پشمینه بافت

چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا!

این قطعه فرش هم جزو فرش‌هایی است که در بوداپست به نمایش درآمده‌اند. این بافته در Hereke* در ترکیه برای محمدرضا پهلوی به مناسبت برپایی جشن‌های 2500 ساله در 1971 بافته شده است.

طاووس‌های بافته شده بر زمینه، نشان سلطنتی سلسله پهلوی هستند و شیرهایی که در حاشیه بافته شده و شمشیری در دست راست دارند نیز همان نقشی هستند که تا پیش از انقلاب بر پرچم ایران نقش می‌شدند. از قرار معلوم آنطور که از عکس برمی‌آید نقوش برجسته هستند. (در خود متن اشاره‌ای نشده است.)

 

حالا من به این موضوع خیلی مهم کاری ندارم که این فرش نفیس چرا سر از مجموعه‌های مجار درآورده است. (اصلا به من ربطی ندارد.)

*   قطعا من تلفظ درست این کلمه را نمی‌دانم. (هزار بار است که این کلمه را می‌بینم و نمی‌روم از یک نفر بپرسم. لازم شد اینبار بروم بپرسم و بیایم به شما هم بگویم.) این شهر به بافت فرش‌های نفیس و ابریشمی (؟) مشهور است.

*** از قرار معلوم و بر اساس گفته‌های دوستان و تجار و صاحب نظران (!) این شهر هَرِکه (HAREKE)  تلفظ می‌شود.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۳۱ساعت 14:16  توسط آرزو مودی   | 

نمایشگاهی از فرش‌های قدیمی، مجارستان، بوداپست

مجموعه داران مجار در بوداپست نمایشگاه فرش برگزار می‌کنند.

برای خواندن اصل خبر و اطلاع از جزئیات اینجا را ببینید.

این وبلاگ از کشفیات از دید خودم بسیار خارق العاده‌ی خودم است.(!) قبل از این وبلاگی که اختصاصا به فرش بپردازد و به زبان انگلیسی باشد ندیده بودم.

روان و ساده و قابل فهم می‌نویسد و حتی برای کسانی که انگلیسی ضعیفی دارند هم خواندن مطالبش چندان سخت نخواهد بود. پیشنهاد می‌کنم حتما این وبلاگ را ببینید.

کسانی که دنبال فرش‌های قدیمی می‌گشتند توی این پست این وبلاگ نمونه‌های خوبی را می‌توانند پیدا کنند.

 

محض اطلاع: اولین نمایشگاه از فرش‌های ترک در سال 1914 (کمی قبل از شروع جنگ جهانی اول) برای اولین بار در کشور مجارستان و در ترانسیلوانیا برپا شده است.

فرش مشهود (!)به قول نویسنده وبلاگ: باغ بهشت، بافت اصفهان در قرن 19، از جمله فرش‌های به نمایش در آمده است.  

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۹ساعت 11:11  توسط آرزو مودی   | 

این آستان قدس نازنین!

یکم: به به! آفرین! بارک الله! مااااااااااااااااااااااااااشاالله!

ای ول به اینهمه غیرت و همت و دلسوزی و نگرانی و احساس مسئولیت پذیری و الخ...

واقعا جای تحسین دارد.

*

بعد: آنقدر آدم‌های روشنفکری که خیلی باسوادند و فلان دانشگاه در فلان شهر که بعدا قرار است خیلی بزرگ بشود درس‌های خیلی مهم می‌خوانند و اوووووووووووووووووووووووووووووووووووف که چقدر این کارشان بزرگ است آخر بقیه قدرت گرفتن یک لیسانسِ .... را ندارند، را دوست دارم که حد ندارد. خدا این آدم‌ها را از من و من را از این آدم‌ها نگیرد.

*

بعدی: خیلی خوب است که توی این کشور خیلی از تحصیل کرده‌ها(!) و خیلی باسوادها(!) و اهل فن(!) هنوز سواد درست و حسابی برای یک استفاده ساده از اینترنت را ندارند. چقدر خوب است که آدم می‌تواند توی وبلاگش هر چیزی بنویسد فقط توی روح آن کسی که می‌ایستد و به مقدسات انسانی‌اش قسم می‌خورد که هیچ وقت به جزئیات نپردازد و اسمی از اشخاص نبرد. خدا می‌داند که چقدر روح این افراد نیاز به... دارد با این اداهای فلانشان...

*

آخری: آستان قدس (اداره موزه‌ها؟) یک کتاب چاپ کرده با نام «همه‌ی فرش‌های آستان قدس» یا چیزی شبیه به این. من هنوز کتاب را ندیده‌ام. این خبر را امروز حاج آقای خیلی مهربان داغ داغ مخابره کردند که فکر کنم زبانشان هم سوخت. قرار بود تا آخر وقت یک نسخه از کتاب مذکور را بیاورند ما هم ببینیم که آخر وقت شد و کسی نیامد.

اگر بلند همتان آستان قدس و در راس آن‌ها خانم یوسفی (رئیس موزه‌ی فرش) چنین کاری کرده باشند، چیزهای بسیار دیدنی را در این مجموعه خواهیم یافت. فقط... فقط... فقط... امیدوارم مثل همیشه بیش از اندازه ناامیدمان نکنند و مثلا کتاب را باز کنیم و ببینیم از اول تا آخر فرش‌های خاندان صفدرزاده حقیقی اصفهان را به اسم فرش‌های آستان قدس تحویل خواننده داده‌اند.

امیدواریم که چنین نباشد.

 

 

یک حرف خصوصی: سمیه جان! دست خودم نیست عزیزم. تبلیغ بد و اینا را عرض کردم.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۴ساعت 19:59  توسط آرزو مودی   | 

دو قطعه تمبر چاپ جمهوری چک با نقش فرش

به ندرت اتفاق می‌افتد که یک کشور اروپایی با چنین موضوعی تمبر چاپ کند. اما امسال جمهوری چک دو قطعه تمبر با تصویری از دو قطعه فرش چاپ کرده است.

