پشمینه بافت

پاییز هم تمام شد.

http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/1228/3681671-b.jpg

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۳۰ساعت 12:53  توسط آرزو مودی   | 

هریس


 a Heriz Early 20th c. 538 x 402cm

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۹/۰۹/۲۶ساعت 13:33  توسط آرزو مودی   | 

تنگ است بر او  هر هفت فلک

یک چیزهایی هست. یک چیزهایی که یا از دید دیگران زیادی مخفی مانده یا اینکه من زیادی به آن‌ها بند می‌کنم. می‌تواند عکسش هم صادق باشد: از دید من مخفی می‌‌ماند و دیگران زیادی به آن بند می‌کنند. اما برای من نسبت به دیگران –حداقل- حالت عام به خودش نمی‌گیرد اما می‌بینم برای دیگران در مورد من حالت عام پیدا کرده و دارد بیخ پیدا می‌کند و شاید بشود گفت آزارنده است یعنی برای من آزارنده هست.

نمی‌دانم چه تعریف یا دلیلی دارد ولی همیشه اینطور است که وقتی کسی ظرفیتش بالاست یا اینکه می‌تواند ظرفیت‌هایش را بالا نگه دارد، دیگران توی ارتباطشان با این قسم آدم‌ها همه‌ی تلاششان را صرف این می‌کنند که به نهایت ظرفیت این آدم‌ها برسند و ببینند کی و کجا و چطور این ظرفیت بالاخره تمام می‌شود. حتی یک وقت‌هایی کار به جایی می‌رسد که تو هر چقدر ظرفیتت را بالا می‌بری، دیگران هم توقعاتشان را بالا می‌برند و وقتی بالاخره تو با زبان بی‌زبانی اعلام کنی به جایی رسیده‌ای که آخر ظرفیتت است، دست برمی‌دارند و خیالشان راحت می‌شود و تازه می‌رسند به آن ارتباط نرمالی که باید از اول می‌بود و نبود. اما هیچ کدامشان نمی‌دانند اینجا یعنی آخر خط و جایی است که طرف دیگر با هر چقدر از کش آمدگی ظرفیتش تمایلی برای ادامه دادن ندارد؛ شاید حتی باز هم توان بالابردن ظرفیت‌هایش را داشته باشد اما دیگر دلیل و وسوسه و محرکی وجود ندارد و این یعنی رابطه تمام.

در حالت نیاز بالا بردن ظرفیت‌ها در یک دوستی، در یک رابطه عاشقانه حتی، از ملزومات است. اصلا از دید من طبیعی است. وقتی کسی برایت مهم باشد این طبیعی است که ظرفیت‌هایت را ببری بالا که رابطه را تازه نگه داری و این امکان را ایجاد کنی که هر دو طرف از این رابطه که قابلیت refresh شدن را دارد لذت بیشتری ببرند. اما حالت‌هایی هم هست که بالا بردن ظرفیت شبیه کش آمدن روح و روان آدم است و آنجا همان نقطه‌ی خطرناک یک رابطه است. نقطه‌ای که من توی رابطه‌های مختلف دارم بیش از حد نیازم به آن می‌رسم.

این یک حقیقت است من ظرفیت‌های زیادی دارم. خیلی زیادتر از آنچه که خیلی از آدم‌های معمولی بتوانند تصورش را حتی بکنند. نوع زندگی کردنم نوع تربیتم نوع رفتارها و نوع شخصیت و ذات و هویتم، آزادی‌هایی که داشته‌ام، نوع نگاه پدرومادرم به زندگی و... ظرفیت‌های فراوانی را در من به وجود آورده که در بخشی از آن‌ها من سهیم بوده‌ام و به اختیار خودم بوده و در بخش خیلی زیادتری من نقشی نداشتم و عواملی که برشمردم تاثیر گذار بوده‌اند. اما سوال این است تو که وارد یک رابطه با من می‌شوی هم چنین ظرفیت‌هایی داری؟ تو اصلا می‌توانی داشتن چنین ظرفیت‌هایی را تصور کنی؟ تو می‌توانی آدمی را که چنین ظرفیت‌هایی را دارد اصلا درک کنی؟ اگر من پا به پای تو می‌آیم و این قدرت را دارم که همیشه برای تو یک نقطه‌ی امن و مطمئن بسازم در هر زمینه‌ای که بشود توی یک دوستی جایش داد، تو چقدر در مقابل همین توانایی را داری؟ اگر من به قدم و قدرت خودم راه بروم تو چقدر قدرتش را داری که پابه پای من بیای؟ بگذار صادق باشیم تو نمی‌توانی ظرفیت و قدر و قدرت قدم‌های من را اگر به اختیار خودم باشد تصور کنی. این خودستایی نیست. این واقعیت من است به عنوان یک آدم که همین است.

من حق دارم از کنار یک چیزهایی به سادگی بگذرم. حق دارم یک چیزهایی را راحت نادیده بگیرم. حق دارم یک جاهایی با تو همراهی نکنم. همراهی کردن من با تو در چنان لحظه‌هایی مثل همان شوخی قدیمی جا دادن فیل تو یخچال است. نه جای فیل توی یخچال است و نه فیل توی یخچال جا می‌شود!

