه عروس و داماد که اول زندگی خرمنی از مشکلات هستند، را حل کند. خیلی‌ها پول می‌دهند. این هم رسم خوبی است. اما شاید به مزاق شما خوش نیاید. شاید شما هم مثل من از آن دسته افراد باشید که همیشه با خودتان فکر می‌کنید که هدیه‌ام باید هیجان انگیز باشد تا در خاطره هدیه گیرنده بماند. شاید شما هم از آن دسته افراد باشید که هدیه دادن صرفا برایتان رفع تکلیفی ملال آور نباشد و دوست داشته باشید هدیه‌ای منحصر به فرد بدهید.

هیچ وقت فکر کرده‌اید که می‌توان به صرف هزینه‌ای معادل با خریدن یک مایکروفر یا جوجه سرخ کن یا یک دست چینی سلطنتی یا یک سری قهوه خوری آنچنانی قالیچه خرید؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید کسی که برای اول بار از شما یک قالیچه زیبا هدیه بگیرد، هدیه شما را برای همیشه به خاطر خواهد داشت؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید که قالیچه‌ها فقط ابریشمین نیستند و قالیچه‌های غیر ابریشمین چندان قیمت‌های بالایی ندارند؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید که اگر از آن دست افرادی هستید که دوست دارید هدیه‌تان هیجان انگیز، تک، منحصر به فرد، زیبا، چشمگیر، به درد بخور و مشکل حل کن باشد می‌توانید یک قالیچه زیبا، یک قطعه گبه با طرح و نقش ایرانی و در عین حال مدرن یا یک قالیچه کوچک با آن نقش‌ها و رنگ‌های رویایی هدیه بدهید؟ هیچ فکر کرده‌اید قالیچه را می‌شود سر سفره عقد هم به جای طلا داد؟ اگر نازک طبع هستید می‌تواند سر سفره عقد به جای قالیچه تابلو فرش هدیه بدهید. هیچ فکرش را کرده‌اید که همین امروزِ امروز در همین وضع اقتصادی ایرانمان با صدهزار تومان ناقابل چند گرم طلا می‌شود خرید؟ فرض کنیم کمتر از 4 گرم... به یک انگشتری 4 گرمی فکر کنید، چقدر است، اندازه‌اش را می‌گویم. هم زمان می‌توانید به یک قالیچه زیبا و کاملا هیجان انگیز با قطع m5/1×2 فکر کنید. گرفتن یک قطع طلای چهار گرمی که بین دو انگشت گم می‌شود هیجان انگیزتر است یا قالیچه‌ای با این اندازه و مساحت؟ فکر کنید هدیه گیرنده خود شما باشید، کدام را بیشتر می‌پسندید؟ و حتما شما هم با من هم رای خواهید بود که قالیچه و دستبافته‌هایی از این دست همیشه می‌توانند معادل پول نقد باشند، اما یک سرویس قهوه خوری سلطنتی اگر بیش از اندازه نیاز باشد، پول سوخته‌ای است که بیشتر مایه دردسر است.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۲ساعت 23:37  توسط آرزو مودی   | 

نوروزتان چیز

دلم می‌خواست توی همان لحظات هیجان‌انگیز پیش از سال تحویل بمانم. بعد سال تحویل چقدر همه چیز بی‌مزه می‌شود. یک دفعه همه چیز تمام می‌شود. تیک تیک تیک و تمام...

سه هفته است یک نفس دویدیم برای همین تیک تیک و بعد هیچ...

سه هفته، چهار هفته، یک ماه جان کندن، بشور و بساب و بروب. بعد تیک تیک تیک...

عید شما مبارک بوس بوس

عید شما مبارک بوس بوس

و همین.

واقعا نوروز یعنی همین؟ نه جشنی نه شادی نه با هم بودن واقعی نه خوشی کردن جانانه‌ای... هیچ

دقت کردید ما هیچ جشن واقعی برای نوروز نداریم.

نوروز شده همین. بشور و بروب و بساب و بمیر تا خستگی بعد هم هیچ. نه شادی نه شادمانی نه جشنی که بشود واقعا اسمش را جشن گذاشت.

آخرین حد خلاقیت تلویزیون و دست اندرکاران هم شد چیزی در حد کارهای لوس و بی‌مزه احسان علیخانی که هیچ ایده‌ای نداشت آمده بود دوقلوها را جمع کرده بود نمایش می‌داد.

وای چه هیجانیییییییییییییییییییییییی. یکی منو بگیره

دلم می‌خواهد با هموطن‌هایم جشن بگیرم. یک جشن واقعی همه باهم. نه هر کی تنهایی توی خانه خودش. بشود نوروز را واقعا حس کرد. همه شاد باشند. نه توی خلوتشان یواشکی. تازه همه شادی‌شان هم خوردن باشد و بس.

می‌شود یک روزی شادمانی واقعی را توی خیابان‌ها دید؟ بین همین مردم؟ یک روزی می‌رسد که مردم این مملکت شادی‌ها را بیرون از ایران خرج نکنند؟ می‌رسد یک روزی که بشود جشن و سرور و پایکوبی و شادمانی را توی خیابان‌ها دید؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۱ساعت 8:43  توسط آرزو مودی   | 

امسال

سال خوبی بود؟ نبود. سال بدی بود؟ نبود؟

وقت جمع‌بندی، وقتی از وقایع دور می‌شویم، سخت است که بتوانیم میزان تلخی یا شیرینی آن‌ها را محک بزنیم. شاید من زیادی فراموش‌کار هستم(!) سال بدی بود برای همه ایرانی‌ها: اینکه جای حاشا کردن ندارد. دیکتاتوری تو روز روشن که حاشا کردن ندارد. سال بدی بود به خاطر آدم‌هایی که به ناحق به خاطر حق مشروع و قانونی‌شان، به خاطر نجابتشان کشته شدند. سال بدی بود برای خانواده‌هایی که داغدار شدند. برای خانواده ندا که چه مظلومانه کشته شد و چه ظالمانه کشته شدن مظلومانه‌اش به مضحکه گرفته شد. سال بدی بود برای خانواده سهراب، برای خانواده موسوی، برای خانواده همه آدم‌های آزادی‌خواهی که عزیزشان را فقط به خاطر طلب حق مشروعشان از دست دادند.

اما از جهتی سال خوبی بود. سال پرتلاشی بود. تلاشی که نتیجه‌ی آن بعدا هویدا می‌شود. نتیجه‌ای که مهم است به همان اندازه که خود تلاش مهم بوده است. تلاش فرساینده‌ای که بالاخره رخ داد.

سال خوبی بود چون زنگ‌های بدی به صدا درآمد. چون شاید مجبور شدیم بدون رودربایستی با خودمان طرف بشویم.

سال خوبی بود. سال بدی بود.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۱۲/۲۸ساعت 8:58  توسط آرزو مودی   | 

سفره تکانی!

پست قبلی را به این خاطر نوشتم که بگویم، یک سفره مستطیلی شکل بلوچی داریم که موازی با آشپزخانه توی هال پهن شده است. حسابی کثیف شده بود. پدر جان اجازه شستنش را صادر نمی‌کردند. دلیلشان هم این بود که خراب می‌شود! هیچ پدری همیشه توی خانه نمی‌ماند. لازم نیست همه فرش‌ها برای شستشو بروند فرش‌شویی. سفره مذکور به دلیل ترافیک کارهای نوروزی سه روز کف حیاط باقی ماند. هر کس بیکار می‌شد، آبپاشی‌اش می‌کرد که لکه‌ها خوب خیس بخورند که بعد راحت پاک بشوند. بعد سه روز وقتی کاملا عملیات کف‌شویی و مشت و مال و برس‌کشی تمام شد؛ وقت آب‌کشی، پشت بافته کاملا خشک بود. بعد سه روز آبپاشی به هیچ وجه آب به درون بافت گلیم نفوذ نکرده بود. رسیدن به پشت بافته پیشکشمان!

و فکر کنم به همین دلیل بود که در کمتر از دو ساعت کاملا خشک شد.

سفره مذکور حالا در حالی که از تمیزی برق می‌زند، زیر چشم‌غره‌های پدر جان، جلوه فروشی می‌کند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۷ساعت 16:11  توسط آرزو مودی   | 

چهارشنبه سوری

به مناسبت چهارشنبه سوری چیز خاصی باید بگوییم؟

 

یعنی باید بگوییم چهارشنبه سوری فرخنده!

 

یا مثلا چهارشنبه سوری آتش باران؟ فشفشه باران؟

 

ترقه‌باران؟ نورباران؟ چی‌چی باران؟

فکر کنم با گفته‌های این چند روز باید بگوییم: چهارشنبه سوری مبارزه باران! همخوانی هم دارد. چون نه اینکه چهارشنبه سوری‌مان پایه و اساس عقلی ندارد، همین از همه مناسب‌تر است.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۵ساعت 19:54  توسط آرزو مودی   | 

افغانی‌ها

متن کامل مقاله  «افغانی‌ها» را در ادامه ببینید.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۵ساعت 15:4  توسط آرزو مودی   | 

قاب دعا

قدیم‌ها که زن برزگرها* می‌آمدند برای کار همیشه بچه فسقلی‌ها را هم با خودشان می‌آوردند که دو-سه ماهه تا تقریبا چهار یا پنج ساله بودند. بزرگ‌تر که می‌شدند دیگر دنبال سر مادرشان راه نمی‌افتادند یا باید خانه می‌ماندند یا اینکه می‌رفتند سرِ زمین.

این بچه‌ها همیشه دو ویژگی مشترک داشتند. اول اینکه همگی دماغو بودند. یعنی اینکه گلاب به رویتان دماغ همگی به شکل خشک یا تر آویزان بود. یعنی اینکه یا یک مایع لزج در فاصله بین سوراخ دماغ تا دهانشان در حال جریان بود. یا اینکه همان مایع در همان فاصله خشک شده بود که عمدتا به رنگ سبز بود. (و اگر به من بود می‌گرفتم دماغ یک به یکشان را بشویند.)

