شانه به سر
خود عكس خيلي خوشرنگ بود، در اثر اسكن شدن به اين روز افتاد.
با تشكر از يك كتابي (اسمش خاطرم نيست.)
خود عكس خيلي خوشرنگ بود، در اثر اسكن شدن به اين روز افتاد.
با تشكر از يك كتابي (اسمش خاطرم نيست.)
نمایشگاه فرش تهران
یکم تا هفتم مهر ماه 1388 (همیشه شهریور ماه برگزار میشده امسال به علت همزمان شدن با ماه رمضان و اینکه همیشه ما موظفیم در مقابل همه چیز کوتاه بیاییم و کنار بکشیم، برگزاری نمایشگاه به اول مهرماه منتقل شده است.)
نمایشگاه نمیروم. (تا اطلاع ثانوی نمیروم. ممکن است فردا شال و کلاه کنم و پس فردا تهران باشم. به هر صورت زمان نمایشگاه یک هفته است.)
مهمترین خبر این است که حاج آقاهای خیلی مهربان به همراه دوستان بسیار مهمشان تشریف بردهاند نمایشگاه! (باور کنید این خبر خیلی مهمی است ولی بنا به هزار معذوریت از توضیح مستقیم دلیل اهمیت آن معذورم اما اگر کمی دقت داشته باشید، حتما دلیلش را خواهید خواند.)
آستان قدس هم در این نمایشگاه افتخار داده و غرفه تشکیل دادهاند. (برای نمایشگاه مشهد، آستان قدس شرط کرده بود که اگر قول بدهند پول غرفه را نگیرند و مفت حساب کنند، شرکت میکنند. مسئولین نمایشگاه قبول نکردند و آستان قدس هم شرکت نکرد. (به جان حاج آقاهای خیلی مهربان این عین حقیقت است، چون خودم توی آن جلسه نشسته بودم.) لابد برای نمایشگاه تهران، دل تهرانیهای بیخبر از همه جا به رحم آمده و به آستان قدسیهای خیلی بیپول! یا تخفیف بسیار کلانی دادهاند یا اینکه برای رضای خدا یک غرفه مفت و مجانی تقدیم برادران آستان قدس کردهاند.
سرشب حاج آقاهای خیلی مهربان که با یک عنوان کاملا رسمی (و نه به عنوان یک تاجر) برای شرکت در نمایشگاه با دوستان تشریف بردهاند تهران ددر! زنگ زدند، (مطمئن باشید ایشان برای رضای خدا از این کارها نمیکنند.) و فرمودند که صبح وقت افتتاحیه هر چه تلاش کردیم موبایل شما راه نداد که زنگ بزنیم و بگوییم که خبری نیست، بس که شلوغ بود. اگر دوست دارید تشریف بیاورید ولی آش دهانسوزی نیست. یعنی خبری نیست. فرش که مرده ... (اگر یک روزی بتوانم "فرش که مرده" را از دهان حاج آقاهای خیلی مهربان بیندازم، به هزار فقیر غذا خواهم داد. قسم میخورم!)
برای نمایشگاه مشهد غرفهداران عزیز چنان زیرآبی از شرکت کنندگان خارجی زدند که عملا تا آخر وقت نمایشگاه ما رسما چشممان به رخسار یک غرفهدار خارجی روشن نشد که نشد (حیوونی کبک فکر میکند اگر سرش را بکند توی برف کسی نمیبیندش!). امشب که تلویزیون داشت خبر نمایشگاه تهران را میخواند با وضوح به اسم شرکت کنندگان خارجی اشاره کرد. جان مادرتان شما که دسترسی به تهران و نمایشگاه تهران دارید، غرفه خارجیها را هم تماشا کنید. گناه دارند. برای مشهد که زیرآبشان زده شد. حداقل توی تهران دو نفر بروند تماشایشان کنند، دلشان نسوزد.
