استحاله باید همین باشد (؟!)
باید اسمش را بگذارم تضاد وانفسا*!
وقتهایی که قوانین همیشگی نقض میشود نتیجهی مستقیمش سردرگمی است. درست همین جاست که میفهمم چه بد است که اجازه دادهام قالبها در بربگیرندم. تن به این اسارت و استحاله دادم و خوشم که قدرت پیشگویی دارم. قدرت پیشگویی در کار نیست. حتی به این معنی هم نیست که برای رویارویی با موقعیتهای پیشبینی نشده از پیش آمادهام. فقط بدین معناست که کارها و روابط و واکنشهایم را در قالب خاصی جای دادهام و همیشه مکانیکی و ماشینوار بر اساس یک سری مشخصههای از پیش تعیین شده واکنش نشان میدهم. اگر فلان شد پس فلان معنای خاص را دارد پس باید آنطور عمل کرد یا اینکه اگر چنان شد فلان معنا را میدهد و باید اینطور رفتار کرد.
فکر کنم به همین میگویند استحاله!
و وقتی که فلان رفتار دیگر همان معنای همیشگی را نداشته باشد، چه چیزی باقی میماند؟ سردرگمی.
جالبترش اینجاست که میدانم گرفتار چنین حالتی شدهام و قوانین از پیش اثبات شدهی قبل از این در این حالت خاص (حداقل) جواب نمیدهد، اما باز هم سفت و سخت همان رفتارهای همیشگی را چسبیده و ول کن هم نیستم.
* نمیدانم وانفسا واقعا به چه معناست! لغت بهتری در کار نبود.
کارهای قبل از ایران و بعد از ایران مهسا وحدت را که با هم مقایسه میکنم میبینم چه ظلمی میشود به هنرمندی که درون ایران مجبور است نفس بکشد و کار بکند. فکر کنم هنرمند امروز ایران در همان وضعیتی قرار گرفته که هنرمندان روس در طول دورهی حکومت کمونیستی گیر کرده بودند. هنری که میبایست یک هدف یک قالب و یک بیان مشخص داشته باشد.
زمانی میرسد که ببینیم دست حاکم لطف کرده و سایهی مقدسش را از روی سر هنرمند برداشته است؟
یک چیز دیگری هم هست. وقتی پای مقایسه به میان میآید میبینیم (میبینم) که این شرایط استحاله در زمانهای دیگری در مکانهای دیگری هم شاید با شدت بیشتری حضور داشته، اما هیچ کدام از نتایجی که به بار آمده به بدی و وخامت اوضاع هنر در ایران نیست و همینجاست که میبینم نمیشود مطلق نظر داد و شاید باید باور داشت که هنرمند ایرانی بیش از سایهی مقدس مقصر است.
زیاد دیدم و خواندم که خیلیها از تمایل شدیدشان به هنر و کار کردن در فلان شاخهی خاص هنری نوشته و حرف زدهاند و اتفاقا همهی این آدمها در رشته و شاخهی دیگری فعالیت میکنند. نمونهی روشن و مشخصش را توی فامیل خودمان داریم. 8 – 9 سال از عمر گرانبها را صرف چیزی کرد (و اتفاقا چه اصراری هم داشت که به کاری که میکرد افتخار کند) و بعد حالا برگشته سرخانهی اولش. یعنی همان چیزی که بایست از اول میبود، میشد که نشد و حالا دست و پا میزند که بشود.
یک دروغ بزرگی به خورد ایرانیها داده شده... شاید تا دورهی مشخصی دروغ نبوده بلکه واقعیتی بوده بندهی شرایط تحمیلی حاکم مقدس به هر شکل. اما از یک جایی به بعد باز پای همان استحاله (؟) در میان است. یعنی باور اشتباهی که آنقدر تکرار شده که هر چند دیگر هیچ اعتباری ندارد، اما همه هنوز باورش دارند و بر همان اساس رفتار میکنند.
هنرمند را از همهی حقوق مسلم و خیلی پیش پا افتاده محروم میدانند در صورتی که واقعا دیگر اینطور نیست.
* * * * * * * * *
آیا واقعا من به عنوان هنرمند و من به عنوان انسان ایرانی خودم را وادار نکردم تابع شرایطی باشم که قالبها به من تحمیل میکنند؟
فکر میکنم گاهی هالهی مقدس هم بدش نیاید تغییری رخ بدهد هر چند اندک هر چند جزئی تا اندک زمان بیشتری برای نفس کشیدنش باقی بماند؛ اما استحاله مانع میشود. در این حالت شاید استحاله درست نباشد، مسخ درستتر باشد. کاش خودمان هم کلمه داشتیم برای اینطور چیزها...