پشمینه بافت

زن عکس می‌گیرد، خودش می‌گوید: عکاسم. من به رسمیت نمی‌شناسمش بس که تلخ و سخت گیر و کج خیالم. مرد می‌گوید خط‌کش دست گرفته‌ای، خوب‌ها-بدها می‌کنی و خط می‌کشی و مرز می‌کشی و جدا می‌کنی. می‌گیرم و می‌کشم و جدا می‌کنم. مرد می‌گوید گاهی ترسناکی و همیشه تلخی و سردی (ذهنم می‌گو‌ید من آتشفشانم تو نمی‌بینی)، نمی‌شود به تو نزدیک ماند. ذهنم پاسخ می‌دهد: به درک!

 آبم با زن در یک جو نمی‌رود. هیولای درونم در مقابل زن قد علم کرده است. خودم دلیلش را می‌دانم و نهایت کاری که بکنم این است که گاهی که دلم بخواهد، افسارش را بکشم. می‌گویم تو فقط عکس می‌گیری مانده تا عکاس بشوی. عکاسی نمی‌دانی. قرار بود جمله را بی‌خیال و بی غرض و بی مرض بگویم. جمله‌ام اما هم خیال دارد هم غرض و مرض و هم زیادی جدی است. زن جمله‌ام را ناشنیده می‌گیرد و زیر بار نمی‌رود و همچنان معتقد است عکاس است. کارهایش را دوست ندارم؛ شاید چون خودش را دوست ندارم؛ همان لوسی و نچسبی پنهانش در کارهایش هم هست.

عکس‌هایش را نشانم می‌دهد و نظر می‌خواهد. می‌گویم عکاس نیستم و تنها نظرم در حد دوست دارم، دوست ندارم اعتبار دارد و بس. زن اصرار می‌کند و من حرف را تکرار می‌کنم. می‌گویم اجازه بدهد، سحر بیاید یا محمد بیاید. هر دو عکاسند و هر دو عکس را می‌شناسند و عکس می‌گیرند و کار می‌کنند. نظرشان حرفه‌ای است و جواب را از آن‌ها می‌گیری. زن همچنان اصرار می‌کند. نگاهش می‌کنم. سرد و بی‌خیال و صریح می‌گویم عکس‌هایش را دوست ندارم. می‌پرسد چرا؟... 

می‌گویم تئوری عکاسی بخوان!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۱ساعت 11:23  توسط آرزو مودی   | 

فرش قم

فرش قم

 

پینوشت: فرش قم را دوست ندارم؛ اصرار نفرمایید! این‌ها هم که می‌گذارم بیشتر محض خاطر دیگرانی است که حجم لبه‌های تیز و خطوط راست برایشان کسل‌کننده می‌شود.


برچسب‌ها: فرش قم, فرش, فرش ایران, Qum carpet
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۱ساعت 11:15  توسط آرزو مودی   | 

زنان مود را به بستن سربند/چارقد/روسری‌شان می‌شناسند. در آن حوالی کس دیگری مانند زن‌های مود سربند/چارقد/روسری‌اش را آنطور نمی‌بندد و همین است که زن‌های مودی را به آن می‌شناسند. بستن هم نیست حتی... تاباندن است یا پیچاندن... همانطور که زنان زرتشتی می‌بندند و همانطور که زنان بلوچ می‌پیچند.

شال/روسری/چارقد/سربند را دور سر می‌پیچند و همین، نه گرهی در کار است و نه سنجاقی... مادربزرگم، مادر پدرم، مودی نبود و آشکارا چارقدش را طور دیگری می‌بست. مانند زنان مودی نمی‌بست و همین می‌گفت که زن یک مودی، مودی نیست. مادر بزرگم یک عمر عروس مودی‌ها بود اما هرگز چارقدش را شبیه به مودی‌ها نبست چون مودی نبود.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۱ساعت 11:5  توسط آرزو مودی   | 

گردو را نخواستیم، شما گردون را بچسب!

