اسم گلدان را گذاشته بود شمعنَدانی... به جای شمعدانی. یک گلدان معمولی شمعدانی با گل پُرپَر سرخ سرخ بود که نخریده بود و یکبار کسی به من سپرده بود که در زمان نبودنش و سفرش آبش بدهم و من کار را به دیگری سپرده بودم و وقتی از سفر برگشت دیگر گلدان را، شمعندانی را پس نبرد؛ چون اسم داشت، شمعندانی و خانه داشت و جایش در آن حیاط پردرخت کنار حوض آب بود. کسی نمیداند، خودش هم نمیداند چرا به آن گلدان خاص میگفت شمعندانی؛ مثلاً اگر میگفتیم گلدان را آب بده یا به شمعدانی آب دادی یا شمعدانی را فراموش نکنی با اصرار یادآوری میکرد شمعندانی را آب میدهم، شمعندانی را فراموش نمیکنم، شمعندانی هر وقت آب بخواهد خودش اعلام میکند و بارها وقت حرف زدنهای روزانه وقتی دور از هم بودیم، گفته بود که از شمعنَدانی پرسیدهام آب میخواهی که گفته است ها یا گفته است نه.
شمعندانی آن وقتها تنها گلدان آن خانه بود، از پرورش گل و گیاه همین نامگذاری و آب دادن را بلد بود که با همین شمعندانی یاد گرفته بود و دیگر هیچ. باقی موجودات زنده، در آن خانه، در کنار آدمها، پرنده و چرنده بودند، یک عروس هلندی که مدفوعش دانههای بسیار ریز خاکستری رنگی بودند که روی مبلمان آبی رنگ به راحتی دیده میشدند و دقیقاً به همین دلیل به ماندنش رضایت داده بود و یکی از کارهای روزانهاش بعد از ناز و نوازش و آب دادن شمعندانی جمعآوری تولیدات خاکستری رنگ ظریف عروس هلندی بود. یک آکواریوم ماهیهای خنگ و یک همستری که عاشق پاچه یکی از شلوارهایش بود و هر وقت گم میشد، قطعاً در کمد لباسها به پاچه پای راست شلوار آویزان بود و تاب میخورد. گربهای هم بود که اجازه نداشت وارد خانه بشود و فقط گربه ما بود و اسمش تخم سگ بود.
شمعندانی بعداً تکثیر شد، زیاد شد و آقای پدر یادمان داد که چطور شمعندانی و شمعدانیها را تکثیر کنیم و ناگهان دهها گلدان شمعدانی داشت که همگی شمعدانی بودند، پُر پَر و سرخ و حتی دیده شد بعضی از قلمهها گلهای دیگری به رنگهای دیگری دادند و خوراک شوخی دوستانش بودند و البته هیچ کدام شمعندانی نبودند.
شمعندانی امسال، بعد از پنج سال که مهمانش بود، وقت رنگ کردن خانهها و اتاقها مرد. شاگرد نقاش محض خنده تینر را خالی کرده بود پای بوته غرق در گل شمعندانی و شمعندانی صبح روز بعد سوخته بود؛ تبدیل شده بود به هیچ سیاه رنگ سوختهای و دیگر شمعندانی نبود. شاگرد نقاش یکی از آن نوجوانهای جامعه ستیز تخم حرامی است که که کسی چشم دیدنشان را ندارد. یک جا آرام نمیگرفت و همیشه به نظر میرسید چیزی دم گوشش وزوز میکند و آزارش میدهد. از همان روز اول حضورش باعث آزار و اذیت بود و فقط به اصرار و التماس نقاش تحملش میکردیم که پدر نداشت و نان آور خانواده بود و البته کار خاصی هم انجام نمیداد و قرار بود مزدش را خود نقاش بدهد. همان اول صبح شاگرد نقاش با اردنگی واقعی اخراج شد، من که رسیدم شاگرد نقاش گریه میکرد و معلوم نبود کدامیک از خجالتش درآمدهاند. تمام تنش، تا جایی که من میدیدم، کبود بود و قطعاً فقط مرد نقاش میتوانست با آن دستهای خیلی بزرگ مردانهاش آن کبودیها را روی تن و صورت پسرک به جا بگذارد وگرنه از آن دستان و انگشتان باریک چنان کاری برنمیآمد و نقاش هم قرار بود به همان ترتیب اخراج بشود که مرد گنده شروع به عذرخواهی و خوردن چیزهای ناپاک کرد و قول داد ده گلدان به جایش جریمه بیاورد.
