پشمینه بافت

کارهایی که در نبود پدرانمان انجام میدهیم!

زمستان پارسال درست اوج برف‌ریزهای عجیب زمستانی اصفهان که واقعا بعد از سه سال زندگی در اصفهان پدیده نادری بود، ناگهان تصمیم به خانه داشتن گرفتیم و ناگهان خانه داشتیم و ناگهان جابه‌جا شدیم و ناگهان اثاث کشی کردیم و موکت شستیم و دیوار رنگ کردیم و وارد خانه جدیدی شدیم که حداقل دوماه قبل از ما خالی مانده بود و کاملا سرد و یخ‌زده بود. بخاری را روز اول فرشید آورد و نصب کرد و چک کرد و مطمئن شد و رفت و ما تنها دو تماشاچی باحال بودیم که فقط تماشا کردیم و بس. امسال البته شرایط تغییر کرد و فرشید نبود و روی آب بود که بیاید و بخاری را نصب کند. ناگهان سرما نشست به تن یاسمن و سرما خورد و کم‌کم به آخر مهرماه نزدیک می‌شدیم و حتی اگر نمی‌خواستیم باور کنیم پاییز داشت به نیمه نزدیک می‌شد و باید بخاری را دوباره علم می‌کردیم. دو روزی دست-دست کردیم و گفتیم حالا فرشید هفته بعد می‌آید و بخاری را نصب می‌کند. بعد دیدیم خیر شاید فرشید نیامد، شاید همچنان روی آب ماند و سرما همچنان بود و در نهایت به این نتیجه رسیدیم کاری است که باید خودمان انجامش بدهیم و نمی‌شود به امید کس دیگری بمانیم که اصولا امید چندانی به آدم بدقولی مثل فرشید نیست. لوله‌ها را که حسابی از نم زیرزمین زنگ زده بودند بیرون کشیدم و بخاری را از راهرو و شستیم و تمیز کردیم. برای پایین آوردن و نصب دوباره پرده‌ها صندلی بلند را از آقای نقاش قرض گرفته بودیم؛ از صندلی بلند آقای نقاش و قد بلند یاسمن برای نصب و جااندازی لوله‌ها استفاده کردیم و برای جا انداختن انتهای دیگر لوله مقداری زور زدیم و انرژی مصرف کردیم و جا افتاد. کار نهایی اتصال به گاز شهری بود و روشن کردن بخاری. شلنگ و بست و پیچ‌گوشتی لازم بود و صرف مقدار دیگری انرژی که شلنگ جا افتاد و بست بسته شد و تمام. دفعه اول –قبل از روشن کردن بخاری- یاسمن گاز و اتصالات را چک کرد و گازدادگی مشاهده نشد. بخاری را روشن کردیم و کمی که گاز سوخت یاسمن دوباره کف به دست اتصالات گاز را چک کرد و اولین نشانه‌هایی که دفعه قبل دیده نشده بودند، مشاهده شدند: حباب‌ که به این معنا بود که گازی هست که بیرون می‌زند. بخاری را خاموش کردیم و شیر گاز را بستیم و نشستیم به امید فرشید که هفته آینده می‌آید و آن شب درست و حسابی خزیدیم زیر پتو. صبح روز بعد بابک از راه دور به یاسمن گفته بود که احتمالا بست را زیادی محکم بسته‌ایم و شلنگ سوراخ شده است و سر شلنگ را ببریم و شلنگ را کمی گرم کنیم که ساده‌تر جا بیفتد. شلنگ چنان قرص و محکم جا افتاده بود که با خواهش و التماس در  نیامد و با فشار و کشش و کوشش فراوان درآمد که حاصل زخمی است که هنوز روی استخوان برآمده انگشت اشاره دست راستم هست و لبخند می‌زند. شلنگ را بریدیم و گرم کردیم و جا افتاد. دوباره آزمون کف و دوباره حبابی بود که بیرون می‌زد و می‌گفت سلام یاسمن خانم! دوباره بخاری را خاموش کردیم و شیر گاز را بستیم و باز نشستیم به انتظار فرشید و هفته آینده. روز بعد دست به دامن بابا شدیم. پیشنهاد استفاده از نوار تفلون بود که نداشتیم و از چسب برق استفاده کردیم و دور لوله را چسب زدیم و شلنگ را گرم کردیم و جا انداختیم و بست را بستیم و بخاری را روشن نکردیم و همان اول رفتیم سراغ آزمون کف. نشسته بودم روی تخت و یاسمن را تماشا می‌کردم که کف به دست نشسته بود روبه‌روی شیر گاز و منتظر بود. گفتم اگر این بار حباب بدهد گریه خواهم کرد که یاسمن گفت گریه کن! باز هم حباب‌ها بودند؛ درست از همان نقطه همیشگی به نوبت در یک صف بیرون می‌آمدند و به ما سلام می‌کردند و با صدایی که شنیده نمی‌شد می‌ترکیدند و محو می‌شدند. کس دیگری برای مشورت وجود نداشت. عقل خودمان را قاضی کردیم و اول به این نتیجه رسیدیم که شاید اصلا حباب‌ها –به قول دکتر پاکزاد آن روز که آن متن از کتاب کوماراسوآمی (؟) را می‌خواندیم- inherent شلنگ و لوله و بخاری باشند. قرار شد شیر گاز را ببندیم و صبر کنیم و دوباره کف بزنیم و اگر دوباره حباب‌ها بیرون آمدند پس احتمالا inherent این مجموعه بودند و مشکلی نداشت و می‌توانستیم بخاری را روشن کنیم اما پاسخ منفی بود. شیر بسته از آزمون کف سربلند بیرون آمد و حبابی در کار نبود و تا شیر را باز کردیم حباب‌ها آمدند و گفتند سلام!

