پشمینه بافت

Universal INformation

مقاله‌ای از یک نویسنده‌ی آمریکایی را گذاشته بودم جلوی رویم. ترجمه‌اش تازه تمام شده بود و نیاز به یک ویرایش ساده داشت تا پست بشود و بعد یک عده‌ی دیگر هم ببینندش (که مثلا چاپ بشود.) مردد بودم. دلم می‌خواست یک تصمیم دیگری هم رویش بگیرم. خواستم بگذارم توی وبلاگم. یا مثلا ببرمش روی آن یکی سایت هم نصبش کنم. بعد دیدم دو تا مساله دارم. اول تعداد خیلی کم خوانندگان وبلاگم است و مورد دوم که اگر مورد اول را در نظر بگیریم و فرض کنیم این وبلاگ خواننده‌ای هم داشته باشد، آیا خواندن چنین مقاله‌هایی می‌تواند برای کسی جالب باشد؟ داشتم با خودم فکر می‌کردم چند نفر از کسانی که با فرش سروکار دارند و توی دانشگاه دانشجوی این رشته هستند محققین و کارشناسان و دلالان و مجموعه‌داران مطرح دنیا را می‌شناسند؟ اصلا شناختن این افراد چقدر به دردشان می‌خورد؟ اصلا به درد می‌خورد؟ اصلا باعث می‌شود که ذوق هنری‌شان رشد کند؟ بعد به این نتیجه رسیدم که وقتی سریک کلاس سنتی مثل کلاس‌های گروه فرش می‌نشینی همه همه چیز را از یک دریچه‌ی بسته تماشا می‌کنند که هیچ کدام از گزینه‌هایی که آن بالا اسم بردم تویش جا نمی‌شوند.

توی هیچ کدام از درس‌هایی که ما خواندیم به صورت جدی به این مساله پرداخته نشده بود. به کدام مساله؟ به این مساله که فرش فقط هنر نیست صنعت است و تجارت است و این دو بعد خیلی بیشتر از هنر بودنش اهمیت دارد. اگر این دو بعد نبود. فرش هم مثل باقی هنرهای سنتی و صنایع دستی روانه‌ی گور زمان شده بود و چه بسا خیلی بیشتر از حالا فراموش شده بود.

یک درس اقتصاد فرش داشتیم. شاید هم دو تا درس. یعنی مثلا اقتصاد یک و دو ... الان یادم نیست. ولی استادی که این درس را می‌گفت خوب خاطرم هست. شاید چون بیرجندی بود خاطرم مانده شاید هم چون در بین استادان لته‌ی* دانشگاه جزو معدود استادان با کلاس بود و کاملا تفاوتش به چشم می‌آمد خاطرم مانده ... نمی‌دانم.  با اینکه بسیار آدم باسوادی بود و مدیر گروه اقتصاد دانشکده‌ی اقتصاد هم بود و کلی اصطلاحات و اطلاعات اقتصادی داشت که باعث شده بود رئیس بورس هم باشد، باز دیدش و نگاهش در مورد فرش به اندازه‌ی همه‌ی دیگران! بود. مثلا سرکلاسش در مورد اقتصاد خرد و کلان حرف زد و ما نوشتیم ولی هیچ جا به اهمیت نگاه و خواسته‌ی مشتری اشاره‌ی مفصلی نکرد. هیچ وقت نگفت که تولیدکننده خواسته یا ناخواسته همیشه خودش را با نظر خریدارش هماهنگ می‌کند. نگفت که چطور می‌شود سلیقه خریدارها را کشف کرد. نگفت که برای تولیدهای زمان‌بری مثل فرش باید چه کار کرد؟ فرشی که الان روی دار می‌رود و تا شش ماه و گاه یکسال بعد از روی دار پایین نمی‌آید باید چه ضمانت‌هایی داشته باشد و رعایت کند تا بعد از این یک‌سال که مد و رنگ روز و مبلمان و همه چی تغییر کرده و حالا با دکوراسیون و ساختمان‌ها و رنگ‌بندی‌های جدیدی رو‌به‌رو هستیم آن فرش باید چه گزینه‌هایی داشته باشد که بعد آن شش ماه و یک‌سال به اندازه‌ی قبلش خریدارش را جلب کند.

توی دانشگاه‌ها خیلی چیزها را به ما نگفتند. (شاید هم گفتند. من که توی همه‌ی دانشکده‌های فرش نبودم!) شاید چون خیلی از اساتید تربیت شده‌ی دانشگاه بودند و بیرون از دانشگاه کار نکرده بودند و خیلی‌ها هم تخصصشان ربطی به فرش نداشت. مثلا هیچ وقت هیچ استادی سرکلاسش نمی‌گوید که بعضی از تولیدکنندگان فقط فرش موزه‌ای تولید می‌کنند و بخش عمده‌ای از فرش‌هایی که می‌بافند روانه‌ی موزه‌ها می‌شوند. مثلا آقای "بنام" تبریز که یک بار پسرشان را که برای تحقیقی آمده بود مشهد توی حجره‌ی حاج آقا دیدم. یا مثلا آن آقای تولیدکننده‌ی اصفهانی ... آقای صفدرزاده؟ حقیقی؟ که هر سال حداقل یکی از بافته‌هایش به موزه‌ی آستان قدس هدیه می‌شود و واقعا سطح بافته‌ها در حد کاری که روانه‌ی یک موزه بشود هست و یا آن بافنده‌ی کاشانی که اصلا اسمش خاطرم نیست و فقط کارش برای موزه‌ها و کاخ‌ها ممالک بسیار پول‌دار بود و سفارش‌ کارهایی که می‌گرفت برای هتل‌های آنچنانی بافته می‌شد. (این مورد آخر فقط حرفش را شنیدم خودم کارها را ندیدم. اما دومورد قبل کارها را هم دیدم.)

...

الان که تا همین‌جا را نوشتم دیدم اطلاعات خودم هم خیلی کم است. مثلا نمی‌دانم یک فرش باید چه خصوصیاتی داشته باشد تا روانه‌ی یک موزه بشود؟ یا مثلا نمی‌دانم چرا باید موزه‌ها سراغ فرش‌های نو بافت بروند؟ مگر موزه‌ها محل نگهداری اشیا عتیقه و کهنه نیستند؟ یا مثلا من نمی‌دانم متصدیان یک موزه یک تولیدکننده را بر اساس چه معیارهایی انتخاب می‌کنند یا کسانی که در راس این انتخاب‌ها هستند چه ویژگی‌هایی دارند؟

 

*در گویش بیرجندی لته معادل زاغارت است!   