کسی گلدان نمیخواست و نقاش به همراه همه بچههای شمعندانی، روز بعد از خانه اخراج شدند. نقاش را که اخراج کرده بود، من نبودم. وقتی برگشتم، پا به خانه که گذاشتم به نظر میرسید از همه چیز خالی شده است و حیاط با آنهمه درختان در هم فشرده که سقف آسمان را هم میپوشاندند، خالی خالی به نظر میرسد؛ مرد گوشهای از حیاط در سطل بزرگی رنگ میریخت و با چوب بلندی هم میزد و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. نقاش گلدانها را هم برد یا مرد گلدانها و نقاش را با هم از خانه اخراج کرد و باقی اتاقها را خودمان رنگ کردیم و دیگر هیچ وقت کسی در مورد شمعنَدانی حرف نزد.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۵/۳۰ساعت 23:11  توسط آرزو مودی
|
هفته گذشته را مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر میخواندم. ابوسعید از جمله آدمهای محبوب من در تاریخ تصوف ایران است و آن طرف توضیح دادم که چرا. خواندن کتاب لذت بخش بود؛ متن ساده و روان بود و مملو از کلماتی که طنینشان از جانم برمیخاست. کلماتی که شاید بعد از پدربزرگها و مادربزرگهایم دیگر نشنیده بودم. شبیه غروبهای شهریور پاییزی زمینهای سبز نمدار خنک مادرم بودند که همه را گذاشتهاند برای فروش و شاید سال دیگر هیچ نشانی از گذشتهای که تمام شده است، نباشد.
کتاب بعدی که باید بخوانم و احتمالاً بحث صوفیه را که هیییییییچ حاصلی نداشت، ببندم، نفحات الانس جامی است. این هیییییییچ از سر بیانصافی و حملات هورمونهاست وگرنه به واقع اینطور نبود. دیشب کتاب را گذاشته بودم وسط اتاق و سعی میکردم همتم را برای خواندنش جمع کنم که قهرو آمد و مهمان آمد و خانه شلوغ شد و آقای جامی مجبور شد صبر کند. کتاب بیش از هزار و اندی صفحه است که خوشبختانه برای من خراسانی که تاریخ ادبیات خوب میدانم ششصد صفحه میشود. کمتر پیش میآید به توضیحات و تعلیقات مراجعه کنم. این را هم بگذارید به حساب پز خراسانی بودن که اهل طریقت، اگر نه همگی، که اکثرشان خراسانی بودند و زبانشان کمتر کلام و کلمه غریبهای دارد، به ویژه برای من دهاتی که هنوز پیوندم را با زبان مادری حفظ کردهام و کمتر اسیر زبان پوک توخالی مبنا شدهام.
از صبح خیلی زود که بیدار شدهام که خیلی پیشتر از رسیدن خورشید بوده است تا همین حاضر هر کاری کردهام که کتاب را نخوانم. (اگر برای کتاب گرفتن از کتابخانه دانشگاه به فیلدهای خالی کارت دوستتان هم رحم نکرده باشید، باید هر چه سریعتر کتابها را پس ببرید که دفعه بعد کدش را برایتان باز بگذارد). حتی حوض و خانه ماهی تنهای وسط حیاط را هم شستم و تمیز کردم و از جلبکها و خزههایی که بسته بود، پاکش کردم که فقط کتاب را نخوانم. با گیاه عجیبی که بیخبر از من وسط باغچه سبز شده است هم سعی کردم آشنا بشوم اما هنوز معلوم نیست چیست و آقای پدر گفت بهتر است صبر کنیم که رنگ برگها تغییر کند و بزرگتر بشوند تا بشود تشخیص داد که چیست. یک گیاه دیگری هم سبز شده است که آن را گوگل شناخت، انبه بود!
الان تنها چیزی که از نفحات الانس جامی میدانم این است که سه نسل قبل از عبدالرحمن جامی ساکن اصفهان بودند و جامی اصالت اصفهانی دارد و نه خراسانی و کسی نمیداند چرا پدر و پدربزرگش سر از خرگرد (جایی نزدیک به خواف در نزدیکی مرز حال حاضر ایران و افغانستان که قطعاً در زمان جامی چنین وضعیتی نداشته است) در آوردهاند. مهمترین مفسر آراء محی الدین ابن عربی بوده است و دیگر اینکه بهارستان را به تقلید از گلستان نوشته است و همین...