هر دو تمبر نقش فرش قره‌باغی را بر خود دارند که در قزاقستان و در قرن نوزدهم بافته می‌شده‌اند.

برای دیدن اصل خبر و خواندن کامل مقاله‌ی مربوط به آن اینجا را ببینید.

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۲ساعت 0:37  توسط آرزو مودی   | 

سیسیل ادواردز

A. Cecil Edwards

سسیل ادواردز در یک خانواده انگلیسی الاصل دیده به جهان گشود. پدرش چارلز رید ادواردز شهر بیک واقع در بغاربسفر را برای زندگی بر گزید تا از راه داد و ستد و بازرگانی روزگار بگذراند. وی با تاسیس شرکتی به نام بیکرز، قالی و قالیچه های مشرق زمین به خصوص ایران را که به ترکیه می آمد به انگلستان صادر می کرد. در سال 1895 چارلز ادواردز درگذشت و پسرش سسیل دنباله کار پدر را گرفت. وی در سن سی سالگی به ایران مسافرت کرد تا خود بر تولید قالی نظارت داشته باشد. او و همسرش سیزده سال درهمدان به سر بردند. در این فاصله شرکت بیکرز توسعه یافت و به صورت یک شرکت بین المللی در آمد و نام تولید کنندگان قالی مشرق زمین را بر خود نهاد. در این هنگام سسیل ادواردز برای بهتر اداره کردن شرکت مزبور به انگلستان رفت و سرانجام در سال 1948 برای اولین بار باتفاق همسرش به ایران آمد تا نتیجه مطالعات و پژوهشهای چندین ساله خود را درباره این صنعت ملی یعنی قالیبافی طی اقامت یکساله در این کشور و بازدید از کلیه مراکز بافندگی ایران تکمیل نماید و مقدمات تالیف کتاب حاضر را فراهم کند. در بازگشت شروع به نگارش کتاب کرد و آنرا به چاپخانه فرستاد ولی موفق نگردید حاصل کار خود را به صورت کتابی مدون ملاحظه کند چه در سال 1951 در سن 70 سالگی در گذشت.

این کتاب را خانم مهیندخت صبا با نام "قالی ایران" به فارسی برگردانده اند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۰ساعت 0:1  توسط آرزو مودی   | 

سکوت

راه رفتن در آن خیابان‌ها، در آن کوچه‌ها، مثل قدم گذاشتن درون شهر ناشناخته‌ای بود که پیش از آن نشناخته بودم.

*

سر صبح پیرمرد را از خواب بیدار کردم. می‌گوید: سرکار خانم! پیری باعث می‌شود آدم قرارش را فراموش کند. فراموش کرده بودم ساعت 7 با شما قرار گذاشتم. اصلا به روی خودم نمی‌آورم که قرار ساعت 8 بوده و چون زیادی زود رسیدم حالا اینجایم.

پیرمرد بی‌ملاحظه است. همه‌ی پیرمردها بی‌ملاحظه‌اند. سر پا دم در نگاهم می‌دارد. جایی توی آفتاب رو به خیابان رو به داخل خانه، جای تنگی که به سختی می‌توانم بایستم و تعادلم را حفظ کنم. لبخند زورکی می‌زنم، کاغذها را که درهم و برهم هستند می‌گیرم.

پیرمرد همه‌ی صفحه‌ها را خط خطی کرده باز باید از سر نو همه را اصلاح کنم، چاپ کنم؛ هر جا را با یک رنگ اصلاح کرده است. یکی می‌گفت ارشاد انصاف ندارد برای گرفتن مجوز همان اول کار باید سه نسخه حاضر و آماده ببری تقدیم کنی. اینجا ارشاد نیست اما این نسخه‌ی چهارم است، بعدی پنجمی خواهد بود.

کسی توی سرم می‌پرسد ویراستاری بر حسب سلیقه است یا یک جور فن است، مثل نگارش؟ جوابش را نمی‌دانم. از پیرمرد چیزی نمی‌پرسم. فکرم را می‌خواند. از نگاه‌های حیرانم به کلمات می‌خواند. می‌گوید ویراستاری یک فن است. سلیقه نیست. هیچ کدام از کلماتتان را بر حسب سلیقه عوض نکرده‌ام. خانم شما باید یاد بگیرید یک نویسنده یک روزنامه نگار نیست. یک روزنامه نگار هم یک نویسنده نیست.

*

خوابم. خواب خواب. توی خواب تا خانه ویراستاری رفتم که کتابم را خط‌خطی کرده...

پیرمرد سوربن، دپارتمان شرق شناسی درس خوانده و دکترای زبان و ادبیات فارسی و زبان و ادبیات عرب گرفته است. می‌گوید 4 تای دیگر مثل من از آنجا با این تخصص –زبان و ادبیات عرب- فارغ التحصیل شده‌اند. اسم می‌برد. یک نفرشان را می‌شناسم. بقیه را نه.

*

چرا ویراستار خواننده را گوساله‌ای سواددار فرض می‌کند و من خواننده را شخص فرهیخته‌ی با سوادی می‌بینم که قدرت تشخیص جزئیات ساده‌ای که ویراستار دور آن‌ها را خط کشیده و من را وادار به یادآوری کرده است، دارد. از نظر ویراستار خواننده قدرت تشخیص هیچ چیز ساده‌ای را ندارد. من باید مدام جزئیات را توضیح بدهم. کی بروم سراغ کلیات؟ همه چیز که شد جزئیات؟!