پیشنهاد: "وقتی میخوای یک مقاله رو ترجمه کنی (مثلا مقاله science) همه مقاله رو بگیر بریز تو google translate بعد ترجمه‌شو بگیر بریز تو word. بعد جمله‌هاشو راست و ریست کن! من همیشه همین کارو می‌کنم. خیلی هم سرعتم جلو میفته."*

سوال1: چه تصوری از یک مقاله science دارید. فقط در یک بند توضیح بدهید.

سوال2: چه تصوری از دستور زبان دارید؟

سوال3: چه تصوری از ترجمه دارید؟

سوال4: چه تصوری از google translate دارید؟

سوال5: ...

سوال6: ...

 

*پیشنهاد واقعی یک مهندس شیمی با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه اصفهان! (من اعتراف می‌کنم که از دسته آدم‌هایی هستم که قضاوت عقلم بستگی مستقیمی با چشمم دارد! حداقل انتظار من این است که بین کسی که در یکی از دانشگاه‌های خوب ایران درس خونده و کسانی که از این مدرسه غیرانتفاعی‌هایی که اسمشان را می‌گذارند دانشگاه فارغ التحصیل میشوند، فرق اساسی باشد.)

پینوشت: یکی دو هفته پیش وقتی داشتم با یک مقاله science در مورد شبکه‌های عصبی –کامپیوتر- کشتی می‌گرفتم این پیشنهاد را شنیدم. برای اولین بار در عمرم چیزی را ترجمه کردم که نه فارسی متن را فهمیدم و نه انگلیسیش را و خانم همسایه پیشنهاد داد که این کار را بکنم.

 

پینوشت بعدی: لطفا بعضی حرفها را نزنید. باور کنید مجبور نیستید.

 ***

ترجمه معادل نویسی کلمات نیست. آنچه در ترجمه منتقل می‌شود معناست و تولید معنا فرآیند پیچیده‌ای است که ابزار ترجمه گوگل –به ویژه در مورد زبان فارسی- قادر به بازسازی آن نیست یا هنوز قادر به بازسازی آن نیست. کل بحث ترجمه جدال و جنگ زیادی به پا کرده و موضوع به این سادگی نیست که شما متن را به ابزار ترجمه گوگل بدهید و بعد معادل ساخته شده را از لحاظ دستور زبان فارسی درست کنید (که حتی این کار هم شدنی نیست) و تمام. مثال ساده؟ هزار چیز در هر زبان هست که قابلیت ترجمه کلمه به کلمه ندارند و باید برایشان معادل ساخت. مثلِ؟ ضرب المثل‌ها و هزاران هزار چیز دیگر. دقیقا به همین علت است که شما اگر متن ترجمه شده از انگلیسی به فارسی را بخوانید و ترجمه همان متن را این بار از آلمانی به فارسی بخوانید، زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. زبان یک مجموعه بسیار سیال است و ابزار ترجمه گوگل در این مورد واقعا ناکارآمد است. لطفا به خودتان احترام بگذارید و مثل خانم همسایه از این کارها نکنید. 

