پشمینه بافت

چپ اندر قیچی!

پست‌های روشنفکری‌ام نمی‌آید. 8-7 تا مقاله زیر دستم دارم که هر کدامشان به نصفه رسیده و بعد خدا می‌داند چرا تمام نمی‌شود. دیروز در فاصله دو جلسه رفتم و اداره کار یک سرک طولانی کشیدم، چند تا سوال چپ اندر قیچی هم پرسیدم بعضی‌ها را جواب دادند بعضی‌ها را هم ندادند. چون فرصتم کم بود نتوانستم گیر سه پیچ بدهم. سوال‌هایم را جمع و جور می‌کنم و برمی‌گردم سر وقتشان. مخصوصا سر وقت اداره کار اتباع خارجی یا یک چیزی شبیه به این.

قرار است سه-چهارتا از این مقاله‌ها را تمام کنم، منظم و شیک و مرتب که دفعه بعد که آقای رئیس که دوست نزدیک حاج آقاست آمد، حاج آقا مخش را بزند برای مجله‌شان. چند وقتی است که با حاج آقای خیلی مهربان یک سلسله عملیات انتحاری شروع کردیم که خدا می‌داند کدامشان قرار است به نتیجه برسد.

در این یک سال و نیم که من و حاج آقا همدیگر را می‌شناسیم و هر روز به جز جمعه‌ها و روزهای تعطیل (که در نتیجه بازار فرش تعطیل است!) که همدیگر را می‌بینیم، ایشان گفتن جملاتی از این قبیل که فرش مرده، سرمایه گذاری برای فرش بیهوده است که کار فرش کردن به دردنخور است که فرش را رها کن که حیف تو نیست که عمر و جوانی‌ات حرام شد که فرش دیگر برای کسی نان و آب نمی‌شود، را ترک نکرده‌اند و مثل یک وظیفه روزی یک بار همه یا بخشی را یادآوری می‌کنند. هنوز نه من خسته شده‌ام و نه حاج آقا.

اینکه چرا همه اینقدر خسته و بی‌انگیزه و بی آرزو و رویا هستند را نمی‌‌فهمم. اما این را خوب فهمیدم که هر چند زبان حاج آقا این حرف‌ها رامثل یک ورد مدام تکرار می‌کند اما ذهن و خیالشان هنوز کاملن مایوس نشده. یکی از دلایلی که اینطور پر به پر من می‌گذارند همین است.

از آدم‌هایی که آرزو ندارند، می‌ترسم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ساعت 12:35  توسط آرزو مودی   | 

حاشیه

4

3

این حاشیه علی‌الحساب باشد خدمتتان. بر می‌گردم. کمی در مورد این حاشیه و نوع رنگ‌آمیزی آن با هم گپ خواهیم زد. پیش از این در مورد این فرش نوشته‌ام.

************************

عکس گرفتن از بیست و چهار متر فرش، آن هم داخل انبار حجره، کار ساده‌ای نیست. یک مدت طولانی من و حاج نشستیم و هر چه خلاقیت داشتیم مصرف کردیم که بتوانیم راهی پیدا کنیم از فرش‌های بزرگ پارچه و عموما گرانبها برای دیدن عکس بگیریم. راهی پیدا نشد. چند تایی پیدا شد ولی چون سقف انبار کوتاه است؛ عملی نشدند.

لازمه نوشتن در مورد این حاشیه این بود که بتوانید همه حاشیه را یکجا ببینید تا دستتان بیاید من چه می‌گویم. چند راه جدید را هم این چند وقت با حاج آقا امتحان کردیم، باز هم جواب نداد. در نتیجه شما به همین عکس‌ها که گذاشتم قناعت کنید و سعی کنید کیفیت و زیبایی کل حاشیه را با خلاقیتتان تکمیل کنید.

 

از نظر تکنیکی یعنی طراحی و رنگ آمیزی کل این حاشیه چشمگیر و زیباست است اما به شرطی می‌توانست یک کار بی‌نقص و فوق‌العاده، یک شاهکار باشد که یک عیب را نداشت.

گلدان هم خوب طراحی شده هم رنگ آمیزی خوبی دارد، اما دسته گل کنار آن حاشیه را ضایع کرده. چرا؟ سبزهایی که برای برگ‌ها استفاده شده‌اند و جفت و جورشدنشان با زردهای گل‌ها، تمرکزی بی‌دلیلی به این دسته گل داده است. به نسبت کل حاشیه و کل فرش فقط در این دسته گل است که رنگ‌ها با چنین گام‌های مرتب و نزدیک به همی تغییر کرده‌اند. گل‌های آبی رنگ وسط نقش و تضادشان هم کم بی‌تقصیر نیستند. چنین تمرکزی یک عیب محسوب می‌شود. حتی تکرار این نقش در کل حاشیه و دور به دور فرش از تاثیر ناخوش آیند آن نمی‌کاهد و بلافاصله چشم تاجر یا خریدار خبره را می‌گیرد. عیب‌ها از قیمت فرش کم می‌کنند؛ در نتیجه توجه به آن‌ها مخصوصا برای فرش‌های نفیس اهمیت زیادی دارد. رفع و رجوع مواردی از این دست کار سختی نیست. مخصوصا برای کسانی که رنگشناسی می‌خوانند و یک استاد برای شناسایی عیوب دم دست دارند.

