پشمینه بافت

چپ اندر قیچی!

پست‌های روشنفکری‌ام نمی‌آید. 8-7 تا مقاله زیر دستم دارم که هر کدامشان به نصفه رسیده و بعد خدا می‌داند چرا تمام نمی‌شود. دیروز در فاصله دو جلسه رفتم و اداره کار یک سرک طولانی کشیدم، چند تا سوال چپ اندر قیچی هم پرسیدم بعضی‌ها را جواب دادند بعضی‌ها را هم ندادند. چون فرصتم کم بود نتوانستم گیر سه پیچ بدهم. سوال‌هایم را جمع و جور می‌کنم و برمی‌گردم سر وقتشان. مخصوصا سر وقت اداره کار اتباع خارجی یا یک چیزی شبیه به این.

قرار است سه-چهارتا از این مقاله‌ها را تمام کنم، منظم و شیک و مرتب که دفعه بعد که آقای رئیس که دوست نزدیک حاج آقاست آمد، حاج آقا مخش را بزند برای مجله‌شان. چند وقتی است که با حاج آقای خیلی مهربان یک سلسله عملیات انتحاری شروع کردیم که خدا می‌داند کدامشان قرار است به نتیجه برسد.

در این یک سال و نیم که من و حاج آقا همدیگر را می‌شناسیم و هر روز به جز جمعه‌ها و روزهای تعطیل (که در نتیجه بازار فرش تعطیل است!) که همدیگر را می‌بینیم، ایشان گفتن جملاتی از این قبیل که فرش مرده، سرمایه گذاری برای فرش بیهوده است که کار فرش کردن به دردنخور است که فرش را رها کن که حیف تو نیست که عمر و جوانی‌ات حرام شد که فرش دیگر برای کسی نان و آب نمی‌شود، را ترک نکرده‌اند و مثل یک وظیفه روزی یک بار همه یا بخشی را یادآوری می‌کنند. هنوز نه من خسته شده‌ام و نه حاج آقا.

اینکه چرا همه اینقدر خسته و بی‌انگیزه و بی آرزو و رویا هستند را نمی‌‌فهمم. اما این را خوب فهمیدم که هر چند زبان حاج آقا این حرف‌ها رامثل یک ورد مدام تکرار می‌کند اما ذهن و خیالشان هنوز کاملن مایوس نشده. یکی از دلایلی که اینطور پر به پر من می‌گذارند همین است.

از آدم‌هایی که آرزو ندارند، می‌ترسم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ساعت 12:35  توسط آرزو مودی   |