برای عنوان ... هر چی گشتم این از همه بهتر بود. معادل سازی اش برای فارسی با خودتان.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۳۰ساعت 11:7  توسط آرزو مودی   | 

عکس پست قبل!

دلم می‌خواهد یک چیزی در مورد عکس پست قبل بنویسم ولی نوشتنی به ذهنم نمی‌رسد. چند وقت پیش یک نفری به خاطر بازدید کننده نداشتن وبلاگم کلی پروبالم را قیچی کرد و زد توی ذوقم. البته تقصیر خودم بود. دعوتم کرده بود به وبلاگش، من هم رفتم. قبلا هم وبلاگش را دیده بودم. در این مدت طولانی بین این دو بازدید هیچ تغییری نکرده بود و تکانی نخورده بود و من هم همین را نوشتم " حالا که مهمان دعوت می‌کنی حداقل چیزی برای پذیرایی داشته باش." طرف هم آمد این‌جا و از خجالتم در آمد که من که پست ندارم بازدید کننده که دارم! تو چی که بازدید کننده نداری. بگذریم از اینکه مدت‌ها به این فکر می‌کردم که چقدر خوشبختم که بازدید کننده ندارم و چقدر دستم آزاد است برای نوشتن و یک چند وقتی هم به این مسئله فکر می‌کردم که اگر "اینو نگی چی بگی!"  

اما امروز با یک عالمه نامه‌ی الکترونیکی رو به‌رو شدم که از ناامیدی صفر در آمدم. یک سری مسائل خیلی مهمی هم توی حجره پیش آمد و معلوم شد که وبلاگم بیشتر از آن که خودم فکرش را کردم خواننده دارد و حس بیهوده شدنم پرید، خواننده‌هایی که حتی شاگردی‌شان برای من آرزوست. (واقعا اینکه حس کنم فقط دارم برای خودم می‌نویسم بعضی وقت‌ها پریشان کننده است. نه به خاطر دیده نشدن بلکه به خاطر عدم وجود علاقه‌ی لازم بین بقیه که منجر به این ندیده شدن می‌شود و این عدم علاقه می‌تواند دو تا دلیل مهم داشته باشد. اولی‌اش ناکارآمدی من است دومی‌اش بی‌انگیزگی کسانی که با فرش سروکار دارند و مخصوصا دانشجویان فرش که خیلی سعی می‌کنم مخاطبشان باشم!)

و چنین شد که به یمن این اتفاق خوب و تحویل گرفتن خودم و خواننده‌های عزیز این عکس را از روی یک کاتالوگ فروش کفپوش‌های هندی اسکن کردم و گذاشتم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۹ساعت 15:46  توسط آرزو مودی   | 

رنگ

845

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۹ساعت 12:29  توسط آرزو مودی   | 

برمی گردم.

دنبال ایده می‌گشتم که این‌جا را به روز کنم یا به قول وبلاگی‌ها آپ کنم ولی هر چی گشتم چیز دندان‌گیری دستم نیامد. اسم امروز را گذاشتم "روز نوشتن". از صبح علی‌الطلوع تا همین الان هفت، هشت، ده یا شاید هم دوازده‌ تایی مقاله نوشتم. از خیلی جدی تا خیلی مبتذل و همه چیز. چیزهایی که فقط برای دست گرمی بودند و نوشته‌هایی که پدرومادر دار بودند و از نوشتن و خواندنشان خودم هم لذت بردم.

تقریبا ناامید شده بودم که "شاهد" که نه، ایده از غیب رسید!

نمی‌گویم چطوری و از کجا چون چندان جالب نیست. یعنی زیادی دور و دراز است. شاخ و برگ هم زیادی دارد. فقط این را بگویم که همه چی حاصل یک چت ساده با آقای الف بود و است!

از این هفته دوباره فعالیت مطبوعاتی‌ام!!!!!!!!!!!!!* را از سر می‌گیرم و به جرگه‌ی دوستان که نه، همکاران سابق برمی‌گردم. خودم فکر می‌کنم که حالا وقتش رسیده که بعد این چند وقت سکوت مطبوعاتی!!!!!!!!!!!!!!! از درس‌هایی که گرفتم استفاده کنم و فعالیت را از سر نو آغاز کنم.

برای دست گرمی و آغاز آن مقاله‌ی موزه هنر ایندیاناپولیس را می‌فرستم، باشد که مقبول افتد!

* این مطبوعات با آن مطبوعات که همه می‌شناسیم تومنی سه زار توفیر دارد و کلا از قسم دیگری است!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۷ساعت 21:45  توسط آرزو مودی   | 

کمی دور از فرش2: نقاشی بچه ها

روز پنج شنبه‌ای که گذشت مثل این چند هفته‌ی گذشته با سحر رفتیم برای تماشا. البته به این دلیل که هفته‌ی قبل کلاهمان با سحر توی هم رفته بود و برنامه‌ی رفتن لغو شده بود، نمی‌دانستیم که قرار است چی ببینیم. می‌دانید که هر نگارخانه برنامه هفته‌ی بعدش را روز پنج شنبه توی برد می‌زند تا هر کس که دوست داشته باشد برود تماشا. نگارخانه بر خلاف همیشه بسیار شلوغ بود و پر از هیاهوی بچه‌ها. نمایشگاهی بود از کارهای بچگانه که در مورد شاهنامه نقاشی کرده بودند. یک سری نقاشی کاملا بچگانه که بعضی‌هاشون واقعا دیدنی و زیبا بودند و آن ذهنیت واقعی کودکانه را نشان می‌دادند. بعضی دیگر هم کاملا کپی بودند و بیشتر تحت تاثیر گفته و نقش معلم و راهنما. نقاش‌ها از 5 یا 6 ساله بودند تا 12 و 13 ساله البته شاید 13 ساله‌ای نبود ولی 12 را مطمئنم که بود.  من کلا نقاشی‌های بچگانه را به خاطر نوع رنگی که برای نقاشی کردن انتخاب می‌کنند، دوست دارم و تحسین می‌کنم. یعنی می‌توانم ادعا کنم که رنگ واررنگی این نقاشی‌هاست که بیشتر مجذوبم می‌کند تا کودکانه بودنشان. یعنی زیاد عادت ندارم برای بچه‌ها و کارهایی که انجام می‌دهند ذوق و شوق‌های غیرواقعی نشان بدهم. کارهایی که برای بچه‌ها انجام می‌شوند را هم دوست دارم، البته کارهای قدیمی را بیشتر، کارهای جدید را کمتر، شاید چون قدیما خودم هم بچه بودم. البته من وقتی بچه بودم کارهای بزرگ‌ترها را تماشا می‌کردم و وقتی بزرگ شدم به ارزش کارهای بچگانه پی بردم.

