پشمینه بافت

عکس ببینیم!


Galerie Arabesque

Ali Aydin

Andrea Aranov

Stella Krieger

Rudolf Smend

Ron Hort

Peter Papp

Mehmet Cetinkaya






باقی عکسها را اینجا ببیند.
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ساعت 11:28  توسط آرزو مودی   | 

باد ما را با خود خواهد برد.

امروز چهل‌وچهارمین سال‌روز درگذشت فروغ فرخزاد است. در روز و شبی چنین عجیب که نفس‌ها در سینه زنجیر است، این شعر شهره‌ی او شاید کمی آرامش ببخشد؛ شعری که انگار هم‌امروز آن را سروده است.

در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی ست

گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه‌ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه‌ای
و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد
و زمین دارد
باز می‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست

ای سراپایت سبز
دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لب‌های عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد


این مطلب عینا از وبلاگ خوابگرد برداشته شده است.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ساعت 6:41  توسط آرزو مودی   | 

گبه




گبه لری، ایران، حدودا 1900 میلادی
218×128 سانتی متر
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۱۹ساعت 12:46  توسط آرزو مودی   | 

بخشایش


بخشایش


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۱۱/۰۸ساعت 12:59  توسط آرزو مودی   | 

شده گاهی برگشته‌ام و معنای یک کلمه‌ی عادی، کلمه‌ای که سال‌ها استفاده کرده‌ام و استفاده کرده‌ایم را گشتم و توی لغتنامه پیدا کرده‌ام و بعد مجبور شدم به معنایی که دارد فکر کنم.

دارم ترجمه می‌کنم. معنای جمله توی ذهنم شکل گرفته و می‌خواهم تبدیلش کنم به فارسی. باید بگردم و بهترین کلمه را پیدا کنم. در چنین مواقعی همیشه یک سری کلمه دم دستند. کلمات ساده و سرراستی که یا با تمرین یا به مرور زمان جایی درون ذهنم جای گرفته‌اند. یک کدامشان می‌نشیند و همان جایی که خالی مانده را پر می‌کند. شاید حتی کلمه‌ی خوبی باشد، جای خالی را خوب پر کند. جمله را بسازد؛ جمله را بسازم و بعد جمله را بخوانم و ببینم همان کلمه درست همان کلمه که خوب و مناسب سرجایش نشسته چقدر برایم بیگانه است. یک لحظه با همه چیز بیگانه می‌شوم. انگار هیچ وقت پیش از آن، آن کلمه‌ی خاص را ندیده‌ام. انگار حتی هیچ وقت به فارسی صحبت نکرده‌ام. کلمه غریبه می‌شود.  

شده ایستاده‌ام پای قفسه لغتنامه‌ها یا نشسته‌ام روی صندوقچه مادرجان که کنار همان اتاقی گذاشته‌اند که قفسه‌های لغتنامه‌ها را میخ کرده‌ایم به دیوارش که سنگینی لغتنامه‌ها لنگر نیندازد و قفسه میان اتاق واژگون نشود و مثل بیگانه‌ها کلمه را تماشا کرده‌ام. معنایش را خوانده‌ام و به چیزی که خوانده‌ام شک کرده‌ام. شاید حتی کلمه و معنایش را نشان پدرم یا محمد داده و چیزی پرسیده باشم. مثلا پرسیده‌ام احتمالا این کلمه در زبان عرف، زبان زمان حال ما، یعنی بعد سی سال بعد از معین معنای دیگری ندارد و حتما پدرم یا محمد گیج نگاهم کرده‌اند یا توضیحی داده‌اند و همین. معنی و واژه و همه چیز برگشته سرجایش و کم‌کم یخ زدگی ذهنم باز شده و یا باز نشده و کلمه‌ای را به کار برده‌ام که معنای یخ‌زده‌ای برایم داشته است.

حالت دومی هم هست: یک صبح دلپذیر یا یک عصر سرخوش، یک شبی، یک وقتی، لحظه‌ای نشسته‌ایم، ایستاده‌ایم، راه می‌رویم دو تایی، سه تایی؛ من و مثلا محمد یا من و امین یا من و یک دوست قدیمی در مورد چیزی حرف می‌زنیم. بعد یک جایی طرف مقابل حرفی می‌زند، کلمه‌ای به کار می‌برد، شاید حتی جمله‌ای را به مضمون نقل می‌کند و در همان جمله‌اش کلمه‌ای را استفاده می‌کند و من درست از همان کلمه به بعد را دیگر نمی‌شنوم، کلمه توی ذهنم یخ می‌زند، بیگانه می‌شود. همه چیز بیگانه می‌شود.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۷ساعت 19:35  توسط آرزو مودی   |