گاهی هم اینطور میشود و از ایدهآلهای قابل قبول زندگی هیچ خبری نیست.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 19:11  توسط آرزو مودی
|
پارسال برای دوستی دنبال همخانه میگشتیم. هر چقدر اعلان زدیم و اعلام کردیم، کسی پیدا نشد. دست آخر، یک روز جمعهای که دور هم جمع شده بودیم، محض خنده، یک آگهی روی دیوار گذاشتیم که دفعه اول تأیید نشد. آگهی را کمی دستکاری کردیم و ایراد رفع شد و کمتر از یک هفته بعد همخانه مناسب پیدا شد. دو نفر بودند. یکی سرباز بود و به جایی نیاز داشت که شبها بماند و دیگری اپتومتریستی بود که اشترجان کار میکرد و سرپناهی برای ماندن میخواست. گزینههای کاملاً مناسبی بودند برای دوست. دوست میخواست کسی، آدم زنده ای در آن خانه بچرخد. دوستم از تنهائی میترسد؛ نه از تنها ماندن یا بودن که از تنهائی.
قهرو دیشب میگفت بیا برای همپای پیادهروی کردنت هم روی دیوار آگهی بگذاریم.
قهرو جانم زیاد کار میکند.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 18:3  توسط آرزو مودی
|
یکی از مفرحترین تفریحاتی که دارم که شاید گاهی تنها تفریحی است که دارم، پیادهروی کردنهای طولانی طولانی است، مثلاً از آتشگاه از خود خود آتشگاه از آن بالا کوه تا خانهای که انتهای خیابان نظر قرار دارد. واقعاً یکبار با دخترک این فاصله را پیاده رفتیم و برگشتیم. مهم نیست که از سر لج یا سر دعوا با مرد بود ولی ما این فاصله را رفتیم. از وقتی دخترک رفته است میلی به پیادهروی ندارم. این آدمهایی که میشناسم پیادهروی کردنشان چیزی شبیه به شوخی است؛ قدم زدنهای بیهوده در خیابان نظر و خاقانی و توحید و سرک کشیدن به مغازهها و پاساژها که پیادهروی نیست.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 17:58  توسط آرزو مودی
|
ورود خودم را به مرحله "الان دیگه نمیدونم چه غلطی باید بکنم" تبریک میگویم.
این مرحله یک نام دیگری هم دارد، مرحله "میدونم باید بروم مرحله بعد ولی حسش نیست"؛ دقیقاً حس مسافری را دارم که چمدان دهان گشادش را وسط اتاق رها کرده است و نه چمدان را میبندد که برود و نه چاره دیگری دارد... در نهایت باید برود!
دیشب به قهرو میگفتم بیا بچه بسازیم، در روزمره کشدار زندگی گموگور بشویم. اول نگاهی به محتویات لیوان قهوه انداخت و فقط چند ثانیه بعد گفت بچه ساختن که کار ده دقیقه است ولی مطمئن نیستم زنی که در حال حاضر کارش و تفریحش چرخیدن در میان قبرستانهاست چندان صلاحیتی برای مادر شدن داشته باشد یا فعلاً چنین صلاحیتی نداری! مگر اینکه بخواهی با بچه من میان قبرها بتابی که فکرش را هم نکن. بیا بدون بچه در این ملال کشدار زندگی دوام بیاوریم شاید فرجی شد!