در همه آزمون و خطاهایی که از پیش برده بودیم و شلنگ را بریده بودیم و نوار چسب را به جای نوار تفلون استفاده کرده بودیم و غیره و غیره و غیره و مجموعه شیر و شلنگ و بخاری همچنان باعث شرمندگی ما شده بود، گاز از یک نقطه مشخص خارج شده بود و تنها پاسخی که با این شرایط و تغییرات و تلاش‌ها باقی می‌ماند این بود که مشکل از شلنگ نیست و هر چه هست از لوله گاز است که بود. (افتخار این کشف به یاسمن رسید.) شلنگ سوراخ نبود بلکه لوله گاز سوراخ شده بود و گاز نه از شلنگ یا از نقطه اتصال شلنگ و لوله که از خود لوله خارج می‌شد. دوباره دست به دامان چسب برق سیاه شدیم و کل مجموعه را چسب‌مال کردیم و دوتایی کف به دست چشم به لوله دوختیم و به انتظار نشستم و بله پاسخ منفی بود و دیگر هیچ خبری از حباب‌ها نبود و این بار چسب سربلندمان کرد.

 

پینوشت: آن هفته کلا هفته سربلندی فنی ما دو تا بود. مغزی شیر مخلوط آشپزخانه را عوض کردیم که آب سرد نداشتیم. آقای همراه قرار بود آچار فرانسه بیاورد که نیاورد و من از شرکت آچار لوله‌ای را کشیدم و آوردم که اگر هم وزن من نبود، چندان سبک‌تر هم نبود! و بعد هم همان را کشیدم و پس بردم برای صاحبش. کولر شستیم و تمیز کردیم و جمعش کردیم برای تابستان داغ سال بعد که با این تغییر فصل ناگهانی انگار خاطره‌ای است که هرگز نبوده است. پرده شستیم و نصب کردیم که خودش اصلا ماجرایی است که باز آقای همراه قرار بود چهارپایه بیاورد که نیاورد و دست هیچ‌کداممان به آن بالا نمی‌رسید و به همین بهانه بالاخره تصمیم گرفتیم با آقای نقاش دوست بشویم آن هم فقط به خاطره چهارپایه بلندتری که احتمالا می‌توانست داشته باشد که داشت و در و پیکر خانه را عایق‌بندی نیم‌بندی کردیم که شاید زمستان امسال با ما مهربان‌تر باشد.


برچسب‌ها: زمستان, ماجرای ما و بخاری
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۶ساعت 8:14  توسط آرزو مودی   |