نمایشگاه را تماشا کردیم عکس هم گرفتیم اما راستش را بگویم از تماشای آن نمایشگاه با آن شلوغی و داد و فریاد و سروصدا خوشم نیامد. نه اینکه سروصدایش نامطلوب باشد، کلا این شکل کار برای همان پدرو مادر بچه‌ها و دوروبری‌هایشان خوب است که پز کار بچه‌هایشان را به هم بدهند. بقیه هم بیایند تماشا و به به و چه چه کنند و گل بیاورند. راستی یکی از چیزهای خیلی خوبی که آنجا دیدم دسته گل‌های زیبایی بود که آورده بودند. واقعا نمی‌دانستم چنین دسته گل‌های زیبایی هم پیچیده می‌شوند. البته چون پژمرده شده بودند، عکس نگرفتم.

 

حاشیه۱: نمایشگاه خوب نبود. اما از تماشای خانه‌های آن دور و بر آن لذتی را که نبرده بودم، بردم. کلا از تماشای خانه‌های قدیمی خیلی لذت می‌برم. مخصوصا اگر معماری و طراحی خوبی داشته باشند و این مدل خانه‌ها آن دور و بر زیاد هستند.

حاشیه۲: کامپیوتری که کند کار می کند و مثل یک پیرزن لخ لخ می‌کند، دیوانه‌ام می‌کند. هنوز نتوانستم بفهمم چرا این کامپیوتر را از پنجره به بیرون پرتاب نمی‌کنم؟

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۶ساعت 0:23  توسط آرزو مودی   | 

خانم معلم

دیروزا (=دیروزها، به این معناست که یادم نیست کی بود!) که یکی از آن روزهایی بود که به شدت مهمان داشتیم. ( این که می‌نویسم به شدت مهمان داشتیم، به این معناست که هم تعداد مهمان‌ها زیاد بود و هم این که مهمان‌های گفته شده خیلی خیلی مهم بودند!)  اصولا روزهایی که به شدت مهمان داشته باشیم، روی آسایش را نمی‌بینیم بس که حاج آقا همه چیز را شلوغ می کنند و مدام جوش همه چیز را می‌زنند و ملت را هم جوش می‌دهند! و بنا به همین خصوصیت حاج آقا آن روز هم یکی از آن روزهایی بود که همه کارها و فعالیت‌ها معطوف به پذیرایی از مهمان‌ها شده بود و هیچ کس  حتی حق فکر کردن به کار دیگری را نداشت  بس که مهمان‌ها مهم بودند! و در چنین روزی زد و ساعت 11 یعنی یک ساعت مانده به آمدن مهمان‌ها زنگ زدند. البته این که کسی زنگ در حجره را فشار بدهد، کار خاص و ناشدنی نیست و روزانه صدها نفر آن زنگ را فشار می‌دهند، اما وقتی در را باز کنند و دو عدد خانم پشت در باشند آن وقت قضیه کمی فرق می‌کند. دفتر حاج آقا اصولا حجره یا مغازه نیست بلکه کاملا یک دفتر کار درست و حسابی با کلاس است که تا چند سال قبل بزرگترین تجارتخانه مشهد هم بوده و هنوز هم هست فقط با این تفاوت که الان دیگر فرشی در کار نیست یا بهتر بگویم فرشی صادر نمی‌شود که آن جا بزرگترین تجارتخانه فرش مشهد باشد یا نباشد. تجارتخانه هم که از اسمش معلوم است جایی که تجارت فرش در بعد وسیع انجام می‌شود و چنین جایی تا چند سال پیش مشتری خانگی نداشته و سروکار گردانندگانش با عدل و پارتی‌های بزرگ فرش برای صادرات آنچنانی بوده و نه با تکی فروشیِ خانگی ... روی همین اصل هنوز هم که هنوز است، مراجعین عده و دسته‌ی خاصی هستند و هر کسی برای خرید و مراجعه سروکارش با دفتر حاج آقا نمی‌افتد.

من از پنجره‌ی اتاقم دیدم که دو تا خانم وارد شدند و از روی صحبت کردن کسی که در را باز کرد کاملا مشخص بود که خانم‌ها ناشناس هستند و کسی هم منتظرشان نبوده است. (بنا به قواعد بالا و این که کار بازار و بالاخص کار فرش یک کار مردانه است!!! و ما خرید و فروش تکی و تجاری نداریم و الان هم خیلی کم داریم، اگر قرار باشد خریدار خانمی وارد دفتر بشود اول اینکه حتما آشناست و دوم هم اینکه قبلا قرار آمدنش گذاشته شده و اگر قراری از قبل هماهنگ شده باشد، حتما به اطلاع بقیه هم رسانده می‌شود تا همه آماده باشند و مثلا جواد آقا فرش خاصی را که قرار است به این نوع خریدارهای خاص فروخته بشود را از قبل آماده کند و من هم کاملا در جریان باشم تا وقت فروش و عرضه فرش دم دست حاج آقا باشم هم برای کمک و هم برای یادگرفتن!) خانم‌ها وارد شدند و نوع احوال پرسی حاج آقا کاملا نشان می‌داد که خانم‌ها غریبه هستند و یک چند لحظه‌ای صحبت کردند و بعد هم من احضار شدم.

یک خانم کاملا جوان که از تیپ و نوع لباس و کلاسش کاملا مشخص بود که دانشجو است و خانم دیگری که بنا به همان خصوصیات معلوم بود که مامان خانم اولی است. اصل قضیه هم این بود که خانم جوان دانشجو بود و رشته‌ی فرش می‌خواند آن هم در یزد و حالا تحقیقی در مورد فرش داشت و رفته بود سراغ بازاری‌ها و بازاری‌ها آدرس حاج آقا را داده بودند. هر چند من و حاج آقا فکر می‌کردیم آدرس دفتر را آقای احراری (اداره‌ی جهادکشاورزی داده است!) ولی معلوم شد که هر دو اشتباه فکر کرده‌ایم.