این واقعیت را ببین و به خاطر بسپار اگر همراهی همیشگی من را در قالب حتی یک دوست ساده می‌خواهی باید همیشه دستت پر باشد. نه پرتر از دست من که برایت سخت خواهد بود که دستت قد دست من پر باشد اما من این را هم نادیده می‌گیرم و عیب خودم محسوبش می‌کنم که به جای پا برای رفتن از بال استفاده کرده‌ام. اگر دستت قد دست من پر نیست یا اگر دست نداری یا اگر نمی‌دانی باید دستت پر باشد هیچ توقعی نیست اما تو هم دیگر نمی‌توانی توقع همراهی داشته باشی می‌توانی در نهایت به لبخند من اکتفا کنی و اینکه بدانی من جایی هستم و من این امکان را برایت باقی می‌گذارم که بدانی هستم. حتی در این حالت دیگر این موجب را برای خودم واجب نمی‌دانم که بدانی حتی کجا هستم.

 

 

 

توضیح واضحات: حضور این نوشته در این محل از بی‌جایی است و موقتی است. در اولین فرصت، با آماده شدن خانه‌ی جدید از اینجا خواهد رفت.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۵ساعت 16:37  توسط آرزو مودی   | 

من از کجا باید می‌دانستم طراحی جلد و صفحه بندی و قطع و قر و قیافه‌ی کتاب اختصاصا مال ناشر است؟ من از کجا باید می‌دانستم نویسنده و مترجم و آن خری که این کتاب را نوشته در این جور کارها حق رای و چه بسا حق اعتراض و حق اظهار نظر و عملا هیچ حقی ندارد؟

حالا من چه بکنم اگر این‌ها بخواهند توی این هیر و ویر روی جلد کتابم بنویسند "علمدار نیامد"...

بروم به کی شکایت بکنم؟

انجمن صنفی "مترجمان و نویسندگان خواهان حق آرایش قر و قیافه کتاب" نداریم؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۳ساعت 22:13  توسط آرزو مودی   | 

قوبا

Kuba carpet

Kuba carpet
The Hali Archive

عکس از اینجا



بافته‌های قوبا در میان بافته‌های قفقازی جای می‌گیرند و در نزدیکی شهر قوبا در کشور آذربایجان بافته می‌شوند. دستبافته‌های قوبا در قرن گذشته و نیمی از بعضی از مهمترین دستبافته‌های این منطقه در روستاهایی که در اطراف شهرهای Perepedil  Divichi, Konaghend, Zejwa, Karagashli, Kusary جای گرفته‌اند، بافته می‌شده‌اند. این بافته‌ها نیز در همچون قالیچه‌های قفقازی گره‌هایی بسیار ظریف دارند؛ به ویژه در بافته‌هایی که در Perepedil بافته می‌شوند که طرح و نقشی هندسی دارند که بر روی زمینه‌هایی به رنگ آبی یا سفید عاجی بافته می‌شوند این خصوصیت بارز است. بافته‌های Konaghend اغلب ترنجی دراز و کشیده در وسط زمینه دارند و بافته‌هایی که با عنوان Karagashli شناخته می‌شوند عناصری مجزا و منفرد از نقوش افشان پارسی و یا نقش خرچنگ را در میان گرفته‌اند. نمونه‌ای بسیار شناخته شده از سوماک دراز قفقازی با زمینه‌ای قرمز در نزدیکی شهر Kusary بافته می‌شود.

در نیمه اول قرن بیستم می‌پنداشتند گروهی از بافته‌های قرن 17 و 18 در قوبا بافته می‌شده‌اند. این‌ها بافته‌ها شامل قالیچه‌های نقش اژدها می‌شوند که گاه طول آن‌ها به 6 متر می‌رسد. از عناصر هندسی شده‌ی پارسی در میان تولیدات این مرکز نیز استفاده می‌شده است اما امروزه این قالیچه‌ها را بافت مناطقی دیگر از جمله قره‌باغ یا گنجه می‌دانند.

این نوشتار ترجمه‌ی مطلبی است که این سایت در مورد فرش‌های قوبا گذاشته است.

تلفظ فارسی هیچ کدام از شهرها را نمی‌دانستم. در نتیجه اصل کلمه‌ها در متن فارسی جای گرفتند.


Kuba carpet

Kuba carpet
The Textile Museum Collection, Washington, D.C.; photograph, Otto E. Nelson-EB Inc.

این عکس با نقش اژدهای مشهود در آن از اینجا


بین نوشته‌ها و یادداشت‌ها و کتاب‌های خودم چیزی در مورد فرش قوبا پیدا نکردم. در نتیجه اکتفا کردم به نوشته‌ی سایت بریتانیکا که به نظر من معتبرتر از بقیه است.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۲ساعت 13:39  توسط آرزو مودی   | 

یک توضیح برای پست قبل

می‌دانم آنچه نوشته‌ام بیشتر بازی با کلمه‌هاست اما در عین حال نشان دهنده‌ی چیزی است که درون ذهنم رژه می‌رود و برای ارائه‌ی عملی آن نیاز به آمارهای دقیق‌تری دارم.

