تماشا
منبع عکس خاطرم نیست.
حرفی برای گفتن ندارم. اگر هم دارم ذهنم آنقدر شلوغ شده که نمیدانم هر کلمه را کجا گذاشتهام. اما چون عادت دارم مناسبتها را اینجا نگه دارم باید چیزی بگویم: چیزی!
رفتن هیچ وقت مرا نترسانده است. رفتن هیچ وقت مرا نخواهد ترساند. دلبستگی خاصی به جای خاصی ندارم که بخواهم از نبودن در آن جای خاص نگران بشوم. خانوادهام را در قلبم با خودم جابهجا میکنم و آنکه اسمش مگوست هر جا برود و هر جا که زندگی کند، همانجا شهر من است و آن شهر را دوست خواهم داشت.
ساعت دوازده امروز تقریبا میتوانستم ادعا کنم که همه کارهای بایدی که در لیست بودند را انجام دادهام جز دو کار که آنها را هم گذاشتهام برای بعد.
از نگاه کردن به ساک بزرگ آبی رنگی که تنومندانه کنار دیوار ایستاده است و لبخند میزند و شاید سوت میزند و شاید در دلش آواز میخواند،میترسم. از فکر کردن به اینکه باید آن را از کجا تا کجا دنبال خودم بکشم و بعد باز از کجا ببرم تا کجا و بعد باز از کجا تا کجا وحشت میکنم. و این کجا تا کجا باید ده بار ادامه پیدا کند تا شاید دست آخر به مقصد برسم. آن هم شاید. همه اسباب و وسایل غیر ضروری را کنار گذاشتم اما باز هم یک ساک بزرگ، یک کوله پشتی و یک پاکت بزرگ ماند روی دستم. حالا که فکرش را میکنم میبینم زمانی به بارکشی عادت داشتم، همیشه دو ساک، یک تخته شاسی، یک کیف، گاهی یک تابلوی نقاشی، گاهی چند پاکت، شاید یک صندوق، یک کارتن و خرت و پرتهایی از این دست اعضای ثابت سفرم بودند و من صبورانه آنها را به دنبال خودم از این شهر به آن شهر میکشاندم، اما حالا به نظر میرسد از آن زمان خیلی گذشته است.
دیروز یک آن کسی در ذهنم گفت: دلم برای خیابانهای این شهر تنگ خواهد شد. کسی چه میداند شاید همین حالا هم شده باشد. هر چند مطمئنم شهرها بهانهاند. دلمان برای آدمهایی که در آن شهرها جایشان میگذاریم تنگ میشود.
برای من هم هیجان دارد. نمیگویم هیچ حسی ندارم. اما نمیشود درست همین جا بایستی و بعد آن بازی همیشگی "اگر زودتر اتفاق افتاده بود چی میشد؟" را نکنی. درستش اینجاست که اینطور بگویم که خاصیت اینجا بودن همین است که در این لحظه آدم مدام به خودش یادآوری کند که اگر شش سال پیش این اتفاق افتاده بود من الان کجا بودم؟ واقعا کجا بودم؟ یعنی واقعا قصد داشتم جای خاصی بروم؟ اگر الان هیچ جا نیستم به این معناست که آن موقع قصد نداشتم هیچ جای خاصی باشم که الان هیچ جای خاصی نیستم؟ دارم فکر میکنم که اگر شش سال پیش این موضوع رخ داده بود من الان کجا بودم؟ اولینش همین که الان دیگر از بیخ و بن تمام شده بود و دیگر من هنوز اول راهش نبودم. دومش اینکه قطعا زندگی مرتبتری داشتم و خیلی خوشبخت بودم و فلان بود و چنان بود. آیا قطعا میشود اینها را گفت؟ چرا نمیشود؟ بودن در انتهای این خط میتواند محکی برای خوشبختی که مفهوم صد در صد انتزاعی و از دید من غیرواقعی دارد، باشد؟ من اگر آدمی بودم که شش سال پیش چنین شده بود الان حتما دیگر داشتم برای خودم قبر میخریدم. یعنی خودم فکر میکنم که دیگر تا حالا همه کار زندگیام را کرده بودم و دیگر کار ناکردهای باقی نمانده بود و داشتم خودم را برای مردن آماده میکردم. واقعا چه چیزهایی را از دست دادهام؟ میتوانم به از دست دادههایم فکر کنم؟ خیلی چیز شگفت انگیزی نمیبینم. واقعا نمیبینم یا خودم را زدهام به آن راه؟ چه چیز در قبال این شش سال به دست آوردهام؟ اذعان میکنم که خیلی چیزها. اما آن خیلی چیزها چقدر ارزش دارند؟ به دست آوردنشان طبق عادت معمول گذشت شش سال از زندگی یک آدم است یا نیست؟ چطور میشود ارزششان را سنجید؟ واقعیت اینجاست که برای سنجیدن ارزش چیزی حتما و حتما باید آن را در یک رده بندی قرار داد. بدون مقایسه نمیشود چیزی را ارزش گذاری کرد. ولی من این چیزهایی را که به دست آوردهام در کدام ردهبندی بگذارم که بعد ارزش گذاریشان کنم؟ مگر میشود تجربههای خاص یک زندگی را در یک نمودار کلی قرار داد و بعد قیمت گذاشت؟ مثلا من بگویم در این شش سال فلان تجربه را به دست آوردهام و همان فلان تجربه من را از فلان آدم تبدیل کرده است به چنان آدم و وای که فکر کن چقدر این ارزشمند است. واقعا ارزشمند است؟ نمیدانم. من هنوز آن آدم شش سال پیش را خاطرم هست. همان که هیچ چیزی نمیخواست و افتاده بود توی یک ژله سفت. اصلا توی یک ژله سفت زندگی میکرد. از همان اول همان جا بود و تکان نمیخورد. هیچ چیزی نمیخواست و مدام برای همه چیز میگفت که چی؟ که چرا؟ که اگر به دست بیاورم چه میشود؟ و همینطور دور خودش میچرخید. چقدر طول کشید تا چیزی را بخواهم و چقدر طول کشید تا برای به دست آوردنش تلاش کنم و چقدر طول کشید تا بفهمم برای خواستن آن چیزی که میخواهی همیشه نمیتوانی صرفا بر هوش و استعدادت تکیه بزنی و زیر آبی بروی و همه چیزی مثل هلو برود توی گلو! آیا اینها ارزشمندند؟ آیا هستند؟ آیا تبدیل شدن از آدمی که هیچ چیزی نمیخواست یا نمیدانست که باید بخواهد یا اصولا باید بخواهند یا میخواهند یا باید خواست یا هر چیزی که ربطی به خواستن داشته باشد به آدمی که سعی میکند بخواهد و بداند که دقیقا چه میخواهد کار بزرگی است؟ نمیدانم. اصلا من چرا دنبال کارهای بزرگ میگردم؟ حالا به خودم میگویم خوب است که من هنوز این چیزها یادم هست که اگر یادم نبود چه افتضاحی بود و الان بیش از پیش از این که هستم لابد بیزار بود. یک چیزی الان با خودم میگویم و آن این است که فکر کن در این بیش از شش ماه گذشته چه اتفاقها برایت افتاده است؟ خودم الان فکر میکنم که مهمترین اتفاقات در همین یک سال گذشته افتاده است. یعنی از مهرماه پارسال تا همین حالا. اما زیاد مطمئن نیستم مهمترین اتفاقات در همین مدت افتاده باشد. تغییر آدمی مثل من مدت دار و به مرور است. یک دفعه نشدم این آرزو که الان هستم. نمیشد که یکدفعه این آرزو بشوم. آن آرزو تحت تربیت آن شده بود و این آرزو را خودم گشتم و فهمیدم و شدم. یا شرایط کردم! یعنی شرایط باعث شد که این بشوم. بعد با خودم میگویم که فقط شرایط نیست خواستن خودم هم هست. خواستن خودم، آن خواستن اولیه از کجا آمد؟ آن خواستن اولیه را همان آدمی خواست که تحت آن تربیت بزرگ شده بود چطور شد که خواست؟ چطور شد که آن آدم بلند شد و رفت آمل؟ برای شکستن تابوهایش؟ چطور شد که آن آدم آن راهها را رفت و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد اما التماس نکرد. التماس نکرد چون میدانست التماس کردن فایده ندارد؟ یا آنکه دلیل التماس نکردنش طبعش و طبیعتش بود؟ میشود اینطور فرض کرد که هر آدمی در اوج هر بحرانی به خودآگاهی میرسد و میتواند ناخودآگاه شرایطی را محک بزند که در آن گیر کرده است و بیرون از اوج بحران شدنی نیست؟ یک جور روشن ضمیری اضطراری شاید. میدانم که طبع و طبیعت مهم است و همین طبع و طبیعت مانع از التماس کردنم میشود در شرایط بد و اینکه خودم را به هر در و دیواری میزنم که از بحران بگذرم و التماس نمیکنم اما این همه چیز نیست. من پله پله همه چیز خاطرم هست. حتی میدانم همه چیز از کجا شروع شد. اینطور فکر میکردم که همه چیز از خواستنم برای ارتباط با آدمها شروع شد. اما باز هم این همه نیست. فکر میکردم تغییرات از وقتی شروع شد که خواستم آدمها وارد مرزهای زندگیام بشوند. آیا من خواستم یا شرایط وادارم کرد؟ هر کدام که بود الان شاید باید بنویسم که خوشحالم که آن رابطه بدفرجام بود. بد فرجام کلمه کمی است. رابطه افتضاحی بود با یک آدم افتضاح. اما خود آن رابطه مهم نیست نفس رابطه مهم است که بعد سوقم داد به سمت امیرحسین که بعد فلانی را وارد زندگیام کرد که بعد آمل آمد یعنی من رفتم آمل و بعد شروع کردم دانه به دانه به شکستن تابوهای زندگیام (در تقابل با آدمها؟). که بعد الان جایی ایستادهام که انگار شدهام همان گنگ خواب دیده که مولانا(؟) حرفش را زده. هر باید طبیعی یک آدم را که سراغ میگیرم من یک جای کارم در آن میلنگد. آیا واقعا میلنگد یا با آن مقیاس استاندارد که بسنجم، میلنگد؟ کدام مقیاس استاندارد؟ همان که مثلا مادربزرگم هنوز دیکته میکند و من گیج میشوم که چطور میشود آن را نوشت و چرا من قلم دارم سواد دارم اما نمیدانم آن دیکته را چطور مینویسند. آگاهی آگاهی است باعث میشود آدم پلک نداشته باشد یعنی دیگر حتی اگر بخواهد هم نتواند چشمهایش را ببندد. حتی فکر کند که چشمهایش بسته هستند و خیالش راحت باشد و دلش هم خوش. بعد به یک جایی برسد و ببیند خیر از این خبرها نیست. آدم که نباید خودش را گول بزند. از کجایش بگویم؟ فکر کنم نزدیکترین تجربه امیرحسین باشد. رابطه عاطفی که بیش از هر چیز دیگری به آدم نزدیک است و من حتی آن را هم بد فهمیدم و بد تحلیل کردم و بعد دیدم عجب دو نیم شده بودم نیمی چطور و نیمی چطور؟ بگویم خجالت آور است که آدم بعد از مدتی طولانی ببیند به دوستی که محور زندگیاش بوده و شده چطور وفادار بوده و مانده و خودش خبر نشده است؟ اینکه ببینم صادقانه در همه این شش سال گذشته به امیرحسین وفادار ماندهام و انگار خودم بیخبر بودهام دردناک است. بعد درست در همین جا از خودم بپرسم واقعا؟ واقعا این وفاداری است؟ اینکه رنگ به رنگ آدم آمدهاند و رفتهاند و بعد باز تو میگویی وفاداری؟ اصلا تو وفادار بودهای یا امیرحسین؟ یا این از اساس وفاداری است یا وابستگی یا نیاز یا یک جور اجبار؟ فقط میتوانم بگوییم که این واقعا وفاداری است یک جور وفاداری خالص که نه من که آن خود درونم آن که از همه چیز باخبر است وفادار بوده و وفادار مانده و وقتی من گیچ و گول برای خودم بین رنگ به رنگ آدم میگشتم او همچنان فقط و فقط به امیرحسین وفادار مانده بود و هزار آدم که آمدند و رفتند باز هر طرف که گشتم امیرحسین سرجایش بود انگار نه انگار که میشود این آدم را دوست نداشت یا میشود فرض کرد که این آدم نباشد یا بشود روز را بدون او شب کرد حتی وقتهایی که نباشد حتی وقتهایی که طردش کرده باشی که برود. انگار نبودنی نیست. نمیشود که نباشد. پس باز اصل وفاداری در نگاه هر کس دیگری میتواند برود زیر سوال و در نظر خودم اینطور نباشد. وفاداری یک عمل آگاهانه است و این چیزی که من میگویم یک رفتار ناخودآگاه یا چیزی شبیه به این؛ من جدا از من. اما کدام من؟ کدامیک من هستم؟ چرا اینهمه تفاوت است. چرا یک من سعی میکند، واقعا سعی میکند ها، که بفهمد چه خبر است و آن دیگری حتی نیازی به فهمیدن ندارد، همه چیز را میداند و آنچه را که باید انجام میدهد کار خودش را میکند و گاهی اجازه میدهد که من هم بعضی چیزها را بفهمم. اصلا حرف سر همین چیزهاست. این تفاوت تعریفها این تفاوت برخوردها این تفاوت برداشتها و همین تفاوتهاست که باعث میشود نتوانم خودم و شش سال گذشته را ارزشگذاری کنم و نتوانم بفهمم اینجا که من هستم خوب است یا بد؟ اگر بد است چقدر؟ اگر خوب است چقدر؟
یک جای مشکل این است که من از خودم توقع دارم ولی شکل توقعم معلوم نیست. یعنی من از خودم توفع دارم که عالی باشم خوب باشم بینظیر باشم بعد نیامدهام این شکل عالی و خوب و بینظیر بودن را برای خودم تعریف کنم. کسی نمیتواند یک عالی کلی باشد یا یک بینظیر عام باشد یا یک خیلی خوب همینطوری از هر طرف. من تازه فهمیدهام که اگر قرار است عالی باشی باید مشخص باشد که میخواهی در چه چیزی عالی باشی؟ من فقط میخواستهام که عالی باشم اما در چه چیز؟ در همه چیز! به آن فکر نکردهام. خوب است که آدم بداند دقیقا چه چیزی میخواهد. نصف راه را با همین یک دانستن آمدهای. من نمیدانستهام. من مدام همه چیز را با هم خواستهام. حتی تکلیفم در اینکه هستم یا نیستم هم معلوم نبوده است. خدایا من چند بار این را به خودم گفتهام؟ آخر خیلی شرم آور است. حالا که این را فهمیدهام هم چندان جلو نرفتهام. سیصد گزینه خواستنی در ذهنم بوده که خیلی که زور زده باشم دویست تایش را حذف کردهام و باز صد تایش باقی مانده است. خنده دار است؟ نه دردناک است. اما واقعا همینطور است. چقدر بگویم که دلم خواسته آدم کودنی میبودم و فقط یک هدف و خواسته مشخص میداشتم و آدم با هوشی نبودم و اینطور دور و برم را شلوغ نمیکردم. واقعا این یک وسوسه است. یک وسوسه وحشتناک. آدم مدام یک مور مور اساسی توی دستش، توی ذهنش، کف پایش دارد برای تجربه کردن هر آنچه که میتواند. توانستن یک بلاست. نتوانستن یک موهبت است چون آدم را وادار میکند که تلاش کند تا بتواند. اما وقتی توانستی و مطمئن بودی که میتوانی آن وقت مدام دلت میخواهد تجربه کنی. هر چیز که دم دستت بیاید را تجربه کنی و اگر آدمی باشی که آزادیهای نامحدود داشته باشی آن وقت دیگر میشود نور علی نور. فکر کن مثل یک گرسنه عاشق غذا که یک میز خیلی خیلی خیلی بزرگ از انواع غذاها دم دستش باشد و بتواند همه را بچشد و هر کدام را که خواست بخورد. من هیچ وقت در حال خوردن نبودهام. من همیشه در حال چشیدن بودهام. سیری نداشتهام دلزدگی داشتهام و تهوع و همیشه بیزاری از آن میز غذا و یک جاذبه وحشتناک برایم که بروم که بچشم که بعدی که بعدی که بعدی. اگر یک اشکنه ساده دم دستم بود چقدر خوشبخت بودم و حداقل این بیزاری مزمن از غذا را با خودم به همه جا نمیبردم. فقط همین که نیست آدم گاهی خودش را که نگاه میکند میبیند چقدر ترس دور و بر زندگیاش بال بال میزنند بعد یک جاهایی را هم نگاه میکند میبیند ای وای این کارها را من کردهام؟ اگر فلان و فلان و فلان؟ وای وای وای بعدش چنان و چنان و چنان! یعنی کاری را که خیلی قبلترها انجام دادهای را حالا که نگاه میکنی میبینی عجب کله خری بودهای و چه و چهها که نمیشده و برو خدا را شکر کن نشده و تو چطور توانستهای آن کارها را انجام بدهی و حالا فکرش را بکنی و در عین حال چیزهایی هم هست که میگوید حتی اگر نتیجهاش بد میشد که چه بسا خیلی وقتها هم بد شده است باز هم نه خود آن کار ولی تجربهاش را میگذاشتم که تکرار شود. چرا که نه؟ مگر نه اینکه آدم از هر تجربهی جدیدی که بیرون میآید دیگر همان که سابق بود نیست؟ اصلا من به این کارها کار ندارم. هر تجربه جدید یعنی یک هیجان جدید و من همه چیز را که نفی کنم از این هیجان نمیتوانم به راحتی بگذرم. بعد میبینم با همه این کارها و رفتارها دور و برم پر است از ترس و چقدر این ترسها مایوس کنندهاند.
آخرین وسوسه من در حال حاضر این است که بدانم اگر این اتفاق شش سال پیش افتاده بود حالا من کجا بودم؟ چه شده بود؟ الان چطور آدمی بودم؟ چه چیزهایی برای دلتنگی داشتم. اگر آن آدم بودم حالا ممکن بود دلم چه بخواهد؟ و نمیتوانم حتی حدسش را بزنم.