به عنوان انسان همیشه امیدواری دهنده زندگی الان من هم به یک همدل مهربان امیدواری دهندهای نیاز دارم که اجازه بدهد بحران هرمونها را تاب بیاورم!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۲۹ساعت 17:58  توسط آرزو مودی
|
جایی که من زندگی میکنم، بالا شهر اصفهان است. در دو قدمی دانشگاه اصفهان زندگی میکنم. خانه قدیمی و دو طبقه است در اصل خیلی قدیمی است اما چیزی، مگر رقم اندکی، از سطح اجاره خانه کم نمیکند و این سمت رودخانه قیمت همه چیزی خیلی خیلی بالاتر است. طبقه بالا را زنی و دختر ده سالهاش اجاره کردهاند. زن تا پیش از این با خواهرش زندگی میکرد، بدون دختر و حالا خواهر ازدواج کرده و دخترش جای خواهر را گرفته و مشکلات و فشار زندگی در حال خودنمائی هستند. خواهر زن شاغل بود و بخشی از بار هزینهها را به دوش میکشید و همیشه صدای دعوا و داد و بیدادش بر سر هزینهها شنیده میشد اما حالا زن تنها مانده است. زن شاغل نیست و یک دختر ده ساله دارد و چند روز پیش زن صاحبخانه شاکی بود که مستاجر بالا تقاضای کم کردن از اجاره را دارد. دیروز که قبض برق را با رقمی نجومی برایم آورد جوش آوردم و شاکی شدم. من همچنان بر اساس زندگی دانشجوئی زندگی میکنم و به قول پیمانکار اداره برق کل زندگی من یک لامپ چهل وات است و یک یخچال قدیمی که در اکثر موارد خالی است چون تقریباً زمان بسیار کمی را خانه هستم، مگر گاهی در روزهای تعطیل و همین. زن اما یک زندگی کامل را با خودش آورده است، ماشین لباسشوئی و مایکروفر و کولری که بیست و چهار ساعت روشن است، تلویزیون و ماهواره که آنها هم بیست و چهار ساعت روشن هستند و هر چیزی که در زندگی مدرن ضروری هست و نیست. به زن گفتم من که هیچ وقت خانه نیستم وقتی هم باشم مصرف برق ندارم. حتی کولر خانه همیشه خاموش است چون این پایین اصولی ساخته شده و خنک است، شما برق میخورید یا خودتان را صبح به صبح به شارژر برقی وصل میکنید؟ سر ناله زن باز شد که زندگی سخت شده است و مشکل زیاد شده و آخر ماه است و ندارم که بدهم و شما بدهید و اجاره خانه بالاست و از پس هزینهها برنمیآیم و بعد با هم حساب میکنیم. به زن گفتم چرا سر کار نمیروید؟ گفت کاری بلد نیست و وقتی پرسیدم چرا کاری یاد نمیگیرید، پرسید حالا؟ گفتم تازه دخترتان ده ساله است. هنوز که خیلی جوانید. به جای نالیدن برای من و صاحبخانه کاری یاد بگیرید. جای ارزانتری را برای زندگی کردن انتخاب کنید.
برنامه زندگی این مادر و دختر عالی است. صبحها (در اصل روزها) بعد از ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار میشوند و فکر کنم اول ماهواره و تیوی را روشن میکنند و بعد چشمهایشان را باز میکنند تا ساعت هفت به چرخیدن و آشپزی و احتمالاً مهمان بازی با زنهای بیکار دیگری که همیشه به اسم مهمان حضور دارند، میگذرد. هفت میروند بیرون تا نزدیک دوازده شب و وقتی برمیگردند دوباره صدای تیوی و ماهواره بلند میشود تا کی را نمیدانم چون من ساعت دوازده خوابم و آمدنشان و کوبیدن در بیدارم میکند و تا ساعت دوازده روز بعد بیدار نمیشوند.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۱۷ساعت 22:44  توسط آرزو مودی
|
من چه میکنم و چرا اینجا نمینویسم؟ زیرا جای دیگری مینویسم و در حالیکه دیگران کاری غیر از منفی بافی انجام نمیدهند و به جای کمک مدام به من یادآوری میکنند که در این وضعیت کسی کتاب نمیخواند من همچنان سخت مشغول پیدا کردن حامی مالی برای چاپ کتابم هستم.
من برای نمایشگاه فرش تهران چه برنامهای دارم؟ هیچ برنامهای. متأسفانه من تاجر نیستم و فرشی هم برای فروش ندارم و فعلاٌ کاری با بازار فرش ندارم و شاید هیچ وقت دیگر هم نداشته باشم. سخت مشغول نوشتن مقالهای در مورد محرابها هستم و این دو سه روز زمانم را صرف خواندن مرصاد العباد کردم که نمیدانم چرا این کار را انجام دادم. از یک چهارم کتاب به بعد میدانستم این کتاب برای من چیزی نخواهم داشت و یک متن صد در صد تعلیمی است اما همچنان تا آخرین کلمه از کتاب را خواندم. روی اینستاگرام هم در موردش نوشتم. به نظرم کتاب خواندن خیلی بهتر از مهمل شنیدن در مورد قیمت دلار و پیشبینی آینده ایران و رفتن فلانی و آمدن فلانی است.
