پشمینه بافت

ثلث و صلح و صلاح و مصلحت...

دو جلسه است که می‌آید. با چادر تنگ و بسته... مقنعه سیاه... گرد قرص صورت... عینک هم... مقنعه چانه‌دار مشکی، چادر مشکی، بی هیچ آرایشی ... بی هیچ زیوری ... بی‌هیچ نشانه‌ای از هر ملاحت زنانه‌ای، مثل همه زن‌های دیگری از این دست. جلسه پیش هم بود. این جلسه هم. این بار کتاب خاک گرفته‌ای باخودش آورده بود. به استاد گفت این را برادرم به عنوان غنیمت جنگی از یک سنگر عراقی با خودش آورده... کتاب آموزش خط بود. خوشنویسی عربی... استاد گفت عرب‌ها به نستعلیق ما می‌گویند تعلیق... اصلش این نیست نستعلیق خطی است که زادگاهش ایران است که از ترکیب دو خط عربی نسخ و تعلیق به دست آمده ...

کتاب خاک گرفته بی جلد... صفحه اول پاره پاره... غنیمت جنگی است دیگر. کتاب را که نشان استاد می‌داد وقتی از برادر رزمنده‌اش می‌گفت و از غنیمت جنگی که یک کتاب بود، به سربازی فکر می‌کردم که در یک سنگر تمرین خط می‌کرد. آن سرباز چه دلی داشت؟ سربازی که در یک سنگر جنگی مشق خوشنویسی می‌کند، چطور آدمی می‌توانست باشد؟ عربی که خط نستعلیق را تعلیق می‌گوید و توی سنگرش زیر یک آسمان جنگ زده خط می‌نویسد، چه جمله‌ای را مشق می‌کند؟

جلسه پیش که آمد استاد از پدر پیرش پرسید که چرا در فلان جمع دوستانه پیرمردها حاضر نشده است. جواب داد که پدر هیچ حوصله سروصدا ندارد که بی‌قرار است و تاب ماندن در چنان جمعی را نداشته است؛ که حالش خوب نیست. استاد در جوابش گفت که جمع پیرمردها با جمع نوه‌ها و بچه‌ها فرق دارد و اینکه اگر می‌آمد حتما حالش بهتر می‌شد. دیدن چهار تا مثل خودت که هنوز سرپا هستند، زنده‌ات می‌کند و باز زن چادرپوش همان حرف خودش را زد و اصرار استاد که بیشتر شد زن اعتراف کرد اصلا به پیرمرد نگفته‌اند که نخواهد آن‌همه راه بیاید که آرامشش برهم نخورد و باز استاد رنجیده خاطر همان حرف‌ها را زد.

بچه که بودم چقدر از این آدم‌ها زیاد بودند. بزرگ‌تر که شدم تعدادشان کمتر شد. ما دورتر شدیم و آن‌ها هم دورتر و دورتر شدند. از آدم‌های قدیمی بریدیم. گاهی هم آدم‌های قدیمی از چهره‌های جدیدشان بریدند، شاید هم از چهره‌های قدیمشان و آدم‌های دیگری شدند که دیگر نه چادر سیاه می‌پوشیدند و نه چارقد سیاه سر می‌کردند و کسی هم چارقد سیاهش را زیر گردنش با سنجاق سفت و محکم نمی‌بست، به جایش مقنعه آمده بود که هم بی‌چانه‌ داشت و همچانه‌دار. هم راحت‌تر بود و هم ایمن‌تر و سنجاق به گلوی کسی نمی‌رفت و آن‌هایی که هنوز به چارقدهایشان اعتقاد داشتند، مقنعه چانه‌دار می‌پوشیدند.

*

مجبورم اعتراف کنم خیلی وقت پیش آنطور نگاهشان می‌کردم که کسی که محترم است را نگاه می‌کنیم. برایم عجیب بود که چطور می‌شود کسی بتواند خودش را اینطور لای اینهمه پارچه بپیچد و همه جایش را تنگ و قایم ببندد و نفسش بند نیاید و تابستان و زمستان هم برایش فرقی نداشته باشد. شاید هم از نظمشان خوشم می‌آمد. آخر اینطور قرص و قایم چادر و روسری و مقنعه پوشیدن باعث می‌شد هیچ موهایشان دیده نشود. همیشه مرتب باشند. منظم و آراسته به نظر بیایند. مدام نخواهد یک طرف از موهایی که توی صورتشان ولنگار شده‌ را بکشانند زیر مقنعه یا روسری. یا اینکه مدام پدری وقت کتاب خواندن یادآوری کند که موهایشان را جمع کنند! یا مثلا کسی جایی جلویشان را نمی‌گرفت که خانم موهایت را تو کن! اینطوری لااقل همیشه ایمن بودند. همیشه همه چیز روی سرشان یک جا بند بود. خیلی که می‌خواستند چیزی را جابه‌جا کنند کمی از چادرشان بود که جلوتر می‌کشیدندش که عقب‌تر رفته بود. من همیشه با مقنعه‌ای که می‌پوشیدم با روسری‌هایی که روی سرم بند نمی‌شدند، با هر چیزی که روی سرم بندش می‌کردند که موهایم را بپوشاند، مشکل داشتم. هر بار هر گرهی را که می‌بستم می‌گفتم همین الان است که دیگر نفسم در نیاید. گره شل هم که می‌شد روسری‌ام برای خودش تاب می‌خورد. مقنعه مدرسه‌ همیشه یا آنقدر گشاد بود که دم به دقیقه دفتر می‌خواستندم و تنها وقتی از سرتقصیراتم می‌گذشتنند که پدرم یا معلم بودن خودش را یاد آوری می‌کرد یا آن نمره آخر توی کارنامه که معدل بود، یا مثل سال اول دانشگاه آنقدر تنگ بود که نمی‌توانستم نفس بکشم و آخرش اگر ملیحه به دادم نمی‌رسید و به منیره نمی‌گفت که حاضر است مقنعه را برایم گشاد کند، دست از سرش برنمی‌داشتم.

شاید هم وقتی می‌دیدم کسی خودش را آنطور لای آنهمه پارچه می‌پیچد باور می‌کردم که حتما باید اعتقادی باشد که کسی بتواند آن طاقه‌های بی‌انتهای پارچه را روی سر و دست و پا تحمل کند و صدایش هم در نیاید و اعتماد به نفسش هم خوب باشد. فکر کنم این دومی برای من مهم‌تر از آن اولی بود. من هیچ وقت نتوانستم به چیزی اینچنین معتقد باشم که آنچنان خودم را در بندش کنم. هیچ وقت به هیچ چیزی آنقدر وابسته و مقید نبودم که بودن و نبودش برایم خللی باشد. آن وقت آن‌ها آنقدر به دینشان و باورشان و مذهبشان اعتقاد داشتند که برایش آدم هم می‌کشتند و به خودشان هم افتخار می‌کردند. (این را البته آن وقت‌ها نمی‌گفتم الان می‌گویم.) آن وقت‌ها فکر می‌کردم ایمان داشتن چه چیز سختی است که می‌تواند کسی را اینطور مرتب کند و روی یک خط راست بی هیچ انحرافی نگاهش دارد.

*

سه تایند. یکی زنی که حرفش را زدم، یکی دختری که ثلث می‌نویسد و از همان اول آمده و امروز که ورقه حضور و غیابش را جا گذاشته بود، مانده بود به پیرمرد نازنین بگوید: آقا اجازه ما کاغذ حضور و غیابمان را نیاورده‌ایم. (که نصفش را همینطور گفت.) استاد هم با خنده کهنسالش نگاهش کند و من رد نگاه استاد را بخوانم که دخترک من صاحب هیچ اجازه‌ای نیستم و بودن و نبودن آن برگه برایم نه سندی است و همه مشق‌ها را که باشی یا نباشی من همه خانه‌ها را امضا می‌کنم. (وقتی مشقش را برد که استاد ببیند اول کیف سنگینی که زیر چادر به دوش داشت را روی شانه جابه‌جا کرد و بعد دفتر و دستک خط خطی شده‌اش را برداشت. با همه آن مجموعه رفت که مشق بگیرد، حتی با آن کیف که از جابه‌جا شدنش بر می‌آمد باید سنگین باشد.)

سومی هم تازه وارد است. همین امروز آمد. آمده بود مشق نسخ کند یا ثلث... فکر کنم ثلث بود. با همان چادر و مقنعه چانه‌دار همانطور تنگ و قایم، سفت و سخت. آنقدر هم عجله داشت که سه بار حرف را استاد گفت و او نشنید و باز کار خودش را کرد.

*

اگر قدیم‌ها بود حتما با یک کدامشان دوست می‌شدم. حتی شده حتما سر صحبت ساده‌ای را باز می‌کردم. مخصوصا حالا که در آن اکثریت سه نفری من در اقلیت قرار گرفته‌ام و حوصله‌ام وقت انتظاری که برای نوبت مشقم می‌کشم، سر می‌رود. اما الان دیگر این کار را نمی‌کنم و دورترین فاصله‌ها را نسبت به هر کدامشان انتخاب می‌کنم. می‌ترسم بفهمند که من از آن‌ها می‌ترسم. می‌ترسم وقت همصبحتی با هر کدامشان دستم را ببرم سمت روسری روی سرم، می‌ترسم از سه گوشی پشت روسری که کوتاه بیاید و موهای بلند پشت سرم را ببینند و معصیت کنند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۴ساعت 12:11  توسط آرزو مودی   |