من این آدم که هستم را دوست دارم؟ نمیدانم. دوست ندارم؟ نمیدانم. میتوانست شجاعتر باشد. میتوانست درستتر عمل کند. میتوانست بیشتر و بهتر باشد. میتوانست... میتوانست... میتوانست. بله میتوانست ولی نشده آن چیز که الان توی کلهی من است برای توانستن نتوانسته است. اما آیا این نتوانستن کلی است یا اینکه جاهایی هم هست که توانسته باشد و حالا بتواند دلش را به همانها خوش کند؟ نمیدانم. شاید برای فهمیدن اینها باید سی سال دیگر صبر کنم. من میدانم که ترس دارم. رنگ به رنگ ترسهای گوناگون... اما بیشتر از ترس ندانستن دارم. نمیدانم در این موقعیت که هستی این آدم که هستی واقعا باید چطوری باشی چطور رفتار کنی چه شکلی پیش بروی که به خود واقعیات نزدیک و نزدیکتر بشوی. مثالش؟ ساده است. تا پیش از حاج آقای خیلی مهربان نمیدانستم شرط لازم هنرمند بودن و شدن این است که اجازه بدهی دیده بشوی که سعی کنی دیده بشوی که اصلش همین است که دیده بشوی که اگر بخواهی کارت تمیز و پاکیزه و اراسته و خوشگل بشود باید دیگران بیایند چشمشان را بیندازند روی کارت و نِقشان را بزنند و بروند و بعد تو بمانی و تاسفهایت و عصبانیهایت و بعد که یک مدتی با آنها گشتی بفهمی نه! آن چشمها و نق زدنها و غرزدنها راست بودهاند و بعد بهتر کار کنی. اگر آقای شریفیان وادارم نکرده بود که خودم را عرضه کنم!!! حالا واقعا نمیدانستم چه دارم و چه ندارم. اصلا چه و یا که هستم. نمیدانستم باید خودت را در معرض انتقاد و نق زدن و غرزدن قرار بدهی و اصل هنرمند شدن به همین است. هنرمند تا خودش را عرضه نکند رشد نمیکند فقط در جا میزند. حتی اگر هزار کار انجام بدهد هر کدام از دیگری بهتر. اصلا هنرمند در جمع تعریف میشود در انزوا معنی هم نمیدهد؛ بیهویت است. بدی تک بودن همین است. تک بودن به معنای ممتاز و عالی و خوب و اینها نه! تک بودن به معنای تنها بودن. تک بودن به معنای اینکه فقط خودت باشی و نتوانی مقایسه کنی که حساب کار دستت بیاید. دور و برت هیچ کس نباشد که تا به حال این راه را رفته باشد که تو حداقل بدانی مدلش چیست. به خوب و بدش کاری ندارم. دور و برت هیچ کس نباشد همه یک مدل دیگری باشند. راهشان، فکرشان، طرز نگاهشان همه چیزشان با تو فرق داشته باشد. یک مدل دیگری باشند. بدانند چه میکنند و چه میخواهند و تازه آنچه هستند و میکنند را هم قبول داشته باشند و بعد بخواهند تو هم شبیه به آنها باشی که خوشبختانه مورد آخر کمتر صدق میکند و بیشتر همان تک بودن است و تنها بودن و نابلد بودن و بیتجربه بودن و این چیزها که آدم نداند چطور باید باشد. بعد این تک بودن باعث میشود آدم حتی بیشتر هم به چشم بیاید که دربست کارش زار است. میخواهی سرت را بیندازی پایین زندگیات را بکنی منتهی به مدل خودت. اما مگر به همین سادگیهاست همه چشم دوختهاند به تو و تماشایت میکنند تو مثلا سیرکشان هستی با تو تفریح میکنند با زمین خوردنهایت که بعد به بقیه هم نشانت بدهند و بگویند دیدی؟ ما که گفتیم این کارها شدنی نیست و بگیر و برو تا آخر که چقدر خوب است من یعنی ما همیشه تا حدی از این قضاوتها دور بودهایم. از هر دو طرف از هر دو خانواده دور بودهایم و خودمان خودمان را بار آوردهایم نه خانواده پدری دم دست بوده است و نه خانوادهی مادری سالی یکبار آن هم شاید؛ تازه مگر چقدر بود کمتر از حتی یک ماه در کل و بعد میرفت تا سال بعد که آیا ببینیشان یا نبینیشان اما در عین حال خیلی وقتها پدرم جبران نبود جفتشان را کرده است. تازه این هم همیشه خوب نیست گاهی خوب است گاهی هم بد است. دور بودن را میگویم. گاهی شنیدن همان پچ پج ها هم خوب است آدم را وادار میکند تلاش کند که دیگر پچ پچها را نشنود گاهی هم آدم را خموده میکند.
چیز دیگری هم هست: همیشه به ما میگفتند که باید فلان کار را بکنید. باید فلان طور باشید. باید به فلان نتیجه برسید. اما هیچ کس نمیگفت چطور؟ (آیا به بقیه میگویند چطور؟) میگفتند تلاش کنید؟ چطور؟ خودشان هم نمیدانستند. خودشان هم فقط تا همین اندازهاش را میدانستند که فلان کار خوب است و باید انجامش داد و فلان نتیجه خوب است و باید به آن رسید. و برای رسیدن به آن باید تلاش کرد. اما چطور؟ هیچ کس نمیدانست چطور؟ یا چه شکلی یا چه جوری؟ این چه طور و چه جوری مهم است. ما هم گوشمان بدهکار حرفشان نبود. مشغول چرخیدن دور خودمان بودیم و دقیقا با همان چیزهایی سرگرم بودیم که آنها را سرگرم کرده بود و اجازه نداده بود که بدانند که چطور و چه جور و چه شکل؟ بعد یک جایی رسید که آنقدر که به گوشمان خوانده بودند که فلان و بهمان و چنین و چنان که دلمان خواست. بعد تازه بعد صد سال رفتیم که ببینم چطور و چه جور و چه شکل؟ و همین شد که حالا احساس میکنم که اکنون دیر است و اگر شش سال پیش بود الان کجا بودم؟ الان از خودم میپرسم اصلا میتوانم تصور کنم که شش پیش اصلا شدنی بود؟ میشد؟ با آن آدمی که بودم شدنی بود؟ فکر میکنم برای اینکه این اتفاق بیفتد من باید همین آدم میشدم؟ یا نه با آن آدمی که بودم هم میشد فقط من نخواستهام یا اینکه اگر نخواستهام چون آن آدم بودم و حالا که خواستهام فقط به این دلیل است که این آدمم؟ شاید باید واقعا یک راههایی را برویم تا به یک نتیجههایی برسیم؟ برای همین است که الان از خودم میپرسم که اگر شش سال پیش شده بود الان من کجا بودم؟ چطور آدمی بودم و نمیتوانم تصور کنم. چون رخ دادنش در شش سال پیش ناممکن مینماید. برای آن آدم نمیشد. چون آن نمیدانست که باید بخواهد و بعد باید تلاش کند. چون آن آدم به اتکای هوشش همیشه زیرآبی رفته بود. برای آن آدم اتفاق نمیافتاد. چون آن آدم در آن شرایط انتخابش چیز دیگری بود اصلا ول کرد رفت به جای آنکه بماند و بخواهد و به نتیجه برسد رفت خوش گذراند. آن موقع آن طور فکر میکرد و از هر چیز زندگیاش که ناراضی باشد از آن رفتن ناراضی نیست. نه از رفتن به معنای نقض این شرایط بلکه از خود آن رفتن و آن تجربه و آن حس و حال و آن گیجی بعدش که توصیف کردنی نیست و بعد بعد بعدش که انگار خیلی چیزها از دل همان ماجرا برمیخیزد و حسم و احساسم و زندگیام و حتی بخشی از آن آگاهی که خفهام کرده است. حتی طور دیگری هم میشود تصور کرد. مثلا میشود تصور کرد که خوشگذرانی را میرفتم اما از قبلش آماده میبودم. یعنی میداسنتم و بعد آماده میشدم و آن یکی دو هفته را میرفتم مرخصی و خوش هم میگذراندم و نتیجه هم میگرفتم و حالا اینجا نبودم. اما برای همه آن کارهای باید کس دیگری آنجا مینشست، نه آن آدم که آن موقع من بودم؛ مثلا آدمی که حسابگر بود که من نبودم. آن آدم آن موقع نخواست و به نتیجه هم نرسید. برای به نتیجه رسیدن باید میخواست باید از ته دل میخواست و از ته دل تلاش میکرد که نکرد. آن آدم آن موقع فکر میکرد که آنقدر تواناست که همه جا میتواند زیر آبی برود و آنقدر به او تلقین کرده بودند که پخی است که باورش شده بود و تا خوب با سر به زمین نخورد و گردنش نشکست باور نکرد که پخی نیست، موفق نشد. باید ضعفها را با گوشت و خون باور کرد که رفع بشوند در غیر این صورت باقی میمانند. فکر کنم خود خداوند هم نتواند در امر خلقت زیر آبی برود.
