خیلی وقت پیش شرحی میخواندم در مورد یکی از زبانشناسها؟ تاریخدانها؟ مورخین تاریخ هنر؟ که الان دقیقاً یادم نیست چه کسی بود. به نظرم زبان شناسی بود آلمانی یا انگلیسی... شاید هم ویل دورانت بود... شاید دومزیل... شاید هم کس دیگری... اینها مهم نیست. در آن متن آمده بود که این آقای پژوهشگر شبهای بمباران برلین یا لندن (فرقی ندارد کدامیک بود) در زیرزمین پناهگاه یا پناهگاه زیرزمینی (باز هم فرقی نمیکند)، زیر نور شمع مینشسته و اطلاعاتش را جمعآوری و دست چین میکرده است و فلان کار خیلی بزرگش حاصل آن کارهایی است که در آن سالهای اوج بدبختی و مصیبت اروپا زیر نور شمع، در زیرزمینی تاریک و نمور و یخ انجام داده است در حالیکه بیرون عدهای روانی همه چیز را بمباران میکردند و قصد داشتند نام آدمیزاد را هم پاک کنند.
من تاریخ زیاد میخوانم چون هم مجبورم و هم سالهاست که با یک مورخ زندگی میکنم، معاشرت میکنم و صبح تا شب گیس همدیگر را میکشیم؛ اگرچه حوزههای کاریمان زمین تا آسمان با هم فرق دارد اما وجه مشترکشان تاریخ است.
تاریخ چیزهای خوبی دارد که به ما میآموزد متوهم نباشیم و دهانمان را در مورد چیزهایی که نمیدانیم چیست ببندیم. بهار خانم هم البته در عرض دو سال این کار را خوب یادمان داد ولی همه بهار خانم ندارند ولی کتاب تاریخ همه جا هست.
***
دوستم پژوهشگر و نویسنده و کتابخوان و ادیب وارستهای است که از همسرش جدا شده و زن حاصل سالها و سالها قلم زدنش را به توبره کشیده و برده است و دوستم هر دو ماه یکبار یک سکه بهار آزادی را دو دستی تقدیم یک بیمار روانی منهدم میکند که زندگی و جوانیاش را به باد داده است و همچنان به باد میدهد. این دوستم الان عصبانی است و غمگین است و نمیشود با او حرف زد چون یکی از آن سکههای کوفتی را باید همین ماه بپردازد. بالا و پایین شدن قیمت دلار و سکه زندگیاش را طوفانی کرده است و حالا که دوباره قصد تجدید فراش دارد این وضعیت پیچیدهتر و ناگوارتر هم شده است چون در همین ماه کوفتی و در همین وضعیت بغرنج باید عروسی هم بگیرد آن هم با جیب خالی.
همین دوست پژوهشگرم را دیشب خسته و ویران از بین کتابهایش بیرون کشیدم و با هم گریه کردیم. تمام روز را کار کرده بود و آنقدر سیگار کشیده بود که حتی دیوارهای خانهاش بوی گند سیگار گرفته بود، از زور سیگارهایی که دود کرده بود لبهایش سفید شده بود اما در نهایت تمام روز را کار کرده بود و نوشته بود و یک کتاب پانصد صفحهای را آماده کرده بود که داد دستم برای ویراستاری نهائی که ویرایش کنم و دست کم ظرف دو ماه آینده تحویلش بدهم. دوستم آدم منظم مفیدی است که ننشسته بود جلوی تی وی و آن ماهواره کوفتی کانالها را بالا و پایین کند. از سر کار که آمده بود نشسته بود و آخرین بخشهای کتاب بیست و پنجمش را کامل کرده بود و البته از زور غصه آنقدر سیگار کشیده بود که تبدیل شده بود به یک انسان دودزده دود گرفته دودی!
***
آدمهای زیادی در این مملکت بیماریها و سرطانهای غمانگیزی دارند و بالا و پایین شدن قیمت دلار میتواند به قیمت زندگیشان تمام شود چون دارو نیست و اگر هست ارتباط مستقیمی با قیمت دلار دارد و ممکن است فردا دیگر نتوانند آن داروها را بخرند. من در تمام این نوسانها به آنها و عزیزانشان فکر میکردم اما دیشب سرم را که روی بالش گذاشتم خوابم برد چون روزم چهارونیم صبح شروع میشود که اگر نشود به هیچ کاری نمیرسم و تمام شب کابوس دارو و درد و مرض دیدم.
باقی مثالها را شما بهتر میدانید، بهتر از من.
***
دوستی از من خواسته بودند در مورد تجارت و اقتصاد فرش در صدوپنجاه سال گذشته بنویسم. این کار پژوهشی بزرگی است که یک دانشجوی اقتصاد یا اقتصاددان فرش (واقعاً چرا یک چنین تخصصی نداریم؟) احتمالاً بتواند به خوبی آن را انجام بدهد. احتمالاً یک دانشجوی تاریخ هم از پس انجام چنین کاری بربیاید اما کاری که در نهایت انجام بدهد تحلیل تاریخی ماجرا و نه اقتصادی و پولی و بازاریاش خواهد بود. من هم نمیتوانم. من در مورد فرشها هزاران هزاران هزاران گفته و نگفته دارم اما در مورد اقتصاد و بازار خیر. نه درس اقتصاد خواندهام و نه اقتصاد میدانم و از پول و بازار و تجارت هم غیر از آنچه دیگران گفتهاند و من گاه به گاهی خواندهام، چیز دیگری نمیدانم. مدت کوتاه چندسالهای در بازار فرش کار کردم که حاصلش شد چاپ کتاب بلوچ که مدتها و مدتها کنج کتابخانه مانده بود و اگر آقای تاجر خوش نام و صاحب نام معتبر در آن دم و دستگاه نبود، حتماً هنوز کتابم خاک میخورد.
***
امیدوارم شما توانسته باشید این تکه پارهها که نوشتم را سر هم کنید.
من ترجیح میدهم همان پژوهشگر سطر اول باشم و زیر بمباران هم که شده همان یک کار که خوب بلدم را درست انجام بدهم. آن دوست پژوهشگرم هم اگر باشم بد نیست. شاید بد نباشد از این به بعد یاد بگیریم همین کار را انجام بدهیم؛ همان یک کار که خوب بلدیم را خوب انجام بدهیم. سوای اینکه به بعضی باید گفت اصلاً بیایید یک کاری هم در زندگی انجام بدهید.
پینوشت: یکی از دوستان هم آن پشت اعلام کردند تاریخ خواندن از آدم یک ملعون عوضی بی احساس میُسازد. دوستم عصبانی است ولی باور بفرمائید راست میگوید. شما هم بخوانید. اضطرابتان را در این وقتها کمتر میکند. دست کم همگی با هم تبدیل میشویم به یک عده ملعون واقعی که دست کم چشمانش باز است و با چشمان خودشان دنیای اطرافشان را میبینند.