مقاله‌های science زیادی را تا امروز ترجمه کرده‌ام که فقط خواندن این مقاله‌ها کافیست تا آدم شگفت زده بشود اما اشاره به یکی از این مقاله‌ها کاملا مناسب این بحث است. مقاله را چهار نفر اتریشی نوشته بودند اما به زبان انگلیسی. مقاله در مورد حذف بودجه بود از سیستم‌های مدیریتی و من را که هیچ سوادی در این زمینه ندارم کاملا مجذوب کرد. اما چیزی که در مورد این مقاله مهم است مقاله را چهار نفر اتریشی (آلمانی زبان) به انگلیسی نوشته بودند. اول که شروع به خواندن متن کردم هیچ توجهی به اصلیت نویسندگان مقاله نکرده بودم و مدام با خودم فکر می‌کردم چه مقاله سختی است، چقدر خواندش وقت گرفت و مدام از خودم می‌پرسیدم من که انگلیسی می‌خوانم اما چرا مدام به دیوار زبان آلمانی برخورد می‌کنم (متن انگلیسی می‌خواندم اما ذهنم متن را آلمانی می‌دید). جواب ساده بود: نویسندگان مقاله آلمانی زبان بودند و متن به انگلیسی اما با ساختار مسلط زبان آلمانی نوشته شده بود. حالا توجه کنید در این آشفته بازار و با این پیچیدگی‌های زبانی کسی بیاید اینطور به ابزار –در حال حاضر- احمقانه‌ای مانند ابزار ترجمه گوگل متوسل بشود.

واویلا...


برچسب‌ها: ترجمه, مقاله, کار علمی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ساعت 11:56  توسط آرزو مودی   | 

این آبی‌های دوست داشتنی

 

حراجی اسکینر در این آدرس به قول خودش lotهای حراجی جدید را به نمایش گذاشته است. من از دیروز فرش تماشا می‌کنم. عکس بالا هم با آن skinner بزرگش از نمونه کارهای این حراجیست. شما هم اگر تماشای فرش دوست میدارید به همان آدرس مراجعه فرمایید. 

من همیشه خط کش دست گرفتم و همه چیز را خوب و بد میکنم. این هم یک نمونه... فرق حراجی کاردرست و قدر با حراجی بیخودی همین که حراجی های گردن کلفت هیچ ترسی از نمایش دادن کارهایشان ندارند. 

این آبی دوست داشتنی هم یک نمونه کازاک قفقازیست.


برچسب‌ها: فرش قفقاز
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ساعت 11:8  توسط آرزو مودی   | 

vivian maier

 

 

دنبال بهانه می‌گشتم که این سایت و این خانم را معرفی کنم که مرضیه رسولی اینجا خیلی مختصر در موردش نوشته بود و من خواندم. دوست داشتم دیگران هم ببینند و بخوانند و نیافتم و منصرف شدم. نشستم به تماشای عکس‌هایی که گرفته بود و به این عکس بالا رسیدم که هم فرش ایرانی با زمینه "این آبی‌های دوست داشتنی" دارد و هم خود خانم مایر را دارد و هم بهانه پیدا شد.

***

این خانم دوباره من را برد سر یکی از بحث‌هایی که همیشه با آدم‌هایی که ادعای دوست داشتن چیزی را می‌کنند و بعد سر این موضوع غر می‌زنند که هیچ وقت نتوانسته‌اند آنطور که دلشان می‌خواهد به آن بپردازند، می‌کنم. خانم مایر پرستار بچه بوده و همیشه دوربینش گردنش بوده و عکس گرفته و این شده حاصل کار که کس دیگری درست بعد از مرگش آن‌ها را کشف کرده، دیده و منتشر کرده و الخ... بحث من اینجا حتی کیفیت کار خانم مایر نیست که تخصصی هم حتی در این زمینه ندارم. بحثم سر انجام دادن یک کار است؛ دقیقا انجام دادن یک کار و نه صرفا برنامه ریختن و رویا دیدن و آرزو داشتن بلکه دقیقا انجام دادن آن کار. مساله دقیقا به همین سادگی و به همین سختیست. اگر فکر می‌کنید نقاش خوبی هستید باید نقاشی کنید. هیچ وقت فردا نخواهد آمد. اگر عکاس خوبی هستید –از جمله خواهر خودم- باید عکس بگیرید. حتی گاهی مهم نیست با چه دوربینی بلکه ثبت آن عکس خیلی مهم‌تر از نوع دوربینی است که به کار می‌برید. 

 

 

حالا که دستمان به معرفی لینک و نمایش سایت باز شد این مصاحبه  با یکی از آدم خیلی حسابیهای این مملکت را هم ببینید.


