آقا جان شازده
کتاب را از زبان شازدههای قجری نوشتهاند. کسانی گفتهاند و کسی نوشته و جمع کرده و من چند شب گذشته بین حرفهایشان به دنبال مرگ و مردن و آیینهای مربوط به آن میگشتم که نبود. هر چه بود حرفهای تکراری کهنه نخنما قجری بود که زن چنین بود و چنان بود و کل کتاب چیزهایی بود که جدید نبود و کتاب را نخوانده میدانستمشان.
بخشی بود که یکی از زنها از این گفته بود که به بچگیشان یاد داده بودند که به قبر مسیحیها و یهودیها سنگ بیندازند یا تف کنند یا حتی بشاشند و شرح هنرنمایی داده بود که این هم چیز عجیب و جدیدی نبود و قبلا هم خوانده بودم و این چند وقت هم مدام درگیرشان بودم. چیزی که از دیشب آزارم میدهد توهین به قبر کسی که از مذهب تو نیست، نیست که اگر جایمان عوض بشود همه این شرح فتوحات وارونه میشوند (و از همین جا و پیشاپیش دست من روی شانه همه آنهایی که الان میخواهند بیایند بنویسند بقیه همه خوب ما مسلمانها همه بد!) بلکه نفس این کار است: آدمی بوده که از مذهب دیگری بوده که شبیه تو نبوده و حالا مرده، تمام شده، نیست، رفته، وجود ندارد... این کارها و رفتارها در نظر این آدمها چه چیزی یا چیزهایی را تغییر خواهد داد؟ برای آدمی که دیگر نیست و دنیایی دیگر نیست، چه چیزی تغییر خواهد کرد؟
"آقاجان شازده" اسم کتاب است.