ویژگی مشترک دوم هم یک پارچه چند تا شده به شکل مربع با ضلعی تقریبا 4 سانتی‌متر (و نه بیشتر) بود که عموما با یک سنجاق خرکی روی شانه بچه‌ها به لباسشان سنجاق شده بود. (خود سنجاق هم از جمله ویژگی‌های منحصر به فرد بود. چون تقریبا همیشه هم قد خود بچه بود!) بعدها فهمیدم این پارچه چند تا شده به خودی خود هیچ وظیفه‌ای ندارد؛ بلکه در اصل نگهدارنده دعایی است که درون آن قرار دارد. (هیچ وقت فرصت نشد یکی از این بچه‌ها یا دعای سنجاق شده به لباسشان را بدزدم. اگر این کار را کرده بودم الان می‌گفتم که دعا دقیقا چه چیزی است.)

امروز خیلی اتفاقی توی کتاب آقای دانشگر** این را دیدم.

 

قاب دعا: "نواری از جنس قالی یا گلیم است که پس از بافتن آن را مانند کیسه کوچکی می‌دوزند و کاغذ دعا را در آن می‌نهند و به گردن یا کمر آویزان می‌کنند."

 

یعنی اینکه بافندگان با ذوق حتی از خیر چیزی به آن کوچکی هم نگذشته و برای آن هم ذوق و سلیقه به خرج می‌داده‌اند. (من به شخصه چنین چیزی را از نزدیک ندیدم و همه قاب‌دعاهایی که دیدم، پارچه‌ای بودند.)

 

 

* می‌شود همان دهقان. کسانی را می‌گفتند که روی زمین اربابی کار می‌کردند که آخرین بازماندگان از نسل خودشان بودند. حالا دیگر نسلشان منقرض شده است.

**فرهنگ جامع فرش ایران

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۵ساعت 11:18  توسط آرزو مودی   | 

داش مجیدو ای ول

این جوجه فسقلی‌هایی را که امروز از تلویزیون نشان می‌داد، دیدید؟

خبرنگار خبر ساعت 2 با برندگان و شرکت کنندگان در المپیاد فرش مصاحبه می‌کرد. اکثرا بچه مدرسه‌ای بودند از شهرهای مختلف که جایزه برده بودند. تعداد خانم‌ها بیشتر بود.

وقتی خانم‌هایی که در جواب خبرنگار که خدا می‌داند چه پرسیده بود، می‌گفتند فرش عشق است. بلافاصله یاد آن فیلم کذایی می‌افتادم. اگر من آنجا بودم بعد شنیدن جمله زیبای "فرش عشق است" در تکمیل حرف دوستان می‌گفتم: داش مجیدو ای ول! داش مجیدو ای ول!

 

آقای رئیس هم با شجاعت تمام روبه روی دوربین ایستاد و هر چه دروغ لایق خودش و همکارهایش بود، تحویل مردم داد.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۰ساعت 20:45  توسط آرزو مودی   | 

تحفه تبریز

چند روز پیش، یک قالی ابریشمی از تبریز فرستاده بودند، دوازده متری (فکر کنم.)، 60 رجی با تار و پود ابریشم، جنس گره‌ها (پرز قالی) هم از ابریشم، نقشه هم قاب‌قابی بود. (چرا یادم نمی‌آید قاب‌قابی در اصل برای چه طرحی به کار می‌رود؟! چرا فکر می‌کنم قاب‌قابی درست نیست؟) یعنی طرحش خشتی بود. اما با کلاس‌تر از خشتی بود. آنقدر با کلاس‌تر بود که لطفا به نقش خشتی‌های چهارمحال یا بیرجند اصلا فکر نکنید و به همان قاب‌قابی* فکر کنید که بهتر است. حاشیه سیرتر از قرمزی بود که از قرمز دانه به دست می‌آید یعنی در عمل رسیده بود به ارغوانی تیره. خوشرنگ بود، نقششش هم معمولی بود. همین نقش معمولی که با شاه عباسی وسط و برگ دو طرف نقش می‌کنند که تکرار هم می‌شود. بعد حاشیه کتیبه بافته بودند. یک شعر از سعدی بود با خط خوش نستعلیق، زمینه کتیبه‌ها هم سیاه بود. خط نوشته‌ها را که نستعلیق بود خیلی خوب در آورده بودند. شعر دور به دور قالی بافته شده بود. بعد هم زمینه بود که پوشیده از قاب‌های هم شک و هم اندازه بود که هر قاب یک نقش داشت. رنگ مسلط سبز بود. سبز زیاد خوشرنگی نبود، می‌زد به زیتونی، زیتونی زیتونی هم نه، سبز علفی متمایل به زیتونی!

آقای الف دوست حاج آقاست. یک تاجر بدقلق که اصولا هیچ کس الا خودش را قبول ندارد. فرش را از تبریز برای کسی فرستاده بودند. اما خود آن شخص ایران نبود، رفته بود خارج از ایران و نمی‌دانستند کی برمی‌گردد. نه می‌توانستند مال مردم را همینجور نگه دارند و نه دلشان می‌آمد فرش را پس بفرستند. یعنی اینکه حاج آقا می‌خواستند همین‌جا توی مشهد فرش را عروس کنند که برنگردد تبریز که می‌گفتند حیف است. آقای الف را صدا زده بودند که بیاید فرش را ببیند که بپسندد که بخرد که اصولا کمتر کسی توی بازار دل و جگر خریدن چنین تحفه‌هایی را دارد الا همین آقای الف.

یک چیز را یادم رفت که بگویم. نقش را به جای ته به سر سربه ته بافته بودند. یعنی به جای اینکه مثل همیشه از پایین نقشه که می‌شود پایین فرش شروع به بافت کنند، برعکس از بالا کار را بافته بودند که مرسوم نیست اما عیب هم محسوب نمی‌شود و بنا به قول حاج آقا در اصل این کار برای بهتر دیده شدن طرح و نقشه است.

خلاصه اینکه آقای الف کلی دور فرش چرخیدند و کار را دیدند و از حاشیه تعریف کردند که حسن قالی است و رنگ سبزش** را پسندید که خوب است و چنین و چنان. ما همگی بد قلقی آقای الف دستمان بود و منتظر که عیب از کدام سوراخ غیب می‌رسد و بالاخره از زیر بغل این شاهکار ترو تمیز چه چیزی در می‌آید.

چی در آمد؟

3

چهارتا از قاب‌های فرش یک نقش داشتند. (لابد برای بالاتر رفتن کیفیت بصری طرح.) اما درست طرح همین قاب‌ها نقش یک پلنگ یا ببر بود که روی یک تپه کنار یک درخت ایستاده بود. بین آنهمه جاه و جلال و ویژگی‌های چشمگیر بافته شدن این جناب درنده‌خو همه چیز را برد زیر سوال. آقای الف فرمودند که خارجی‌ها (که ای مرده شور ریختشان را ببرد!) در فرش حیوان درنده نمی‌پسندند.

در نتیجه طراحان عزیز حواستان باشد، نقش جانوری می‌کشید، لطفا فقط جانوران ملوس گوگولی از قبیل اسب و آهو و غزال و ... بکشید که دوستان بپسندند و با آنهمه تعریف و تمجید حاج آقا، آقای الف نتواند برای فرش عیب بتراشد.

 

* در این نقشه قاب‌ها پهلو به پهلو زمینه فرش را می‌پوشانند و هر قاب طرحی مجزای از دیگر قاب‌ها را در خودجای می‌دهد. درمورد نقش خشتی که بیرجند و چهارمحال می‌بافند و اصلش بختیاری است قواعد مشخص‌تری وجود دارند. یعنی نقش قاب‌ها یا گل است یا درخت سرو یا نقش جقه. اما در این نقش قاب‌قابی از قانون همیشگی پیروی نشده بود و تنوع طرح زیاد بود و کلا طرح‌ها نو بودند.

 

** رنگ سبز رنگ مرسوم در قالی‌ها نیست دلایل زیادی می‌تواند داشته باشد. یک کارشناس فرش آمریکایی جایی نوشته بود، دلیل به کار نبردن رنگ سبز این است که مسلمانان آن را رنگ پیامبر می‌دانند و نمی‌پسندند که زیر پا بیفتد. اما من فکر می‌کنم دلیل اصلی‌اش این است که رنگ سبز نقش فرش را گشاد و ولنگار می‌کند طوری که فرش و نقشش منسجم به نظر نمی‌رسد و آدم فکر می‌کند همین الان است که نقش از فرش بریزد بیرون و پخش بشود کف اتاق.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۴ساعت 2:19  توسط آرزو مودی   | 

طراحی فرش3

خیلی حرف‌های دیگر هم داشتم که در مورد طراحی فرش بنویسم؛ اما حالا فکر می‌کنم که مطلب زیادی به درازا می‌کشد و اینکه برای لگد زدن به خیلی‌ها به خیلی از آن مطالب به صورت جدا جدا نیاز دارم.

یک مشکل دیگر هم هست: چیزهایی را که می‌خواستم بنویسم فراموش کردم! وقتی شروع کردم به نوشتن خیلی چیزهای دیگر هم توی ذهنم بودند که فکر می‌کردم همانجا بمانند، اما حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم فراموششان کردم در نتیجه عذر بدتر از گناه می‌آورم که کش دادن مطلب لوس می‌شود و الخ. (آن قسمت‌هایی را که یادم مانده نگه داشتم برای لگد زدن به خیلی‌ها)

در نتیجه پست طراحی فرش دیگر ادامه ندارد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۳ساعت 11:15  توسط آرزو مودی   | 

طراحی فرش

2

یکی دو سال پیش نمایشگاه فرش تهران، نقش فرشی حسابی چشم حاج آقای خیلی مهربان را می‌گیرد. از آن فرش عکس می‌گیرند. طراح دوباره نقش را بازسازی می‌کند و فرش بافته می‌شود! به نسبت فروش خوبی هم داشته است.