مهمان داشتیم، استرس هم داشتیم که حاج آقا وارد کرده بودند و خانم جوان در مورد فرش مشهد سوال داشت و این‌ها با هم نمی‌خواند. در چنین لحظاتی اصولا حاج آقا همیشه سعی می‌کنند عوامل مختل کننده را دور کنند و همین الان بود که خانم جوان دست به سر بشود که برود. دخترک هم کار را خراب‌تر کرد. یعنی حالا که حاج آقا حاضر شده بودند در تهیه تحقیق و دادن جواب به سوال‌ها کمک کنند، سوال کلی پرسید. البته از قرائن هم کاملا معلوم بود که بی‌تجربه است و این اولین بار است که پایش به این جور جاها باز شده و مسلما فکر کرده که همه جا دانشگاه است، اما تا این حد بی‌تجربه بودن و از سر بی‌تجربگی عمل کردن عاقلانه نیست.

سوال دوم و سوم هم همین نتیجه را داشت و معلوم بود که دوستمان بدون تدارک دیدن هیچ پیش زمینه‌ای درون ذهنش و تحقیقش راهش را کشیده و آمده بازار که در مورد فرش مشهد بپرسد. کارش بد نبود. عیب و ایرادی هم در کار نبود. اشکالش آن جا بود که قبلش ننشسته بود کمی فکر کند، طرح و برنامه‌ای در ذهنش نداشت و فقط استاد گفته بود در مورد فرش مشهد تحقیق کنید و بعد هم آمده بود مشهد و آمده بود بازار که در مورد فرش مشهد تحقیق کند.

من هم از این کارها می‌کردم. اما یک فرق‌هایی هم داشتم. فرق بزرگش این بود که فرش را می‌شناختم و همین خودش خیلی بود.  مودی بودم و همین بس که مود دوره‌ی کوتاهی طعنه به همه‌ی تولیدکنندگان فرش در ایران زده بود و با سرعتی برق آسا بازارها را در اختیار گرفته بود و خانواده‌های بسیاری هنوزهم در مود هستند که فرش می‌بافند و خانواده‌های بسیارتری هم هستند که سال‌ها دست اندرکار فرش بوده‌اند و گرچه الان دیگری خبری از گذشته نیست، اما آدم‌ها که به این سادگی گذشته را به باد نمی‌دهند که با خودش ببرد. مخصوصا آن باد کویری که در مود می‌وزد و شب‌هایش را زیباتر می‌کند! بچه که بودم پدربزرگم همیشه برایم (برایمان) گل قالی می‌کشید. ترنج نقش سعدی مود را دیده‌اید؟ (می‌دانم عده‌ی کمی دیده‌اند!) از وسط همان نقش ترنج شروع می‌کرد و تا جایی که کاغذمان جا داشت ترنج را ادامه می‌داد، گاهی هم طره‌ای، برگی یا گلی می‌کشید. بعد هم که بزرگ شدم پدری داشتم (هنوز هم دارم!) که عاشق فرش بود و نمی‌دانم این عشق از خون به من رسید یا از محیط. پس با این خصوصیت بی‌تجربه و ناآشنا با فرش نبود و خیلی چیزها در مورد فرش می‌دانستم و اگر سراغ کسی می‌رفتم دستم چندان خالی نبود که جدی‌ام نگیرند و اگر مطلب برایم ناشناخته بود آنقدر می‌گشتم و پیش زمینه جمع می‌کردم که طرف مقابل –مثلا کسی مثل حاج آقا با آن همه گرفتاری- نتواند به سادگی دست به سرم کند.

بعدش هم اینطور نبود که وقتی می‌خواستم در مورد چیزی کار کنم یک هو بپرم توی بازار و یک سوال کلی بپرسم. دلیل این کارم هم این بود که اصولا جای به جایش ریسک می‌کنم وهر کاری را که قصد انجامش را دارم، کلی توی ذهنم می‌چرخانم و فکرش را می‌کنم و برنامه‌اش را می‌ریزم و خلاصه اینکه بنا به فرصتی که دارم، روزی، دو روزی، هفته‌ای یا هر چقدر که وقت داشته باشم موضوع را توی ذهنم می‌چرخانم، حرفش را توی خانه یا توی جمع می‌زنم و طبق این قاعده که هر کسی و هر کله‌ای نظری دارد حرف‌ها و پیشنهادهای بسیاری می‌شنوم و خودم هم که فکرش را می‌کنم و خوب گوشه گوشه‌اش را مرور می‌کنم و چکیده‌اش را بیرون می‌کشم و بعد که برنامه‌اش را توی ذهنم ریختم، می‌گردم و سوال و جواب می‌کنم و از دوست و آشنا و از آن‌هایی که دست اندرکار هستند، اهلش را پیدا می‌کنم. بعد در نوبت بعدی اهلش را خوب زیر نظر می‌گیرم و اندازه فکر و سواد و توانایی‌اش را در کمک می‌سنجم. حتی تا آن‌جا پیش می‌روم که گاهی ممکن است سوال‌هایی را که ممکن است پرسیده بشوند در ذهنم پیدا می‌کنم (یا بهتر است بگویم پیش‌گویی می‌کنم و مرور می‌کنم) و جوابشان را پیدا می‌کنم و خلاصه همه برنامه‌ها را طوری می‌چینم که هر چه بیشتر و بیشتر به خواسته‌ام نزدیک بشوم. در نهایت وقتی همه جوانب را سنجیدم و اصل آنچه را که می‌خواهم بدانم و خودم به تنهایی نمی‌توانم پیدا کنم، را یافتم، (سوال اصلی را پیدا کردم و اینکه دقیقا چه می‌خواهم را) بعد راهم را می‌گیرم و مثلا می‌روم بازار پیش آقای فلان و بهمان و همان که می‌خواهم که کلی دنبالش گشته‌ام تا چکیده و عصاره‌اش را پیدا کرده‌ام، می‌پرسم و همیشه جوابم را پیدا می‌کنم و اگر پیدا نکردم، همین صحبت و بی جواب ماندن راه جدیدی را جلویم باز می‌کند و باز روز از نو روزی از نو ... البته با این همه تدارکات و پیش زمینه چینی‌ها تا به حال که نشده چیزی را بخواهم و پیدا نکنم.  