 

*

پ.ن1: لازم نیست تاکید کنم این ایرادگیری (!) از من نبود و حرف کسانی که در مورد فرش نظر دادند، را تکرار کردم.

پ.ن2: من هم می‌دانم راه آمدن با استادهای سنتی خیلی کار سختی است. اما ناشدنی نیست.

توصیه برای دانشجویان فرش: اساتید سنتی را دریابید. یک گنجند. جواب سوال‌ها را از زیر زبانشان بکشید؛ به هر طریقی که می‌توانید.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ساعت 2:36  توسط آرزو مودی   | 

آي انگيزه انگيزه انگيزه

عجيب است چرا بين كساني كه به هر نحوي دست اندركار فرش هستند تا اين حدي بي انگيزگي شيوع پيدا كرده؟ اصلا شيوع پيدا كرده يا اينكه از همان اول هم اين جمع بي انگيزه و بي تحرك بوده اند؟ هيچ كس نه دنبال تغيير مي گردد و نه پيشرفت. به نظر مي رسد همه فقط خودشان را مشغول كرده اند.

مطمئنم كه هميشه اينطور نبوده... يا شايد هم بوده فقط چون آن موقع شرايط مهيا بوده خود به خود خريد و فروش و خوبي بازار كار را پيش مي برده و ديگر نيازي نبوده به اينكه كسي بخواهد فكر كند يا برنامه داشته باشد يا اينكه پيشرفت خود به خودي صورت مي گرفته و ديگر براي كسي دغدغه اي نمي مانده...

شايد نسل الان ما دارد چوب چنان وضعيتي را مي خورد؟

پول انگيزه خيلي خوبي است. ولي همه قبول دارند كه پول از آسمان نمي آيد و به قول اصفهاني ها زير پاي فيل است. چرا برای اين كار نه كسي انگيزه دارد و نه دنبال انگيزه مي گردد؟

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۰ساعت 8:59  توسط آرزو مودی   | 

منبع موثق دوست داشتنی من!

یک بودجه درست و حسابی برای یکی از ادارات (؟) سازمان‌ها (؟) وزارت خانه‌ها (؟)* آمده، دارند چوب حراج به سرش می‌زنند. بودجه برای فرش است.

یک منبع موثق که خبر بودجه را هم خودش داد می‌گفت قصد دارند با این بودجه یک کارگاه بزرگ بافت تابلو فرش راه بیندازند، تابلو فرش ببافند. دلم یک طوری شد.

نمی‌دانم چرا از دیشب که این خبر را شنیده‌ام. همینطور شده‌ام اسپند روی آتش. این ایده به درد نخور است. اصلا ایده و بودجه‌ای که صرف بافت و تولید بشود، الان و توی این شرایط و وضعیت فرش، بربادرفته است. اینجا که چین نیست که به تولید فکر کنیم. نمی‌دانم دقیقا چطور ولی به نظر من ایران باید به مرحله‌ای برسد که فرش و تولید فرش در سرتاسر دنیا را مدیریت کند. یعنی تاثیرگذار باشیم. جهت دهنده باشیم. سطح کیفی تولیدات را ارتقا بدهیم. توانایی‌اش را داریم، متخصصش را به وفور داریم. ولی مدیرش را نداریم. فکر کنم تا حالا ایده‌اش را هم نداشتیم. من الان ایده‌اش را اختراع کردم!

یک دنیا برای این بودجه توی کله‌ام برنامه دارم. باید بروم سر وقت رئیس بودجه! یعنی کسی که این بودجه می‌رود زیردستش که با منبع موثق من هم حرف زده. می‌دانم که این توانایی را دارم که روی تصمیم گرفته شده اثر بگذارم و مانع از حرام شدن اینچنینی‌اش بشوم. باید بروم ببینم چطور آدمی است. باید بروم و با این آدم آشنا بشوم و ببینم نزدیک‌ترین راه برای به کرسی نشاندن حرفم چه راهی است. ایده‌های من هم زیاد درست و درمان نیستند، خامند ولی از این ایده بهترند.

خدایا لطفا این منبع موثق را از من نگیر! آمین!