بعد چند سال بافته شدن امسال حاج آقای خیلی مهربان چند ایراد از فرش می‌گیرند و از طراح خواسته می‌شود ایرادهای گرفته شده را برطرف کند و طبق خواسته حاج آقای خیلی مهربان فرش را از سرنو با اعمال تغییرات برای بافت آماده کند.

طرح خاصی نیست. یک جقه خیلی بزرگ وسط فرش که دو جقه کوچکتر در حکم پایه‌های جقه اولی آن را نگه‌داشته‌اند. حاشیه‌ها هم دور به دور، سه نقش جقه‌اند که به هم تافته‌اند و دور جقه بزرگ‌تر حلقه زنده‌اند. به قول پدر گرامی طرحش بیشتر به کار پرده می‌آید تا کفپوش و فرش.

این طرح با این قد و قواره چند عیب دارد. عیب اول خالی بودن دو قسمت بالای جقه است که زمینه به چشم می‌زند. عیب دوم خالی بودن زمینه و خالی دیدن شدن آن درست همان جایی است که جقه تاب بر می‌دارد و در اصل تمام می‌شود. زمینه همینطور بیکار و بیعار مانده و زیادی خالی به چشم می‌آید. سه نقش جقه که حاشیه را پرکرده‌اند، زیادی به هم تافته و در هم حلقه زده‌اند؛ طوری که جایی برای نقس کشیدن باقی نمانده و وسط حاشیه زیادی تنگ و خفه شده و اما در همین حاشیه دور به دور جقه‌های به هم تافته، زمینه، زیادی خالی مانده و چشم می‌آید.

طراح ... این عیب‌ها را تاحدی برطرف کرده. مثلا برای جاهای خالی –بالای جقه- دو طرح لچکی مانند زده و زمینه خالی بعد دُم جقه را هم با طرح مشابهی پر کرده است. جقه‌های حاشیه‌ها را هم از هم جدا کرده، بینشان فضای خالی ساخته و گوشه‌های خالی زمینه حاشیه را هم با نقش شاه عباسی پرکرده است.

حاج آقای خیلی مهربان این رفع عیب‌ها را نپسندیدند. مثلا می‌گویند لچکی‌هایی که ساخته بند ندارد. نقشی که دَمِ دُمِ جقه کاشته بند ندارد. نقوش همینطور برای خودشان توی زمینه ولو شده‌اند و معلوم نیست هر نقشی از کجا آمده، دسته برگ اندازه کفگیر بَره را نشانده روی غنچه قد یک حبه قند و توقع دارد که غنچه تاب بیاورد و نشکند و نقش قالی خوب بشود... و خلاصه هیچ کس پدر و مادر ندارد و معلوم نیست نقوش بر چه اساسی کنار هم نشسته‌اند. گل‌های شاه عباسی که فضای خالی مانده حاشیه را پرکرده‌اند هم همچنین. می‌گویند تپه-تپه گل نشانده ... گل شاه عباسی نمی‌تواند توی هوا ولو باشد اصلا گل باید به جایی بند باشد، از جایی آمده باشد، روی همین زمین خدا هم گل‌ها توی هوا آویزان نیستند... نه این نقش خوب نیست. خلاصه چند وقتی است که آنها هر از چند گاهی گوشه‌ای از ابروی کج قالی را درست می‌کنند و نشان حاج آقا می‌دهند و حاج آقا نمی‌پسندند و باز دوباره از سر نو.

چند وقت پیش حرف از نقشی بود که آستان قدس بافته و خَتایی‌ها بدون بند بوده‌اند. البته تاجایی که من فهمیده‌ام اصولا به بندش می‌گویند خَتایی و اگر بند نباشد دیگر نقش خَتایی در کار نیست. نقشه خوبی از کار در نیامده و حسابی صدای کسانی مثل حاج آقای خیلی مهربان در آمده که این را حتی نمی‌شود گذاشت کنار غلط‌بافی‌ها* و به آن اسم فروختش.

 

ادامه دارد...

 

*

*در اصطلاح، غلط‌بافی به معنای عدم رعایت طرح و نقشه به هنگام بافتن فرش است که یک عیب محسوب می‌شود و عمدتا در مورد نقوشی کارگاهی باف که از روی نقشه خاص از پیش طرح شده‌ای بافته می‌شوند، به کار برده می‌شود. در این دسته فرش‌ها غلط بافی عیب است.

اما اصطلاح غلط بافی در بازار در مورد فرش‌های عشایری و روستایی هم به کار برده می‌شود. این دسته فرش‌ها حاصل ذهن و خلاقیت هنرمند بافنده فرش هستند و از روی نقشی از پیش طراحی شده بافته نمی‌شوند. نقش مستقیما از ذهن بافنده به میان گره‌ها کشیده می‌شود. ممکن است بافنده وسط حاشیه هوس کند گلی با رنگ یا شکل متفاوت را ببافد و از آن گل به بعد دوباره نقش خود حاشیه را ادامه بدهد. یا مثلا ممکن است برداشتی از نقش جقه را نه به صورت واگیره که به صورت یک نقش سرتاسری بزرگ ببافد ولی اصول اصلی در طراحی جقه را رعایت نکند. چنین غلط بافی‌هایی نه تنها عیب نیستند بلکه چون حاصل خلاقیت هنرمند بافنده هستند، از دید خریداران، مخصوصا خارجی، حسن به شمار می‌روند. (توجه داشته باشید که این حسن در مورد فرش‌هایی که در روستاها از روی نقشه‌های از قبل طراحی شده بافته می‌شوند، در نظر گرفته نمی‌شود.)

 

ادامه دارد...

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۰/۲۳ساعت 8:37  توسط آرزو مودی   | 

مدیریت دو بعدی!

مدتی است به همراه پدر جان یک قالیچه می‌بافیم. یعنی هنوز در حال بافت است ولی بخش اصلی کار تمام شده. آنقدر برای تمام شدنش ذوق داریم م م م م م م م م.

طرح و رنگرزی و بافت از پدر جان، رنگ و نقطه از دخترجان!...

طرح قالیچه سه قسمتی است دو قسمت بالا و پایین شبیه به هم، قسمت وسط متفاوت.

قسمت اول که بافته شد، حاصل هزار جور اظهار فضل رنگی من بود. خوب از کار درآمد. خوشگل شد. به قسمت وسط که رسید. وقتی نخ زمینه رنگ شد، بد رنگ‌ترین نخی که فکرش را می‌شود کرد، به دست آمد. دو کلاف کامل هم رنگ شده بود. با پدرجان نشستیم به انتظار معجزه که رخ نداد. بعد خشک شدن هم کلاف‌ها به همان بدرنگی خیس بودنشان بودند. (قرار بود لیموئی بشود، شد شبیه به الف سین هال بچه!!!)

چون دو کلاف رنگ شده بود، نخ رنگ ناشده‌ی دیگری هم در دست نبود. همان را بافتند. منتهی آنقدر رنگ روی زمینه ریختیم و چیدیم کنار هم که رنگ زمینه محو شد.

حالا که قالیچه از وسط گذشته و همه طرح و نقش و رنگ دستمان آمده، کمتر غر می‌زنیم، بیشتر لذت می‌بریم. (دیگر هم کسی نمی‌گوید اینکه که شبیه ... بچه شده.)

بعد از چهار سال که از تمام شدن درس می‌گذرد، این اولین تجربه واقعا واقعی من بود (!!!!) آن هم با اینهمه ادعا

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۱۰/۱۹ساعت 3:29  توسط آرزو مودی   | 

سلیقه مشترک ما و فرانسوی‌ها!

یکی از عادات بسیار جذاب من و پدر گرامی وقت دیدن فیلم، مخصوصا فیلم‌های خارجی و مخصوصا برای بقیه که به صورت کاملا ویژه‌ای روی اعصاب دیگران راه می‌رود، این است که بنشینیم و خانه‌های ملت و کف‌پوش‌های خانه‌هایشان را وارسی کنیم و عمق اطلاعاتمان را به رخ ملت حاضر در صحنه بکشیم. البته اصل این کار متعلق به پدر جان بود، ولی بنا به یک قانون کاملا لغو ناشدنی به من هم سرایت کرد و در آیند‌ه‌ای نزدیک به دیگران هم سرایت خواهد کرد. (خواسته یا ناخواسته همگی تبدیل به کارشناس فرش می‌شوند.)

*

مثلا فرض بفرمایید در حال تماشای یک فیلم خیلی رمانتیک هستیم. درست در حساس‌ترین لحظه فیلم، در همان اوج اوج فیلم که همه در وضعیت انتهای هیجان قرار گرفته‌اند؛ من و پدر جان، آن وسط، از بین فاصله باقی مانده بین دماغ‌ها و لب‌ها و یا احیانا همان یک ذره جای خالی بین پیشانی‌ها و موها و سایر مختلفات در حالی که زوج حاضر در حال انجام همه گونه رفتارهای خیلی رمانتیک با انواع و اقسام پیچ و خم‌ها هستند، یک قطعه قالی را که دورتر روی زمین پهن شده تشخیص می‌دهیم و عموما هم صدا با هم...

-          دیدی قالی‌ش کرمان بود ها...

 

یا مثلا یک فیلم خیلی جنایی خیلی احساسی خیلی کار درست را تصور کنید. درست لحظه‌ی اوج فیلم همان نقطه‌ای که قهرمان فیلم که اتفاقا خوشگل و خوش تیپ و پولدار هم هست به دست یک ناجوانمرد عموما زشت و کچل و بنجل به قتل می‌رسد و ملت حاضر و تماشاچی به پهنای صورت اشک دارند، قاتل زشت ناجوانمرد بی‌پول قهرمان مرده‌ی همه چیز تمام را می‌پیچد لای یک قطعه فرش که ببرد یک جایی سربه نیست کند. حالت و عکس العمل‌های من و پدرم را تصور کنید. اول با نگاه بعد با ایما و اشاره و آخر سر با سر و صدا

-          دیدی قالی‌اش ساروق بود ها

-          نه! کرمان بود، قاب قرآنی بود (!!!) (توضیح: این دو پیشنهاد هیچ شباهتی به هم ندارند.)