یک چیز دیگر هم هست. تاثیر شرایط، تاثیر پذیری از آنچه که با آنها آمیخته شدهای و بعد برخاستهای و شدهای این آدم که حالا هر چه هست یا هر که هست. به زبان سادهاش این میشود که مثلا آدمهایی مثل مولانا یا عطار یا ابوسعید یا زندگیشان یا تعلیمات یا بایدها یا شعرها و قصههایی که مدام به ذهنم خواندند و بعد خودم خواندم جای پایشان را در ذهنم میخ کردهاند. یعنی چنان قرص و قایم است که انگار نمیشود از جایش تکانش داد. مثلا یک وقتهایی خودم هم از اینکه همه چیز را به شکل شهودی میبینیم و انگار همه چیز طی طریق است و سیر و سلوک و فلان و بهمان به تنگ میآیم. حتی خودآگاه هم نیست. یک کاری را میکنم، نتیجهای را می گیرم، واکنشی را نشان میدهم. بعد که تمام میشود وقتی خودم را تحلیل میکنم میبینم ای وای باز همان تاثیر، باز همان حرفها، باز همان تاثیرپذیریها و خودم هم برای خودم شاخ در میآورم.
تنها چیزی که حالا برایم مهم است این است که نتیجه داد. اینکه بالاخره توانستم چیزی را بخواهم، برای خواستنش تلاش کنم، رنگ و چهره و تصمیم عوض نکنم و درست به همان که خواستهام برسم. دقیقا همان را که خواستهام به دست بیاورم. خود خود خودش را. نه مثل همیشه که اول یک چیز را خواستهام بعد صد بار جا عوض کردهام. این بار فقط یک چیز را خواستم و همان را هم به دست آوردم. این برای من که خدای الاکلنگ هستم موفقیت بزرگی است. البته میشود گفت دومین یا سومین مرتبه است. اما این هیچ کدام آن دو دیگری نیست. چیز دیگری است. مجزاست. میدانم که از حالا به بعد با اطمینان بیشتری میتوانم تغییر کردنم را باور کنم. اما این را هم میدانم که امکان بازگشت فراوان است مخصوصا اینکه زمینهاش را هم که سر به هوایی است دارم و دست از پا خطا کنم دوباره در همان جایی خواهم ایستاد که پیش از این ایستاده بودم.
میبایست به مناسبت امروز یک کار اصفهان میگذاشتم ولی متاسفانه کار خیلی تحفهای دم دستم نبود. (یعنی باید اعتراف کنم چون علاقه زیادی به این دست بافتهها ندارم، هیچ بافتهای دم دستم نبود.)
در نتیجه این کاشان آنتیک را بپذیرید. منبع عکس هم با کلیک روی عکس هویدا خواهد شد.
کاشان آنتیک، اوایل قرن بیستم، اندازه 209 x 123 cm
نویسنده این وبلاگ در حال حاضر خوشحال است و چون اصلا جنبه ندارد همه جا میرود خوشحالیاش را جار می زند. خوشحاااااااااااالم.(بی زحمت توضیح نخواهید که ندارم.)