به نظر من تا یک جایی می‌شود سر هر بیننده و هر خواهان و هر فرش دوستی را کلاه گذاشت و با فرش تقلبی و دوباره بافی از روی نقوش مناطق و کشورها و سرزمین‌های دیگر سرش را گرم کرد. یک جایی مشتری اشباع می‌شود و خیلی به نظر من‌های دیگر... و باز به نظر من تنوع زیاد مناطق فرشبافی در ایران می‌تواند این امکان را به وجود بیاورد که ما برای هر منطقه به صورت کاملا تخصصی بازاریابی کنیم و فکر می‌کنم باید برای هر منطقه بنا به شرایط آب و هوایی و رفتاری مردمی که فرش را تولید می‌کنند دنبال مشتری بگردیم. یعنی مشتری‌ای پیدا کنیم که روحیاتی شبیه و نزدیک به روحیات تولیدکنندگان داشته باشد. من هیچ اثباتی برای حرفم ندارم جز دیده‌ها و شنیده‌های پراکنده‌ای که هنوز برای جمع و جور کردنشان زود است. نمی‌دانم کس دیگری قبل از من چنین فکری به کله‌ی محترمش خطور کرده یا نه و چون اصولا بعضی کارها در بعضی جاها به ندرت اتفاق می‌افتند زیاد خودم را نگران نمی‌کنم اگر خطور کرده بود به من یک خبر بدهد کافی است. شاید توانستیم با هم دوست بشویم؛ شاید.

این نظریه بند و حاشیه و تبصره هم دارد که برای هر واکنشی نیاز به آمار دقیق‌تر دارد که بشود با شجاعت در موردش حرف زد. پس فعلا اصل کار همان است که در پست قبل نوشتم. اینطور خواندنش راحت‌تر است.

 

 

 دوست عزیز از دلسوزی شما برای وبلاگ یتیم مانده‌ام متشکرم و بابت غم و غصه‌ای که از نبود بازدیدکننده برای وبلاگ من می‌خورید واقعا متاثرم. اما شما را جان مادرتان این نگرانی و دلسوزی‌تان را به من ببخشید. من خواننده و بازدیدکننده بیشتر از این نمی‌خواهم. روزانه نویس که نیستم. و باز شما را جان مادرتان اجازه بدهید کارم را بکنم. می‌توانم به شما اطمینان بدهم که قد خودتان و همه‌ی همکارانتان از اینترنت و کامپیوتر و مشتری و خواننده و جذب و این‌ها سردرمی‌آورم.

 

 

به نظر من نفرت انگیزترین کار دنیا این است که اعتقادات مذهبی‌تان را مثل دسته بیل فرو کنید در چشم مردم. حالا جاهای دیگر هم قبول است. لااقل اگر این را نمی‌فهمید یادبگیرید که هر چیزی جای خودش را دارد که بیش از این دلمان از شما به هم نخورد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۰ساعت 19:35  توسط آرزو مودی   | 

رنگ و نقش و ناحیه

رنگ دوست دارم؛ همیشه داشته‌ام. تازگی‌ها هر چه به اصطلاح جیغ‌تر و روشن‌تر و درخشان‌تر بهتر هر چه می‌گذرد تمایلم به نور بیشتر هم می‌شود. لازم نیست بگویم همه‌ی آدم‌هایی که زیر ظُل آفتاب کویر زندگی کرده باشند یک جایشان که مثلا می‌شود پرده‌ای یا حایلی یا مانعی فرضش کرد خوب می‌سوزد و از بین می‌رود و بعد باعث می‌شود که آدم‌های کویری همه چیز را روشن‌تر و براق‌تر ببینند و مثلا آدم‌هایی که زیر برف و باران و رطوبت و نم و سرما بزرگ شده‌اند و سالی فقط چند ماه آفتاب می‌بینند آن لایه و حایل و مانع را که نسوخته دارند و نمی‌توانند خود رنگ را تشخیص بدهند و همین می‌شود که همه چیز را مات می‌بینند و می‌خواهند و اگر چیزی اگر رنگی براق باشد درکش نمی‌کنند و همه چیز را ربط می‌دهند به سنت و مینیاتور و چیزهایی که در این بین جایشان نیست. همین است که این قسم آدم‌های یخ زده‌ی خیس آب با آن پرده نسوخته در جلوی چشمانشان و درک بصری‌شان همه چیز را نقره‌ای و سفید و مات و خاکستری می‌خواهند و می‌پسندند. من آفتاب زده‌ی آفتاب سوخته این‌ها را نمی‌پسندم و مثلا اگر هزار سال بگذرد از آن فرش‌های صورتی، ملوس، کرم، به‌به تبریزی بدم می‌آید. حتی از آن طرح‌های لاغر مردنی و کشیده که شبیه باربی‌های غربی لامصب است هم خوشم نمی‌آید. من دلم می‌خواهد طرح جان داشته باشد. بند اگر می‌کشند دیده بشود. بین گلبرگ و برگ و ساقه‌ی فرشی که پا رویش می‌گذارم تفاوتی باشد و من به آن تفاوت قایل باشم؛ نه اینکه همه یک شکل و یک اندازه و یک فرم و یک قر داشته باشند شبیه به هم.