برچسب‌ها: فرش و عکس, فرش در تاریخ
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ساعت 7:39  توسط آرزو مودی   | 

تضاد و زیبایی، قالیچه‌های سنتی در فضای مدرن

Eclectic Living Area

 

یک گلیم یا قالیچه شرقی را در یک فضای کاملا مدرن پهن کنید و از معجزه‌ای که پیش روی شماست، لذت ببرید.

نویسنده: جیسون لیز (Jason Lees)

مترجم: آرزو مودی

قالیچه‌های سنتی زمان را متوقف می‌کنند. ساختمان بی‌عیب و نقصشان و طرح‌های پیچیده و پرجزئیاتی که دارند، کل احساس حاکم بر فضای یک اتاق را مملو از تاریخ می‌کند. اگر سلیقه شما در چیدمان فضای داخلی متمایل به سبک مدرن است و شما ناگهان، چه در یک سفر یا چه در یک مغازه عتیقه فروشی یا در یک گنجینه خانوادگی با یک قالیچه سنتی روبه‌رو شده‌اید، در طراحی مدرنتان جایی را برایش در نظر بگیرید. نبایست چنین گنجینه‌ای را نادیده گرفت. یکی از جمله دلایلی که باعث می‌شود همواره محبوب باقی بمانند، انعطاف‌پذیری و قدرت انطباقی است که دارند. در این یادداشت با استفاده از چند مثال به شما خواهیم گفت که چگونه از یک محصول سنتی در یک اتاق غیرسنتی استفاده کنید. 

 ...

بقیه مطلب را اینجا و اینجا بخوانید.

 


برچسب‌ها: فرش در فضای داخلی, فرش در خانه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ساعت 10:10  توسط آرزو مودی   | 

این آبی‌های دوست داشتنی

همخانه برایم سفال آبی رنگ خریده است با نقش ماهی. قلم نی‌ها بالاخره خانه‌دار شدند و از شیشه مربا خلاص! سحر عاشق ماهی‌هاست. شاید در یکی از زندگی‌های پیشینش ماهی بوده و ماهی خوشبختی بوده است شاید هم ماهیگیر خوشبختی. همخانه گفت در خیابان سپه دو مغازه جدید سفال می‌فروشند. دنبال دوری می‌گشتم برای پلو. گفت سر بزنم شاید چیزی پیدا کنم که سر زدم و پیدا نکردم. ظرف سفالی داشتند اما همه کاسه یا از این هفت سین پیچ‌ها برای عید؛ کوچک و جا نَدار که بعد از عید دیگر به کارم نخواهند آمد و دوستشان هم نداشتم. جفتش به کارم نمی‌آمد. کاسه‌ها خوشرنگ و آبی بودند؛ آبی تند و آبی زنگاری. نه برای خورش خوب بودند و نه به قدر پلو جا داشتند. سفال دوست دارم؛ بیشتر از هر چیزی حتی بیشتر از بلورهای بوهمیای پدر آقای نابغه! و حتی برای استفاده معمولی هم ظرف سفالی نمی‌یابم. 

اینجا ایران است و چندین قرن است که سفال می‌سازند از پیش از مسیح، از خیلی دور اما من سفال دوست مانده‌ام بدون ظرف، ظرفی که بشود استفاده‌اش کرد. سیلک هم در چند قدمی است و چیزی تغییر نمی‌کند. چیزی که خریدم در نهایت به درد سالاد می‌خورد آن هم سالاد دونفری و بس. لالجین هم که می‌رفتم بی‌ظرف می‌ماندم؛ چیزی که می‌ساختند به کار نمی‌آمد حتی به کار خوشگلی هم نمی‌آمد، وصله ناجوری بود که خاک را حرامش کرده بودند. من نمی‌خریدمشان. دور می‌زدیم و سفال‌ها را تماشا می‌کردیم و من بیزار می‌شدم و وعده بلور تراش بوهمیا می‌گرفتم و چیزی در اعماق جابه‌جا می‌شد از بیزاری!