*

 

فیلم‌هایی که در این زمینه بیش از دیگران مورد توجه خاص ما قرار می‌گیرند، فیلم‌های قدیمی انگلیسی هستند. فیلم‌هایی که شخصیت‌های اصلی داستان متعلق به خانواده‌های سطح بالای انگلیسی باشند و دوربین مدام در خانه‌هایشان بالا و پایین برود، در اولویت قرار دارند.

در این دسته خانه‌ها چیزی که زیاد است فرش‌های ایرانی است. البته قابل به ذکر است که اگر داستان فیلم در سال‌های قبل، بعد و بین دو جنگ اتفاق افتاده باشد... عیش‌مان کوک کوک می‌شود.

می‌دانید فرش‌هایی که در این دسته از فیلم‌ها شناسایی شده‌اند و مسلما من و پدرگرامی عوامل اصلی این شناسایی بوده‌ایم!، فرش‌های کدام منطقه هستند؟

-          فرش‌های فراهان با نقش ماهی درهم...

انگلیسی‌ها عاشق این بافته‌ها بوده و احتمالا هنوز هم هستند. (به وفور می‌توانید نمونه این دستبافته‌ها را در حال حاضر در مجموعه‌ها و موزه‌های انگلیسی پیدا کنید.)

درست در همین زمان یا زمانی کمابیش نزدیک به آن فرش‌های بافت ساروق، سلطان آباد و دور و اطراف را می‌توانید در فیلم‌های آمریکایی پیدا کنید. فقط لازم است که کمی دقیق باشید.

البته بعضی وقت‌ها هم بعضی فرش‌ها باعث به وجود آمدن اختلافات اندکی بین من و پدر جان می‌شوند که گاهی دامنه این اختلافات کمی از حد معمول تجاوز می‌کند و باعث می‌شود که باقی اعضای خانواده بقیه فیلم را کاملا از دست بدهند.

-          چرا؟

-          چون دو تا کارشناس به توافق نمی‌رسند!

*

کارتون موش سرآشپز را دیده‌اید؟

عکس‌هایی که مشاهده می‌کنید حاصل گوشه‌ای از سلیقه مشترک من و سازندگان این فیلم است. می‌بینید طراحان گرامی با چه میزان بالایی از ذوق دو قطعه فرش کاملا ایرانی را برای پوشش کف اتاق انتخاب کرده‌اند.

4

قطعه‌ای که در این عکس می‌بینید از روی طرح یک گلیم گرفته شده و احتمالا توی خود فیلم هم یک گلیم را نشان می‌دهد. ببینید کجا پهن شده...

5

گلیم‌هایی با این شکل و ظاهر یا شکل و ظاهری شبیه و نزدیک به این بافته در مناطق بسیاری در ایران بافته می‌شوند، به طور مثال کردهای قوچان یا عشایر شیروان یا فکر کنم عشایر کرمان یا شاید حتی شاهسون‌ها (دو مورد آخر را مطمئن نیستم.)

1

این عکس‌ها هم بافته‌ای بلوچی را نشان می‌دهند که نقشی ترکمنی در سرتاسر قالیچه تکرار شده است. (بر سر این موضوع که این یک قالیچه ترکمنی است یا بلوچی اصلا بحث نکنید! قالیچه بلوچی است.) البته از شواهد و قراین اینطور به نظر می‌رسد که این بافته مربعی شکل است. بافته‌های بلوچی اصولا فاقد چنین خصوصیتی هستند و به ندرت، یعنی خیلی به ندرت، می‌شود بافته‌ای مربعی شکل را در میان تولیدات بلوچی پیدا کرد. (دماغ پیرزن موضوع انحرافی است. انحراف نشوید. قالیچه را تماشا بفرمایید.)

2

رِمی را تماشا نکنید. چیز جدیدی در کار نیست. قالیچه پشت سر اصل قصیه است.

6

اینجا هم... همچنین

تا چند وقت پیش قالیچه‌ای با نقشی بسیار شبیه به نقش این قالیچه توی بساط داشتیم که متاسفانه حالا دیگر نداریم.

مقایسه بفرمایید لطفا.

 

7

این هم بخشی از قالیچه بالا

 

 

 ***

پ.ن: کیفیت بد عکسها تقصیر خواجه حافظ شیرازی است.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۱۰/۱۸ساعت 3:27  توسط آرزو مودی   | 

اندر احوالات دوستان خوش خواب

فعلا تا اطلاع ثانوی قرار است کسی اینجا ننویسد و کسی نخواند و کسی هم نیاید که ببیند.

دستمان دربست زیر ساتور گیر است.

نوشتنی برای نوشتن هم زیاد است. دست است که نداریم!

.

.

.

.

.

.

بعدش هم هیچ غلطی نخواهیم کرد با این اسم و رسممان... به جان شما...

 

*

خوشمان می‌آید به سایت‌های به خواب رفته متلک بگوییم. این را برای کسانی نوشتیم که خدای ناکرده ممکن است فکر کنند داریم وبلاگ خودمان را می‌گوییم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۰/۱۷ساعت 8:8  توسط آرزو مودی   | 

طراح فرش بشویم!

خیلی وقت پیش قصد داشتم مقاله مهیجی در مورد انواع سبک‌های طراحی که بچه‌های دانشگاه وقت ژوژمان‌ها به کار می‌بردند بنویسم. باور کنید که مقاله خیلی مهیجی می‌شد هنوز هم مطمئنم که می‌شود ولی متاسفانه نمی‌دانم چرا تا به حال ننوشته‌ام.

*

اما حالا بنا به قولی که دادم چند خطی جدی در مورد طراحی فرش می‌نویسم. امیدوارم جواب سوال‌هایی که پرسیدید بین این چند خط باشد.

بگذارید ببینم! بعد از اینکه رفتید دانشگاه خود به خود! متوجه خواهید شد که شما هر ترم درسی خواهید داشت که عنوان طراحی را یدک می‌کشد. ترم اول و دوم طراحی پایه 1و2 که اگر هنرستان درس خوانده باشید می‌دانید چه هستند و اگر نه، باید بگویم بیشتر از اصول طراحی پیشروی نخواهید کرد؛ سال اول هدف دانشگاه این است که همه یک دست بشوند، تا حدی و کسانی که گیج و منگ و براساس بی جایی آمده‌اند دانشگاه هنر از میزان گیج بودنشان کاسته بشود. پس طراحی یک و دو در مجموع بیشتر از کشیدن کاسه، کوزه و بعد هم قد و قامت خودتان و همکلاسی‌هایتان و شاید یک چیزهای اضافه‌ای در کنارش نیست.

طراحی پایه درس مهمی است؛ چه قبلا هنرستان رفته باشد و چه نرفته باشید این اصل را هرگز فراموش نکنید. (من هر دو حالت هنرستانی بودن و نبودن را با هم در نظر می‌گیرم، در غیر این صورت سرهر جمله مجبورم جداسازی کنم که وقت گیر است و خواندن جملات تکراری ملال‌انگیز) همیشه طراحی کردن اولویت اولتان باشد. برایش وقت بگذارید، اگر هم اتاقی داشتید که نقاشی می‌خواند و اتفاقا آدم فعالی بود پا به پایش طراحی کنید، نداشتید هم ملالی نیست برای طراحی کردن همیشه سوژه هست؛ حتی اگر نبود دست و پای خودتان که هست آینه که هست خودتان مدل خودتان بشوید. خط بکشید چون مهم است خط کشیدن اصل اول است. تا می‌توانید خط بکشید و به خطوطی که می‌کشید سروسامان بدهید. زیاد خط بکشید، خط‌ها و خصوصیاتشان را بشناسید. بعد از آن که شروع به طراحی کردید، می‌بینید در کنار خط کشیدن چیزهای مهم دیگری هم هستند که خود به خود رعایت می‌شوند: مثل خوب دیدن، خوب نگاه کردن و خوب تماشا کردن. کم‌کم این صفات گران‌بها را در خودتان تقویت کنید. اولین طراحی را همیشه نگه دارید و آخر ترم کار آخر را با اولین کار مقایسه کنید. این مقایسه حتی اگر بی استعدادترین آدم در طراحی باشید باز هم خیلی امیدوار کننده خواهد بود. (فقط امیدوارم تنبل‌ترین نباشید.)

دو ترم بعد (ترم سه و چهار) طراحی سنتی یک و دو را به عنوان واحدهای اصلی در رشته طراحی فرش خواهید داشت که همان طراحی است اما این بار با سبک و سیاق دیگری. اگر ترم اول و دوم به توصیه‌های بالا عمل کرده باشید، اینجا نصف راه را رفته‌اید. در این دو درس اختصاصا با طراحی سنتی سرو کار دارید. گل، بته، ختایی، اسلیمی‌ها و الخ... یعنی هر آنچه که در نقش اندازی هنرهای سنتی ایرانی تا به امروز دیده‌اید. هر آنچه که شاید سرسری از کنار آنها رد شده‌اید، حالا زیر دست خودتان خواهند آمد و شما باید با آن‌ها دوست بشوید. فراموش نکنید اینجا هنوز با فرش سروکار ندارید و کل طراحی سنتی را باید درنظر بگیرید. اصل همیشه و همه جا طراحی کردن اینجا هم برقرار است اما با کمی تفاوت. هنوز هم به همیشه طراحی کردن از در و دیوار و کاسه و کوزه ادامه بدهید؛ اما بیشتر حوصله و وقتتان را روی طراحی سنتی متمرکز کنید.