از اینکه اینجا رامیخوانید و برای من مینویسید سپاسگزارم و از اینکه نگران هستید متأسفم و متأسفم که نمیتوانم در این نگرانی عمیقاً با شما همراهی کنم. تاریخ خواندن از جائی به بعد آدم را تبدیل به موجود ملعونی میکند که دیگر هیچ چیز تازه جدیدی برایش وجود ندارد؛ من هم به همان ترتیب. میدانم تنها چیزی که باقی میماند و ادامه پیدا میکند زندگی است و الان وقت و فرصتی برای از دست دادن انگیزهها و مرثیه خواندن ندارم. شما هم به جای مرثیه خواندن و انتقال دائمی اضطراب به دیگران یک کار مفید پیدا کنید که هم نفعش به خودتان برسد و هم به دیگران و دیگر لازم نباشد صبح تا شب را به اضطراب پراکنی بگذرانید. این را خواهرانه و دوستانه میگویم. شیون را بگذارید برای بعد از واویلا. اگر برای تغییر شرایط کاری از دستتان برمیآید، آستین بالا بزنید و گرنه شیون قبل از واویلا به هیچ چیزی کمک نمیکند.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۱۷ساعت 22:25  توسط آرزو مودی
|
من تناسبات عکس را دستکاری کردم. عکس در پرسپکتیو بود و این قسم عکسها شاخ دارند و ممکن است به من شاخ بزنند یا میزنند (!) اصرار دارم که از پرسپکتیو خارجشان کنم. رنگ فرش هم بعد از مشورت با فتوشاپ اینطوری شد که با اصل عکسی که برای من فرستادند، اندکی (شما فرض کنید، فقط اندکی) تفاوت دارد.
صاحب فرش در کامنتها در مورد این کاشان بیرنگ و رو توضیح خواهند داد.
آیا شما هم مثل از کاشان بودن این قالیچه (؟) ذوقتان رگ به رگ شد؟ هزار سال باور نمیکردم که این بیرنگ و رو کاشان باشد.
برچسبها:
فرش ایران,
فرش کاشان
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۶ساعت 22:13  توسط آرزو مودی
|
دیروز صبح یک قرار شبه-کاری داشتم در دانشگاه خلوت آرام با آقای دکتری که روان شناسی خوانده بود و متن ترجمهای داشت با چند اشکال که قرار بود در مقام مترجم/ویراستار/کمکی که از آسمان آمده بروم و اگر میتوانم گره از کار متن باز کنم که متن دو سال در همان وضعیت مانده بود و کسی نبود به داد مترجم برسد (جلالخالق). قرار ساعت هشت و نیم بود و ده دقیقهای زود رسیدم اما آقای دکتر آمده بود؛ از عجایب روزگار چرا که دست کم در دانشگاه سیستم اینطور است که هر آقای/خانم دکتری دست کم دست کم باید شما را بیشتر از نیم ساعت معطل کند وگرنه ممکن است از درجه دکتری بیفتد پایین.
آقای دکتر/مترجم مردی بین چهلوپنج تا پنجاه سال، با عینک قطور و کاغذهای درهم و خطی خیلی بد بود که هنوز به کاغذ و قلم وابسته بود و هیچ اطلاعی از تکنولوژی جدید نداشت و کلمات را به شکل خیلی غریبی سرهم میکرد و مینوشت. متن هم اشکال خاصی نداشت و خوب ترجمه شده بود و مترجمش را هم خوب اذیت کرده بود چرا که واقعاً متن دشواری بود. گیر همه آن چند عیبی که آقای دکتر را کلافه کرده بود، گیر زبانی بود و از من که پرسید چه بکنم پیشنهاد دادم انگلیسی و نه فقط متن روانشناسی زیاد بخواند و زیاد بشنود، پیشنهاد دیگری نداشتم. به نظر آدمی نبود که برود و دستور زبان انگلیسی را دقیقتر از آنچه که در ذهن داشت بخواند یا من بخواهم درس زبان انگلیسی بدهم و نقش جملات پایه و پیرو و تفاوتش را با زبان فارسی شرح بدهم که گیر کار شناخت و استفاده از جملات پایه و پیرو بود.