قربان دستتان یک آماری هم از تماشا کنندگان خارجی (توجه کنید نگفتم خریداران خارجی) بگیرید، خبرش را به من هم بدهید. فکر نمیکنم چندان کار سختی بود. اگر انگشت کم آوردید میتوانید از انگشتهای صاحب غرفهها هم استفاده کنید. (لطفا در وقت تماشای بازدیدکنندگان خارجی حواستان به پاکستانیها و افغانیها و چینیها و دوستان هم باشد. (هر چه باشد آنها هم خارجی حساب میشوند.) خیلی عکاسهای خوبی هستند. خود فرشها که سنگین هستند، طرح فرشها را با موبایلهایشان میبرند. هم سبکتر است هم بیخرجتر (خرج؟! بخوانید مفت)
حاج آقاهای خیلی مهربان معتقدند نمایشگاهی که تاجر نرود و عدل نبندد، نمایشگاه نیست و باید درش را گل گرفت. نمایشگاه اصفهان در هر غرفهای که رفتیم با همین جمله ته دلمان را خالی کردند. (نمایشگاه مشهد را خودم تنها رفتم و حاج آقا نبودند.) نمایشگاه اصفهان کیفیت کار بالا بود ولی یک دانه تاجر هم در آن سه روزی که من شاهد نمایشگاه بودم، نبود که خرید کند، عدل بستن پیشکش. (توجه بفرمایید که خرید کردن تاجر با آدم معمولی فرق میکند و از شش کیلومتری قابل تشخیص است. اگر کمی باهوش باشید!)، اگر توی نمایشگاه تهران چشمتان به تاجری افتاد که عدل میبست و فرش میخرید و خوشحال هم بود حتما اسمش را بپرسید. محض اطلاع دوستان نگران به ما هم خبر بدهید.
افتتاحیه نمایشگاه فرش را نبودم. ولی برای صاف و صوف! کردن بعضی سوتیهای دوستان شاید تهران هم رفتیم نمایشگاه هم. (ببخشید که بعضی جاها اجبارا برای مخاطب خاص مینویسم) اگر دوستان سفارشی، وصیتی، چیزی داشتند به دیده منت.
یک مطلب بی (یا با!) ربط: یکی از دوستان تعریف میکرد: سال گذشته جلسهای به مناسبت هفته صنایع دستی برگزار میشد که دست اندرکاران فرش اعم از تاجر و فروشنده و کارشناس و طراح و خلاصه همه کس که کارش ربط به فرش داشت را هم دعوت کرده بودیم. وقتی داشتیم پشت پاکت دعوت نامهها اسم مدعوین را از روی یک لیست از پیش تعیین شده مینوشتیم، آقای "ب" با اصرار فراوان سعی داشت از دعوت آقای "الف" به عنوان یکی از سخنرانان جلوگیری کند. مدام هم میگفت: "چرا اینو دعوتش میکنید. خودم هستم."
آقای الف استاد دانشگاه و کارشناس فرش است. آدم باسوادی که تولیدکننده و تاجر نیست، اما آدمی است که به اندازه خودش فرش را، موقعیتش را و بحرانش را میشناسد.
آقای ب یکی از تجار قدیمی است که هم پول دارد و هم قدرت. (آنقدر که میتوانسته واقعا از حضور آقای "الف" حتی شده با زبان و خواهش جلوگیری کند.) ایشان فرش را کفن کرده سرگورش قرآن خوان هم گذاشته.
و آخر اینکه خواهش میکنم تشریف ببرید نمایشگاه فرش، قول میدهم ضرر نکنید.
نمایشگاه به همگی خوش بگذرد!
همیشه وقتی خبر از میان ما رفتن هنرمندی را جایی میشنوم یا میخوانم بیبروبرگرد به خودم میگویم عجب شوخی لوسی! عجب خبرنویس حواس پرتی! اسم طرف را اشتباه نوشته... بابا اینکه تو میگویی فلانی است، هنرمند است ها ... هنرمندها که نمیمیرند. اشتباه اسم را نوشتی. اشتباه اسم را خواندم. همیشه همینطور است. استثنا هم ندارد.
هیچ وقت خبر مرگ هیچ هنرمندی را باور نکردم. هیچ وقت در ذهنم نگنجیده که یک هنرمند میمیرد، چون نمیتواند بمیرد، پس نمیمیرد.