پسرک با آن زبان همیشه بند آمده‌اش که فقط برای چشم گفتن به راه می‌افتد طرح زده به چه بزرگی. طرح از خودش نبوده. اصل طرح را داده‌اند دستش و گفته‌اند تغییرش بده. حتی نوع تغییراتش را هم گفته که چه بکند چه نکند. یعنی پسرک فقط باید فلان تغییرات را در فلان جاهای مشخص اعمال کند. این تغییرات که من می‌گویم چیزی درحد COPY  و PASTE و نه بیشتر.

بعد یک ماه نقش را که آورده‌اند. شبیه زائوی تازه از جا بلند شده‌ای است که یک پایش شکسته باشد. قانونش این است که من آنجا حرف نزنم. این قانون را کسی نگذاشته خودم گذاشته‌ام که بعد دعوایش نکنند. بس که بی‌زبان است دلم به حالش می‌سوزد و اگر من حرف بزنم بعد حتما دعوایش می‌کنند.

چه من حرف بزنم چه من حرف نزنم تاجر و مشتری کار را نمی‌پسندند. کار را پس می‌فرستند که باز تغییرات بدهد و لابد دعوایش هم می‌کنند که چرا کار را درست انجام نداده ... دوباره ده روز بعد کار را می‌آورند و باز نمی‌پسندند و باز کار برمی‌گردد و باز دوباره و دوباره و دوباره و همیشه دو حالت بیشتر ندارد یا تاجر خسته می‌شود و مجبور می‌شود زائوی زمین خورده استخوان شکسته‌اش را ببرد و یک گلی به سر بگیرد و یا آنکه تاجر و تولیدکننده طبعش بالاست و از خیر اصل کار می‌گذرد و می‌رود سراغ کس دیگری که اگر کس مناسبش باشد کارش راه می‌افتد و اگر نباشد باز همان است که همان است.

من عین این پست را یکبار دیگر هم نوشته‌ام اما آن وقت نمی‌دانستم عیب کار کجاست. چرا تاجر، تولیدکننده و مشتری راضی نمی‌شوند و حالا می‌دانم.

عیب کار اینجاست که من آفتاب را دوست دارم، رنگ را دوست دارم، بندی اگر در طرحم باشد دوست دارم قوی بکشندش. دیگری این‌ها را دوست ندارد و دیگری چیز دیگری را دوست دارد و دیگری و دیگری و دیگری...

اگر مشتری و طراح و تولیدکننده و تاجر از یک رنگ و یک آفتاب و یک سایه باشند طرح و رنگ و نقش و قالی همان می‌شود که باید بشود و اگر از یک قماش نباشند همیشه جایی از کار می‌لنگد. اگر مشتری فرش بیجار را می‌پسندد نباید طراح مشهدی نقش بیجار بکشد.* باید همان بیجاری طرح را بکشد و ببافد و تحویل بدهد. اگر مشتری از کشور سایه و نم و باران می‌آید طراح و نقش و فرش هم باید از همان خاک و آب باشند و طبع مشتری را بشناسند اگر نباشند نمی‌شود.

من از این یک دست شدن جغرافیای فرش که بافته‌های ایرانی به تاخت به سمتش می‌روند بوی خیر نمی‌شنوم.

 

 

*در مورد این نقش خاص، یعنی بیجار، این کار نه شدنی است و نه کسی این کار را می‌کند من بعیدترین حالت را در نظر گرفتن که بعدش نباشد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۰ساعت 19:23  توسط آرزو مودی   | 

کار خوب، ارائه خوب، مشتری خوب

یک مشتری آمد بازار دو تا کار سفارش داد که یکی را زودتر می‌خواست. برای کار اولش یک ماه وقت گذاشتم، اتود زدم، طرح کشیدم، کارهای مختلف دیدم و سنگ تمام گذاشتم. کار تمیز و اجرای دقیق و کاغذ مرتب و خلاصه همه چیز درست و حسابی. روزی که کار را دادم دستش آنقدر ایراد گرفت که دلم می‌خواست سرم را بکوبم به دیوار. چون عجله داشت و کار را واقعا لازم داشت، بردش اما تا جایی که می‌توانست غر زد. پولش را هم یک ماه بعد داد. کار دومش را سر میز صبحانه کشیدم؛ وقتی که داشتم لباس می‌پوشیدم و هم زمان غیبت حاج آقا مهربان را هم برای مادرم می‌کردم و صبحانه هم می‌خوردم. تازه خوابم هم می‌آمد و یک چشمم باز بود و آن یکی بسته. بقیه کار را توی اتوبوس وقتی صد تا کله خم شده بودند روی کارم و هر دم از یک وری سیخی، سلقمه‌ای، فشار- فشوری، چیزی دریافت می‌کردم، تکمیل کردم. در نتیجه اجرای آخر و کار تمیز و اتوکشیده هم نداشتم. قبلش نه اتود زدم نه کار دیدم نه طرح زدم نه خودم را خفه کردم. آنقدر کار را پسندید که همانجا پول نقد داد و جرینگی هم حساب کرد و تقریبا دو برابر رقم توافقی را هم پرداخت و کار سوم را هم سفارش داد! فقط وقتی داشت پول را می‌داد گفت: "جان خودت همینقدر وقت که برای کار دوم گذاشتی برای این یکی هم بگذار، اولی را فکر کنم قبل خواب تو دستشویی کشیده بودی. نه؟"

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۰ساعت 17:49  توسط آرزو مودی   | 

کوبا!؟

a Kuba rug Caucasus



پ.ن: پیش از این پست هم یک بافته را از سایت جوزان اینجا آوردم که با عنوان کوبا معرفی شده بود. آن بار فکر می‌کردم یک اشتباه نوشتاری است اما معرفی دوباره بافته‌ای با عنوان کوبا از همان سایت، باز هم می‌تواند اشتباه نوشتاری باشد؟

قسمت جالب این است که منطقه فرشبافی با عنوان کوبا را نه می‌شناسم و نه می‌توانم پیدا کنم.

ایشان معتقدند معادل درست کلمه قوبا است

اینجا را هم ببینید

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۸ساعت 8:40  توسط آرزو مودی   | 

قزاق

Borchalou Kazak rug Caucusus

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۸ساعت 8:39  توسط آرزو مودی   | 

آدمیزاد شیر خام خورده است، حیا ندارد.

هیچ امید ندارم ناشری چاپ کتاب دومم را قبول کند. همه‌ی انتشاراتی‌هایی که کتاب را برایشان فرستادم جواب منفی دادند. بعضی‌ها هم اصلا زحمت جواب دادن به خودشان ندادند.

کتاب دوم هم ترجمه است. وقتی چاپ بشود می‌تواند مرجع بشود؛ مرجع باشد. بدون چاپ در ایران هم مرجع است. تمام فرش بافته‌های گره‌دار شرق (آسیا) را بررسی کرده است. سراغ هر گوشه-کناری که توی ایران فرش می‌بافتند (ومی‌بافند) رفته و جای به جای را نام برده و نمونه‌ای از کارشان را نشان داده... از نظر تکنیکی بررسی‌شان کرده و در طبقه‌‌بندی جایشان داده که از نظر کیفی می‌شود هر کدام را درجه بندی کرد. علاوه بر ایران بافته‌های چین (بافته‌های خود کشور چین و نه بافته‌هایی که با تقلید از بافته‌های ایرانی می‌بافند. خود کشور چین هم سابقه‌ی فرش‌بافی دارد.) را بررسی کرده است. سراغ بافته‌های هند و پاکستان هم رفته... چه آن‌هایی که با تقلید از ایران بافته می‌شوند و چه آن‌هایی که متعلق به خودشان است. (چیزهایی دارند برای گفتن اما کم) ترکیه هم که جای خودش را دارد با آن فرش‌بافی پر رونق و پر جاه و جلال و زیبایش... گوشه‌ی چشمی هم به کل بافته‌های آسیای میانه و آسیای صغیر و جمهوری‌های شوروی سابق داشته است. در بعضی قسمت‌ها هم نمونه‌ای از کارهای کشورهای اروپای شرقی که طرح‌های ایرانی را کپی می‌کنند برای تکمیل مبحث آورده است. مانور اصلی کتاب روی بافته‌های ایرانی است. جاهایی در این مملکت را نام برده که کمتر کارشناسی می‌شناشدشان. یکی از تجار همدانی بازار فرش تهران باورش نمی‌شد اسامی که دنبال اصل فارسی‌شان می‌گردم در استان همدان باشند و اصرار می‌کرد دوباره نگاه کن شاید اسمش را اشتباه نوشته یا تو اشتباه می‌خوانی و یا اصلا در همدان نیست و مثلا در کرمانشاه است یا در کردستان یا در هر کجای دیگری جز همدان.

کسی حاضر نیست یک کتاب مرجع چاپ کند حتی اگر این‌بار بخشی از سرمایه‌گذاری را خودم انجام بدهم. همه از نبود خواننده حرف می‌زنند. کسی می‌تواند تصورکند یک کتاب مرجع با 800 عکس و 500 صفحه مطلب کاملا تخصصی فروشی و خواننده‌ای داشته باشد هم قد "قصه دزد و مرغ فلفلی" (خدا رحمت کند منوچهر احترامی را)

هیچ رقم امیدی به مرکز ملی فرش و حمایت سازمان میراث فرهنگی نیست که همه کار می‌کنند الا آن کار که وظیفه‌شان است. (مگر برای قبلی بود. قبلی یک هشتم این کتاب نه عکس داشت و نه مطلب.)

با احتمال 80 درصدی که در ذهن دارم ناشر کتاب اول، کتاب دومم را هم چاپ خواهد کرد. حتی شاید درصدش از این هم بیشتر باشد. قدرت و پول و اعتبار گنده‌تر از این‌ها را حل می‌کند و خم به ابرو نمی‌آورد. کتاب اول با اینکه ترجمه‌ی اول حاصل کار یک یتیم نمانده‌ی دور از تمدن در شهری بود که محض رضای خدا دو نفر آدم با سواد در زمینه‌ی ترجمه نمی‌توانستی در کل دانشگاهش پیدا کنی (هنوز هم به طور قطع نمی‌توانی!) از نظر تکنیکی و سطح کار و ترجمه بعد از ویرایش اول به‌به شد. (صفحه‌ای که ویراستار کتاب در مورد کارم نظر داده بود و معاون نشانم داد و کلی خوش به حالم شد و من هم نشان پدرم دادم را قرار بود قاب بگیرم بزنم سردر آشپزخانه که پدرم صبح به صبح ببیند. پدرم در نابود کردن شوق و ذوق و استعدادت در انجام هر کاری فوق تخصص دارد. در دست کم گرفتنت حتی برای شستن ک.و.ن بچه هم دکترا دارد؛ شاید با این کار فرجی می‌شد. اما بعد پشیمان شدم!)

اما برای انجام چنین کاری الان که فکرش را می‌کنم مقدماتی لازم است و مقدمه‌ی اول پادرمیان حاج آقای خیلی مهربان است که زنگ بزنند به مدیرعامل که اگر با چوب بزنندم هم رو به حاج آقا نخواهم انداخت. حتی اگر بدانم حق تالیف 50 درصدی می‌دهند به جای ده درصدی باز هم نمی‌روم. حتی اگر دیگر معرفی و پادرمیانی حاج آقا را نخواهد که یکبار این کار انجام شده و فکر کنم باید بس باشد*، مرحله‌ی دوم تایید متخصصین! و کارشناسان! فرششان را خواهد خواست که این بار اگر دوبار چوب بزنندم دیگر حاضر نیستم تحملشان کنم. کارشناسشان بچه‌ی بله قربان گوی دماغویی است که هر بار که می‌بینمش اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که الان است که خشتکش نقش زمین بشود. سختم است آدمی که فارسی را نمی‌تواند درست حرف بزند و بس که از "گاها" استفاده می‌کند دلم می‌خواهد زبانش را قیچی کنم، روی کتابی نظر بدهد که اصلا انگلیسی است. تخصص فرشش را نمی‌گویم که دلم خون نشود!

فقط فکر رودررویی دوباره باکارشناسان واحد پژوهششان می‌تواند مرا برای همیشه از خیال ترجمه کردن بیندازد!

 

 

توی قصه‌های صمد همه جا پری‌هایی که آدم‌ها عاشقشان می‌شدند در رد درخواست وصلشان می‌گفتند: "آدمیزاد شیر خام خورده است، وفا ندارد." قطعا درستش این است که آدمیزاد شیرخام خورده است حیا ندارد.

 

*مدیرعامل منشی‌ای دارد که هم ریش پر و پیمانی دارد و هم پیراهنش توی شلوارش جا نمی‌شود هم وقتی با خانم‌ها از پشت گوشی تلفن حرف می‌زند سرش را می‌اندازد پایین. در حالت رودررو این کار را نمی‌کند. بعد همین شازده هر وقت که می‌خواهم مدیرعامل را ببینم با همان چشمان پر پیچ و تابش می‌پرسد شما؟ این فرض را هم در نظر بگیرید تعداد زنانی که می‌توانند با تاییدیه حاج آقای خیلی مهربان مدیرعامل را ببینند، در هر ده سال یک دانه هم نمی‌شوند و فقط اسم حاج آقای خیلی مهربان کافی است که تا فیها خالدون منشی یادش بماند که هستم و از کجا آمده‌ام و باز هر دفعه می‌پرسد: شما؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۴ساعت 22:7  توسط آرزو مودی   | 

نمایشگاهی از فرشهای قفقازی، سوئد

یک قطعه قالیچه قزاق مربوط به 1870 تا 1900


سایت جوزان عکس‌هایی از یک نمایشگاه مربوط به فرش‌های قفقاز توی سایتش گذاشته که دیدنی است. نمایشگاه مذکور در گوتنبرگ، سوئد در تاریخ 20 نوامبر 2010 برگزار شده است.

کارهای نمایشگاه را اینجا ببینید.




This exhibition includes 57 of the very best rugs chosen among more than 200 available antique Caucasian rugs. Digital images of all 57 rugs are online AKREP’s website

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۲ساعت 14:52  توسط آرزو مودی   | 

عشق مثل مستراح رفتن است.

عشق مثل مستراح رفتن است.

این حالت را می‌گویندش ترک کردن. این حالت که من در آن معلقم و هر روز مزه مزه‌اش می‌کنم را می‌گویند ترک کردن. بد کاری است. ترک کردن کار سختی است. همان ترک کردنی که برای مخدر هم به کار می‌برند. عشق هم مخدر است. دارم ترکش می‌کنم. آنقدر هم پیش رفته‌ام که می‌توانم به شما اطمینان بدهم که عشق از دماغتان خارج می‌شود. هر جا که جاگیر می‌شود وقت ترک از دماغتان بیرون می‌رود. می‌توانید حتی خروجش را ببینید. من می‌بینم که عشق از دماغم بیرون می‌رود و این نشانه‌ی خوبی است. ترک می‌تواند اگر تاب بیاورم موفقیت آمیز باشد.

ترک می‌کنمش. و وقتی ترکش کردم می‌آیم و اینجا می‌نویسم، پیروزمندانه می‌نویسم: ترکش کردم.

می‌دانم الان آن‌ها که دلشان می‌خواهد مدام یادآوری کنند که من عاشق هیچ کسی نیستم و هیچ کسی هم در سرتاسر کره‌ی خاکی نیست که عاشق من بشود، می‌آیند و همین‌ها را یادآوری می‌کنند که مچم را بگیرند و بگویند دیدی دروغ گفتی و فقط ما فهمیدیم؛ ما دوتایی باهم.  

راستش را بخواهید آن‌ها درست می‌گویند. هیچ کس در سرتاسر کره‌ی خاکی نیست که عاشق من بشود. بالاخره عاشق شدن مقدمات دارد، تجهیزات دارد، شرایط دارد، باید و نباید دارد که من هیچ کدامشان را ندارم و وقتی ندارم هیچ کس هم عاشقم نمی‌شود.

اما عشق هم کلمه‌ی درستش درست نیست. خواستم بنویسم مهربانی را ترک می‌کنم. بعد فکر کردم دیدم همیشه می‌گویند عشق مخدر است و کسی تا به حال نگفته مهربانی یا دوست داشتن یا دوست داشته شدن هم مخدر است. نیست. این را آن‌هایی که مدام سعی می‌کنند مچ من (یعنی مچ یک دروغگو) را بگیرند هم خوب می‌دانند. اما من دلم به نوشتن همین چیزهای درهم برهم که شبیه دروغ است، خوش کرده‌ام. با این چیزها خوب می‌شود پز داد. مثلا اینکه به جای دوست داشتن بنویسم عشق را ترک می‌کنم؛ کلاس دارد. بعد هم می‌توانم برای ساده دل‌هایی که به اندازه‌ی کافی باهوش نیستند خالی ببندم که یعنی بله... کسی هم بوده عاشق ما بشود. اما اینطور که بنویسم می‌روند و گذشته‌ی پشت سرم که اتفاقا همه را هم اینجا نوشته‌ام زیر و رو می‌کنند و حتما چون چیزی پیدا نمی‌کنند صدایشان درمی‌آید. اعتراض هم حتما می‌کنند که دیدی دروغ گفتی. ما فقط فهمیدیم؛ خودمان دوتایی.

البته مهم نیست. مهم این است که عشق کلمه‌ی بهتری است. هیچ کس دوست داشتن را ترک نمی‌کند. من ترک می‌کنم و بعد می‌نویسم عشق را ترک می‌کنم که گمراهتان کنم که بعد دلشان خوش باشد که من باز دروغ گفتم و آن‌ها بس که باهوش بودند زود فهمیدند.

اینکه من می‌آیم و اینجا می‌نویسم عشق را ترک می‌کنم در حالی که دوست داشتن را ترک می‌کنم یک جای دیگرش هم می‌لنگد. نه فقط دروغ کلاس بالایی است که می‌توانم پزش را بدهم، بلکه قوانین و اصول و بایدها و نبایدها را هم خدشه‌دار می‌کند. بالاخره آدمیزاد است دیگر مستراح هم که می‌خواهد برود اول باید خشتکش را پایین بکشد. عاشقی هم همینطور است بی‌مقدمه که نمی‌شود. اصلا آدمیزاد همه کارش سلسله مراتبی است. همه کارش باید مقدمه داشته باشد، موخره هم داشته باشد. شرایط هم باید همیشه جمع و جور باشد. سلسله مراتب هم حتما باید همانی باشد که همه درک می‌کنند و اگر خدای ناکرده مرحله‌ای پیش آمد که کسی درکش نکرد یا شرایطش نخواند... مسلمان نشوند، کافر نبیند.

اگر کسی عاشق بشود و بعد سلسله مراتبش را رعایت نکند (یعنی قبل از عاشق شدن تا عاشق شدن مراحل و شرایطی هست که همه باید رعایتش کنند و همیشه اینطور می‌شود که آنطور می‌شود) و بعد کسی بیاید و همین را تعریف کند یعنی تعریف کند که بی‌مقدمه عاشق شده یا عاشقش شده‌اند، حتما یک جای کارش ایراد داشته یعنی آن کس که روایتش کرده دروغ گفته... چون آدمیزاد مستراح هم که می‌رود اول باید خشتکش را پایین بکشد و نمی‌شود که عکس عمل کند. عاشق شدن هم نوعی مستراح رفتن است.

