پشمینه بافت

بعضی چیزها بارها و بارها تکرار می‌شوند چه بخواهیم، چه نخواهیم.


یک خاطره غمگینی دارم از دو یا سه واحد درس زبان عمومی که در دانشگاه دوره کارشناسی پاس کردم. کتابی که خواندیم کتاب زبان عمومی بود و حتی نسخه
visual Art هم نبود. یک کتاب بیخودی سنگین با متن سنگین و سوال‌های سنگینی که خدا می‌داند چطور و از کجا طرح شده‌اند و چه کسانی بر طرح آن‌ها نظارت داشته‌اند و هنوز هم دارند. از آن دسته کتاب‌هایی است که فقط اذیت می‌کنند و خواندنشان در نهایت به یادگرفتن چیزی ختم نمی‌شود. دو روز در هفته –به گمانم- خود کلاس با استادش بود و یک جلسه لابراتوآر زبان با استاد دیگری -احتمالا- که من اصلا نرفتم چون حوصله نداشتم و به نظرم چیزی بود در اندازه لابراتوآرهای زبان دبیرستان که صرف کلیدر خواندن کرده بودمشان و دیگر کتاب کلیدری هم نبود که بهانه لابراتوآر زبان رفتن باشد پس از خیر چند نمره‌اش گذشتم، خودم را خلاص کردم و اصلا لابراتوآر زبان را نرفتم.  

دروس عمومی برای این تعریف شده‌اند که عمر مفید دانشجویی آدم را به باد بدهند! و به باد دهندگی وقتی دلخراش‌تر می‌شود که استاد درس عمومی حضور و غیاب کند و استاد درس زبان انگلیسی حضور و غیاب می‌کرد و نمی‌شد که بلای لابراتوآر را سر خود کلاس هم بیاورم. اصلا فکر نکنید کلاس مفیدی بود و من از آن می‌گذشتم. کلاس بد، استاد بد، دانشجویان از همه بدتر. بیش از هشتاد درصد حاضرین کلاس حتی قادر به روخوانی ساده از روی متن انگلیسی نبودند. دو روز در هفته کلاس زبان، بعدازظهرهای غمگینی بودند که فقط به چک کردن ساعت می‌گذشت؛ حتی نمی‌شد نقاشی کشید یا کتاب خواند چون استاد علاقه داشت که مچ دانشجویان بی‌حواس را بگیرد.

غمگینی خاطره من از کلاس زبان مذکور نه استادش بود، نه بعدازظهرهای ساکت و تاریک ساختمان جدید کلاس‌های مهندسی که هر کدام قد کل دانشکده هنر طول و عرض داشتند و نه حتی کتابی که نمی‌توانستم بفهمم چرا شش یا هفت سال زبان انگلیسی خواندنم به فهم آن قد نمی‌داد. غمگینی خاطره‌ام و مشکلی که با کتاب و این درس داشتم این بود که سر کلاس دانشجویانی بودند که از پس یک روخوانی ساده برنمی‌آمدند یعنی چیزی بیش از هشتاد درصد کلاس که وقت روخوانی درس نفس هم نمی‌کشیدند مبادا استاد متوجه حضورشان بشود اما وقت پاسخ دادن به سوالاتی که بعد از هر متن در کتاب پرسیده شده بودند نه تنها غیب نمی‌شدند که داوطلب هم حتی می‌شدند.

سوال‌ها سخت بودند، زیاد بودند و پاسخ دادن به آن‌ همه سوال حتی کار یک هفته کار مداوم هم نبود. زمان می‌‌برد و دست آخر هم نتیجه چندان دلچسبی حاصل نمی‌شد یا حداقل برای من حاصل نمی‌شد. به معنی واقعی کلمه در طول هفته با آن سوال‌ها سروکله می‌زدم و به نتیجه نمی‌رسیدم. (که البته از جایی به بعد دیگر سروکله هم نزدم و همه چیز را به معجزه و مدد الهی واگذار کردم.) حتی دیده شد که پاسخی که من به سوال می‌دادم با پاسخی که استاد یا دانشجویان دیگر به همان سوال می‌دادند تفاوت‌های بسیاری داشت و دو گروه مقابل و مخصوصا استاد زیر بار نمی‌رفتند و من مطمئن بودم که پاسخ من صحیح و پاسخ آن‌ها غلط است اما چاره‌ای جز پذیرش نظر جمع نبود و نداشتم. نمی‌توانستم به آن‌همه سوال جواب بدهم؛ جدای از زیادی سوال‌ها، سوال‌ها سخت بودند و غیر حرفه‌ای و غیر اصولی طرح شده بودند و بیشتر به درد مردم‌آزاری می‌خوردند تا چیز یاد گرفتن و همین بود که از خیر زبان خواندن به آن شکل و با آن مشقت فراوان گذشتم اما سوال اصلی همچنان در ذهنم باقی مانده بود که چطور بقیه از پس این سوال‌ها برمی‌آیند و من نمی‌توانم.

چطور برمی‌آمدند؟ به سادگی...

مدت‌ها بین من، کتاب زبان، سوال‌های متن و دانشجویانی که به سادگی آب خوردن به همان سوال‌ها پاسخ می‌دادند اما از پس یک روخوانی ساده برنمی‌آمدند جنگ بود و تقریبا تا پایان ترم هم ادامه پیدا کرد و تنها در جلسه‌های آخر بود که کاملا اتفاقی متوجه شدم کتابی یا جزوه‌ای هست به اسم "حل تمرین" که سوال‌های سخت کتاب زبان را دانه به دانه جواب داده بود و دانشجویان و حتی خود استاد زبان از روی جزوه مذکور میانبر می‌زدند.


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۷ساعت 13:11  توسط آرزو مودی   |