 

* واقعا نمی‌دانم چه فرق‌هایی با هم دارند و جای مذکور در کدام دسته جای می‌گیرد؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 17:49  توسط آرزو مودی   | 

این سازمان مذکور، این مدیران مذکور

 14

یک بنده خدایی هست که رئیس یکی از واحدهایی است که زیر مجموعه‌ی سازمانی* است (!) که قرار است کتاب بلوچ را چاپ کند، نمی‌دانم من چه هیزم تری به هِش (!) فروخته‌ام که از اساس با من چپ اندر قیچی شده. پارسال اردبیهشت ماه یکبار برای همیشه دیدمش و یادم نیست توی جلسه‌ای که سه نفری بود و نفر سوم رئیس موزه فرش بود چه اتفاقی افتاد یا من که یادم نیست ولی کجای کدام کار خودش یا زیردست‌هایش را مسخره کردم که اینطور عصبی‌اش کرده که حالا باهمه وجود دارد سنگ اندازی می‌کند. (اصلا من خودم هم قبول دارم که فاقد اعتبار اخلاقی هستم و خیلی وقت‌ها ناخواسته (وگاهی هم کاملا خواسته) چیزهای همیشه آزاردهنده را دستمایه می‌کنم حتی گاهی درنهایت ادب و احترام که در این حالت طرف مقابل اعضای تحتانی‌اش بیشتر دچار سوزش می‌شود.)

ولی خوشم می‌آید که حالا من 2-0 جلو هستم. کاری که پارسال عشوه-کرشمه‌اش را برای من آمدند که نه خودمان کارشناس داریم، خودمان انجام می‌دهیم، حالا دقیقا آمده توی دست خودم، مثل هلو! بدون آنکه خودم بدانم یا برای به دست آوردنش کاری انجام بدهم. کاری که اگر سازمان مذکور برآوردی سنجیده و واقع بینانه از شرایطش داست، یکسال پیش انجام شده بود؛ اما سازمان مذکور نازکرد که خودمان کارشناس داریم که همان وقت مطمئن بودم ندارند. بدترش برای آقای مذکور این است که دفعه قبل فرمودند که خودمان کارشناسش را داریم که من همان موقع هم می‌دانستم ندارند و حالا در حالی که کاملا با من face to face است، معلوم شده کارشناس دیگری با این تخصص در کار نیست. (البته هست، آن هم یکنفر دیگر. ولی دل و دماغ انجام دادنش را نداشت که یعنی آخر سر باز به خودم رسید.)

هر چند این مدیر بسیار والا هنوز ادب نشده و باز پرونده را بی سرانجام باقی گذاشته و به زیر دستش که طرف حساب من است گفته فعلا این کار بایگانی بشود بهتر است؛ فرصت برای انجام دادنش زیاد داریم.

 

* سازمان مذکور اسم دارد، بگذارید دستمان از زیر ساتورشان خلاص بشود. گفتنی‌ها دارم.

 

عکس: بخشی از یک جانمازی بلوچی، بافت قاین، خراسان جنوبی

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 13:41  توسط آرزو مودی   | 

قصه‌ها، غصه‌ها

زاهدان زندگی کردن و درس خواندن خوبی‌های زیادی داشت و بدی‌های زیادتری؛ بدی‌های زیادی و خوبی‌های زیادتری. من خیلی قبل از اینکه بروم زاهدان قالیچه‌های بلوچ را می‌شناختم و خیلی قبل‌تر از اینکه بخواهم دانشگاه درس بخوانم فرش را می‌شناختم. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم من که به هر حال قرار نبود طراح درست و حسابی بشوم؛ یعنی اصلا برایش برنامه‌ای نداشتم. حداقل می‌رفتم و قصه‌های بلوچی را جمع و جور می‌کردم. حداقل توی این مملکت می‌شود امیدوار بود یک کتاب قصه بلوچی بیشتر از یک کتاب تخصصی در مورد فرش بلوچ خواننده داشته باشد یا اینکه حداقل‌تر! ناشرین بیشتری برای چاپش ممکن بود ابراز تمایل کنند. لابد آدم‌های کمتری هم برای سنگ اندازی در آن زمینه وجود داشتند.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 13:36  توسط آرزو مودی   | 

همچنان همان که بودم...

نشستم روبه‌روی معاون پژوهشکده. صاف و راست و گردن افراشته و خیلی پر مدعا که من خودم کار درستم، کتابم هم از خودم کار درست‌تر است و این که شما نوشته بودید کتاب نیاز به بازبینی جدی دارد، حرف مفت است. خودتان را بروید بازبینی جدی کنید. (به همین اینترنت قسم!!! اگر حمایت‌های پشت سرم نباشد... این زبان درازم را کی می‌خواهد جمع کند؟)

من را فرستاد پیش مدیر گروه ترجمه واحد زبان انگلیسی. باز همان حرف‌ها را گفتم ولی این بار نگفتم شما خودتان نیاز به بازبینی دارید. نامه مذکور که تویش نوشته بودند متن نیاز به بازبینی جدی دارد را خودش نوشته بود. فقط گفتم که خودم خیلی کاردرستم و فلانم و بهمانم و کارشناس فرش هستم درجه یک و اصلا دویی ندارم و خیلی باسوادم. آقای مدیرگروه نشست همه حرف‌هایم را گوش داد. بعد به اندازه‌ی چهار تا پاراگراف متن و ترجمه را با هم تطبیق داد.