*

مرد توی ماشین هم خوابش می‌آمد. ماشینش را کنار خیابان، زیر سایه‌ی درختی که پهن شده، پارک کرده بود. بارش سبزی بود. میوه هم داشت. سرش را گذاشته روی لبه‌ی در، خوابیده بود. لابد صبح خیلی زود رفته میدان که ساعت 7 صبح با یک بار سبزی و میوه و کاهو توی خیابان ایستاده بود که یکی بیاید در مغازه را باز کند، بارش را تحویل بگیرد و برود. پیرمرد دیگری دم در سبزی فروشی نشسته بود. کاهوها، سیب‌زمینی‌ها، کلم‌ها همه بیرون جا خوش کرده بودند؛ پیرمرد بیدار بود اما در مغازه بسته بود. همه خاموشند. 

*

حتی سر صبح هم شلوغ‌ترین خیابان مشهد به اندازه‌ی همیشه شلوغ است. تابستان‌ها صبح زود مشهد را دوست دارم؛ پاییز و زمستان ساعت 3 تا 4 بعدازظهر را.

حاشیه میدان تختی گلفروشی بزرگی هست که ساعت 8 صبح تعطیل است، اما گل‌هایی که بیرون خاکند همگی با طراوتند، مثل دیروز...

*

دو زانو می‌نشینم جلوی ویراستار، روی زمین. سخت است. خانه مردی که فرانسه درس خوانده و می‌تواند به چهار زبان صحبت کند و دو تا دکترا دارد و یک لیسانس، به قدری قدیمی است که دلم می‌خواهد تویش گم بشوم و تاریخ یک شهر را پیدا کنم. به یکی گفتم پیرمرد توی خانه‌اش درخت شاه عباسی داشت. اصلاح کردم درخت لاله عباسی؛ از ته دل خندید.

پیرمرد می‌گفت اگر چایی‌ام داغ و لیوانی نباشد، نمی‌چسبد. باید چایی را لیوانی و داغ سرکشید. من چایی نمی‌خورم. من چایی داغ لیوانی نمی‌خورم. نمی‌توانم آن‌همه چایی را بخورم. داغ، لیوانی، توی یک صبح خیلی گرم... پیرمرد برایم چایی داغ لیوانی می‌ریزد. منتظر می‌ماند تا همه‌ی آن را سر بکشم.

*

چرا خواننده آمریکایی می‌تواند بفهمد Z2S یعنی چه ولی خواننده ایرانی نمی‌تواند؟ چرا یک خواننده آمریکایی می‌تواند تصوری از یک ده کوره‌ی خراسانی داشته باشد ولی من موظفم برای خواننده ایرانی همه لقمه‌ها را بجوم؟ چرا یک خواننده آمریکایی سی سال پیش می‌توانسته از نقشه و لغتنامه و اطلس و هزار چیز دیگر استفاده کند ولی خواننده ایرانی امروز سختش است بفهمد Google earth به چه درد می‌خورد و باز من موظفم جای هر ده کوره‌ای را با مختصاتش برای خواننده‌ام توضیح بدهم؟ چرا ویراستار وادارم می‌کند هر لقمه‌ای را برای این گوساله‌ی سواددار بجوم ولی من به خواننده‌ای فکر می‌کنم که نباید همه چیز را حاضر و آماده داد دستش؟

پیرمرد سر حرفش می‌ماند.

-         باید همه ابهامات را برای خواننده‌ات معنا کنی، تعریف کنی.  

-         چرا خودت مقدمه ننوشتی؟

-         چرا فقط تشکر کردی؟

-         مقدمه بنویس.

-         از خودت تعریف کن.

-         خودت را عرضه کن.

-         خودت را معنا کن.

-         اجازه بده آدم‌ها تو را بشناسند.

-         Shoked them

-         Be BRAVE

*

بابونه دم کرده، از نوع شیرازی‌اش آنقدر بد مزه است که دلت می‌خواهد داد بزنی. داد نمی‌زنی چون تنها راه درمان است.

*

همه‌ی آدم‌ها سر صبح با چشمان بسته راه می‌روند. همه خوابند. کسی در من هم خواب است و آرزو می‌کند وقتی بیدار می‌شود ببیند 20 تیرماه است و دیگر 11 تیرماه نیست. 11 تیر با ناشر قرار دارم. 11 تیر عروسی هم هست. همه می‌خواهند بروند عروسی. دلم عروسی نمی‌خواهد. توی عروسی‌ها همه فقط لباس می‌پوشند، هیچ کس نمی‌رقصد. پس چرا لباس می‌پوشند؟ اگر برقصند همه می‌توانند لباسشان را ببینند. خودشان را عرضه کنند.

*

مادرم می‌گوید: "سال پرآبی همه حق دارند از برکت بخورند. درختی که زیر بار خم شده، بارش حق همه است. بگذارید بخورند. کسی درخت را خراب نکند. اما هر چه که خواست بخورد."

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۹ساعت 0:0  توسط آرزو مودی   | 

بیاموزیم!

طرح محرمات

محرمات نامی است که پارچه فروشان قدیم به پارچه‌های راه‌راه رنگارنگ می‌دادند.

در فرش‌، طرح محرمات بدینگونه است که نقش راه‌راه سراسر طول را پوشانده و یک نقش و رنگ در طول قالی تکرار می‌گردد. در این راه‌راه‌ها نقشمایه‌های مختلف از قبیل گل، درخت، شاخ و برگ و حیوانات طراحی می‌شود.

طرح محرمات که در ظروف سفالی لعاب‌دار سده‌های چهارم و پنجم هجری دیده می‌شود، ابتدا برای گلیم ابداع گردیده و سپس توام با بوته جقه به صنعت قلم کار و نیز قالی نفوذ کرده است.