به زن فروشنده گفتم دوری می‌خواهم برای پلو. کاسه ته گود نشانم داد که حتی به درد سالاد هم نمی‌خورد بزرگ و عمیق و گود بود. نگاهش کردم و سعی کردم بفهمم چه برداشتی از پلو دارد که این را نشانم می‌دهد. خواستم برایش توضیح بدهم که "پلو" چیست؟ نگاهش که کردم منصرف شدم. نیامده بود درس "پلو چیست"؟ بگیرد آمده بود از ازدحام خرید دم عید مردم لقمه‌ای هم او بردارد. رنگ آبی سفال‌ها تا آب ماست و ماست و خیار و سالاد خوب است، حتی برای بورانی اما به خورش و پلو که می‌رسد دیگر خوب نیست. خورنده بیزار می‌شود از غذایی که در آن آبی تند سرو بشود. شاید به نفع من صاحبخانه باشد! که قرار است عید را مهمانداری کنم و اولین تحویل سال را در خانه خودم باشم.

یزد که رفتیم نمی‌دانستم میبد سفال دارم. می‌دانستم اما آن موقع غم ظرف و مهمانداری نداشتم؛ حالا دارم. حالا هم مرد را غضب کرده‌ام اگر نکرده بودم می‌کشاندمش تا میبد؛ از اصفهان تا میبد خیلی راه که باشد 8 ساعت است: 4 ساعت رفت و 4 ساعت برگشت اما غضب نمی‌گذارد. همخانه هم گفت سفال میبد، همگی، از آن سفال‌های چهارخانه آبی و سفید است، تکراری است و تو را راضی نخواهد کرد.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ساعت 12:56  توسط آرزو مودی   | 

این آبی‌های دوست داشتنی

فرش کازاک


برچسب‌ها: فرش کازاک, فرش قفقاز
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ساعت 11:36  توسط آرزو مودی   | 

فرش ملاس

فرش ملاس، جنوب غرب آناتولی، میانه قرن نوزدهم، 1.83 × 1.27متر


برچسب‌ها: فرش ملاس, آناتولی, نقش محرابی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ساعت 11:12  توسط آرزو مودی   | 

فرش تویسرکان

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۳ساعت 13:25  توسط آرزو مودی   | 

کارت دانشجوییم رو که پانچ کرد قلب من هم به همراهش پانچ شد. اوقات خوشی را در آن دانشکده گذراندم. با دوجین از بهترین آدم‌های عمرم معاشرت کردم و از صبح دنبال سوژه برای غصه خوری می‌گردم و نیست.


برچسب‌ها: فارغ التحصیلی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۳ساعت 10:42  توسط آرزو مودی   | 

مرده پیچ

مرده پیچ بختیاری یافتم.

واقعی بود و واقعا وجود داشت.

هیچ شباهتی با هیچ قالیچه نمازی نداشت. نقش محرابی هم نداشت. اصلا از این گروه نبود.*

با تشکر از فرش فروش‌های بازار فرش اصفهان که کمک کردند. 

مردها گفتند "چهارلَنگ" و "هفت لَنگ" آن را می‌بافند.

 

*من واقعا مشتاقم گوشی تلفن را بردارم و از آن بنده خدایی که حتی چند روز پیش داور اولین دانشجوی دکتری دانشگاه هنر اصفهان بود(!)–در یکی از رشته‌هایی که هیچ ربطی به این آدم نداشت- بپرسم آقای دکتر! کدام منطق؟ سواد؟ عقل؟ تحلیل؟ دانشی به تو گفت مرده‌پیچ‌های بختیاری به پایان نامه من ربط دارند که از آن اسم می‌‌بری و از من می‌پرسی چرا در پایان‌نامه هیچ اسمی از آن‌ها نیست؟