کتاب‌های زیادی با عنوان طراحی سنتی چاپ شده‌اند. سری به اولین کتاب فروشی دم دستتان بزنید. کتاب‌ها برای برداشتن گام‌های اول خوب هستند، اما زیاد درگیرشان نشوید. اگر تنبل بودید و دو ترم اول کار نکردید و از طراحی به اندازه فیزیک اتمی سردر می‌آورید پیشنهاد می‌کنم از کتاب‌ها استفاده کنید. (کسی می‌گفت در این مرحله استفاده از کاغذ پوستی موثر خواهد بود و دستتان سریع‌تر راه می‌افتد. به زبان خلاصه یعنی با استفاه از کاغذ پوستی طرح‌ها را از توی کتاب‌ها کپی کنید.) حتی اگر در دسته زرنگ‌ها بوده‌اید هم این راهکار شما را به سرعت جلو می‌اندازد. نقش‌ها و فرم‌های سنتی را بیشتر لمس می‌کنید. دوایر و منحنی‌ها را بیشتر درک می‌کنید و دستتان زودتر راه می‌افتاد. وقتی با طراحی سنتی سرو کار دارید دستتان به اندازه طراحی معمول باز نیست. قاعده و نظم و رعایت درست اندازه‌ها و فاصله‌ها در طراحی سنتی جزو اصول اولیه هستند و همیشه باید رعایت بشوند. اما باز هم دست خلاقیتتان بازباز است؛ تنها با این تفاوت که باید در مسیر مشخصی حرکت کنید که اگر طراح کم حوصله‌ای باشید! اوایل بسیار خسته کننده و اعصاب خرد کن به نظر خواهد رسید اما کم کم که عادت کردید می‌بینید جای برای نقش اندازی و پرواز خیال و خلاقیت بسیار باز است. (هیچ طراح خوبی نمی‌تواند کم حوصله باشد!)

کار زیاد ببینید. بروید مسجد جامع عباسی و گل کاشی‌ها را خوب تماشا کنید. حتی اگر شده فقط یک گل را بعد همان دور و بر یک جایی بنشینید و سعی کنید گلی را که خوب تماشا کردید را بکشید. بروید مسجد شیخ لطف الله نقش کاشی‌ها را ببلعید؛ بعد بروید خانه روی کاغذ آن‌ها را بالا بیاورید! تماشا کنید و کار کنید. از کاشی‌ها عکس بگیرید و کل عکس را روی ورق با رعایت فواصل و اصول درست دورها و منحنی‌ها پیاده کنید. گل‌های قالی زیرپایتان را تماشا کنید و نقاشی کنید. بروید عالی قاپو سقف را تماشا کنید (امیدوارم چشمانی تیزی داشته باشید!) و بعد گل‌ها را از خیال و خاطرتان روی کاغذ بفرستید. مهم نیست اصفهان نباشید. همه شهرهای ایران مسجد دارند. از کاشی‌های مساجد عکس بگیرید و کار را پیاده کنید روی کاغذ خیلی مفید است و به روان شدن دستتان کمک می‌کند.

در این مرحله اصلا به خودتان به عنوان طراح فرش فکر نکنید. سعی کنید کسی بشوید که بتواند برای هر چیزی طرح بزند. کاشی، سفال، فرش، تذهیب، پارچه در و دیوار و هر چیز دیگری که بشود روی آن را با نقوش سنتی اسلیمی و ختایی تزئین کرد. فقط یک چیز را فراموش نکنید. مخصوصا اگر مذهب هستید و کار تذهیب انجام داده‌اید؛ یادتان نرود که باید دستتان را بزرگ کنید! یعنی یک طراح فرش نمی‌تواند گل نقطه‌ای بکشد. برای قالی نمی‌توانید مثل تذهیب نقش بزنید. کوچکترین نقشی که توی قالی زده می‌شود حداقل بیست برابر یک نقش توی تذهیب قد و اندازه و طول و عرض دارد.

کار ببینید.

کار کنید.

کار ببیند.

کار کنید.

وقتی که خوب دستتان روان شد حالا خودتان نقش بزنید. مخصوصا وقتی با اسلیمی‌ها سروکار دارید که می‌توانند ترکیباتی بی نهایت وسیع و متنوع داشته باشند. اینجا دیگر کپی کردن تمام است حالا باید ذهنتان خودش شروع به سازندگی کند. البته سعی کنید فاصله بین تماشا کردن و کپی کردن و اولین شروع برای نقش اندازی از ذهنتان بیشتر از یک ماه نشود. چون بعد عادت می‌کنید به مفتخوری! و ذهنتان به خواب می‌رود.

بعد از ترم چهار رسما با دروسی سرو کار دارید که عنوان طراحی قالی را به دنبال خودشان یدک می‌کشند و دیگر رسما برنامه دانشگاه سعی دارد که از شما طراح فرش بسازد. پیشنهاد می‌کند که به برنامه درسی دانشگاه عمل کنید. (لیسانستان در گرو این برنامه است!) ولی خودتان را به آن مقید نکنید. همیشه به این فکر کنید که باید یک روزی طراحی بشوید که این قدرت را داشته باشید که برای هر خواسته‌ای یک ایده در ذهنتان باشد و دستتان هم قدرت پیاده کردن آن ایده را داشته باشد.

این بیرون توی بازار، کار فرش خیلی ضعیف شده رو به موت است. (من اینجا به خودم و شما لطف کردم و نگفتم فرش مرده است.) پس این فکر را از کله‌تان بیرون کنید که طراح فرش قوی می‌شوم و فردا می‌توانم کار پیدا کنم. پس قوی بشوید. آنقدر قوی که بتوانید گستره بیشتری را پوشش بدهید.

متاسفانه کتاب‌هایی که در مورد طراحی فرش و یا اصولا طراحی سنتی در ایران چاپ شده‌اند آنقدر کم هستند که به هیچ میل می‌کنند! انتشاراتی مثل انتشارات یساولی که کار حرفه‌ای در این زمینه انجام می‌دهد همه هنرش این است که کتاب‌های کم روق یا پرورقی را چاپ کنید یک صفحه عکس فرش را بیندازد و یک صفحه قربان صدقه فرش مذکور برود و از خودش تعریف کند. کار تخصصی به درد بخور (نمی‌گویم ایده‌آل و یا حتی خوب) در مورد فرش انجام نشده است. پس حالا که عاشق فرش هستید سعی کنید روی پای خودتان بایستید و طوری خودتان قلمتان و دستتان را تربیت کنید که بعد از فارغ التحصیلی بتوانید کمی جایی از این خلاها را پرکنید.

لطفا بزرگ فکر کنید.

آنچه که من اینجا نوشتم ترکیبی از برنامه دانشگاه و پیشنهادهای بسیار ساده من بود. طراح خوب شدن تنها با طراحی کردن و خوب دیدن (و دیدن کارهای اساتید گذشته) امکان‌پذیر است. دستتان و ذهنتان را با همین برنامه کلی و به ظاهر ساده پرورش بدهید. حتما طراح خوبی خواهید شد.

 

اما اختصاصا در مورد کتاب:

به نظر من کارایی کتاب‌ها در پایین‌ترین مرحله قرار گرفته‌اند. کتاب‌ها بیشتر از یک بار ورق زدن و خواندن دقیق بعضی مطالبشان کارایی بیشتری ندارند.

(در یک مورد البته کارایی دارند. آن هم وقتی است که بخواهید کپی کنید. در غیر اینصورت بیشتر سعی کنید ایده بگیرید.) استفاده از کتاب فقط در حد تاتی تاتی کردن‌های اولیه خوب است. بعد از این مرحله اگر خودتان را به کتاب عادت بدهید چیزی بیشتر از یک کپی کار نخواهید بود و هیچ کار ساخته پرداخته‌ای حاصل از کپی گل‌های مختلف از جاهای مختلف چنگی به دل نخواهد زد.

سعی کنید اگر یک گل می‌کشید آن گل را از ذهن خودتان بکشید بیرون و نه از بین صفحات کتاب‌ها. کتاب‌ها فقط برای مطالعه کردن و ایده گرفتن هستند و بس.

 

فعلا برای خالی نبودن عریضه اسم این چند کتاب را داشته باشید. سعی می‌کنم به مرور زمان این لیست را پربارتر کنم.

 

گل‌های ختایی (آیین هنر و آموزش نقاشی ایرانی؛ کتاب اول)

پرویز اسکندرپور خرمی

تهران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

چاپ اول تابستان 1379

(پیدا کردن این کتاب خیلی راحت است.)

 

 

آموزش طراحی قالی

حسن جبلی

تهران، موسسه فرهنگی هنری نوروز هنر

چاپ اول 1379

 

 

قلم و قالی (دفتر اول ختایی)

علی خلیقی

انتشارات عابد

چاپ اول تابستان 82

(امیدوارم این کتاب توی بازار وجود داشته باشد.)

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۹/۲۴ساعت 8:7  توسط آرزو مودی   | 

ثلث و صلح و صلاح و مصلحت...

دو جلسه است که می‌آید. با چادر تنگ و بسته... مقنعه سیاه... گرد قرص صورت... عینک هم... مقنعه چانه‌دار مشکی، چادر مشکی، بی هیچ آرایشی ... بی هیچ زیوری ... بی‌هیچ نشانه‌ای از هر ملاحت زنانه‌ای، مثل همه زن‌های دیگری از این دست. جلسه پیش هم بود. این جلسه هم. این بار کتاب خاک گرفته‌ای باخودش آورده بود. به استاد گفت این را برادرم به عنوان غنیمت جنگی از یک سنگر عراقی با خودش آورده... کتاب آموزش خط بود. خوشنویسی عربی... استاد گفت عرب‌ها به نستعلیق ما می‌گویند تعلیق... اصلش این نیست نستعلیق خطی است که زادگاهش ایران است که از ترکیب دو خط عربی نسخ و تعلیق به دست آمده ...