می‌دانم که توی دانشگاه‌ها این چیزها را به کسی یاد نمی‌دهند. چون بیشترشان اصلا نمی‌دانند. وقتی استاد دانشگاه که می‌آید سرکلاس سوادش در حد لیسانس از روی مدرک و در حد دبستان از روی سواد واقعی و سطح دانایی‌اش است، نمی‌توان توقع زیادی داشت. آن استادی هم که کار بلد است و خرش چیزی بار دارد باز طبق همان تعریف که هنرمندان ایرانی که هنرشان ایرانی است سنتی آموزش دیده‌اند و هر کسی که سنتی آموزش دیده باشد یک طورهایی خسیس می‌شود و دست و دلش به یاد دادن نمی‌رود که این سیستم غالب در آموزش استاد به استاد و سنتی است، حتی اگر چیزی بدانند هم رو نمی‌کنند و باز دانشجو می‌ماند و حوضش که خالی است و احتمالا سال‌ها خالی خواهد ماند مگر کسی پیدا بشود و دلش بسوزد و کار بلد باشد و به فریاد برسد.

این که ما آن روز نتوانستیم کار چندانی برای آن خانم انجام بدهیم مایه‌ی تاسف هردویمان (هم من و هم حاج آقا) بود، و وقتی غلظت این تاسف بیشتر می‌شود که به این فکر می‌کنم که چه سوال‌ها که می‌شود از این تاجر بزرگ که فرش شناس خوبی هم هست، پرسید و چیزهایی را سر کلاس برد که کمتر جایی می‌شود نمونه‌اش را یافت. بیشتر بار این تاسف به دوش خودش بود که راهش را گرفته بود و آمده بود بازار و حداقل دو صفحه کتاب را ورق نزده بود و یک جستجوی هر چند کوتاه توی همین اینترنت پدرسوخته که هر چیزی را می‌شود درونش پیدا کرد، نکرده بود.

اصلا همین اینترنت خودش معجزه‌ای است برای خودش. جستجو کنید همه چیزی تویش هست. اگر کمی انگلیسی هم بدانید که دیگر می‌توانید بی برو برگرد پرواز هم بکنید.

اصلا حرف من این است که اگر سوال‌ها درست و به جا و مناسب انتخاب بشوند، حتی می‌شود در همان چند دقیقه‌های کوتاهی که کسانی مثل حاج آقا با هزار زحمت می‌توانند برای دیگران خالی کنند، کلی می‌شود سوال پرسید. آن هم سوالی که استخوان‌دار باشد و به درد دین و دنیا بخورد و کلی مطلب جدید تویش باشد که قبل از این از کسی نشنیده‌اید و بعدا هم نخواهید شنید و اصلا پرسیدن سوال کلی جایش همان سرکلاس است که استاد یک ساعت برود سرکار که بیکار نباشد.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۳ساعت 19:55  توسط آرزو مودی   | 

پنبه 5

تولید پنبه

کشت پنبه تابع عواملی به شرح زیر است:

الف- شرایط اقلیمی

ب- عوامل تولید

پ- عوامل اقتصادی

مراحل سه گانه‌ی تولید پنبه یعنی کاشت، داشت، برداشت و حتی عرضه و فروش آن نسبت به سایر محصولات زمینی هزینه‌ی بیشتری دارد و بدین لحاظ است که وضع اقتصادی کشتکار در بازده این محصول تاثیر می‌گذارد. کشت به موقع، تنک کردن، سله شکنی، برطرف سازی علف‌های هرز، وجین، دادن کود، سمپاشی و برداشت محصول خود هزینه‌های قبل ملاحظه‌ای دارد که دست اندرکاران به منظور دریافت نتیجه‌ی بهتر باید به موقع پرداخت نمایند و همین هزینه‌هاست که قیمت پنبه را نسبت به محصولات مشابه بالا می‌برد.

بسیاری از عوامل از جمله نژاد پنبه‌ی کشت شده و شرایط طبیعی و اقلیمی محل کشت و تولید و رسیدگی‌های در مرحله‌ی داشت در تعیین هنگام برداشت محصول و فصل آن موثرند. بنابراین در انتخاب نژاد پنبه‌ی مورد کشت و رسیدگی به موقع به آن باید دقت کافی به عمل آورد تا محصولی دلخواه و سرزنده و مرغوب و به موقع به دست آید.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۱۴ساعت 18:59  توسط آرزو مودی   | 

بازار فرش

اين روزها دست و دلمان به كار نمي‌رود كه بخواهيم بنويسيم. بس كه هر چه خبر داريم بد است و مايوس كننده است و مدام هر روز حجره‌ها را مي‌بينيم كه تعطيل مي‌شوند و خون به دلمان مي‌شود و از صبح علي الطلوع تا هر وقت كه سركاريم حاج آقا مدام پشت گوشمان روضه مي‌خوانند كه ول كن اين كار را كه چرخ زندگي‌ات از همين كه لنگ است لنگ‌تر خواهد شد و چنين است كه ما در به در دنبال كار ديگري مي‌گرديم كه در اين مملكت از راهِ هنرِ برتر از گوهر آمد پديد نمي‌شود نان خورد كه بايد گشنگي هم كشيد و ما باز برگشته‌ايم سر خانه اولمان و باز در به در دنبال كار مي‌گرديم. خبرها هم كه هر روز بد هستند و اصلاخبر خوب نداريم كه بدهيم.

بازار فرش روبه‌روي بازار سرشور توي خيابان خسروي نو قدمتش 800 سال است و 800 سال است كه تويش تجارت مي‌كنند و فكر كنم همه اين 800 سال زندگي بازار صرف تماشاي فرش‌هاي شده كه آمده و رفته‌اند. اوضاعش خوب نيست و حاج آقا توي يكي از مصاحبه‌هايشان گفته بودند كه اگر آتش سوزي بيفتد توي بازار همه بايد با اجناسشان كه فرش هم هست و دست به آتش گرفتنش هم خوب است خداحافظي كنند كه اين هيچ كه احتمالا كه نه حتما بايد جانشان را هم گرو بگذارند.