مشکل من اینجاست که این آدم و خیلی‌های دیگر به استناد یک مدرک دکتری که کسی نمی‌داند چطور و اغلب از کجا به دست آمده، چیزهایی را داوری می‌کند که هیچ سواد و شناختی نسبت به آن‌ها ندارد. بخش زیادی از دانشجویان دانشکده هنر ادیان دانشگاه هنر اصفهان که از رشته هنر اسلامی فوق لیسانس می‌گیرند، لیسانس فرش دارند و این دانشکده حتی یک نفر آدم باسواد با صلاحیت برای داوری، مشاوره، راهنمایی پایان‌نامه این افراد که به شکلی همیشه با فرش در ارتباط است، ندارد.


برچسب‌ها: مرده پیچ, بختیاری
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۲ساعت 13:52  توسط آرزو مودی   | 

یاشار کمال

اینجه ممد کتابخانه بابا کتاب چاقی بود که هنوز هم هست. قطعش کوچکتر از کتاب‌های دیگر است. مدل جلدش مدل جلد "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" فالاچی است و هر دو در یک قطع هستند و اینجه ممد چاق‌تر است و هر دو را یک ناشر چاپ کرده است. کتاب را دو بار خواندم.  نمی‌دانستم خالقش هنوز زنده است و چند روز پیش در 91 سالگی مرد.


برچسب‌ها: کتاب, یاشار کمال, اینجه ممد
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۲ساعت 10:34  توسط آرزو مودی   | 

چیزی که زیاد در متن‌های انگلیسی توجهم را جلب می‌کند دوستی‌شان با ضمیرهاست. ما کمتر از ضمیرها استفاده می‌کنیم و به نسبت انگلیسی زبان‌ها می‌توانم بگویم اصلا استفاده نمی‌کنیم.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۱ساعت 15:34  توسط آرزو مودی   | 

آقا جان شازده

کتاب را از زبان شازده‌های قجری نوشته‌اند. کسانی گفته‌اند و کسی نوشته و جمع کرده و من چند شب گذشته بین حرف‌هایشان به دنبال مرگ و مردن و آیین‌های مربوط به آن می‌گشتم که نبود. هر چه بود حرف‌های تکراری کهنه نخ‌نما قجری بود که زن چنین بود و چنان بود و کل کتاب چیزهایی بود که جدید نبود و کتاب را نخوانده می‌دانستمشان.

بخشی بود که یکی از زن‌ها از این گفته بود که به بچگی‌شان یاد داده بودند که به قبر مسیحی‌ها و یهودی‌ها سنگ بیندازند یا تف کنند یا حتی بشاشند و شرح هنرنمایی داده بود که این هم چیز عجیب و جدیدی نبود و قبلا هم خوانده بودم و این چند وقت هم مدام درگیرشان بودم. چیزی که از دیشب آزارم می‌دهد توهین به قبر کسی که از مذهب تو نیست، نیست که اگر جایمان عوض بشود همه این شرح فتوحات وارونه می‌شوند (و از همین جا و پیشاپیش دست من روی شانه همه آن‌هایی که الان می‌خواهند بیایند بنویسند بقیه همه خوب ما مسلمان‌ها همه بد!) بلکه نفس این کار است: آدمی بوده که از مذهب دیگری بوده که شبیه تو نبوده و حالا مرده، تمام شده، نیست، رفته، وجود ندارد... این کارها و رفتارها در نظر این آدم‌ها چه چیزی یا چیزهایی را تغییر خواهد داد؟ برای آدمی که دیگر نیست و دنیایی دیگر نیست، چه چیزی تغییر خواهد کرد؟

 

 

 

"آقاجان شازده" اسم کتاب است.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۱ساعت 6:51  توسط آرزو مودی   | 

انتخاب فرش برای اتاق ناهارخوری

با یک اندازه‌گیری دقیق شما (و صندلی‌های میز ناهارخوری) فضای کافی برای جابه‌جایی خواهید داشت.