کتاب خاک گرفته بی جلد... صفحه اول پاره پاره... غنیمت جنگی است دیگر. کتاب را که نشان استاد می‌داد وقتی از برادر رزمنده‌اش می‌گفت و از غنیمت جنگی که یک کتاب بود، به سربازی فکر می‌کردم که در یک سنگر تمرین خط می‌کرد. آن سرباز چه دلی داشت؟ سربازی که در یک سنگر جنگی مشق خوشنویسی می‌کند، چطور آدمی می‌توانست باشد؟ عربی که خط نستعلیق را تعلیق می‌گوید و توی سنگرش زیر یک آسمان جنگ زده خط می‌نویسد، چه جمله‌ای را مشق می‌کند؟

جلسه پیش که آمد استاد از پدر پیرش پرسید که چرا در فلان جمع دوستانه پیرمردها حاضر نشده است. جواب داد که پدر هیچ حوصله سروصدا ندارد که بی‌قرار است و تاب ماندن در چنان جمعی را نداشته است؛ که حالش خوب نیست. استاد در جوابش گفت که جمع پیرمردها با جمع نوه‌ها و بچه‌ها فرق دارد و اینکه اگر می‌آمد حتما حالش بهتر می‌شد. دیدن چهار تا مثل خودت که هنوز سرپا هستند، زنده‌ات می‌کند و باز زن چادرپوش همان حرف خودش را زد و اصرار استاد که بیشتر شد زن اعتراف کرد اصلا به پیرمرد نگفته‌اند که نخواهد آن‌همه راه بیاید که آرامشش برهم نخورد و باز استاد رنجیده خاطر همان حرف‌ها را زد.

بچه که بودم چقدر از این آدم‌ها زیاد بودند. بزرگ‌تر که شدم تعدادشان کمتر شد. ما دورتر شدیم و آن‌ها هم دورتر و دورتر شدند. از آدم‌های قدیمی بریدیم. گاهی هم آدم‌های قدیمی از چهره‌های جدیدشان بریدند، شاید هم از چهره‌های قدیمشان و آدم‌های دیگری شدند که دیگر نه چادر سیاه می‌پوشیدند و نه چارقد سیاه سر می‌کردند و کسی هم چارقد سیاهش را زیر گردنش با سنجاق سفت و محکم نمی‌بست، به جایش مقنعه آمده بود که هم بی‌چانه‌ داشت و همچانه‌دار. هم راحت‌تر بود و هم ایمن‌تر و سنجاق به گلوی کسی نمی‌رفت و آن‌هایی که هنوز به چارقدهایشان اعتقاد داشتند، مقنعه چانه‌دار می‌پوشیدند.

*

مجبورم اعتراف کنم خیلی وقت پیش آنطور نگاهشان می‌کردم که کسی که محترم است را نگاه می‌کنیم. برایم عجیب بود که چطور می‌شود کسی بتواند خودش را اینطور لای اینهمه پارچه بپیچد و همه جایش را تنگ و قایم ببندد و نفسش بند نیاید و تابستان و زمستان هم برایش فرقی نداشته باشد. شاید هم از نظمشان خوشم می‌آمد. آخر اینطور قرص و قایم چادر و روسری و مقنعه پوشیدن باعث می‌شد هیچ موهایشان دیده نشود. همیشه مرتب باشند. منظم و آراسته به نظر بیایند. مدام نخواهد یک طرف از موهایی که توی صورتشان ولنگار شده‌ را بکشانند زیر مقنعه یا روسری. یا اینکه مدام پدری وقت کتاب خواندن یادآوری کند که موهایشان را جمع کنند! یا مثلا کسی جایی جلویشان را نمی‌گرفت که خانم موهایت را تو کن! اینطوری لااقل همیشه ایمن بودند. همیشه همه چیز روی سرشان یک جا بند بود. خیلی که می‌خواستند چیزی را جابه‌جا کنند کمی از چادرشان بود که جلوتر می‌کشیدندش که عقب‌تر رفته بود. من همیشه با مقنعه‌ای که می‌پوشیدم با روسری‌هایی که روی سرم بند نمی‌شدند، با هر چیزی که روی سرم بندش می‌کردند که موهایم را بپوشاند، مشکل داشتم. هر بار هر گرهی را که می‌بستم می‌گفتم همین الان است که دیگر نفسم در نیاید. گره شل هم که می‌شد روسری‌ام برای خودش تاب می‌خورد. مقنعه مدرسه‌ همیشه یا آنقدر گشاد بود که دم به دقیقه دفتر می‌خواستندم و تنها وقتی از سرتقصیراتم می‌گذشتنند که پدرم یا معلم بودن خودش را یاد آوری می‌کرد یا آن نمره آخر توی کارنامه که معدل بود، یا مثل سال اول دانشگاه آنقدر تنگ بود که نمی‌توانستم نفس بکشم و آخرش اگر ملیحه به دادم نمی‌رسید و به منیره نمی‌گفت که حاضر است مقنعه را برایم گشاد کند، دست از سرش برنمی‌داشتم.

شاید هم وقتی می‌دیدم کسی خودش را آنطور لای آنهمه پارچه می‌پیچد باور می‌کردم که حتما باید اعتقادی باشد که کسی بتواند آن طاقه‌های بی‌انتهای پارچه را روی سر و دست و پا تحمل کند و صدایش هم در نیاید و اعتماد به نفسش هم خوب باشد. فکر کنم این دومی برای من مهم‌تر از آن اولی بود. من هیچ وقت نتوانستم به چیزی اینچنین معتقد باشم که آنچنان خودم را در بندش کنم. هیچ وقت به هیچ چیزی آنقدر وابسته و مقید نبودم که بودن و نبودش برایم خللی باشد. آن وقت آن‌ها آنقدر به دینشان و باورشان و مذهبشان اعتقاد داشتند که برایش آدم هم می‌کشتند و به خودشان هم افتخار می‌کردند. (این را البته آن وقت‌ها نمی‌گفتم الان می‌گویم.) آن وقت‌ها فکر می‌کردم ایمان داشتن چه چیز سختی است که می‌تواند کسی را اینطور مرتب کند و روی یک خط راست بی هیچ انحرافی نگاهش دارد.

*

سه تایند. یکی زنی که حرفش را زدم، یکی دختری که ثلث می‌نویسد و از همان اول آمده و امروز که ورقه حضور و غیابش را جا گذاشته بود، مانده بود به پیرمرد نازنین بگوید: آقا اجازه ما کاغذ حضور و غیابمان را نیاورده‌ایم. (که نصفش را همینطور گفت.) استاد هم با خنده کهنسالش نگاهش کند و من رد نگاه استاد را بخوانم که دخترک من صاحب هیچ اجازه‌ای نیستم و بودن و نبودن آن برگه برایم نه سندی است و همه مشق‌ها را که باشی یا نباشی من همه خانه‌ها را امضا می‌کنم. (وقتی مشقش را برد که استاد ببیند اول کیف سنگینی که زیر چادر به دوش داشت را روی شانه جابه‌جا کرد و بعد دفتر و دستک خط خطی شده‌اش را برداشت. با همه آن مجموعه رفت که مشق بگیرد، حتی با آن کیف که از جابه‌جا شدنش بر می‌آمد باید سنگین باشد.)

سومی هم تازه وارد است. همین امروز آمد. آمده بود مشق نسخ کند یا ثلث... فکر کنم ثلث بود. با همان چادر و مقنعه چانه‌دار همانطور تنگ و قایم، سفت و سخت. آنقدر هم عجله داشت که سه بار حرف را استاد گفت و او نشنید و باز کار خودش را کرد.

*

اگر قدیم‌ها بود حتما با یک کدامشان دوست می‌شدم. حتی شده حتما سر صحبت ساده‌ای را باز می‌کردم. مخصوصا حالا که در آن اکثریت سه نفری من در اقلیت قرار گرفته‌ام و حوصله‌ام وقت انتظاری که برای نوبت مشقم می‌کشم، سر می‌رود. اما الان دیگر این کار را نمی‌کنم و دورترین فاصله‌ها را نسبت به هر کدامشان انتخاب می‌کنم. می‌ترسم بفهمند که من از آن‌ها می‌ترسم. می‌ترسم وقت همصبحتی با هر کدامشان دستم را ببرم سمت روسری روی سرم، می‌ترسم از سه گوشی پشت روسری که کوتاه بیاید و موهای بلند پشت سرم را ببینند و معصیت کنند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۴ساعت 12:11  توسط آرزو مودی   | 

نمایشگاه فرش تهران

نمایشگاه فرش تهران

یکم تا هفتم مهر ماه 1388  (همیشه شهریور ماه برگزار می‌شده امسال به علت همزمان شدن با ماه رمضان و اینکه همیشه ما موظفیم در مقابل همه چیز کوتاه بیاییم و کنار بکشیم، برگزاری نمایشگاه به اول مهرماه منتقل شده است.)

نمایشگاه نمی‌روم. (تا اطلاع ثانوی نمی‌روم. ممکن است فردا شال و کلاه کنم و پس فردا تهران باشم. به هر صورت زمان نمایشگاه یک هفته است.)

مهم‌ترین خبر این است که حاج آقاهای خیلی مهربان به همراه دوستان بسیار مهمشان تشریف برده‌اند نمایشگاه! (باور کنید این خبر خیلی مهمی است ولی بنا به هزار معذوریت از توضیح مستقیم دلیل اهمیت آن معذورم اما اگر کمی دقت داشته باشید، حتما دلیلش را خواهید خواند.)

آستان قدس هم در این نمایشگاه افتخار داده و غرفه تشکیل داده‌اند. (برای نمایشگاه مشهد، آستان قدس شرط کرده بود که اگر قول بدهند پول غرفه را نگیرند و مفت حساب کنند، شرکت می‌کنند. مسئولین نمایشگاه قبول نکردند و آستان قدس هم شرکت نکرد. (به جان حاج آقاهای خیلی مهربان این عین حقیقت است، چون خودم توی آن جلسه نشسته بودم.) لابد برای نمایشگاه تهران، دل تهرانی‌های بی‌خبر از همه جا به رحم آمده و به آستان قدسی‌های خیلی بی‌پول! یا تخفیف بسیار کلانی داده‌اند یا اینکه برای رضای خدا یک غرفه مفت و مجانی تقدیم برادران آستان قدس کرده‌اند.