توي اين طرح بزرگ‌سازي حرم (باور بفرمائيد اسمش خاطرم نيست ولي آخر كار كه هدف همين است.) آستان قدس شروع كرد به خريد دانه به دانه‌ي حجره‌ها و بعد خريد سه يا چهارتايش معلوم نيست خبر از كجا درز كرد و كدام شيرپاك خورده‌اي (كه نور به قبر بابايش ببارد) رفت و خبر برد كه اين بازار قدمت 800 ساله دارد و آستان قدس قصد براندازي و تصاحبش را كرده و خلاصه شست شايدهم شصت ميراث فرهنگي را خبر كردند كه بابا كجايي كه مي‌خواهند ميراث فرهنگي‌ات را دولپي نوش جان كنند و اسمش ال است و بل است و كار به جاهاي باريك كشيد و در نهايت بعد هرگزي زور ميراث فرهنگي زياد شد و بازار ثبت شد و حالا آستان قدس نمي‌تواند كاري بكند و شايد از سر ناچاري اينكه حالا با خريد بعضي حجره‌ها در بازار شريك است، قول داده كه فكري به حال بازار بكند و در نوسازي و احيا و فلان و بهمان بازار كمك كند كه البته هم كمك بازاري‌ها را مي‌خواهد و هم ميراث فرهنگي را كه هر دوي اين‌ها هم يكي ته ديگش هم تمام شده و كف گير به زمين رسيده و ديگري هم كه فقط خوب حرف مي‌زند و فعلا دلش فقط براي گردشگرهاي خارجي غنج مي‌رود و مدام از خودش اسم و لقب توليد مي‌كند و به جذب مهمان فكر مي‌كند و دريغ از يك برنامه ريزي اصولي براي حفاظت از تتمه همه‌ي آنچه كه به عنوان ميراث و ماترك از قديمي‌ها آمده دستمان و آن شريك اجباري هم كه فقط منتظر است كه موقعيت دستش بيايد كه بزرگ كند و بزرگ بشود.

اين چند وقت كه از كوچه پس كوچه‌هاي اين دور و بر مي‌آيم سمت بازار، چيز براي ديدن زياد پيدا مي‌كنم. رد پاهايي كه آدم را مي‌برد جاهايي كه من دوستشان دارم و گاه مي‌شود نيم ساعتي، يك ربعي، ده دقيقه‌اي مي‌ايستم و خانه‌اي را تماشا مي‌كنم يا ديوار خرابه‌اي را نگاه مي‌كنم و با اين نرمه سواد كه در تاريخ دارم دنبال بانيان و سازنده‌هاي ديوار خرابه‌ها در لايه‌لايه‌ي زمان مي‌گردم كه گاهي پيدا مي‌شود و گاهي هم نمي‌شود.

همه اين‌ها را خوب تماشا مي‌كنم چون همه خراب مي‌شوند.  

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۱۳ساعت 11:44  توسط آرزو مودی   | 

فرش تبريز

تبریز

چون توي خود اصل كتاب قيد نشده كه اين فرش متعلق به كجاست. (قيد شده ولي به زبان ژاپني) مجبور شديم كار را به حدس ختم كنيم و حدس ما مي گويد اين فرش، يك بافته تبريزي است. ببينيد و لذت ببريد.

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۱۰ساعت 9:40  توسط آرزو مودی   | 

پنبه 4

تاثیرپذیری پنبه

الیاف پنبه از عوامل موجود در اطراف خود تاثیر می‌پذیرند. این تاثیرپذیری بدین لحاظ است که الیاف مذکور ویژگی‌های فیزیکی و شیمیایی بسیاری دارند.

از طریق شناسایی ویژگی‌ها و تاثیرپذیری‌ها است که می‌توان به نقاط ضعف و قوت این ماده گیاهی مهم پی برد و از ایراد آفات و صدمات به آن جلوگیری نمود.

برخی خواص الیاف پنبه به شرح زیر است:

الف- خواص فیزیکی:

1-       مجعد است و در زیر ریزبین و حتی با چشم معمولی این خاصیت را می‌توان مشاهده کرد.

2-       برش آن در زیر ذره بین قلوه است.

3-       چنانچه رطوبت آن گرفته شود، شکنندگی آن بیشتر می‌گردد و اگر رطوبت بیش از حد ببیند تولید قارچ و باکتری می‌نماید و می‌پوسد و از استقامت آن کاسته می‌شود.

4-       گرمای حدود 120 درجه هوا را خشک می‌کند و پنبه رطوبت خود را از دست می‌دهد و از 180 درجه به بالا زرد می‌شود و می‌سوزد.

ب- ویژگی‌های شیمیایی

برخی مواد شیمیایی بر الیاف پنبه تاثیراتی دارند و چنانچه این تاثیرات مضر باشند صدماتی به الیاف وارد می‌سازند و از پایداری و قدرت و دیگر مزایای آن می‌کاهند.

برخی از این تاثیرات عبارتند از:

1-       اثرات احیاکننده‌ها یا اکسید کننده‌ها که تولید «هیدروسلولز» یا «اکسی سلولز» می‌کند.

2-       اسیدها: الیاف پنبه نسبت به الیاف کانی حساس‌تر است و اسیدها از جمله «اسید سولفوریک» و اسید کلریدریک سلول‌های پنبه را به کلی متلاشی کرده و از بین می‌برند. اما اسیدهای آلی اثرات نامطلوبی بر پنبه ندارند.

3-       قلیایی‌ها: برخی قلیایی‌ها در غلظت بالا اثرات سوء بر الیاف پنبه دارد. مثلا «سودکستیک» غلیظ ایجاد «هیدروسلولز» می‌کند و به الیاف لطمه می‌زند اما رقیق این ماده شیمیایی تاثیر سوء چندانی ندارد.

ادامه دارد...

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۰۷ساعت 12:38  توسط آرزو مودی   | 

کمی دور از فرش: نمایشگاه سفال و آبگینه

با سحر رفتیم نمایشگاه سفال و آبگینه...

تمام دیشب بعد اینکه از نمایشگاه آمدیم خانه به این فکر می‌کردم از کجا خبردار شدم که چنین نمایشگاهی برگزار می‌شود؟ کلاس که نرفته بودم جای دیگری مثلا توی بازار که از این خبرها نیست، پس از کجا؟ بعد یک عالمه سوزاندن فسفر متوجه شدم آن روز که از خیابان راهنمایی رد می‌شدم، روی در مغازه‌ای تبلیغش را چسبانده بودند.

خیابان کوهسنگی، کوهسنگی 17، پلاک 16 نگارخانه رضوان. البته شما الان باید از اسمش کاملا متوجه بشوید که این نگارخانه متعلق به آستان قدس عزیزم! است. اعتراف می‌کنم که خودم نمی‌دانستم و تازه متوجه شدم که همه جا هم به عنوان خوش خبری اعلام می‌کنم! تا دیروز هم آنجا نرفته بودم و دیروز اولین باری بود که می‌رفتم.

اهل نمایشگاه رفتن نیستم. مگر اینکه نمایشگاهش چقدر تحفه باشد یا اینکه یک پایه برای این‌جور کارها از آسمان برسد که زورکی من را ببرد.