الان، هر چقدر کرک و پر داشتم، باد برده.

 

 

پ.ن1: یادم رفته بود کتاب بلوچ جزو اولین ترجمه‌هایی بود که انجام دادم و آن وقت‌ها چقدر هنوز خام دست بوده‌ام.

 پ.ن2: بالاخره این کتاب چاپ می‌شود و من تقدیمش می‌کنم به هرچی آدم که توی این مدت کرک و پرم را به باد دادند، باد هم با خودش برد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۸ساعت 11:4  توسط آرزو مودی   | 

عطار

 

روز عطار گرامی

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۵ساعت 13:46  توسط آرزو مودی   | 

کتاب بخوانید، تا یخ نزنید.

من هیچ وقت هیچ کتابی را به چشم منتقد، نویسنده، بازجو، بازپرس، اهل قلم، اهل کتاب، روزنامه‌نگار، مقاله نویس، کتاب فروش و... نخوانده‌ام. دلیل آن هم به سادگی این است که هیچ کدامشان نیستم. یعنی اصلا فکر هم نمی‌کردم یک چنین مدل‌هایی برای خواندن وجود دارند.

*

دوست سمیه یک خانم عکاس خیلی با کلاس است. (به دلیل نامعلومی اینطور برای من جا افتاده که عکاس‌ها آدم‌های با کلاسی هستند.) آتلیه* کوچکی در خیابان کوثر دارد. قبل سال یک شب خراب شده بودم سرشان. سمیه با دوستش به صورت پاره وقت کار می‌کند. (سمیه طراحی صنعتی خوانده دانشگاه هنر تهران!) اسم دوست سمیه مهلاست.

دفعه اولی بود که دوست سمیه را می‌دیدم. نشسته بودم وَرِ دل سمیه و روده‌درازی می‌کردم که دوستش هم آمد نشست ور دلمان. هنوز توی خجالت برخورد اول بودیم و ساعات اول آشنایی. در مورد کتاب و کتاب خواندن و نوشتن حرف می‌زدیم. وسط حرفمان بود که سمیه برگشت رو به مهلا گفت: "بچمون نویسنده است." (خوب دروغ گفت.)

باز هم یادم نیست که چه می‌گفتیم که حرف از طاعون و آلبرکامو و بیگانه‌اش شد. (در مورد بیگانه بعدا حرف زدیم.) از کتاب خوشم آمده بود، داشتم تبلیغش را می‌کردم که خوب بود و عالی بود و شما هم بخوانیدش (!) و از این حرف‌ها که دوست سمیه پرسید: "با چه دیدی کتاب را خوندی؟ نویسنده؟ منتقد؟ یا یک صاحب نظر؟"

-          بله؟ جان؟ این‌ها یعنی چه؟

*

من که نمی‌دانستم با این دیدها هم می‌شود کتاب خواند. خدایی‌اش در این صد و اندی سال(!) که کتاب خوانده‌ام نفهمیده بودم که با دید هم می‌شود کتاب خواند. اما شما با هر دیدی که دوست دارید، کتاب بخوانید. طاعون را هم بخوانید. کم از وصف روزگارِ حال خودمان ندارد.

آن شب در مورد ریچارد براتیگان هم حرف زدیم که باز دوستش همان سوال را پرسید و من باز ماندم که چه بگویم. (از آن شب به بعد زیاد با خودم فکر کرده‌ام که اینهمه سال که کتاب خواندم، چرا نفهمیدم که باید کتاب را با چشم خاصی خواند.) ریچارد براتیگان را تازه کشف کرده‌ام، آن هم به برکت تبلیغات توکای مقدس. اگر کتاب خوان هستید و قصه و رمان و امثالهم (!) را می‌شناسید، کتاب‌هایش را بخوانید. نه به چشم چیزهایی که بالا گفتم و دوست سمیه هم دو قلمش را پرسید؛ به چشم خواهر-برادری انصافا خوب می‌نویسد.

 پ.ن: آقا ببخشید. اسم دوست سمیه را اشتباه نوشته بودم. درست شد.

* اسم آتلیه عکاسی‌اش هم گنبد کبود است. کارشان هم خوب است، هنرمند و باکلاس هم هستند و کارشان را هم خوب بلدند. (تبلیغ می‌کنم. وبلاگ خودم است. خواستید آدرس و شماره تلفن هم می‌دهم.)