سرشب حاج آقاهای خیلی مهربان که با یک عنوان کاملا رسمی (و نه به عنوان یک تاجر) برای شرکت در نمایشگاه با دوستان تشریف برده‌اند تهران ددر! زنگ زدند، (مطمئن باشید ایشان برای رضای خدا از این کارها نمی‌کنند.) و فرمودند که صبح وقت افتتاحیه هر چه تلاش کردیم موبایل شما راه نداد که زنگ بزنیم و بگوییم که خبری نیست، بس که شلوغ بود. اگر دوست دارید تشریف بیاورید ولی آش دهان‌سوزی نیست. یعنی خبری نیست. فرش که مرده ... (اگر یک روزی بتوانم "فرش که مرده" را از دهان حاج آقاهای خیلی مهربان بیندازم، به هزار فقیر غذا خواهم داد. قسم می‌خورم!)

برای نمایشگاه مشهد غرفه‌داران عزیز چنان زیرآبی از شرکت کنندگان خارجی زدند که عملا تا آخر وقت نمایشگاه ما رسما چشممان به رخسار یک غرفه‌دار خارجی روشن نشد که نشد (حیوونی کبک فکر می‌کند اگر سرش را بکند توی برف کسی نمی‌بیندش!). امشب که تلویزیون داشت خبر نمایشگاه تهران را می‌خواند با وضوح به اسم شرکت کنندگان خارجی اشاره کرد. جان مادرتان شما که دسترسی به تهران و نمایشگاه تهران دارید، غرفه خارجی‌ها را هم تماشا کنید. گناه دارند. برای مشهد که زیرآبشان زده شد. حداقل توی تهران دو نفر بروند تماشایشان کنند، دلشان نسوزد.

قربان دستتان یک آماری هم از تماشا کنندگان خارجی (توجه کنید نگفتم خریداران خارجی) بگیرید، خبرش را به من هم بدهید. فکر نمی‌کنم چندان کار سختی بود. اگر انگشت کم آوردید می‌توانید از انگشت‌های صاحب غرفه‌ها هم استفاده کنید. (لطفا در وقت تماشای بازدیدکنندگان خارجی حواستان به پاکستانی‌ها و افغانی‌ها و چینی‌ها و دوستان هم باشد. (هر چه باشد آن‌ها هم خارجی حساب می‌شوند.) خیلی عکاس‌های خوبی هستند. خود فرش‌ها که سنگین هستند، طرح فرش‌ها را با موبایل‌هایشان می‌برند. هم سبک‌تر است هم بی‌خرج‌تر (خرج؟! بخوانید مفت)

حاج آقاهای خیلی مهربان معتقدند نمایشگاهی که تاجر نرود و عدل نبندد، نمایشگاه نیست و باید درش را گل گرفت. نمایشگاه اصفهان در هر غرفه‌ای که رفتیم با همین جمله ته دلمان را خالی کردند. (نمایشگاه مشهد را خودم تنها رفتم و حاج آقا نبودند.) نمایشگاه اصفهان کیفیت کار بالا بود ولی یک دانه تاجر هم در آن سه روزی که من شاهد نمایشگاه بودم، نبود که خرید کند، عدل بستن پیشکش. (توجه بفرمایید که خرید کردن تاجر با آدم معمولی فرق می‌کند و از شش کیلومتری قابل تشخیص است. اگر کمی باهوش باشید!)، اگر توی نمایشگاه تهران چشمتان به تاجری افتاد که عدل می‌بست و فرش می‌خرید و خوشحال هم بود حتما اسمش را بپرسید. محض اطلاع دوستان نگران به ما هم خبر بدهید.

افتتاحیه نمایشگاه فرش را نبودم. ولی برای صاف و صوف! کردن بعضی سوتی‌های دوستان شاید تهران هم رفتیم نمایشگاه هم. (ببخشید که بعضی جاها اجبارا برای مخاطب خاص می‌نویسم) اگر دوستان سفارشی، وصیتی، چیزی داشتند به دیده منت.

یک مطلب بی (یا با!) ربط: یکی از دوستان تعریف می‌کرد: سال گذشته جلسه‌ای به مناسبت هفته صنایع دستی برگزار می‌شد که دست اندرکاران فرش اعم از تاجر و فروشنده و کارشناس و طراح و خلاصه همه کس که کارش ربط به فرش داشت را هم دعوت ‌کرده بودیم. وقتی داشتیم پشت پاکت دعوت نامه‌ها اسم مدعوین را از روی یک لیست از پیش تعیین شده می‌نوشتیم، آقای "ب" با اصرار فراوان سعی داشت از دعوت آقای "الف" به عنوان یکی از سخنرانان جلوگیری کند. مدام هم می‌گفت: "چرا اینو دعوتش می‌کنید. خودم هستم."

آقای الف استاد دانشگاه و کارشناس فرش است. آدم باسوادی که تولیدکننده و تاجر نیست، اما آدمی است که به اندازه خودش فرش را، موقعیتش را و بحرانش را می‌شناسد.

آقای ب یکی از تجار قدیمی است که هم پول دارد و هم قدرت. (آنقدر که می‌توانسته واقعا از حضور آقای "الف" حتی شده با زبان و خواهش جلوگیری کند.) ایشان فرش را کفن کرده سرگورش قرآن خوان هم گذاشته.

 

و آخر اینکه خواهش می‌کنم تشریف ببرید نمایشگاه فرش، قول می‌دهم ضرر نکنید.

 

نمایشگاه به همگی خوش بگذرد!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۰۲ساعت 12:34  توسط آرزو مودی   | 

موزهای کوه پارناسوس

همیشه وقتی خبر از میان ما رفتن هنرمندی را جایی می‌شنوم یا می‌خوانم بی‌بروبرگرد به خودم می‌گویم عجب شوخی لوسی! عجب خبرنویس حواس پرتی! اسم طرف را اشتباه نوشته... بابا اینکه تو می‌گویی فلانی است، هنرمند است ها ... هنرمندها که نمی‌میرند. اشتباه اسم را نوشتی. اشتباه اسم را خواندم. همیشه همینطور است. استثنا هم ندارد.

هیچ وقت خبر مرگ هیچ هنرمندی را باور نکردم. هیچ وقت در ذهنم نگنجیده که یک هنرمند می‌میرد، چون نمی‌تواند بمیرد، پس نمی‌میرد.

این بار هم یک خبر را به بی‌اهمیت‌ترین شکلی از تلویزیون ایران شنیدم. مجری جوری خبر را خواند که مثلا خوانده باشد: دیگ مسی مادر حس نامی از دستش افتاد. اتفاقا دیگ مسی خالی هم بود. پس چیز خاصی نبود. گفتم شما هم بدانید! مجری تلویزیون خبر رفتن یک هنرمند را اینطوری خواند. به همین بی‌اهمیتی...

تلویزیون نگاه نمی‌کنم. هیچ وقت نگاه نکردم. تازگی‌ها سعی می‌کنم که علاوه بر ندیدن نشنوم. اما این خبر بی‌اهمیت را شنیدم. گوش‌هایم گیرنده‌هایی دارند که درمقابل هنر و هنرمند –هرجا که باشد، هر کس که باشد، از هر ملیتی که باشد- واکنش نشان می‌دهند. شما بخوانید سنسور. گوش‌هایم سنسور هنرمند دارند. اسم مشکاتیان را و خبر بی‌اهمیت افتادن دیگ مادرحسن که به خیر گذشته بود را اینطوری شنیدم با این گوش‌ها که سنسور دارند.

توی مملکتی که همه، همه، همه آنهایی که در راسند تلاش می‌کنند که هنر را از روی ضمیر ایرانی به هر نحوی پاک کنند، باید گوش‌هایت سنسور حساس به هنر داشته باشد. چشم‌ها هم و همه گیرنده‌های دیگر هم...

وقتی شنیدم باز مثل همیشه به خودم گفتم حتما اشتباه شده...مشکاتیان؟ بی خیال بابا ... حتما اشتباه شنیدم. مشکاتیان که توی آن کنسرت که با شهرام ناظری اجرا کردند؟ که نشسته بود وسط مجلس با سازش و یال و کوپالش و ساز می‌زد؟ به محمد گفتم شک ندارم که مشکاتیان خراسانی است، از یال و کوپالش معلوم است!

چه جالب اگر همین الان، همین الان الان، یک آدم کش، از هر نوعی‌اش، یک جای این دنیای خراب سرش را بگذارد زمین یا اینکه سرش را به جرم جنایت‌هایش بگذارند زمین. اینجا توی این مملکت زمین و زمان را به هم می‌دوزند. از اول و آخر بودنش را تبدیل به حماسه می‌کنند و به خورد من و شما می‌دهند. یک هفته انواع عزا و تکریم و اجرای انواع مراسم مرده‌پرستی را باید تحمل کنیم و بعد یک روز خودی خودمان، که اتفاقا هنرمند هم هست، حالا کوچک و بزرگش فرقی نمی‌کند، خبر نبودنش می‌شود برابر با افتادن دیگ مسی مادر حسن از دستش که اتفاقا خالی هم بود، اتفاق خاصی نیفتاد!

بعضی وقت‌ها هم باید از خودمان بپرسیم بین مشکاتیان‌ها و قیصر امینی‌پور‌ها چه فرقی هست؟

ما ملت هنرمندی هستیم ما ملت هنردوستی هستیم هر کس هنرمند نیست و هنردوست نیست و در میان ماست از ما نیست. ما مشکاتیان‌ها و بهاری‌ها و شنهنازها و یاحقی‌ها را می‌شناسیم. همانطور که شجریان‌ها و ناظری‌ها و چاکناواریان‌ها و همه همه همه بقیه را می‌شناسیم... و نقاش‌ها و خطاط‌ها و نوازنده‌ها و پیکره‌سازها و نگارگرها و همه کسانی که بار سنگین هنر را روی دوششان گذاشته‌اند. ما با همه آن‌ها آشناییم، دوستشان داریم. هنرمندانمان ما تا ابد زنده‌اند. در قلب ما در روح ما در گوش‌های ما در چشم‌ها، در رنگ‌ها و در نقش‌ها... همیشه زنده همیشه جاوید. با آن‌ها زندگی می‌کنیم. ما خوب می‌شناسیمشان. با آن‌ها نفس می‌کشیم. زنده‌ایم و برای دورتر شدنشان غصه‌دار.