البته در دوران گوهربار و عزیز دانشجویی از این کارها می‌کردم. آن هم به صدقه سری گالری دانشکده که هم سمعی بصری بود هم گالری هم آتلیه هم کلاس آواره‌ها بود. (*آواره‌ها دسته‌ای از دانشجویان دانشکده بودند که استاد برایشان کلاس گذاشته بود اما با آموزش هماهنگ نکرده بود یا اینکه هماهنگ کرده بود و آموزش یادش رفته بود که برنامه کلاس‌ها رادرست ببندد و دقیقه نود همه یادشان می‌آمد که چه بکنیم چه نکنیم؟ و همیشه سمعی بصری و نگارخانه و گالری و الخ بود که به درد آواره‌ها برسد و اگر تعداد آواره‌ها از یک دسته بیشتر بود، هرگروه که زورش بیشتر بود می‌رفت سمعی بصری و بقیه بی‌زورها می‌ماندند توی حیاط! و یک‌بار که ما در مقام بی‌زورها قرار گرفته بودیم کلاس اقتصاد فرش‌مان را توی حیاط برگزار کردیم.)

آن موقع‌ها نمایشگاه‌هایی که برگزار می‌شد، اصولا یا پایان نامه نقاشی‌ها بود یا صنایع دستی ها و به ندرت نمایشگاهی غیر این دو.

خلاصه اینکه به ضرورت تشکیل هر از چندگاه کلاسی در آتلیه دانشکده تا قبل آمدن استاد کل نمایشگاه را یک دیدی می‌زدیم.

یعنی می‌دانید من از این نمایشگاه رفتن همیشه بدم می‌آمد. یک طوری بود. یک عده می‌ایستادند همان دم در، مثلا برگزار کننده نمایشگاه و دوستانش، بعد هرکسی را که وارد آتلیه می‌شد براندازش می‌کردند بعد سردرگوش همدیگر می‌بردند. شاید هم عمدی در کار نبود و فقط من حساس شده بودم اما همیشه احساس می‌کردم وارد شدن به آن‌جا برایم برابر با گذشتن از پل صراط است. هیچ وقت نمی‌رفتم که ببینم. اگر هم می‌رفتم وقتی بود که کسی نبود یا آتلیه تعطیل بود که خودم می‌رفتم و کلید می‌گرفتم و برق‌ها را روشن می‌کردم و دیدی می‌زدم و می‌آمدم بیرون. تازه این مورد هم یکی دو بار بیشتر اتفاق نیفتاد که آن هم کار دیگری داشتم و می‌خواستم دنبال چیزی که جا گذاشته بودم بگردم یا کاری شبیه به این. از کل نمایشگاه‌هایی که توی دانشکده دیدم، فقط یک نمایشگاه بود که واقعا واقعا چشمم را گرفت و واقعا از دیدنش لذت بردم. نمایشگاه پایان نامه یکی از فارغ‌التحصیلان گروه نقاشی بود. فکر کنم طرف زابلی بود چون توی نقاشی‌هایش مردم منطقه‌اش را نشان داده بود. هم نوع نگاهش هم شکل ارائه و کارش تحسینم را برانگیخت. کارهایش واقعا زیبا بود. متاسفانه اسمش خاطرم نیست. یعنی اصلا اسمش را نپرسیدم! که حالا یادم باشد.

این چند وقت بعد مشهد آمدن هم آنقدر در فکر بازار و کارکردن بودم که کلا شکل همه اتفاقات دور و اطرافم تغییرکرده بود و چند نمایشگاهی که مشهد رفته بودم، یکی نمایشگاه کارهای استاد ترمه‌چی مرحوم بود و دو سه تا نمایشگاه گروهی که آن‌ها را هم گذری توی جهاددانشگاهی دیده بودم و بعدش هم کلا ارتباطم را با هر چی جامعه هنرمندی و به قول بعضی‌ها فرهیختگی قطع کردم. البته عمدی در کار نبود. اینطور شد.

تعداد نمایشگاه‌هایی که این اواخر برگزار شده‌اند، (یا من خبر دارم که برگزار شده و می‌شوند) به طرز قابل ملاحظه‌ای زیاد شده‌ و امیدوارم به همین اندازه سطح کارشان هم بالاتر برود و دلیل زیاد شدن نمایشگاه‌ها فقط کم شدن سخت‌گیری‌ها نباشد. (که البته ممکن است دلیل زیاد شدنش واقعا کم شدن سخت‌گیری نباشد!)

خلاصه اینهمه نوشتم که بنویسم دیروز با سحر – خواهر جان- رفتیم نمایشگاه گروهی. آبگینه که کار خانم مریم وفایی؟ (مطمئن نیستم اسمشان درست یادم مانده باشد.) و آقای محمد نوری بود و سفال که بعد رفتن دیدم کارهای احسان عزیزی است. آقای احسان عزیزی را از دانشکده می‌شناسم. البته یادم نیامد که ورودی چه سالی بود ولی می‌دانستم که صنایع دستی خوانده است و آن موقع‌ها فکر کنم دوستش حامد امانی بود و فقط این دو نفر را از روی همدیگر و اسمشان و اینکه بعضی وقت‌ها با رضا طاهری می‌پریدند می‌شناختم و بس.

آبگینه‌اش بد نبود. این‌که می‌گویم بد نبود یعنی این‌که من زیاد آبگینه ندیده‌ام و خوب کار را نمی‌شناسم. ولی هر چیز که بود، کلا کارشان دو دسته بود، دسته اول کارهایی که بهتر بودند و دیدنشان آدم را به چند بار قدم زدن وا می‌داشت و دسته دوم که بیشتر شبیه خمیربازی بچه‌ها بود و چشمان من را که همیشه طرفدار کارهای تمیز و ظریف و دست اول بوده‌ام راضی نکرد. گفتم که قضاوت من اصلا ملاک نیست. ولی تا همین اندازه که هنرشناسم و تا به حال اگر توی واقعیت کار قوی ندیده‌ام آنقدر موزه رفته‌ام و آنقدر کتاب خوانده‌ام و کارهای رنگ به رنگ از پشت صفحات کاغذی کتاب‌ها و صفحات مجازی اینترنت دیده‌ام که چندان هم قضاوتم بی‌راه نباشد. شاید بشود گفت که کارهای دسته دوم گونه‌ای تجربه اندوزی خام بود که چندان به دل (دلم) نچسبید.

c6

 

c5

 