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۱۴ساعت 20:41  توسط آرزو مودی   | 

حسرت برای نفس عمیق

The Curious Case of Benjamin Button : مدت‌ها فیلمش جلوی من رژه رفت که ببینمش و نشد. به نظر فیلم هیجان انگیزی می‌آمد اما نمی‌دانم چرا با اینکه هیجان انگیز به نظر می‌رسید اما تماشایش نکردم. فیلم‌های زیادی را دیدم و این فیلم را ندیدم.

تابستان نسخه آش و لاش شده‌ی وطنی‌اش را خیلی مختصر دیده بودم. می‌دانستم نسخه وطنی شده آن چیزی نیست که می‌خواهم ببینم. نسخه اصل بعدا به دستم رسید. مدت‌ها جلوی چشمم بود و می‌دانستم که باید ببینمش اما نشد. تا سه روز پیش که تلویزیون همان نسخه وطنی شده را نمایش داد. یک چهارم آخر فیلم را تماشا کردم. تکه‌تکه شده بود و بعد تکه‌ها در نهایت بی‌ذوقی به هم دوخته شده بودند: لحاف چهل تکه زشتی شده بود. تکرارش را که نمایش می‌داد من فقط می‌شنیدم. بیشتر از یک چهارم پایانی را شنیدم ولی باز هم همان بود که بود.

دیشب نسخه اصلی را دیدم.

در مقایسه با نسخه وطنی فیلم معقول و با سروسامان و انسانی بود. یک انسان را نشان می‌داد. آدم‌ها را نشان می‌داد. به عکس نسخه وطنی معجون عجیبی از موجودات ماورایی نبود که لک‌لک‌ها آن‌ها را می‌آورند. موجوداتی که متعالی و بی‌عیب و نقص زندگی می‌کنند، را نشان نمی‌داد. آدم‌های فیلمش تکه‌تکه و ناقص زندگی نمی‌کردند. واقعی بودند. با خواسته‌ها و عکس‌العمل‌ها و واکنش‌هایی که هر آدمی دارد. نسخه وطنی آدم‌های تکه‌تکه شده‌ای را نشان می‌داد که مدام در لحظه‌های مختلف و متفاوت زندگی دچار پرش بودند. هیچ کس تکلیفش روشن نبود. همه یا خواهر و برادر بودند یا دوستان آرمانی، موجوداتی بودند که اثیری بودند، نیاز نداشتند و اگر داشتند خدا می‌داند کی و در چه زمانی برآورده می‌شد. کسی نمی‌توانست واقعا زنده باشد. همه ادای زندگی را در می‌آورند. موجوداتی که مدام با هم توی رودربایستی بودند. هیچ کس کسی را که دوست داشت، نوازش نمی‌کرد. کسی از زندگی لذت نمی‌برد. همه جا مرگ بود و کهنسالی. جوانی و شور و هیجان و زندگی گم شده بود و همه خواهران و برادران دینی خوب و شسته رفته و مودبی بودند.

همه کنش‌ها و واکنش‌ها بی‌سر و ته شده بودند. بخشی که مربوط به الیزابت بود و اتفاقی که بینشان افتاد. نسخه وطنی هیچ توجیهی برای رد شدن از کانال (برای چنان کاری!) نداشت. فقط آخر فیلم وقتی دیزی باردار بود، نشان دادند که یک زن با شصت و هشت سال سن یک کانال را با شنا در مدت34 ساعت و 22 دقیقه و 14 ثانیه طی کرد. زنی که قبلا کاملا تمیز و پاکیزه نشانش داده بودند. اما اینکه چطور زنی با آن سن و سال توانست چنان کاری را انجام بدهد، شما باید با نهایت خلاقیتتان به این نتیجه می‌رسیدید که با یک رابطه سالم (عق!) در حد چایی خوردن و گپ زدن هر چیزی امکان‌پذیر می‌شود. نسخه وطنی هیچ توجیهی نداشت. فقط نشان داد یک رابطه کاملا safe خواهر-برادرانه (باز هم عق!) در حد سلام و علیک‌های دیر وقت و چایی خوردن‌های بی‌اهمیت توانست کسی را چنان متحول کند که به قول خراسانی‌ها «پوز هر چی شناگر کارکشته را بزند!»

I suppose anything is possible

بارک الله!

*

اینطور فیلم نشان دادن، درست شرح حال روزگار و زندگی خودمان است در این مملکت اسلامی. مملکتی که جمهوری اسلامی است.