*

طبق خبری که از طریق اس ام اس به من دادند، (این یعنی رسانه جمعی!) روز شنبه چهار مهرماه تشییع جنازه پرویز مشکاتیان هنرمند، نوازنده و آهنگساز ایرانی: مزار هنرمندان نیشابور. مراسم یادبود عصر همان روز در فرهنگسرای سیمرغ نیشابور برگزار خواهد شد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۰۲ساعت 12:30  توسط آرزو مودی   | 

گنجينه

بايد و بايد و بايد و حتما در مورد موزه آستان قدس بنويسم.

مطلب براي نوشتن زياد دارم، به شرط اينكه غول تنبلي دست از سرم بردارد.

بايد بايد بايد در مورد فرش‌هاي موزه آستان قدس بنويسم. در مورد گنجينه‌اي كه بر آب مي‌رود. در مورد ثروت بي‌حساب و كتاب و در مورد همه چيز ...

بايد بنويسم. در مورد گنجينه‌اي بر آب بنويسم.

*

اگر شما يك آدم خيلي پولدار باشيد، اما حساب مال و زندگي و اموالتان را نداشته باشيد و يك مباشر گيج و گول (به رعايت ادب چيز بهتري نگفتم!) هم داشته باشيد . مي‌دانيد چه اتفاقي مي‌افتد؟

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۸/۰۵/۲۵ساعت 11:4  توسط آرزو مودی   | 

دلهره

چند روز پیش با پدر و مادرش آمده بود. 

پدرش آخوند والامقامی بود که خارج از کشور منصب و قدرتی داشت و مثل همه آخوندهای دیگر طوری وانمود می‌کرد که انگار چه خبر است. مادرش خانم آراسته زیبایی بود که چشم‌های زیبایی داشت. زن آخوند بود اما ته آرایش بسیار محوی داشت که دلنشین بود. شاید چون زن یک آخوند بود، آرایش نادیدنی‌اش دلنشین می‌نمود. خودش و مادرش چادر پوشیده بودند؛ تنگ و سفت و سخت. 

پدرش یکی از این آخوندهای سرخ و سفید و تپل-مپلی بود که چشمان پرکاری دارند. از همان دسته آخوندها که روزگار شدیدا به کامشان است و همیشه خنده به لب دارند. از همان‌هایی که آنقدر سنگین و رنگین سلام می‌کنند که می‌ترسی الان سقف حجره روی سرت هوار بشود.

خانم‌ها اتاق من، آقایان اتاق حاج آقا... مثل همیشه.

آقای جعفری وقتی مجلس زنانه-مردانه می‌شود، حتی توی اتاق هم نمی‌آید. از همان دم در چای و میوه و ... می‌دهد و می‌رود. حیف نان که باشد، تحویل نمی‌گیرد؛ می‌رود و می‌آید.

دخترک ظریف و دلنشین و زیبا بود. زیبایی را از پدر سرخ و سفیدش به ارث برده بود. دلنشین بودن را از مادرش. سال دوم دانشگاه بود. طراحی فرش می‌خواند، اردکان یزد. پرانرژی و بااراده، مصمم هم فکر کنم بود.

از این قسم مراجعه کننده‌ها زیاد داریم. کسانی که در بازار دنبال راهنمایی می‌گردند و اهل بازار حواله‌شان می‌دهند سمت ما یا کسانی که دورادور حاج آقا را می‌شناسند و راه که گم می‌کنند، می‌آیند سمت حجره‌ای که حالا فقط یک آتلیه نقاشی غم گرفته است و نه حجره است و نه تجارتخانه.

حاج آقا هم همان اول کلام توی دلشان را خالی می‌کند و می‌فرستدشان اتاق من. شده‌ام آیینه عبرت که بقیه ببینند. شاید عبرت بگیرند.

خودشان با حرف‌ها و گفته‌ها ته دلشان را خالی می‌کنند. "فرش مرده، بازار خوابیده، ماه‌هاست یک قطعه فرش از این مملکت بیرون نرفته، هیچ کی دلسوز نیست، وقتتان را هدر می‌دهید. این رشته تمام شده و الخ" بعد هم اتاق من...

برادرش هم طراحی فرش خوانده بود. بعد تمام شدن درسش گفته بود حوصله نقش و نقطه ندارم. لابد چشمهایش را لازم داشته است. حالا هم به ضرب و زور نفوذ پدر جایی در آستان قدس برایش کار پیدا کرده بودند. شده بود کارمند آستان قدس.

دخترک هنوز درس می‌خواند. ترم 4 را تمام کرده بود. با اراده‌تر از برادرش به نظر می‌رسید. سراغ نرم افزارهای طراحی قالی را گرفت که اطلاعات دندان گیری نداشتم. اطلاعات خودش بیشتر بود. آدرس دادم از اهلش بپرسد. آدرس چند طراح مشهدی را خواست، دادم. از بازار فرش نپرسید. همان اول کار  آب پاکی را روی دستش ریخته بود. اما مادرش پرسید:

-"بعد این چهار سال چه کاره می‌شوند؟"

- طراح فرش

- به چه درد می‌خورد؟

-...

مادرش بدون حرف زدن من هم مایوس شده بود. پرسید اگر انصراف بدهد، چه؟ یا تغییر رشته؟ گفتم دو سال خوانده، ادامه بدهد بهتر است. اردکان آش دهانسوزی نیست. تغییر رشته که بدهد باز دردسر تطبیق واحد دارد و علافی زیاد. گفتم همین رشته که 2 سالش را خوانده ادامه بدهد، در کنارش مطالعه کند، کار کند. گرایشش را نه در دانشگاه که در عمل عوض کند. کار کند. برای یک طراح خوب همیشه کار هست.

مادرش گفت: " قبل دانشگاه نقاشی می‌کرده، بعد دانشگاه رهایش کرده"، بعدا برایم گفت نه خودش راضی بوده نه حاج آقا ... اما جفتشان ترسیده‌اند مخالفت کنند، سال دیگر دخترک هیچ جا قبول نشود زبانش هوار شود سرشان که شما نگذاشتید حالا ماندم خانه.

وقتی ایستاده بود تابلوهای نقاشی را تماشا می‌کرد، کفش‌هایش را تماشا می‌کردم. پاهای ظریفی داشت.

دو ساعتی بودند.

مادرش نگران بود. نگران بعدا، که کار نباشد، بیکار بماند.

حالا نباشد. چه اهمیتی داشت؟ مگر اولی بی‌کار مانده بود؟

*

کارمان شده مایوس کردن ملت.

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۰۵/۲۴ساعت 18:25  توسط آرزو مودی   | 

به یاد مهدی آذریزدی

به یادمهدی آذریزدی

هر وقت اسم کتاب "قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" بیاید، شک ندارم، تمام تنم مور مورش خواهد شد. یک حس شادی عمیق ته دلم پیدا می‌شود، بیدار می‌شود. اگر جایی، گوشه‌ای، کناری یکی از عکس‌های کتاب را ببینم، مثل کسی که معشوقش را تماشا می‌کند، از حال می‌روم! خوب این کتاب معشوق دوران کودکی‌ام بود.

دستی مرا می‌گیرد، می‌‌کشد و می‌برد ... تا چند سالگی؟ تا هیچ سالگی؟! تا وقتی یک دختر کوچولوی خیلی کوچولو بودم، تا آن وقت‌ها که خواندن و نوشتن نمی‌دانستم، اما نگاه کردن بلد بودم و بعدها که یاد گرفتم.

"قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" مثل خیلی از دیگر کتاب‌هایی که خوانده‌ام، توی کتابخانه بزرگ و پرو پیمان پدرم کشف شد. با آن جلدهای رنگ به رنگشان که کنار هم چیده شده بودند، چشمک می‌زدند و دلم را می‌بردند. من که آن موقع قدم فقط تا ردیف اول کتابخانه می‌رسید و آن‌ها خیلی دور بودند.

بیشتر کتاب‌های کتابخانه پدرم با کاغذ گراف جلد شده بودند. کاغذهایی که نازک بودند و رنگ اُکر تندی داشتند. آن وقت‌ها کتاب خواندن یک طور دیگر جرم بود و خیلی از کتاب‌هایی که خواندنشان جرم بود توی کتابخانه پدرم بود. پدر آن‌ها را جلد کرده بود و همگی شده بودند مثل هم.

"قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" جلد نشده بودند. با لباس خودشان توی ردیف بالایی قد به قد کنار هم ایستاده بودند. صورتی، آبی، قرمز، زرد، خوشرنگ، همگی بین آن کتاب‌های زمخت با آن لباس‌های خنثی و بدرنگ خوب به چشم می‌آمدند.

مولانای عزیز را در همان هیچ سالگی بین همین کتاب‌های ساده کوچک رنگی پیدا کردم، عطار بزرگ را هم، کلیله و دمنه را هم و سعدی را هم، پدرهمیشه سعدی می‌خواند، حالا هم می‌خواند، بوستانش را پدر خواند، گلستانش را مهدی آذریزدی.

چقدر قصه بلد بودم. بعدها وقتی بزرگ‌تر شدم، 8 یا 9 ساله که بودم، وقت‌هایی که مسئولیت دوبرادر کوچکترم با من بود، من به اندازه همه بزرگ‌ترهای فامیل قصه بلد بودم.

یکسال تولد یکی از بچه‌های فامیل دعوت شده بودم. پول نداشتیم کادو بخریم، یکی از "قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" را بردم و چقدر بغض کردم و چقدر غصه خوردم و چقدر شنیدم: "تو که هزار بار این کتاب رو خوندی، اجازه بده یک نفر دیگه هم بخونه، بعد وقتی پولدار شدم حتما دوباره برات می‌خرمش."

پدر عشق کتاب معلم من، هیچ وقت پولدار نشد. دست از کتاب خریدن، اما، برنداشت. آن یک جلد را که برده بودیم، دوباره نخرید. به جایش برایم کتاب‌های زیاد دیگری خرید. کتاب‌های زیادی دیگری که نخوانده بودم.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۵/۰۵ساعت 12:23  توسط آرزو مودی   | 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر