کمی دور از فرش: نمایشگاه سفال و آبگینه
با سحر رفتیم نمایشگاه سفال و آبگینه...
تمام دیشب بعد اینکه از نمایشگاه آمدیم خانه به این فکر میکردم از کجا خبردار شدم که چنین نمایشگاهی برگزار میشود؟ کلاس که نرفته بودم جای دیگری مثلا توی بازار که از این خبرها نیست، پس از کجا؟ بعد یک عالمه سوزاندن فسفر متوجه شدم آن روز که از خیابان راهنمایی رد میشدم، روی در مغازهای تبلیغش را چسبانده بودند.
خیابان کوهسنگی، کوهسنگی 17، پلاک 16 نگارخانه رضوان. البته شما الان باید از اسمش کاملا متوجه بشوید که این نگارخانه متعلق به آستان قدس عزیزم! است. اعتراف میکنم که خودم نمیدانستم و تازه متوجه شدم که همه جا هم به عنوان خوش خبری اعلام میکنم! تا دیروز هم آنجا نرفته بودم و دیروز اولین باری بود که میرفتم.
اهل نمایشگاه رفتن نیستم. مگر اینکه نمایشگاهش چقدر تحفه باشد یا اینکه یک پایه برای اینجور کارها از آسمان برسد که زورکی من را ببرد.
البته در دوران گوهربار و عزیز دانشجویی از این کارها میکردم. آن هم به صدقه سری گالری دانشکده که هم سمعی بصری بود هم گالری هم آتلیه هم کلاس آوارهها بود. (*آوارهها دستهای از دانشجویان دانشکده بودند که استاد برایشان کلاس گذاشته بود اما با آموزش هماهنگ نکرده بود یا اینکه هماهنگ کرده بود و آموزش یادش رفته بود که برنامه کلاسها رادرست ببندد و دقیقه نود همه یادشان میآمد که چه بکنیم چه نکنیم؟ و همیشه سمعی بصری و نگارخانه و گالری و الخ بود که به درد آوارهها برسد و اگر تعداد آوارهها از یک دسته بیشتر بود، هرگروه که زورش بیشتر بود میرفت سمعی بصری و بقیه بیزورها میماندند توی حیاط! و یکبار که ما در مقام بیزورها قرار گرفته بودیم کلاس اقتصاد فرشمان را توی حیاط برگزار کردیم.)
آن موقعها نمایشگاههایی که برگزار میشد، اصولا یا پایان نامه نقاشیها بود یا صنایع دستی ها و به ندرت نمایشگاهی غیر این دو.
خلاصه اینکه به ضرورت تشکیل هر از چندگاه کلاسی در آتلیه دانشکده تا قبل آمدن استاد کل نمایشگاه را یک دیدی میزدیم.
یعنی میدانید من از این نمایشگاه رفتن همیشه بدم میآمد. یک طوری بود. یک عده میایستادند همان دم در، مثلا برگزار کننده نمایشگاه و دوستانش، بعد هرکسی را که وارد آتلیه میشد براندازش میکردند بعد سردرگوش همدیگر میبردند. شاید هم عمدی در کار نبود و فقط من حساس شده بودم اما همیشه احساس میکردم وارد شدن به آنجا برایم برابر با گذشتن از پل صراط است. هیچ وقت نمیرفتم که ببینم. اگر هم میرفتم وقتی بود که کسی نبود یا آتلیه تعطیل بود که خودم میرفتم و کلید میگرفتم و برقها را روشن میکردم و دیدی میزدم و میآمدم بیرون. تازه این مورد هم یکی دو بار بیشتر اتفاق نیفتاد که آن هم کار دیگری داشتم و میخواستم دنبال چیزی که جا گذاشته بودم بگردم یا کاری شبیه به این. از کل نمایشگاههایی که توی دانشکده دیدم، فقط یک نمایشگاه بود که واقعا واقعا چشمم را گرفت و واقعا از دیدنش لذت بردم. نمایشگاه پایان نامه یکی از فارغالتحصیلان گروه نقاشی بود. فکر کنم طرف زابلی بود چون توی نقاشیهایش مردم منطقهاش را نشان داده بود. هم نوع نگاهش هم شکل ارائه و کارش تحسینم را برانگیخت. کارهایش واقعا زیبا بود. متاسفانه اسمش خاطرم نیست. یعنی اصلا اسمش را نپرسیدم! که حالا یادم باشد.
این چند وقت بعد مشهد آمدن هم آنقدر در فکر بازار و کارکردن بودم که کلا شکل همه اتفاقات دور و اطرافم تغییرکرده بود و چند نمایشگاهی که مشهد رفته بودم، یکی نمایشگاه کارهای استاد ترمهچی مرحوم بود و دو سه تا نمایشگاه گروهی که آنها را هم گذری توی جهاددانشگاهی دیده بودم و بعدش هم کلا ارتباطم را با هر چی جامعه هنرمندی و به قول بعضیها فرهیختگی قطع کردم. البته عمدی در کار نبود. اینطور شد.
تعداد نمایشگاههایی که این اواخر برگزار شدهاند، (یا من خبر دارم که برگزار شده و میشوند) به طرز قابل ملاحظهای زیاد شده و امیدوارم به همین اندازه سطح کارشان هم بالاتر برود و دلیل زیاد شدن نمایشگاهها فقط کم شدن سختگیریها نباشد. (که البته ممکن است دلیل زیاد شدنش واقعا کم شدن سختگیری نباشد!)
خلاصه اینهمه نوشتم که بنویسم دیروز با سحر – خواهر جان- رفتیم نمایشگاه گروهی. آبگینه که کار خانم مریم وفایی؟ (مطمئن نیستم اسمشان درست یادم مانده باشد.) و آقای محمد نوری بود و سفال که بعد رفتن دیدم کارهای احسان عزیزی است. آقای احسان عزیزی را از دانشکده میشناسم. البته یادم نیامد که ورودی چه سالی بود ولی میدانستم که صنایع دستی خوانده است و آن موقعها فکر کنم دوستش حامد امانی بود و فقط این دو نفر را از روی همدیگر و اسمشان و اینکه بعضی وقتها با رضا طاهری میپریدند میشناختم و بس.
آبگینهاش بد نبود. اینکه میگویم بد نبود یعنی اینکه من زیاد آبگینه ندیدهام و خوب کار را نمیشناسم. ولی هر چیز که بود، کلا کارشان دو دسته بود، دسته اول کارهایی که بهتر بودند و دیدنشان آدم را به چند بار قدم زدن وا میداشت و دسته دوم که بیشتر شبیه خمیربازی بچهها بود و چشمان من را که همیشه طرفدار کارهای تمیز و ظریف و دست اول بودهام راضی نکرد. گفتم که قضاوت من اصلا ملاک نیست. ولی تا همین اندازه که هنرشناسم و تا به حال اگر توی واقعیت کار قوی ندیدهام آنقدر موزه رفتهام و آنقدر کتاب خواندهام و کارهای رنگ به رنگ از پشت صفحات کاغذی کتابها و صفحات مجازی اینترنت دیدهام که چندان هم قضاوتم بیراه نباشد. شاید بشود گفت که کارهای دسته دوم گونهای تجربه اندوزی خام بود که چندان به دل (دلم) نچسبید.


