پشمینه بافت

به جای غر زدن بیایید کمک!


هیس س س س!


خیلی کار داریم.


به پیوست این پست

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ساعت 21:55  توسط آرزو مودی   | 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۵ساعت 21:56  توسط آرزو مودی   | 

من بی تقصیرم!

امروز توی بنگاه معاملات ملکی در جواب مرد بنگاه‌دار که پرسید تا چه اندازه می‌توانیم برای اجاره خانه هزینه کنیم گفتم تا سه میلیون رهن و حدودا دویست اجاره...

مرد: نداریم.

من: شما چه قیمتش رو دارید؟

مرد: یک میلیون ماهی سیصد

!!!


+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۵ساعت 19:23  توسط آرزو مودی   | 

یعنی تا این حد؟!

امروز معلم آلمانی سر کلاس فیس‌بوک چک می‌کرد!

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۰۴ساعت 19:31  توسط آرزو مودی   | 

چرا؟

کسانی هستند که با استفاده از این وبلاگ با کامنت یا با ایمیل تقاضای طرح فرش می‌کنند. آدم‌های مختلف با اسم و نشان یا بی‌اسم و نشانی که عموما هم با به‌به و چه‌چه زدن در مورد وبلاگ من شروع می‌کنند بدون آنکه حتی یک کلمه فهمیده باشند چه می‌نویسم. من هیچ وقت طراحی نکردم. طراح خوبی هم نبودم. آنچه که از این فرش‌ها برای مهم و قابل توجه است همانی است که الان روی آن کار می‌کنم. ترجیح می‌دهم کسانی فرش طراحی کنند که این کار را بلدند. اما آنچه که مهم است و باعث شد این چند خط را بنویسم این است که من چندتایی طراح خوب می‌شناسم که با سبک‌های مختلفی کار می‌کنند. خوشحال می‌شوم پل ارتباطی باشم بین این طراح‌ها و متقاضیان و همیشه وقتی کسی تقاضای طرح فرش می‌کند من در مورد اندازه و رجشمار و مقدار پولی که می‌خواهند هزینه کنند می‌پرسم و دقیقا به بحث شیرین هزینه که می‌رسیم متقاضیان محترم ناپدید می‌شوند.

چیزی که من متوجه نمی‌شوم این است که چرا تولیدکنندگان محترم (؟) یا به عبارتی متقاضیان محترم فکر می‌کنند طرح فرش حاصل فرآیندی مثل معجزه است و طرح‌ها از آسمان نازل می‌شوند؟ امروز حتی یک نفر با من دعوا کرد با صدای بلند هوار-هوار کرد که خانم شما چرا اینقدر پول‌دوست هستید؟ (هوارها را بابت پولی که به جیب من نمی‌رود، شنیدم.) دانشجو/طراحی که چهار سال وقت و عمر و زندگی را گذاشته و طراحی فرش یاد گرفته و حالا خوب طراحی می‌کند به چه دلیل باید طرح یا طرح‌هایش را به شما صدقه بدهد؟ چرا باید حاصل ساعت‌ها کار و زحمت را خیرات کند؟

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۰۴ساعت 18:46  توسط آرزو مودی   | 

ببینید!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۳ساعت 18:57  توسط آرزو مودی   | 

احمد آقا!...

نشسته بودم روی نردبان، روی پله آخر، آن بالا و منتظر بودم پیرمرد خیلی مهربان به عنوان ناظر و آن مرد در مقام جستجوگر تحت نظارت پیرمرد آخرین قطعه را پیدا کنند که بچسبانم و کار تمام بشود.  چند وقتی زیر نظر پیرمرد خیلی مهربان گره‌چینی کردیم. هندسه نقوشی که در دانشگاه به خوردمان داده بودند بالاخره یک جا به کار آمد. برای پوشش نور اضافه‌ای که سرریز لابی هتلی می‌شد چیزی ساختیم شبیه ارسی‌های قدیمی که به جای شیشه‌های رنگی نوعی پلاستک فشرده شفاف را جایگزین کردیم که هم سبک‌تر بود و هم به سادگی با چسب داغ می‌چسبید و دردسر فضاسازی برای جاانداختن شیشه‌ها را نداشت اما نک تک به تک انگشتانم با چسب داغ سوخته بود و بعد از سه هفته کار هنوز تمام نشده بود.

آخر کار بود و قطعات آخر پیدا کردنشان از میان حجم زیاد پِرتی‌های باقی مانده سخت بود؛ مخصوصا اینکه قطعات کوچک‌تر مانده بود برای آخر کار. آن دو دنبال قطعه گمشده می‌گشتند و من نشسته بودم آن بالا و دیگران را تماشا می کردم؛ آدم‌هایی را که در آن هتل می‌رفتند و می‌آمدند و همگی در یک ویژگی خاص مشترک بودند. قطعه‌ای که پیدا نمی‌شد که بیکار می‌شدم، می‌نشستم آن بالا تماشایشان می‌کردم که آن ویژگی مشترک که به چشم می‌آمد ولی پیدا نمی‌شد را پیدا کنم. نمی فهمیدم چه چیزی در آن آدم‌ها مشترک است که به چشم می‌آید ولی تشخیص داده نمی‌شود؟

برای من البته همه چیز در آن هتل به چشم‌آمدنی بود مخصوصا وقتی آن بالا می‌نشستم و کسی حواسش نبود چه می‌کنم. ساعت‌های زیادی که آن پایین کار کرده بودم فرصت دیدزدن آدم‌ها پیش نیامده بود اما آن بالا می‌شد جبران روزهای اول را کرد و خوب تماشا کرد. نشسته بودم آن بالا با خیال راحت با آزادی تمام آد‌م‌هایی را که عموما مرا نمی‌دیدند تماشا می‌کردم؛ بیشتر از همه کارکنانی که همه مرد بودند؛ اعضای ثابت همیشه در حال رفت و آمد چرا که تعدادشان و حضورشان بیشتر بود. زنها کم به چشم می‌آمدند. دیده بودم اتاق‌ها را تمیز می‌کنند یا با لباس‌های چرک و کثیف آشپزخانه با آسانسور بالا و پایین می‌رفتند اما حضورشان به همین محدود می‌شد. دو حسابدار هم زن بودند که آن‌ها هم کم به چشم می‌آمدند مگر وقت ناهار که در غذاخوری می‌دیدمشان که دور از همه می‌نشستند و صدایی نداشتند. با نقاش مجموعه می‌نشستیم تماشایشان می‌کردیم و در موردشان خیال می‌بافتیم که چرا تا این حد آرام و بی‌تحرکند و یا اینکه چرا همیشه انگار یکی دارد دیگری را تسلی می‌دهد یا اینکه چرا همیشه عکس هم لباس می‌پوشند اما هیچ راهی به جمع دونفره‌شان پیدا نمی‌کردیم یا تمایل نداشتیم که پیدا کنیم. در همه هتل‌های چند ستاره‌ لوکس یا غیر لوکسی که جاهای مختلف رفته بودیم مسئولین پذیرش و بیشتر کارکنان زن بودند یا زن‌های آراسته مرتب شیک بیشتر به چشم می‌آمدند و اصولا پشت هر خط تماسی یک صدای دلفریب و مودب زنانه جواب می‌داد نه یک صدای کلفت مردانه به مدل این هتل.

لباس فرم کارکنان مرد هم جالب بود حتی بیشتر از خودشان. سلیقه عجیبی در انتخاب رنگ و نوع دوختشان به خرج داده شده بود که با چنان هتلی نمی‌خواند. مردها جلیقه ارغوانی رنگی روی پیراهن سفیدشان می‌پوشیدند که از سفیدی‌اش چیزی نمانده بود و فقط باید سفید بودنش را برای وقتی که حالا نبود تصور می‌کردی. شلوارشان از همان رنگ ولی  یک درجه تیره‌تر انتخاب شده بود، یک خط زرد هم برِ شلوار دوخته بودند که چیزی شده بود شبیه شلوار ورزشی‌های قدیمی که همگی آبی بودند منتها این‌ها شده بودند مدل زرشکی-ارغوانی‌اش. مردها با آن لباس‌های ارغوانی چروکیده که شلوارهای گشاد کوتاهی داشتند هیچ تناسبی با شیکی کوچک عجیب هتل نداشتند. هتل سه ستاره بود اما در روز به اندازه یک هتل پنج ستاره می‌سابیدند و می‌شستند و نظافت و مرتبش می‌کردند و غیراز مردان سرخ‌پوشش ظاهر آبرومندی داشت.  

دو-سه باری از آن بالا گفتم اگر پیدا نمی‌کنید خودم بیایم که گفتند: نه بمان همان بالا... می‌آیی پایین وقت بالا رفتن یک ساعت استخاره می‌کنی که می‌ترسم وای دور است وای بالاست! و باز اصرار داری که خودت بروی. من هم برمی‌گشتم سر آسودگی جایی که نشسته بودم روی آن نردبان، سروقت تماشا. آدم‌ها را تماشا می‌کردم که می‌رفتند و می‌آمدند، می‌آمدند و می‌رفتند. خاصیت هتل‌ها همین است لابد. آن روز خاص همه سخت مشغول بودند؛ مشغول‌تر از باقی روزهای معمول یک چنین هتلی. قرار بود یک کاروان زیارتی بیاید که همان وقت که من آن بالا به انتظار بودم آمدند؛ خسته و کوفته و له‌شده. از گنبد سبز تا هتل را پیاده آمده بودند. فاصله زیادی بود. راننده بنا به اجبار طرح ترافیک گوشه خیابان با ساک‌ها و بارها رهایشان کرده بود و رفته بود. همگی خسته خسته بعد شاید بیشتر از 20 ساعت اتوبوس‌سواری مجبور شده بودند با آنهمه بار تا هتل پیاده بیایند. زن‌ها آمدند زیر پای من در لابی ولو شدند. مردها رفتند سمت پذیرش که از جایی که من نشسته بودم اگر کمی خم می‌شدم کمابیش دیده می‌شد. مبل‌های لابی کم بود و یک عده از زن‌ها از خستگی ولو شدند روی زمین و من تماشایشان می‌کردم که لابد در دل از خستگی فحش می‌دادند و دستشان به جایی بند نبود؛ همگی یا پیر پیر بودند یا خیلی جوان و وقتی شمردم به عدد هر زن یک مرد بود که شاید جفت‌جفت زن و شوهر بودند. دو مرد مشغول هنوز می‌گشتند و غر می‌زدند و قطعه آخر پیدا نمی‌شد. زنان و مردان تازه وارد هم با آدم‌هایی که از صبح و نه فقط از صبح که در یکی دو هفته گذشته در آن هتل دیده بودم در همان ویژگی مشترک بودند و باز نمی‌فهمیدم که آن ویژگی چیست؟

بعد از کلی بحث و بررسی و بالا پایین کردن لیست‌ها و دق دادن مدیر داخلی هتل که پسر جوانی بود که می‌‌گفت کار سخت هتل کچلش کرده است و واقعا کچل کچل بود چون باقی‌مانده موهایش را هم کاملا تراشیده بود، به توافق رسیدند و یکی از مردان خیلی جوان با همان ژست مشترک خاص پیداناشدنی آمد سمت لابی و با صدای بلند خطاب به شخصی که حتما درون لابی نشسته بود گفت احمد آقا! احمدآقا!... در همان مقامی که نشسته بودم صد و هشتاد درجه بلکه بیشتر چرخیدم تا احمد آقایی که به راحتی از زیر چشم من رد شده بود و رفته بود آنطرف و ندیده بودمش را پیدا کنم. حدس زدم مخاطب باید پسربچه‌ای باشد که همراه مادرش آمده ولی دریغ از حتی نصف یک پسر بچه چرا که تا آنجا که من می‌دیدم بچه‌ای در کار نبود که احمد آقا باشد یا اقدس خانم. مشغول جستجو بودم و پیدا کردن احمد آقا و چرخش چندین درجه بالای نردبان که قطعه گم شده پیدا شد و هم زمان پیرمرد خیلی مهربان خطاب به من با فریاد که "نیفتی بچه دنبال چی می گردی؟" با آن مخاطب قرار دادن بی موقع با افتادن فاصله‌ای نداشتم.

من تقریبا با فریاد: اون آقا دنبال احمد آقاش می گرده ولی اینجا همه خانمند، کیو صدا می زنه؟

پیرمرد به سمت آن‌ها و آن‌ها همه به سمت من چرخیدند! من لبخند، پیرمرد خجالت، مرد جوان اخم، زن‌ها همه بی‌حوصله.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۱ساعت 11:58  توسط آرزو مودی   |