طرح محرمات را «قلمدانی» نیز گفته‌اند. این طرح دارای نقش‌های گوناگون از جمله انواع زیر است:

طرح محرمات بوته با زمینه الوان

طرح محرمات قلمدانی سراسری

طرح محرمات گل ریز چند رنگ

طرح محرمات گل ریز یک رنگ

 ****

نقل است جوانکی هفتاد و هشتی (ورودی سال 78) که نیکو نقش فرش می‌زد، طرحی محرمات بکشید و به بازار فرش تبریز ببرد. بدو گفتند: "پس زمینه کجاست؟ اینها که جملگی حاشیه‌اند"

 

عکس: اینترنت (محص رضای خدا یک طرح محرمات درست و درمان در اینترنت پیدا نشد.)

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۷ساعت 23:39  توسط آرزو مودی   | 

فراش باد صبا!

یک جفت قالیچه افغانی: سالم، سر پا، کار درست، با رنگ و نقشه‌ی خیلی ابتکاری، اندازه‌ی قالیچه‌ها هم بزرگ است که ویژگی مهمی است. چهار چوب قالیچه‌ها سالم است و به جز یک سرکجی بسیار کم یک طرف یکی از قالیچه‌ها عیب دیگری ندارند.

دفعه‌ی اولی که قالیچه‌ها را پهن کردم متوجه نشدم که قالیچه‌ها کارکرده است بس که سالمند. بعد که ریشه‌ها را دیدم، معلوم شد که قالیچه کار کرده است و نو نیست. تار قالیچه پشم است (افغان‌ها این سنت مطلوب را سال‌ها بعد از اینکه بلوچ‌ها آن را ترک کردند، حفظ کردند و هنوز هم می‌شود قالیچه‌های افغانی را پیدا کرد که تار پشمی دارند.) رنگ آمیزی قالیچه ترکیبی از انواع سبزها و آبی‌هاست که با بعضی رنگ‌های گرم، به میزان کم، در هم آمیخته‌اند. (رنگ آمیزی بافته‌های افغانی جینگیل مستون‌! است. جلف نیست، شاد است، رنگی که به کار می‌برند خاص خودشان است و بافته‌هایشان در بسیاری موارد دقیقا جینگیل مستون است.*) پشمی که قالیچه با آن بافته شده بس که ظریف است، قطعا در نگاه اول در تشخیص جنس پرزها دچار اشتباه خواهید شد. پشم دست ریس ظریف؛ خیلی ظریف**.

قالیچه‌ها را حیف نان*** آورده بود. می‌گفت: "آوردم حاج آقا ببیند، بخرد برای آقای فلانی که هر از چندگاهی از سوئد می‌آید و فرش می‌برد."

دلش گرم نبود. قالیچه‌ها سالم و بی عیب بودند. حداقل از آشغال‌هایی که آقای خ دوست حاج آقا می‌خرید و به اسم قالیچه بلوچی می‌برد سوئد، هزار مرتبه بهتر بودند. می‌گفت قالیچه به این خوبی اگر فقط یک عیب را نداشت قیمتش دو برابر می‌شد.

قالیچه‌ها را پهن کردیم کف انبار به انتظار که حاج آقا بیایند و نظر بدهند.

انبار تو زیرزمین است. تقریبا 12-10 تا پله را باید برویم پایین که برسیم به کف انبار. حاج آقا که آمد از همان بالای پله‌ها که به اندازه 12-10 تا پله تا کف زمین که قالیچه‌ها پهن بود، فاصله دارد، اعلام کردند که ما این قالیچه‌ها را نمی‌خواهیم!

جان؟ چرا؟

اینکه حاج آقا خیلی آدم عجول و بی‌صبری هستند، هیچ بحث و شکی نیست. اما تا این حد سریع حکم دادن دیگر از آن حرف‌هاست.

حاج آقا سه دور دور قالیچه‌ها چرخیدند و زیر نگاه‌های بهت زده‌ی من دست به سر و روی قالیچه کشیدند و آخر سر باز هم اعلام کردند که ما این قالیچه‌ها را نمی‌خواهیم.

-          چرا؟ قالیچه به این خوبی؟

-          پرزش کوتاست.

قالیچه‌ها کارکرده نبودند اما گویا از همان ابتدا بافنده وقت گره زدن، پرز قالیچه را حسابی از ته چیده بود.  

-          تو اروپا کسی قالیچه بی‌گوشت دوست ندارد.

به درک... اروپایی‌های بی‌شعور...

-          پس چطور قالیچه‌ی ابریشمی می‌خرند؟

نگاه عاقل اندر خیلی سفیه!

-          حالا نگهشان داریم. شاید آقای خ آمد و پسندید.

-          لازم نیست. می‌دانم که نمی‌پسندد. آقای خ مثل شما با دلش که فرش نمی‌خرد****، با عقلش فرش می‌خرد.

به درک...

یک قالیچه برای خوب بودن و پسندیده شدن باید از چند تا فیلتر بگذرد؟ عروس‌ها را راحت‌تر می‌پسندند.

حالا اینطور هم نیست که یک همچین قالیچه‌ای برود اروپا و اصلا خریداری برایش پیدا نشود. ممکن است برود و یکی پیدا بشود و عاشقش بشود و بخردش. به قیمت خیلی بالاتر هم بخرد. مخصوصا اینکه قالیچه از همه نظر سطح بالا و عالی بود به جز یک نظر. اما بگیر-نگیر دارد و آنقدر اوضاع بد است که کسی حاضر نیست ریسک کند. برخورد سلیقه‌ای تاجرها هم هست. زیادی هم هست.

 

* اگر شما هیچ تصوری از این کلمه ندارید، تقصیر من نیست.

** هر وقت پشم‌های دست ریس خیلی ظریف را می‌بینم اول به انگشتانی فکر می‌کنم که توانسته‌اند بدون کمک گرفتن از هیچ ابزار مکانیکی چنین نخی بریسند.