کارهای دسته اول همه یک طرح و رنگ داشتند و شکلشان با هم فرق میکرد و در اندازههای مختلف بودند. همه سیاه رنگ بودند و گلهای سفید داشتند و وسط گلها خال قرمز بود. نمونهاش را هم میتوانید در این عکس ببینید.

در مورد این گروه هم قضاوت نمیکنم همین اندازه که بگویم بهتر از دسته اول بودند کافی است. البته الان که عکسها را دوباره دیدم، بهتر است بگویم کارها را به سه دسته تقسیم کنیم بهتر است. دسته سوم کارهای تلفیقی بودند یعنی حاصل کنار هم نشینی فلز و آبگینه بودند. در میان کارهای این دسته میشد کارهایی را یافت که ردپای دیدی هنری در آنها قویتر باشد. مانند این بسم الله که بسی از آن خوشم آمد یا مثلا این کار که خوب بود.


و اما بخش سفال...

تصور من از سفال همان چیزهایی است که همدان دیدم و بعضا گناباد و توی موزههای تبریز و همدان کنار اکباتان ... یا چیزهایی که توی کلپورگان دیده بودم. البته این حرفم به این معنی نیست که با سفال بیگانهام و سفال را نمیشناسم ولی خوب با این سبک کار با این زمختی عجیب و غریبش چندان آشنا نیستم. من همیشه دوست دارم کار ظرافت روح هنرمندش را نشان بدهد. یعنی معتقدم کارهایی که هنوز در رده تجربه و کارآموزی هستند به سختی در رده یک ارائه هنری به معنای یک تابلو یا دست ساخته قرار میگیرند. هر چند یک هنرمند در تمام عمرش مشغول تجربه اندوزی است و اگر هنرمندی از وادی تجربه اندوزی خارج بشود دیگر هنرمند نیست و گندآبی است که هیچ رقم نمیشود آن را تحمل کرد. یعنی اگر بخواهم یک مصداق ملموستر بیاورم. مثلا فرقی را در نظر بگیرید که میان اتودها و اسکیسهایی است که یک نقاش از موضوعش تهیه میکند با تابلویی که دست آخر با توجه به اتودها و برداشتهایش کشیده است.
و من فکر میکنم کارهای سفال دوست سفالگرمان در رده همان اسکیسها و اتودهاست و هنوز مانده است تا کاری پخته و چشمنواز از این دوستمان ببینیم. نمونه کارهای سفال را هم از این زاویه دور در این عکس ببینید.
کیفیت پایین عکس مربوط به اشکال دوربین موبایل است. قصد نداشتم عکس بگیرم و قصد نداشتم گزارش بنویسم. عکس ها را سحر گرفت بعد که آمدم خانه وسوسه شدم که گزارشش را هم بنویسم و بگذارم که شما هم ببینید.
خلاصه این بود حاصل اولین تجربه بازگشت دوباره به عالم هنر و هنرمندها و تجربه اندوزیهایش. امیدوارم گزارشهای بعدی و تماشاهای بعدی هم کارشناسانهتر و هم دقیقتر باشد.
راستی از 5 تا 10 اردیبهشت در همان نگارخانه رضوان در همان آدرسی که آن بالا نوشتهام نمایشگاه آبرنگ آقای احسان قاسمیان برگزار میشود. اعلانش را دیروز توی نگارخانه دیدم. اگر مثل من عشق آبرنگ هستید، حتما بروید تماشا... نرفتید هم میتوانید منتظر خبرگزاری من از آن نمایشگاه باشید.