برای دکتر توضیح میدهم بدنم یکی در میان به خیلی از داروها حساس است و واکنش خوبی نشان نمیدهد. توضیح میدهم که خیلی از داروها را نمیتوانم بخورم چون بدنم به هر طریقی دارو را پس میزند و در نتیجه اثر دارو معکوس میشود. دکتر دارو را عوض میکند.
پرستاری که توی تزریقاتی درمانگاه کار میکند میپرسد آخرین باری که پنی سلین زدم کی بوده؟ حساب میکنم. به زمستان 80 میرسم. سال اولی که رفته بودم زاهدان. همان سالی که خودم تنهایی کشف کردم نسبت به قرص سرماخوردگی حساسیت شدید دارم و خودم فهمیدم که سرفههای وحشتناکی که همه این سالها وقت سرما خوردن گریبانم را میگرفتهاند، در اثر خوردن همین قرص بوده است. همان سالی که بعد از آن دیگر قرص سرماخوردگی نخوردم و سرفههایی که مادرم را دیوانه میکردند و قطع نمیشدند، برای همیشه قطع شدند.
پرستاری که عکس روی کاغذ قاب شده است و به جای پرستاری آمپول میزند، پنی سلین را میفرستد زیر پوستم.
- یک ربع صبر میکنیم. حساسیت نداشتی، میزنم.
*
دفعه پیش مهر پارسال بود که سرما خوردم. از سحر گرفتم. همان موقع که بحث آن سرماخوردگی کذایی وسط بود. من و سحر هم اتاق بودیم. با اینکه گریخته بودم اما فایده نداشت به سرعت همه سرماخوردگی را گرفتند و بعد معلوم شد سرماخوردگی ما هیچ ربطی به آنفولانزای خوکی نداشته است. دفعه قبلتر زمستان سال 87 بود.
به دکتر توضیح دادم که خیلی دیر به دیر مریض میشوم و خیلی دیر به دیرتر نیاز به دکتر پیدا میکنم. آخرین باری که دکتر رفته بودم و پنی سلین خورده بودم، نه سال پیش بود.
کسی شروع به حرف زدن میکند. کسی درونم شروع به حرف زدن میکند. امین میپرسد:
- به نشانهها اعتقاد داری؟
درون شرقیام جواب میدهد:
- بله...
کسی درونم شروع به حرف زدن میکند. کسی شروع به حرکت کردن میکند. چیزی درونم جابهجا میشود و امین مدام میپرسد به نشانهها اعتقاد داری... کسی درونم جواب میدهد: بله دارم. به نشانهها اعتقاد دارم. به نشانهها باور دارم. نشانهها شروع میکنند.
*
صدای دکتر:
- اگر این بار هم مصرف خشک کنندهها جواب نداد، باید بروید پیش متخصص گوش و حلق و بینی... اگر ورم لوزهها نخوابد و عفونت از بین نرود باید بروید برای نمونه برداری...
امین توی سرم حرف میزند: به نشانهها اعتقاد داری؟ دارم، دارم، به نشانهها اعتقاد دارم.
*
پنج شنبه بود. حالم خوب بود. رفته بودم قبض تلفن را پرداخت کنم. گرم بود. دوبار رفتم و برگشتم. آفتاب داغ بود. خیلی داغ بود. خیلی گرمم شده بود. حالم خوب بود. تنم داغ بود. خانه خنک بود. هیچ کس نبود. سرم را نگرفتم زیر آب سرد. دست و رویم را شستم. توی خانه خنک تاریک آرام نشستم که گرما بنشیند که تنم خنک بشود.
*
جمعه بود. هوا ابری بود. گرفته، ابرها تنگ هم... گرم بود. نمیشد نفس کشید. تنم یکپارچه آتش شده بود. دست و رویم را نَشستم. ترسیدم آستینم خیس بشود. برگه خیس بشود. مرکب پخش بشود. کارم کثیف بشود. بعد باران گرفت. بیرون باران میآمد. کمکم همه جا خنک شد. قابل تحمل شد. دست و رویم را نَشسته بودم کار خیس نشود. کارم که تمام شد همچنان باران میآمد. حالم خوب بود.
خانه که رسیدم تنم خیس خیس بود. حالم خوب بود.
*
شنبه، یک شنبه، دوشنبه... تب، تب، تب... به دکتر گفتم میدانم یک اژدها چه حسی دارد، از دماغ و دهانم باد داغ میزند بیرون. سردرد داشتم. تمام نمیشد. هیچ وقت مریضی مستاصلم نکرده بود. تب مستاصلم کرد. دلم میخواست گریه کنم. صدا ندارم. صدایم رفته به جایش دوتا گردو بزرگ توی گلویم دارم. سمیه میگوید: "شما اول آن لقمه که تو دهانتان نگه داشتید را قورت بدید بعد حرف بزنید." نگاهش میکنم، میخندم. برگهها را بُر میزنم. بیخودی بر میزنم. میپرسد، بلدی فال بگیری؟ بلد نیستم.
- نه.
فال بلدم بگیرم. بلدم برگهها را جابهجا کنم، تعبیرش را بلد نیستم. کسی توی سرم داد میزند. فقط فال خودم را بلدم. فال خودم را بدون برگهها هم بلدم. سمیه میخندد. سمیه توی سرم میخندد.
تب دارم، میخوابم، گیجم. امین توی سرم میپرسید به نشانهها اعتقاد داری؟ دارم، دارم، به نشانهها اعتقاد دارم.
*
بعد 4 تا پنی سلین هنوز تب میکنم. دو تا 800، دو تا یک و دویست... جمع میکنم میشود 4000000. چهار ملیون چی؟ لحظه؟ تب؟ اتفاق؟ دکتر دوباره لوزهها را نگاه میکند. اخم میکند. دوباره دارو مینویسد. آموکسی کلاو... میگویم حاضرم باز هم آمپول بخورم. مشکوک نگاه میکند، مثل گیجها... میگوید نه... فایده ندارد. باید خشک کننده بخوری.
خشک کنندهها خشکم میکنند. آموکسی کلاو یعنی معده درد، یعنی اسهال. دارو را عوض میکند.
دوباره آمپول هم مینویسد. اسمش دور و دراز است نمیتوانم بخوانم و توی ذهنم نگه دارم و دوباره تکرار کنم.
- اگر این بار خوب نشدی باید بروی پیش متخصص...
*
من خوابم. من مدام خوابم. کسی در خواب، مدام میپرسد به نشانهها اعتقاد داری؟
من به نشانهها اعتقاد دارم