*

تصور دنیای بدون سانسور برایم سخت است. تصور زندگی کردن بدون سانسور، بدون کتمان، بدون پرده پوشی برایم سخت است. نمی‌دانم دیگران چطور در دنیایی زندگی می‌کنند که لازم نیست خودت را کتمان کنی. نمی‌دانم چطور می‌شود در هوایی نفس کشید که کسی نیست که هر روز به آن گندزدا بزند. مملو از گندزدا شده‌ایم ولی باز هم از سروکولمان گند است که در حال بالا رفتن است. هر روز چادرها و لباس‌ها و پوشش‌های محکم‌تر و ضخیم‌تری را برای پوشیدن انتخاب می‌کنیم و باز بیشتر احساس برهنگی می‌کنیم.

خیلی دلم می‌خواهد بدانم زندگی کردن در دنیایی که زندگی کردن حرام نیست، جرم نیست، گناه نیست چه شکلی است. دلم می‌خواهد بدانم شادی کردن از صمیم قلب چطوری است. با اینکه تصور کردنش برایم خیلی سخت و هیچ پیش فرضی برای تصورش ندارم، اما این تلاش را دوست دارم. دوست دارم تصور کنم. دوست دارم در خلوتم هوای آزاد را، بوی آزادی را، نفس کشیدن عمیق را تصور کنم؛ اما سخت است.

سخت...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۵ساعت 12:40  توسط آرزو مودی   | 

امام محمد غزالی

آخرین باری که توس رفته بودم بیشتر از ۱۲ سال پیش بود! (چه زود همه چیز می‌گذرد.)

امروز بعد از دوازده سال دوباره رفتم و به امام محمد غزالی سلام کردم.

*

چند سالم بود که در مورد امام محمد غزالی و برادرش احمد غزالی و شاگردِ لابد عزیز کرده‌اش عین‌القضات همدانی مطلبی خواندم؟

دوازده سالم بود.

یادم هست کجا بودم. کجا نشسته بودم. یادم هست که تابستان بود. روز بعثت یا تولد پیامبر بود. روز عروسی خاله‌ام بود. من و محمد و امین و بچه‌های آن یکی خاله را هنوز نبرده بودند. مثلا من بچه‌بان بودم. حتی یادم هست که اتاق خیلی شلوغ بود. من بین بالش‌ها نشسته بودم. یک برگ از یک روزنامه بود. حتی اصل مطلب را هنوز به خاطر دارم.

16 سالم که شد شب تولدم «کیمیای سعادت» امام محمد غزالی را هدیه گرفتم.

امام محمد غزالی از جمله آدم‌های محبوبی است که سعی کردم درست و حسابی نگاهشان کنم. برای من کسی همردیف مولانا و عطار است. یعنی در واقع من همیشه از آدم‌های کله شق یک دنده‌ی سِرتقی مثل امام محمد غزالی خوشم آمده است. آدم‌های خیلی هیجان انگیزی هستند. آدم‌های سخت خیلی جذابند.

هیچ کس به یک دختر 16 ساله کیمیای سعادت هدیه نمی‌دهد.

16 سالگی سنی نیست که بشود درست و حسابی کیمیای سعادت را فهمید. من هم نفهمیدم. همه کتاب را نخواندم. سخت بود. خواندنش سخت نبود. به خواندن چنان متن‌هایی عادت داشتم. درکش سخت بود. درک این آدم تند، سخت، متعصب با آن کله‌شقی‌هایی که داشت برای من سخت بود.

هیچ وقت دو جلد را کامل نخواندم. یعنی زورم نرسیدم. مغزم جواب نمی‌داد. گیج می‌شدم. خیلی جاها هم عصبانی. بعضی جاها هم دلم می‌خواست کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون. هنوز یاد نگرفته بودم این آدم‌ها را چطور باید فهمید.

اتاق 16 سالگی‌ام دو تا پنجره داشت. یک پنجره خیلی بزرگ که رو به حیاط باز می‌شد، رو به یک درخت زردآلوی بی‌بار و یک پنجره که نصف دیگری بود و رو به بهارخواب باز می‌شد. کیمیای سعادت را جایی بین شیشه پنجره بزرگ و پرده‌اش خواندم.

کتاب سختی بود. دلم می‌خواست وقت خواندنش یک جایی قایم بشوم. آن موقع هنوز زیرزمین را کشف نکرده بودم. پشت پرده رو به درخت زردآلوی بی‌بار قایم می‌شدم و کیمیای سعادت می‌خواندم و هیچ چیزی نمی‌فهمیدم.

امام محمد غزالی را وقتی بهتر شناختم که «فرار از مدرسه» دکتر زرین کوب را خواندم. ولی دیگر هیچ وقت کیمیای سعادت را تمام نکردم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۴ساعت 10:14  توسط آرزو مودی   | 

شما چه چیزی هدیه می‌دهید؟

سنتی در میان ایرانیان هست که همه ما به خوبی آن را می‌شناسیم. نمی‌دانم که بگویم سنت خوبی هست یا نیست. می‌شود هم خوبش دانست هم بد. این‌ها اینجا زیاد اهمیت ندارند؛ مهم این است که سنت و رسم دیرینه در میان ایرانیان هست و کسی چه می‌داند، امیدوارم همیشه باقی بماند.