*** حیف نان را فرشید پیشنهاد کرد که مناسب بود و من عوضش نمی‌کنم.

**** با این اوصاف هیچ امیدی به فرش فروش شدنم نیست. می‌ترسم کارم با مشتری به زد و خورد بکشد. مخصوصا که تعداد افرادی که عقلشان به چشمشان است خیلی زیاد است.   

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۶ساعت 18:46  توسط آرزو مودی   | 

چرا؟

1-    چرا سایت‌های معتبر وقتی نمایشگاه‌های معتبر را لیست می‌کنند و قطعا به خیلی از آن‌ها لینک می‌دهند، هیچ وقت اسمی از نمایشگاه‌هایی که در ایران برگزار می‌شود، نمی‌برند.

2-    چرا از ورود رقبای خارجی به نمایشگاه‌هایمان می‌ترسیم؟ واهمه داریم؟ هم نمایشگاه پارسال مشهد و هم نمایشگاه امسال کیش به خاطر راه ندادن رقبای خارجی به خودشان بالیدند. چرا؟ این یک ضعف است؟ به نظر من هست ولی نمی‌توانم همه‌ی دلایلم را درست و حسابی جمع بندی کنم و توضیح بدهم که چرا معتقدم ضعف است.

3-    چرا در هیچ کدام از بخش‌ها و زیرمجموعه‌های اقتصادی که حیات فرش به آن‌ها وابسته است، کار تخصصی انجام نداده‌ایم؟ چرا انجام نمی‌دهیم. توی دانشگاه دو تا درس داشتیم با عناوین "اقتصاد فرش" که یک و دو داشت و "جامعه شناسی فرش". اسم اولی من را بلافاصله یاد اقتصاد خرد و ملیحه هم اتاقی‌ام می‌اندازد که اقتصاد می‌خواند و عاشق دلخسته رضا ط. هم کلاسی‌ام بود و دومی من را یاد دورکیم و یک کله کچل و رضا ط. می‌اندازد.

4-    یک کلمه‌ای توی سایت جوزان بود که در مورد پرویز تناولی به کار برده بود. فکر کنم وقتی معنایش را توی لغتنامه جستم می‌شد: مال‌خر! (به کسانی اطلاق می‌شد که برای حراجی‌ها فرش می‌خرند. هر چقدر فکر کردم خود کلمه یادم نیامد.) اینطور که از شواهد و قراین برمی‌آید توی ایران مال‌خر (با آن معنایی که سایت جوزان به کار می‌برد.) زیاد داریم ولی بازاریاب فرش نداریم.

5-    مهر 87 همایشی در مشهد برگزار شد با عنوان "همایش سلیقه یابی" که ادامه سلسله همایش‌هایی بود که قبل از مشهد در چند شهر برگزار شده بود. یادم می‌آید سخنران آن همایش پنج ساعت حرف زد یک بند که توضیح بدهد چه کار می‌کنیم و چه کار کردیم. یادم است حاج آقای خیلی مهربان همان اول جلسه که هنوز سخنران تازه حرف‌هایش را شروع کرده بود، گفتند: "همه‌ی این‌ها سرکارند. تو بگو چه کار کنیم فرشمان را بخرند." طرف یک صبح تا عصری حرف زد و آخرش نگفت چه کار کنیم که فرشمان را بخرند.

6-    علی هم کلاسی سابق می‌گفت گاهگاهی تولید هم می‌کند. توصیه کرد به مصرف داخل فکر کنم و بزنم به کار تولید و به مصرف داخلی فکر کنم.

7-    خانم آقای فلانی، شوهرش کارخانه دار قدیمی است. آن روز آمده بود دفتر می‌گفت: "ندارم به دخترم فرش دستباف جهیزیه بدهم. فرش ماشینی خوب چی سراغ دارید؟" گفتیم ما فرش ماشینی نداریم. دختر خانم فلانی توی جهیزیه‌اش وسایلی داشت که سه تای فرش دستباف قیمت داشتند و توی خانه‌های دیگر هم هستند و سال به سال هم استفاده نمی‌شوند. فردا روز هم برایشان پول نمی‌شوند. فرش دستباف اگر قیمتش بشکند، همیشه خریدار پایش هست و همیشه پول می‌شود.

8-       سرخ کن 500000 تومانی را دست دوم چند برمی‌دارند؟

9-       فرهاد می‌گفت خانم دستور خرید مایکرو فر دادند. حالا با مایکرو فر یا آب داغ می‌کند یا بستنی شل می‌کند.

10-   چرا صاحب نظران و کارشناسان سر چرایی و دلیل قطعی و مشکل واقعی فرش با هم به توافق نمی‌رسند. چرا استاد فلانی می‌گفت پیدا کردن اصل مشکل یعنی پیدا کردن 90 درصد از راه حل؟

11-   ...

12-   ...

13-   ...

14-   ...

15-  آقای فلانی، تاجر معروف و سرشناس و خوش نام شهر، زمین‌های فلان جا را فروخته و پول نزول داده... روزی که قسط اول پول‌هایش را گرفته بود، چنان کیفش کوک بود که هر کسی نمی‌شناختش فکر می‌کرد این آدم هیچ وقت با عزت و آبرو زندگی نکرده و هیچ وقت تاجر خوش نامی نبوده و نان حلال نخورده...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۳ساعت 7:20  توسط آرزو مودی   | 

دزد با سروپا

سوال: اگر یک روز یا یک شب، نه! همان شب که البته چراغ‌های خانه‌ی شما روشن است و شما هم بیدارید ولی بیرون شب است، دزد زد به خانه‌تان و فرش زیر پایتان را کشید و برد و وقتی اعتراض کردید دزد به شما گفت به اسم مردم و فلان و بهمان می‌برم و اگر حرف بزنی سرت را هم با فرشت می‌برم، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما هیچ کاری نمی‌کنید. چون زورتان نمی‌رسد.