اصلا عشق شبیه همه چیز است. بیشتر از همه چیز شبیه مستراح رفتن است. اول خشتک... مرحله‌ی بعدش می‌شود اینکه زیر خشتکت چیزی پوشیده باشی یا نه... این مرحله قابل تکرار هم هست... مثلا پوشیدن چند تا خشتک هم مجاز است... اما اول باید آن‌ها اجازه بدهند... ممکن است همین الان بیایند و بگویند نه! کسی بیشتر از یک خشتک نمی‌پوشد پس تو که داری روایتش را اینجا می‌نویسی حق نداری بنویسی مثلا ممکن است شما خشتک دیگری هم زیر خشتکتان پوشیده باشید؛ چون کسی زیر خشتکش خشتک دیگری نمی‌پوشد. اگر این را نوشتی پس حتما دروغ گفته‌ای. مرحله بعدش هم (یعنی وقتی تکلیف خشتک و زیرخشتکتان روشن شد که دارید یا ندارید.) کلی است: یا فرنگیست یا فرنگی نیست. یا فرنگی هستید یا فرنگی نیستید و الخ... عشق هم همینطور است. اول که خشتکت را بالا نمی‌کشی؛ اگر کشیدی کثافتکاری می‌شود.

اگر خشتکت را بالا کشیدی عشق کجا برود؟

می‌گویند هیچ کس بدون خشتک عاشق نمی‌شود. اول باید خشتک پایت باشد تا کسی عاشقت بشود. یا اینکه اول باید خشتک پایت باشد بعد می‌توانی عاشق بشوی. یعنی در بدو مستراح رفتن باید خشتکت پایت باشد. بعدش هم لابد نباشد. من عشقش را می‌فهمم ولی خشتکش را نمی‌فهمم. یعنی مستراح رفتن با یا بدون خشتک را می‌فهمم. شاید شما دلتان بخواهد همان دم در همه را دربیاورید بعد بروید توی موال... شاید هم دوست داشته باشید بعد از آن‌که رفتید تو تکلیفتان را روشن کنید. مهم نیست. تصمیمش با خود شماست. اما حضور خشتک را در عاشقی نمی‌فهمم.

آدمیزاد است دیگر همه کارش درست و سلسله مراتبی است. خشتک هم لابد بخشی از سلسله مراتب عاشقی است.

اصلا حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم یکی از کابوس‌های دوران کودکی و چه بسا همین اکنونِ بزرگی‌ام این بوده (و هست) که در خواب می‌بینم با خشتک بالا کشیده رفته‌ام مستراح و بله گل به رویتان که از عرق شرم شما گلاب بشود.

شما نشده بی‌طاقت شده باشید؟ در خواب بی‌طاقت نشده‌اید؟ رویای بی‌طاقت شدن نداشته‌اید؟ رویا که نیست؛ کابوس است ولی هست. من شده‌ام. همه شده‌اند. آدمیزاد است دیگر با سلسله مراتب یا بدون سلسله مراتب. حالا یکی ممکن است کار دست خودش داده باشد یکی نداده باشد. من یکی دوباری کار دست خودم داده‌ام. یعنی یادم هست که بچه بودم شب بوده تاریک بوده باغ پدربزرگ تاریک بوده خواب بوده‌ام و بی‌طاقت شده‌ام و مستراح پشت ساختمان بوده همان جایی که سپیدارها هوهو می‌کرده‌اند... همه این‌ها را در خواب دیده‌ام واقعیت هم داشته چشم که باز کرده‌ام دیده‌ام که مثانه بوق انفجار می‌زند و در آن میان دیگر مغزم کار نکرده که چه کسی را از بین آدم‌ها دراز به دراز کنار هم خوابیده بیدار کنم که با من تا مستراح که پشت ساختمان رو به کوه و رو به درخت‌های سپیدار است بیاید و بعد مغزم که دیگر هیچ جایی را نمی‌دیده از کار افتاده و فقط همینقدر گفته که کسی را بیدار نکن که از نفس افتادم و تا من بلند بشوم و چراغ دستی بردارم و شعله‌اش را بالا بکشم و دمپایی پیدا کنم از بین آنهمه کفش دم خانه و آفتابه آب کنم و بدوم سمت مستراح پشت باغ که دیگر کار تمام شده... و من ماندم و یک شب سرد و خشتک نجس و صبح روز بعد و کوس رسوایی بر بام که شلوار روی طناب بله ...

این می‌شود همان خشتک و مستراح و اینکه پایین بکشی یا نکشی. یعنی اینکه قبل عاشق شدنت هم باید خشتکت را پایین بکشی... نکشیدی یعنی مستراح بی‌مستراح...

عشق اصلا به همین خشتک است. بی‌خشتک که عشق نمی‌شود. اصلا هر کس گفته شده یا می‌شود حتما دروغ گفته... شما حرفش را باور نکنید. مخصوصا اگر بیاید و اینجا بگوید که با خشتک یا بدون خشتک دارد عشقش را که همان دوست داشتنش است ترک می‌کند...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۲ساعت 14:41  توسط آرزو مودی   |