رسم خوبی است.

تحفه گرفتن و تحفه دادن رسم خوبی است. چشم روشنی هم به آن می‌گویند. امروزی‌ها بیشتر کادو صدایش می‌زنند یا مثلا هدیه یا... یا دیگر کلماتی از این دست. هر فرهنگی و لهجه‌ای به رسم خودش. اما شکلش یکی است. یعنی رسمش یکی است. پیشکش برای عروسی می‌برند، چشم روشنی یا خانه نویی: همان که کسی خانه نو می‌خرد برایش می‌برند، عروس را پاگشا می‌کنند، کادو می‌دهند. خویش و قومشان از مکه و حج و خانه خدا و کربلا و دمشق و سوریه می‌آید، چشم روشنی می‌برند. برای نوزاد تازه و برای هر تازگی دیگری از این دست، به رسم چشم روشنی و شادباش و برکت. خلاصه اینکه رسم ما ایرانی‌هاست و رسم خوبی است.

همه ما برای یک بار هم که شده چشم روشنی و تحفه و کادو و هدیه و ... داده یا گرفته‌ایم. هیچ جا که نرویم، عروسی را نمی‌شود نرفت و شریک شدن در شادی دیگران از آن موقعیت‌هاست که به سختی می‌شود آن را نادیده گرفت.

ولی شما برای چشم روشنی عروسی چه هدیه‌ای می‌برید؟ سر سفره عقد طلا می‌دهید؟ اگر شما را به عقد دعوت نکنند و برای مراسم عروسی خبر کنند و بعد لابد پاتختی دعوت بشوید، باز هم طلا می‌برید؟ خیلی‌ها ظرف می‌برند. انواع و اقسام تجهیزات آشپزخانه با مارک‌ها و شکل‌ها و قیافه‌ها که همیشه می‌توانند خود را با هر بودجه و درآمدی هماهنگ کنند. البته انکار اینکه این قسم هدیه‌ها که همگی به آشپزخانه‌ی نو عروس می‌رسند، که همه عروسی برای عروس تازه است، اتفاق خوبی است. حتی زیاد دیده‌ام که خانواده‌هایی که کسری‌های جهاز عروس را با هدیه‌ها و تحفه‌های پاتختی سروسامان داده‌اند. این هم رسم خوبی است. اما فکر نمی‌کنید بردن ده، بیست، پنج، هفت تا پتو و ساعت و انواع و اقسام ظرف و قهوه خوری و لیوان و پارچ و شیرینی خوری کمی زیاده از حد ملال آور است. مخصوصا برای تازه عروس و دامادی که حتما بیشترشان خانه کوچکی دارند که اتفاقا اکثرا آپارتمان هم هست و جا تنگ است و در یک آپارتمان چهل یا شصت متری مگر چقدر جا برای آشپزخانه می‌ماند که عروس ده سرویس شیرینی خوری یا اقلامی از این دست هدیه بگیرد. حتی فکرش را بکنید مثلا جاری‌های یک عروس خانم بی‌خبر از هم همگی هوس کنند جوجه سرخ کن بگیرند یا مایکروفر یا مثلا چای ساز! فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟ همان اقلام آشپزخانه را در نظر بگیرید که اگر از مقداری زیادتر شوند نه خاطره خوبی از این تحفه گرفتن می‌ماند و نه آن تحفه به کار کسی می‌آید و عروس خانمی را تصور کنید که مثلا 30 تا سرویس شیرینی خوری هدیه گرفته باشد، هر وقت به مراسم پاتختی و مثلا پاگشا و مهمانی‌هایی از این دست فکر کند، اولین چیزی را که به خاطر خواهد آورد همان 30 سرویس شیرینی خوری است که حتما وبال گردنش شده و مدت‌ها تازه عروس و داماد با دیدن آن‌ها دل درد گرفته‌اند!

فکر نمی‌کنید برای تحفه بری‌هایی از این دست چیزهای دیگری هم باشند. هیچ شده با خودتان فکر کنید که هدیه‌ای که می‌دهید می‌تواند خاطره انگیز باشد و علاوه بر آن گرهی از هزار گره مشکلات هدیه گیرنده، مثلا همین تازه عروس و داماد که اول زندگی خرمنی از مشکلات هستند، را حل کند. خیلی‌ها پول می‌دهند. این هم رسم خوبی است. اما شاید به مزاق شما خوش نیاید. شاید شما هم مثل من از آن دسته افراد باشید که همیشه با خودتان فکر می‌کنید که هدیه‌ام باید هیجان انگیز باشد تا در خاطره هدیه گیرنده بماند. شاید شما هم از آن دسته افراد باشید که هدیه دادن صرفا برایتان رفع تکلیفی ملال آور نباشد و دوست داشته باشید هدیه‌ای منحصر به فرد بدهید.