 

سوال: اگر دزد را بشناسید و بدانید که موجود آسمان جل و بیکاره‌ای است که تا چند وقت پیش در کوچه‌ها به شغل شریف ولگردی مشغول بوده است و ملت از دست او عاصی بوده‌اند و شکایت به کجاها که نبرده‌اند و هر بار بعد از زندان دوباره بر سر شغل سابق که آزار و اذیت ملت بوده، برگشته است. شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما کار خاصی نمی‌کنید. چون اکنون آن دزد موجود شریفی است که به اسم مردم اموال شما را به یغما می‌برد.

 

سوال: اگر شما آدم شریفی باشید، اگر شما از خانواده معتبر و آبرو داری باشید، اگر شما خانواده‌ای داشته باشید که مایه‌ی فخر و عزت ملتی هستند، اگر شما آدم خیر و دست به خیری باشید که خانواده‌های زیادی از قِبَل شما نان خورده‌اند، اگر شما همیشه یک نان خورده و ده نان صدقه داده‌اید، اگر شما در شغل و موقعیتتان آدم برجسته و قابلی باشید و ثروتتان نه باد آورده که حاصل سال‌ها تلاش خودتان و خانواده‌تان، نسل به نسل باشد و چنان دزدی به چنان نامی و بهانه‌ای شما را غارت کند، چه می‌کنید؟

پاسخ: کاری نمی‌کنید. چون نمی‌توانید. چون از جان خانواده و زن و بچه و آبرویتان در مقابل دزد بی سرو پایی که به هیچ چیز معتقد نیست، می‌ترسید.

 

سوال: اگر بعد از سی سال همان دزد تبدیل به مرد شریف و پولداری شد و مال و مکنت و سازمانی به هم زد و دفتر و دستکی جمع کرد و بعد سال‌ها فرش‌هایی را که از زیر پای شما و آدم‌های دیگری مثل شما جمع کرده بود، یک دفعه از انبارهای بزرگ و طویلش در آورد و بعد شما را دعوت کرد که تماشا کنید، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: چون از همه جا بی‌خبر هستید و فکر می‌کنید فقط می‌روید که فرش‌های نفیس و آنچنانی را تماشا کنید و قیمت گذاری کنید، می‌روید. خیلی هم خوشحال می‌شوید و می‌روید.

 

سوال: اگر وقتی دارند فرش‌ها را با عزت و افتخار ورق می‌زنند و دم از مصادره اموال طاغوتی‌های ملعونی می‌زنند که بی‌همه چیز و بی‌پدر و مادر بوده‌اند و اموال مستضعفین را بالا کشیده بودند یک دفعه فرش شما که نفیس هم بوده و یادگار پدر هم بوده و خیلی عزیز هم بوده و یک شب دزد آن را از زیر پای شما بیرون کشیده بوده، بیرون بیاید، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: با غیض و غضب مجلس را ترک می‌کنید و از شدت عصبانیت دلتان می‌خواهد دیوانه بشوید.

پاسخ: ممکن است خویشتنداری پیشه کنید و کظم غیظ کنید و با آنکه دلتان بخواهد از عصبانیت آتش بگیرید، آرامشتان را حفظ می‌کنید و تا آخر مجلس در وصف دزدها و لعن دزدهای طاغوتی حرف‌ها می‌شنوید و دم نمی‌زنید و بعد مثل آدم‌های کر و کور از دوستان خداحافظی می‌کنید و می‌روید خانه و دق دلتان را سر زن و بچه خالی می‌کنید ممکن است خالی نکنید و همه درد را یکجا ببلعید.

 

سوال: اگر دوباره شما را دعوت کنند و درخواست کنند که فرش‌ها را قیمت گذاری کنید که جز شما کس دیگری توان قیمت گذاری چنان فرش‌هایی را ندارد و شما خبره این کار هستید. شما چه می‌کنید؟

پاسخ: شما به دوستتان که آدمی معتبری است و شب رونمایی آنجا بوده و متوجه وجود فرش شما در آن بین شده، زنگ می‌زنید و می‌گویید که حاضر نیستید در چنان جمعی حاضر بشوید و حاضرید فرش خودتان را که یک شب دزد از زیر پایتان کشیده و برده به سه برابر قیمت حال حاضر بخرید که فرش یادگار خانوادگی است و عزیز است.

 

سوال: اگر دوست شما هم به نشانه‌ی همدردی با شما و اعتراض از حضور در همان مجلس خودداری کند و بعد او را با حرف‌های از این قبیل که " این فرش‌ها را برای آقا می‌خریم" یا "این فرش‌ها را برای موزه می‌خریم" یا "این فرش‌ها که بروند موزه ماندگار می‌شوند و نسل‌ها می‌بینند و لذت می‌برند" راضی کنند (خرکنند) و بعد هم دوستتان از در مصالحه وارد شود و بخواهد شما را هم با این حرف‌ها راضی کند، شما چه می‌کنید؟

پاسخ: بییییییییییییییییییییییییییییییییییییب

 

 

سوال و جواب‌ها ساختگی نیست و حاصل تخیل ذهن نویسنده نیست.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۲ساعت 9:25  توسط آرزو مودی   | 

نشانه‌ها

برای دکتر توضیح می‌دهم بدنم یکی در میان به خیلی از داروها حساس است و واکنش خوبی نشان نمی‌دهد. توضیح می‌دهم که خیلی از داروها را نمی‌توانم بخورم چون بدنم به هر طریقی دارو را پس می‌زند و در نتیجه اثر دارو معکوس می‌شود. دکتر دارو را عوض می‌کند.

پرستاری که توی تزریقاتی درمانگاه کار می‌کند می‌پرسد آخرین باری که پنی سلین زدم کی بوده؟ حساب می‌کنم. به زمستان 80 می‌رسم. سال اولی که رفته بودم زاهدان. همان سالی که خودم تنهایی کشف کردم نسبت به قرص سرماخوردگی حساسیت شدید دارم و خودم فهمیدم که سرفه‌های وحشتناکی که همه این سال‌ها وقت سرما خوردن گریبانم را می‌گرفته‌اند، در اثر خوردن همین قرص بوده است. همان سالی که بعد از آن دیگر قرص سرماخوردگی نخوردم و سرفه‌هایی که مادرم را دیوانه می‌کردند و قطع نمی‌شدند، برای همیشه قطع شدند.

پرستاری که عکس روی کاغذ قاب شده است و به جای پرستاری آمپول می‌زند، پنی سلین را می‌فرستد زیر پوستم.

-          یک ربع صبر می‌کنیم. حساسیت نداشتی، می‌زنم.

*

دفعه پیش مهر پارسال بود که سرما خوردم. از سحر گرفتم. همان موقع که بحث آن سرماخوردگی کذایی وسط بود. من و سحر هم اتاق بودیم. با اینکه گریخته بودم اما فایده نداشت به سرعت همه سرماخوردگی را گرفتند و بعد معلوم شد سرماخوردگی ما هیچ ربطی به آنفولانزای خوکی نداشته است. دفعه قبل‌تر زمستان سال 87 بود.

به دکتر توضیح دادم که خیلی دیر به دیر مریض می‌شوم و خیلی دیر به دیرتر نیاز به دکتر پیدا می‌کنم. آخرین باری که دکتر رفته بودم و پنی سلین خورده بودم، نه سال پیش بود.

کسی شروع به حرف زدن می‌کند. کسی درونم شروع به حرف زدن می‌کند. امین می‌پرسد:

-          به نشانه‌ها اعتقاد داری؟

درون شرقی‌ام جواب می‌دهد:

-          بله...

کسی درونم شروع به حرف زدن می‌کند. کسی شروع به حرکت کردن می‌کند. چیزی درونم جابه‌جا می‌شود و امین مدام می‌پرسد به نشانه‌ها اعتقاد داری... کسی درونم جواب می‌دهد: بله دارم. به نشانه‌ها اعتقاد دارم. به نشانه‌ها باور دارم. نشانه‌ها شروع می‌کنند.

*

صدای دکتر:

-     اگر این بار هم مصرف خشک کننده‌ها جواب نداد، باید بروید پیش متخصص گوش و حلق و بینی... اگر ورم لوزه‌ها نخوابد و عفونت از بین نرود باید بروید برای نمونه برداری...

امین توی سرم حرف می‌زند: به نشانه‌ها اعتقاد داری؟ دارم، دارم، به نشانه‌ها اعتقاد دارم.

*

پنج شنبه بود. حالم خوب بود. رفته بودم قبض تلفن را پرداخت کنم. گرم بود. دوبار رفتم و برگشتم. آفتاب داغ بود. خیلی داغ بود. خیلی گرمم شده بود. حالم خوب بود. تنم داغ بود. خانه خنک بود. هیچ کس نبود. سرم را نگرفتم زیر آب سرد. دست و رویم را شستم. توی خانه خنک تاریک آرام نشستم که گرما بنشیند که تنم خنک بشود.

*

جمعه بود. هوا ابری بود. گرفته، ابرها تنگ هم... گرم بود. نمی‌شد نفس کشید. تنم یکپارچه آتش شده بود. دست و رویم را نَشستم. ترسیدم آستینم خیس بشود. برگه خیس بشود. مرکب پخش بشود. کارم کثیف بشود. بعد باران گرفت. بیرون باران می‌آمد. کم‌کم همه جا خنک شد. قابل تحمل شد. دست و رویم را نَشسته بودم کار خیس نشود. کارم که تمام شد همچنان باران می‌آمد. حالم خوب بود.

خانه که رسیدم تنم خیس خیس بود. حالم خوب بود.

*

شنبه، یک شنبه، دوشنبه... تب، تب، تب... به دکتر گفتم می‌دانم یک اژدها چه حسی دارد، از دماغ و دهانم باد داغ می‌زند بیرون. سردرد داشتم. تمام نمی‌شد. هیچ وقت مریضی مستاصلم نکرده بود. تب مستاصلم کرد. دلم می‌خواست گریه کنم. صدا ندارم. صدایم رفته به جایش دوتا گردو بزرگ توی گلویم دارم. سمیه می‌گوید: "شما اول آن لقمه که تو دهانتان نگه داشتید را قورت بدید بعد حرف بزنید." نگاهش می‌کنم، می‌خندم. برگه‌ها را بُر می‌زنم. بیخودی بر می‌زنم. می‌پرسد، بلدی فال بگیری؟ بلد نیستم.

-          نه.

فال بلدم بگیرم. بلدم برگه‌ها را جابه‌جا کنم، تعبیرش را بلد نیستم. کسی توی سرم داد می‌زند. فقط فال خودم را بلدم. فال خودم را بدون برگه‌ها هم بلدم. سمیه می‌خندد. سمیه توی سرم می‌خندد.

تب دارم، می‌خوابم، گیجم. امین توی سرم می‌پرسید به نشانه‌ها اعتقاد داری؟ دارم، دارم، به نشانه‌ها اعتقاد دارم.

*

بعد 4 تا پنی سلین هنوز تب می‌کنم. دو تا 800، دو تا یک و دویست... جمع می‌کنم می‌شود 4000000. چهار ملیون چی؟ لحظه؟ تب؟ اتفاق؟ دکتر دوباره لوزه‌ها را نگاه می‌کند. اخم می‌کند. دوباره دارو می‌نویسد. آموکسی کلاو... می‌گویم حاضرم باز هم آمپول بخورم. مشکوک نگاه می‌کند، مثل گیج‌ها... می‌گوید نه... فایده ندارد. باید خشک کننده بخوری.

خشک کننده‌ها خشکم می‌کنند. آموکسی کلاو یعنی معده درد، یعنی اسهال. دارو را عوض می‌کند.

دوباره آمپول هم می‌نویسد. اسمش دور و دراز است نمی‌توانم بخوانم و توی ذهنم نگه دارم و دوباره تکرار کنم.

-          اگر این بار خوب نشدی باید بروی پیش متخصص...

*

من خوابم. من مدام خوابم. کسی در خواب، مدام می‌پرسد به نشانه‌ها اعتقاد داری؟

من به نشانه‌ها اعتقاد دارم

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۰ساعت 16:0  توسط آرزو مودی   | 

حراجی آستان قدس

آستان قدس هم حراجی برگزار می‌کند. فرش‌های زیادی را به آستان امام رضا هدیه می‌کنند از جاهای مختلف از سرتاسر ایران. همه جور فرشی هم بینشان هست. از مرغوب‌ترین فرش‌های بیجار و اصفهان و قم بگیرید تا تابلو فرش‌های واقعا به دردنخوری که برای آن‌هایی که اعتقادات دینی دارند فقط اصل قضیه ارزش دارد و خود قالیچه‌ها ارزش مادی ندارند. حجم واقعا زیادی است. مثل بقیه چیزهایی که مردم هدیه می‌کنند. آستان قدس توانایی نگهداری آن‌همه فرش را ندارد. به کارش نمی‌آید. هر چند وقت یکبار یک گروه (ارزیاب خود آستان قدس و یکی دو نفر از تجار بازار به عنوان امین و مشاور) فرش‌های اهدایی را ارزیابی، قیمت گذاری و دسته بندی می‌کنند. فرش‌های نفیس و خیلی قیمتی راهی انبار موزه می‌شود. (موزه‌ی فرش آستان قدس درحال ساخت است و موزه‌ی کنونی برای جای دادن اصل گنجینه اصلا جا ندارد.) فرش‌های قیمتی و خوب را نگه می‌دارند. بقیه هم راهی حراجی می‌شوند برای فروش.

دو تا اتفاق جالب این وسط رخ داده‌اند.

اول اینکه، آستان قدس بافته‌های خیلی کم قیمت، مخصوصا تابلو فرش‌ها را توی بسته‌های چندتایی دسته بندی می‌کنند. قیمت می‌گذارد و طبق شرایط حراجی می‌فروشد. بسته‌ها به نسبت واقعا ارزان هستند. بعد ملت می‌آیند همان بسته را می‌خرند و دوباره هدیه می‌دهند به آقا! و دوباره این چرخه ادامه پیدا می‌کند. مثل آن قضیه گندم‌ها که برای کبوترها می‌ریختند.

موضوع دوم قالیچه‌های عشایری مخصوصا قالیچه‌ها و گلیم‌های بلوچی است. ارزیاب‌های آستان قدس بااین دست بافته‌ها چندان سر مهر نیستند و همیشه جزو قالیچه‌های غیر قابل نگهداری از رده خارج می‌کردند و می‌فرستادند برای حراجی. یکی از کسانی که سر این قضیه همیشه شاکی است منم و مسلما کسی من را تحویل نمی گیرد چون در هر صورت معتقدند فرش بلوچ به دردنخور است. این بین مجموعه‌دارهای زرنگ شروع به خرید از این حراجی می‌کنند و بعضی از قالیچه‌هایی که ارزیاب‌ها تحویلشان نگرفته بودند سر از حراجی‌های بزرگ یا مجموعه‌های خصوصی در می‌آورند. آستان قدس شستش دیر خبردار می‌شود ولی بالاخره خبردار می‌شود و الان به خاطر اعتراض‌هایی که از گوشه و کنار شده کمی منصفانه‌تر با این قالیچه‌ها برخورد می‌کنند ولی همچنان ترجیح می‌دهند از شر این قالیچه‌ها خلاص بشوند که البته دلایلی که ارائه می‌کنند هم غیرمنطقی نیست و به نظر من در بعضی مواقع دیگران زیادی شلوغش می‌کنند. به نظر هر چیزی جای مشخصی دارد.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۴ساعت 16:1  توسط آرزو مودی   | 

حراجی

قبلا که بازار فرش مشهد ریخت و قیافه‌ی آدمیزادی داشت، فکر کنم شب‌های پنج شنبه توی سرای سعید یا مهدیه حراجی‌های درست و حسابی برگزار می‌شد. من نمی‌دانم هنوز هم آن حراجی‌ها برگزار می‌شوند یا نه. چون الان که تو خود بازار مشهد حجره دارها که بیشترشان هم پیرمردند صبح تا شب یا چرت می‌زنند یا مگس می‌پرانند یا حسرت می‌خورند، خاطرات نشخوار می‌کنند.

 

یک قطعه فرش تقریبا عتیقه (Semi-Antique) بافت کاشان

سایت جوزان در مورد برگزاری حراجی بهاره Bukowskis (احتمالا بوکوفسکی) در استکهلم نوشته که از یک تا چهار ژوئن برگزار می‌شود، 90 قطعه فرش را عرضه می‌کنند روز فروششان هم سوم ژوئن است.

*

پ.ن: می‌دانم این اطلاعات به درد کسی در ایران نمی‌خورد و این را هم می‌دانم که دوستانی هستند که شمشیر به دست منتظرند کسی حرفی بر خلاف میلشان یا عرف و بایدهای همیشه بزند تا از وسط نصفش کنند. (این تجربه را قبلا داشتم. جای دیگری در سایت دیگری!) ولی چون می‌خواستم عکسی را که سایت جوزان گذاشته کپی کنم توی وبلاگم رسم امانت داری اقتضا می‌کرد که اصل خبر را قورت ندهم.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۴ساعت 15:59  توسط آرزو مودی   |