این بار هم یک خبر را به بیاهمیتترین شکلی از تلویزیون ایران شنیدم. مجری جوری خبر را خواند که مثلا خوانده باشد: دیگ مسی مادر حس نامی از دستش افتاد. اتفاقا دیگ مسی خالی هم بود. پس چیز خاصی نبود. گفتم شما هم بدانید! مجری تلویزیون خبر رفتن یک هنرمند را اینطوری خواند. به همین بیاهمیتی...
تلویزیون نگاه نمیکنم. هیچ وقت نگاه نکردم. تازگیها سعی میکنم که علاوه بر ندیدن نشنوم. اما این خبر بیاهمیت را شنیدم. گوشهایم گیرندههایی دارند که درمقابل هنر و هنرمند –هرجا که باشد، هر کس که باشد، از هر ملیتی که باشد- واکنش نشان میدهند. شما بخوانید سنسور. گوشهایم سنسور هنرمند دارند. اسم مشکاتیان را و خبر بیاهمیت افتادن دیگ مادرحسن که به خیر گذشته بود را اینطوری شنیدم با این گوشها که سنسور دارند.
توی مملکتی که همه، همه، همه آنهایی که در راسند تلاش میکنند که هنر را از روی ضمیر ایرانی به هر نحوی پاک کنند، باید گوشهایت سنسور حساس به هنر داشته باشد. چشمها هم و همه گیرندههای دیگر هم...
وقتی شنیدم باز مثل همیشه به خودم گفتم حتما اشتباه شده...مشکاتیان؟ بی خیال بابا ... حتما اشتباه شنیدم. مشکاتیان که توی آن کنسرت که با شهرام ناظری اجرا کردند؟ که نشسته بود وسط مجلس با سازش و یال و کوپالش و ساز میزد؟ به محمد گفتم شک ندارم که مشکاتیان خراسانی است، از یال و کوپالش معلوم است!
چه جالب اگر همین الان، همین الان الان، یک آدم کش، از هر نوعیاش، یک جای این دنیای خراب سرش را بگذارد زمین یا اینکه سرش را به جرم جنایتهایش بگذارند زمین. اینجا توی این مملکت زمین و زمان را به هم میدوزند. از اول و آخر بودنش را تبدیل به حماسه میکنند و به خورد من و شما میدهند. یک هفته انواع عزا و تکریم و اجرای انواع مراسم مردهپرستی را باید تحمل کنیم و بعد یک روز خودی خودمان، که اتفاقا هنرمند هم هست، حالا کوچک و بزرگش فرقی نمیکند، خبر نبودنش میشود برابر با افتادن دیگ مسی مادر حسن از دستش که اتفاقا خالی هم بود، اتفاق خاصی نیفتاد!
بعضی وقتها هم باید از خودمان بپرسیم بین مشکاتیانها و قیصر امینیپورها چه فرقی هست؟
ما ملت هنرمندی هستیم ما ملت هنردوستی هستیم هر کس هنرمند نیست و هنردوست نیست و در میان ماست از ما نیست. ما مشکاتیانها و بهاریها و شنهنازها و یاحقیها را میشناسیم. همانطور که شجریانها و ناظریها و چاکناواریانها و همه همه همه بقیه را میشناسیم... و نقاشها و خطاطها و نوازندهها و پیکرهسازها و نگارگرها و همه کسانی که بار سنگین هنر را روی دوششان گذاشتهاند. ما با همه آنها آشناییم، دوستشان داریم. هنرمندانمان ما تا ابد زندهاند. در قلب ما در روح ما در گوشهای ما در چشمها، در رنگها و در نقشها... همیشه زنده همیشه جاوید. با آنها زندگی میکنیم. ما خوب میشناسیمشان. با آنها نفس میکشیم. زندهایم و برای دورتر شدنشان غصهدار.
*
طبق خبری که از طریق اس ام اس به من دادند، (این یعنی رسانه جمعی!) روز شنبه چهار مهرماه تشییع جنازه پرویز مشکاتیان هنرمند، نوازنده و آهنگساز ایرانی: مزار هنرمندان نیشابور. مراسم یادبود عصر همان روز در فرهنگسرای سیمرغ نیشابور برگزار خواهد شد.