متن یا مترجم یک ایراد دیگری هم داشت که برای من بیشتر مایه تفریح بود اما برای آقای دکتر مسأله حیثیت و آبروی زبان در میان بود. مترجم اصرار داشت از کلمات فارسی استفاده کند و رشته کلام از دستم در میرفت. آخر قرار شد اجازه بدهد من متن را با همین زبان آمیخته عربی و فارسی که بلدم ترجمه و اصلاح کنم و بعد آقای دکتر بنشیند سر فرصت کلمات ناپاک عربی را از من بیرون بکشد و کلمات فارسی را جایگزین کند (هزار سال که بتواند چنین بکند). یک سری کلماتی هم از خودش در آورده بود مثل "هنجارین" که معادل کلمهای بود که الان خاطرم نیست، شاید modest بود و از من پرسید که درست است که نظری نداشتم و تخصصی در این مورد ندارم و گفتم فکر نمیکنم که بشود به همین راحتی در کلمات فارسی دخل و تصرف کرد و کلمه به گوشم غریبه بود و هر چه میکردم نمیشد که به نگارین فکر نکنم.
اینکه هنوز هم آدمهائی هستند که فکر میکنند، میتوانند زبان فارسی را از چنگال زبان غاصب عربی خلاص کنند و در نهایت چیزی برای حرف زدن برایشان باقی بماند... خب چیز عجیبی نیست و من که گاهی کار ویراستاری هم انجام میدهم، پیش از این حرص میخوردم و حالا وقت خواندن نوشته این آدمها تفریح میکنم و از دل و جان این کلمات عوضی را از متن بیرون میکشم و کلمات شسته-رفته فردوسی و سعدی و مولانا را مینشانم، چه ریشه عربی داشته باشند و چه نداشته باشند.
وقتی از آقای دکتر پرسیدم که چه خصومتی با این کلمات بیچاره دارد که این را از سر آزار پرسیدم چون میدانم این آدمها کجای کارشان گیر است، همان جواب همیشگی را شنیدم "من از عربها متنفرم"، "من از زبان عربی متنفرم خانم"، "من با اسلام مشکل جدی دارم." تف، تف، تف... "همین کتاب را ببینید خانم، در فاصله زمانی (کی تا کی را خاطرم نیست، ولی یکسال بود) 223800 مقاله در مورد استرس در دنیا چاپ شده است اما ما چه کار میکنیم؟" "اینها همه تقصیر اسلام است که ما را عقب نگه داشته است!!!" و ... و... و... الخ. (من که تخصصی ندارم ولی اگر کسی بود و به من هم نشان میداد اسلام، کجا و چه وقت به مسلمانان گفته است علم نیاموزید و مسلمانان را از علم آموزی منع کرده است، واقعاً سپاسگزارش خواهم بود).
این آقای دکتر و آن آقای/خانم دکتری که طرح درس مذکور پست پیش را اصلاح (!) کرده بود، آدمهای دو سر یک خط هستند و هر دو به یک اندازه بد و نادان و زشت و پلشت و متوهمند.
*
یک شخصیتی در تاریخ ساسانی وجود دارد به اسم کرتیر که وزیر پادشاهان ساسانی بوده است و بعضی معتقدند یک نفر است و بعضی معتقدند که یک مقام است چرا که سر شش پادشاه را خورده و وزیر شش پادشاه ساسانی بوده است. این آقای کرتیر هم از همه بدش میآمد، از مانویان، از مسیحیان و چه بسا از زرتشتیان و حتی و حتی احتمالاً از خود پادشاهان ساسانی. تاریخ پر است از شرح آزار و اذیت و کشتوکشتاری که به اشاره کرتیر به راه افتاد. اینطور بگویم که همه را میکشت و آزار میداد و از همه متنفر بود؛ چون میتوانست، وزیر پادشاه و یک مقام دینی بود (خیلی از مقام دینی بودنش مطمئن نیستم.). من که آن موقع نبودم ولی مطمئنم اگر کسی از کرتیر میپرسید که چرا از این آدمها متنفری و دلیل اینهمه تنفرت چیست، دقیقاً مثل این آقای دکتر و خیلی آدمهای مشابه نمیدانست که دقیقاً چرا که شاید حتی کرتیر میتوانست به عنوان یک مقام دینی (؟) و سیاسی حفظ کیان امپراتوری ساسانی را بهانه کند، این آدمهای همیشه متنفر چه بهانه که نگوییم، چه دلیل واقعی درست-حسابی قرص و محکمی برای تنفر از عربها و زبان عربی و اسلام دارند؟
اگر نظر من را بخواهید، دلیل و منطق و بهانه برای تنفر از ترکها و مغولها بیشتر داریم تا عربها!
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۲ساعت 7:19  توسط آرزو مودی
|