 کارهای دسته اول همه یک طرح و رنگ داشتند و شکلشان با هم فرق می‌کرد و در اندازه‌های مختلف بودند. همه  سیاه رنگ بودند و گل‌های سفید داشتند و وسط گل‌ها خال قرمز بود. نمونه‌اش را هم می‌توانید در این عکس‌ ببینید.

c1

در مورد این گروه هم قضاوت نمی‌کنم همین اندازه که بگویم بهتر از دسته اول بودند کافی است. البته الان که عکس‌ها را دوباره دیدم، بهتر است بگویم کارها را به سه دسته تقسیم کنیم بهتر است. دسته سوم کارهای تلفیقی بودند یعنی حاصل کنار هم نشینی فلز و آبگینه بودند. در میان کارهای این دسته می‌شد کارهایی را یافت که ردپای دیدی هنری در آن‌ها قوی‌تر باشد. مانند این بسم الله که بسی از آن خوشم آمد یا مثلا این کار که خوب بود.

 c3

 

c4

 

و اما بخش سفال...

c2

تصور من از سفال همان چیزهایی است که همدان دیدم و بعضا گناباد و توی موزه‌های تبریز و همدان کنار اکباتان ... یا چیزهایی که توی کلپورگان دیده بودم. البته این حرفم به این معنی نیست که با سفال بیگانه‌ام و سفال را نمی‌شناسم ولی خوب با این سبک کار با این زمختی عجیب و غریبش چندان آشنا نیستم. من همیشه دوست دارم کار ظرافت روح هنرمندش را نشان بدهد. یعنی معتقدم کارهایی که هنوز در رده تجربه و کارآموزی هستند به سختی در رده یک ارائه هنری به معنای یک تابلو یا دست ساخته قرار می‌گیرند. هر چند یک هنرمند در تمام عمرش مشغول تجربه اندوزی است و اگر هنرمندی از وادی تجربه اندوزی خارج بشود دیگر هنرمند نیست و گندآبی است که هیچ رقم نمی‌شود آن را تحمل کرد. یعنی اگر بخواهم یک مصداق ملموس‌تر بیاورم. مثلا فرقی را در نظر بگیرید که میان اتودها و اسکیسهایی است که یک نقاش از موضوعش تهیه می‌کند با تابلویی که دست آخر با توجه به اتودها و برداشت‌هایش کشیده است.

و من فکر می‌کنم کارهای سفال دوست سفال‌گرمان در رده همان اسکیس‌ها و اتودهاست و هنوز مانده است تا کاری پخته و چشم‌نواز از این دوستمان ببینیم. نمونه کارهای سفال را هم از این زاویه دور در این عکس ببینید.

کیفیت پایین عکس مربوط به اشکال دوربین موبایل است. قصد نداشتم عکس بگیرم و قصد نداشتم گزارش بنویسم. عکس ها را سحر گرفت بعد که آمدم خانه وسوسه شدم که گزارشش را هم بنویسم و بگذارم که شما هم ببینید.

خلاصه این بود حاصل اولین تجربه بازگشت دوباره به عالم هنر و هنرمندها و تجربه اندوزی‌هایش. امیدوارم گزارش‌های بعدی و تماشاهای بعدی هم کارشناسانه‌تر و هم دقیق‌تر باشد.

راستی از 5 تا 10 اردیبهشت در همان نگارخانه رضوان در همان آدرسی که آن بالا نوشته‌ام نمایشگاه آبرنگ آقای احسان قاسمیان برگزار می‌شود. اعلانش را دیروز توی نگارخانه دیدم. اگر مثل من عشق آبرنگ هستید، حتما بروید تماشا... نرفتید هم می‌توانید منتظر خبرگزاری من از آن نمایشگاه باشید.

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۰۲/۰۴ساعت 15:59  توسط آرزو مودی   | 

فرشهاي قديمي 1

 

388358-03Lattice.jpg

امروز مي‌خواهم يك مرده نبش قبر شده را خدمتتان معرفي كنم!

البته با توجه به قدمتي كه صاحبان اين فرش در موردش ادعا مي‌كنند، داشتن چنين سرو وضعي چندان هم تعجب برانگيز نيست. (هميشه توجه داشته باشيد كه در بحث قدمت كه ارتباط مستقيمي با پول دارد، مطلقا به كسي جز علم اطمينان نكنيد. تازه علم را هم وقتي كه صاحبانش آدم‌هايي كه سودي از اين قضيه ببرند، نباشند.)

فقط فرض بفرماييد كه صاحب یا صاحبان اين تكه پاره‌ها كه یک "مجموعه خصوصی" ذكر شده بود، ادعا مي‌كنند كه اين تكه پاره‌ها متعلق به فرشي مربوط به قرن هفدهم هستند و اين فرش در خراسان بزرگ قديم بافته شده است. يعني افغانستان و هرات و متعلقاتش را هم حساب كنيد.

آنچه كه در زير مي‌خوانيد توصيفي است كه دارندگان اين فرش در وصف آن گفته و نوشته‌اند كه من به فارسي برگرداندم.

این قطعه بسیار زیبا با نقش دلپسند و رنگ آمیزی فوق‌العاده خود چشم هر بیننده مشتاقی را به سوی خود جلب می‌کند. نقش آن واگیره‌ای است و این قطعه تنها نمونه باقی‌مانده از این دست فرش‌ها با این نقش واگیره‌ای به شمار می‌رود. تمام خصوصیات خاص بافته‌های قدیم خراسان از جمله طراحی زیبا, رنگ‌آمیزی قوی و فوق‌العاده و بسیاری دیگر از این دست محسنات را درخود جمع نموده است. نقوش با رنگ قرمز دورگیری شده‌اند که دلیلی دیگر بر خراسانی بودن این بافته است. گره‌ها نیز جفتی هستند. هر کدام از واگیره‌های طرح با یک زمینه رنگی خاص به خود رنگ شده‌اند که صد چندان بر زیبایی آن افزوده است.

تار: نخ پنبه‌ای, Z4s

پود: نخ پنبه‌ای 2Z x 3  

جنس نخ گره‌ها و پرزها نیز پشم است.

بسیاری از گره‌ها به صورت جفتی زده شده‌اند و رجشمار آن نیز حدوداً 3038 knots/dm2 است.

 

(راستي هيچ مي‌دانستيد پازيريك قدمي‌ترين فرش كشف شده در دنيا نيست. بلكه قديمي‌ترين فرشي است كه تقريبا سالم به دست ما رسيده است.)

باور كنيد من براي نوشتن اين پست جان دادم!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۰۳ساعت 11:48  توسط آرزو مودی   |