پشمینه بافت

رونوشت به نماینده محترم کلیسای محترم ارامنه در اصفهان!

چشمان زن سیاه بود، چشمانش را سیاه کرده بود؛ با سرمه؟ خط چشم؟ خط لب؟ خط دور چشم پهن بود. دور به دور چشم سیاه بود، سیاهی پخش شده بود. زن پیر بود، چروک بود، دو چشم درشت داشت یا شاید خط سیاه باعث می‌شد تنها چشم‌ها را ببینم که درشت می‌نمودند و سفیدی‌شان به چشم می‌زد. روسری به سر داشت که گره نداشت. علی جواهر کلام در کتابش نوشته بود [نزدیک به صد سال پیش] در اصفهان فقط زن‌های ارمنی با روی باز در شهر رفت‌وآمد می‌کردند. زن لهجه داشت از آن نوع که اگر تندتر حرف بزنند دیگر لحنشان فارسی نخواهد بود و می‌روی ارمنستان.

جوانک تازه‌کار دانشکده نوشته است: "نماینده کلیسای ارامنه اصفهان" محترم را هم جایی در آن وسط جای داده است. زن جمله را با لحن "چه غلط‌ها" می‌خواند. زن می‌خواهد برایش توضیح بدهم تماشای قبرستان ارامنه (ذهنم می‌گوید با آن حصارهای سبز فلزی بلند سخت) برای یک مسلمان چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد. زن نمی‌گوید مسلمان، ذهن من مسلمان را از میان کلمات زن با اعمال زور و خشونت بیرون می‌کشد. کلمه خودش را قایم کرده است اما در نهایت جلو می‌آید. یاد آن استادمان می‌افتم که وقت پرسیدن سوال‌های بی‌سروته ما به سختی نفس صاف می‌کرد و شاید در دل به خودش می‌گفت: شجاع باش! خودم را در همان حالت می‌بینم. سعی می‌کنم آرام باشم و از الگوی استاد پیروی کنم. نفسم را صاف می‌کنم و بی‌آنکه به چشمان زن نگاه کنم چیزهایی را می‌گویم که دلم خوشحال است که یاسمن آنجا نیست. به جای زن برج ناقوس را تماشا می‌کنم و جملاتی را که یک هفته است به خاطر سپرده‌ام تحویل زن بلیت فروشی می‌دهم که چشمان سیاه و نگاهی پیروز دارد. مکث می‌کنم و با تردید زن را نگاه می‌کنم. منتظرم چیزی در صورت زن باشد که این معنا را بدهد که زن دنبال حرف را نخواهد گرفت اما نمی‌یابمش و زن دنبال حرف را می‌گیرد و من نفس می‌کشم و سعی می‌کنم آرام باشم و جمله‌های مرحله دوم را تحویل می‌دهم. زن همچنان قانع نشده است. می‌زنم به صحرای کربلا، صحرای کربلا جای بسیار خوبی است و جواب می‌دهد و در صورت چروکیده زن دیگر چیزی نیست که به دنبال بحث باشد.

می‌رود روی موج ارمنستان و به رسم همه آدم‌های دوزبانه این مملکت وقت رفتن روی موج ارمنستان فریاد می‌کشد و چیزی را به مخاطبی نامرئی می‌گوید و مخاطب نامرئی ناگهان ظاهر می‌شود. مردی است پنجاه ساله با سری کچل که با همان داد آدم‌های دوزبانه به زن پاسخ می‌دهد و می‌رود.

زن را تماشا می‌کنم که بلیت می‌شمرد و به نماینده گروهی می‌دهد که آمده‌اند برای تماشای کلیسا؛ می‌شود سی‌هزارتومان یا چیزی در این حدود. هم زمان که پول را تحویل می‌گیرد، چیزی را در پاکتی فرومی‌کند که برایش تنگ است، به من نگاه می‌کند که دست‌هایم را درون جیب‌های ژاکتم نگه داشته‌ام و سعی می‌کنم آرام باشم و او را تماشا می‌کنم. از گوشه چشم نگاهم را دنبال می‌کند و پوزخندزنان می‌پرسد: "این کارها؟ این تحقیق‌ها؟ پایان‌نامه‌ها؟ به چه دردی می‌خورد؟ خیلی‌ها مثل شما می‌آیند از همین چیزها می‌خواهند و ما هم اجازه نمی‌دهیم." یک نئونازی بی تربیتی در دلم با صدای محمد یک حرف‌های بدی می‌زند و من صاف زن را نگاه می‌کنم و شک ندارم که اخم کرده‌ام. دلم می‌خواهد به زن بگویم این یک قلم را بگذار بروم و بزرگ‌ترم را بیاورم تا جوابت را بدهد، احتمالا همین حالا، دیوار به دیوارتان آن بالا، نشسته است. نئونازی ذهنم می‌پرسد آیا آن موقع زن فلانش را خواهد داشت که این سوال را تکرار کند یا خیر؟ و من این بار پوزخند می‌زنم و به نئونازی ذهنم یک چیزهایی می‌گویم.

مرد پنجاه ساله که رفته است با مرد جوان خوش‌قیافه‌ای، شاید خوش‌قیافه‌تر از همه مردهای ارمنی جوانی که در این چند سال در اصفهان دیده‌ام، باز می‌گردد. مرد جوان لباس مرتبی پوشیده است. یقه کتش را تماشا می‌کنم که چه خوش دوخت است و مارک لباسش را روی لبه آستینش می‌بینم. ذهنم حساب می‌کند چیزی که به تن کرده است بیش از بودجه یک کارمند ساده معمولی یک کلیسای تنها در یک شهر اسلامی است. چیزی را با زبان خودشان فریاد می‌کشند و مرد جوان توضیح می‌دهد که نامه باید از ارشاد باشد و نامه دانشگاه به درد نمی‌خورد. من زره خاردار پوشیده‌ام به مرد حمله می‌کنم: نگهبان قبرستان گفت که نامه از دانشگاه کافیست. مرد پاسخ می‌دهد که نگهبان قبرستان چیزی نمی‌داند و باید نامه از ارشاد باشد. صبح پاییزی سردی است و من تا یک متر بالاتر از سرم داغ شده‌ام. مرد نامه به دست و گوشی در دست در حالیکه که شماره‌ای را می‌گیرد و غر می‌زند که این را قبول نمی‌کنند، می‌رود.

*

"این را قبول نمی‌کنند." مرد جوان که باز می‌گردد، می‌گوید و نامه را برمی‌گرداند. محوطه کلیسا خالی و بزرگ و محصور است. قبلش به مرد پنجاه ساله که سعی دارد با فارسی بدون داد زدن به من توضیح بدهد کسی که از ارشاد نامه داشته باشد به قبرها بی‌احترامی نمی‌کند و این رسم کار است و نامه باید باشد، گفته‌ام حکایت شما حکایت آن‌هایی است که گفته‌اند برو کلاه بیاور اما رفته‌اند و کلاه را با سر آورده‌اند.


برچسب‌ها: ارامنه, قبرستان, سنگ قبر
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۰۹/۱۵ساعت 22:11  توسط آرزو مودی   |