هیچ وقت فکر کرده‌اید که می‌توان به صرف هزینه‌ای معادل با خریدن یک مایکروفر یا جوجه سرخ کن یا یک دست چینی سلطنتی یا یک سری قهوه خوری آنچنانی قالیچه خرید؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید کسی که برای اول بار از شما یک قالیچه زیبا هدیه بگیرد، هدیه شما را برای همیشه به خاطر خواهد داشت؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید که قالیچه‌ها فقط ابریشمین نیستند و قالیچه‌های غیر ابریشمین چندان قیمت‌های بالایی ندارند؟ هیچ وقت فکر کرده‌اید که اگر از آن دست افرادی هستید که دوست دارید هدیه‌تان هیجان انگیز، تک، منحصر به فرد، زیبا، چشمگیر، به درد بخور و مشکل حل کن باشد می‌توانید یک قالیچه زیبا، یک قطعه گبه با طرح و نقش ایرانی و در عین حال مدرن یا یک قالیچه کوچک با آن نقش‌ها و رنگ‌های رویایی هدیه بدهید؟ هیچ فکر کرده‌اید قالیچه را می‌شود سر سفره عقد هم به جای طلا داد؟ اگر نازک طبع هستید می‌تواند سر سفره عقد به جای قالیچه تابلو فرش هدیه بدهید. هیچ فکرش را کرده‌اید که همین امروزِ امروز در همین وضع اقتصادی ایرانمان با صدهزار تومان ناقابل چند گرم طلا می‌شود خرید؟ فرض کنیم کمتر از 4 گرم... به یک انگشتری 4 گرمی فکر کنید، چقدر است، اندازه‌اش را می‌گویم. هم زمان می‌توانید به یک قالیچه زیبا و کاملا هیجان انگیز با قطع m5/1×2 فکر کنید. گرفتن یک قطع طلای چهار گرمی که بین دو انگشت گم می‌شود هیجان انگیزتر است یا قالیچه‌ای با این اندازه و مساحت؟ فکر کنید هدیه گیرنده خود شما باشید، کدام را بیشتر می‌پسندید؟ و حتما شما هم با من هم رای خواهید بود که قالیچه و دستبافته‌هایی از این دست همیشه می‌توانند معادل پول نقد باشند، اما یک سرویس قهوه خوری سلطنتی اگر بیش از اندازه نیاز باشد، پول سوخته‌ای است که بیشتر مایه دردسر است.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۲ساعت 23:37  توسط آرزو مودی   | 

نوروزتان چیز

دلم می‌خواست توی همان لحظات هیجان‌انگیز پیش از سال تحویل بمانم. بعد سال تحویل چقدر همه چیز بی‌مزه می‌شود. یک دفعه همه چیز تمام می‌شود. تیک تیک تیک و تمام...

سه هفته است یک نفس دویدیم برای همین تیک تیک و بعد هیچ...

سه هفته، چهار هفته، یک ماه جان کندن، بشور و بساب و بروب. بعد تیک تیک تیک...

عید شما مبارک بوس بوس

عید شما مبارک بوس بوس

و همین.

واقعا نوروز یعنی همین؟ نه جشنی نه شادی نه با هم بودن واقعی نه خوشی کردن جانانه‌ای... هیچ

دقت کردید ما هیچ جشن واقعی برای نوروز نداریم.

نوروز شده همین. بشور و بروب و بساب و بمیر تا خستگی بعد هم هیچ. نه شادی نه شادمانی نه جشنی که بشود واقعا اسمش را جشن گذاشت.

آخرین حد خلاقیت تلویزیون و دست اندرکاران هم شد چیزی در حد کارهای لوس و بی‌مزه احسان علیخانی که هیچ ایده‌ای نداشت آمده بود دوقلوها را جمع کرده بود نمایش می‌داد.

وای چه هیجانیییییییییییییییییییییییی. یکی منو بگیره

دلم می‌خواهد با هموطن‌هایم جشن بگیرم. یک جشن واقعی همه باهم. نه هر کی تنهایی توی خانه خودش. بشود نوروز را واقعا حس کرد. همه شاد باشند. نه توی خلوتشان یواشکی. تازه همه شادی‌شان هم خوردن باشد و بس.

می‌شود یک روزی شادمانی واقعی را توی خیابان‌ها دید؟ بین همین مردم؟ یک روزی می‌رسد که مردم این مملکت شادی‌ها را بیرون از ایران خرج نکنند؟ می‌رسد یک روزی که بشود جشن و سرور و پایکوبی و شادمانی را توی خیابان‌ها دید؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۱ساعت 8:43  توسط آرزو مودی   |