برای انتخاب درست فرشی مناسب اتاق ناهارخوری به اطلاعات عجیب و غریب و زیادی نیاز نخواهید داشت. می‌بایست در هر طرف درازا و پهنای مناسبی داشته باشد تا صندلی‌ها به راحتی جابه‌جا شوند و فضایی را که برای دیگر اثاثیه اتاق در نظر گرفته‌اید، اشغال نکند.

برای میزهای ناهارخوری استاندارد (106×162 سانتی‌متر) با چهار تا شش صندلی فرشی با طول و عرض 20×25 سانتی‌متر -برای شروع- معمولا مناسب است اما عوامل و موضوعات دیگری نیز هستند که بر اندازه و شکل قالیچه تاثیر می‌گذارند و شما باید در مورد آن‌ها تصمیم بگیرید.

اخیرا بر روی این موضوع کار می‌کردم که فرش‌هایی که تنها مناسب پوشاندن بخشی از اتاق هستند را در ناهارخوری یکی از مشتریانم به کار ببرم. چنین تصمیمی راه‌حلی زیرکانه بود چرا که اتاق مذکور باریک بود. نیاز داشتم که اندازه فرش را در فضای مذکور بازسازی و شکل جای‌گیری آن را مجسم کنم در نتیجه با استفاده از چسبی که نقاشان به کار می‌برند تجسمی از آن را بر روی کف‌پوش اتاق ساختم و در نهایت بر اساس اندازه به دست آمده برای خرید فرش اقدام کردم. در این متن نکات دیگری نیز وجود دارند که می‌توانند در این جستجو شما را یاری کنند. 

 
 

 

پیش از آنکه اندازه قالیچه یا فرش را تعیین کنید، مبلمان و اثاثیه اتاق را بچینید. می‌بایست دقیقا بدانید که لبه‌های فرش کجا تمام می‌شوند چرا که نمی‌توانید لبه‌های اضافه را زیر باقی وسایل اتاق ناهارخوری جای بدهید. 

 

 

می‌بایست اندازه فرشی که انتخاب می‌کنید صندلی‌ها را نیز شامل شود. رویه میز را اندازه بگیرید و بین 60 تا 76 سانتی‌متر به هر طرف اضافه کنید که با این کار فضایی برای جابه‌جایی راحت خواهید داشت و هنگام نشستن بر روی صندلی به سادگی به درون (یا زیر میز) کشیده می‌شود. اگر فرش اتاق ناهارخوری به اندازه کافی بزرگ نباشد واقعا دردسرساز خواهد بود و پایه‌های عقبی صندلی‌ها مدام به لبه فرش گیرخواهند کرد.

نکته: فرش‌های ماشینی از جنس مصنوعی ممکن است انتخابی بهتر برای اتاق ناهارخوری شما باشند چرا که به نسبت فرش‌های دستباف یا فرش‌هایی با پرزهای بلند، پرز کوتاهتری دارند و صندلی‌ها ساده‌تر جابه‌جا می‌شوند. 

 

اگر چیدمان اتاق ناهارخوری شما به گونه‌ای است که میز ناهارخوری در وسط قرار گرفته و فرش خیر، فرشی را با نقشی سرتاسری امتحان کنید که هیچ حاشیه یا ترنج مشخص و متمایزی نداشته باشد. در این حالت چشم شما قادر به تشخیص مرکز بافته نیست و لبه‌ها را به شکلی متمایز جدا نمی‌کند. 

 

 

فضایی را بین فرش و دیوار در نظر بگیرید. یک فرش بزرگ می‌بایست دست کم به اندازه 20 سانتی‌متر از دیوار فاصله داشته باشد. یک ترفند خوب در اتاق ناهارخوری این است که 45 سانتی‌متر از کف اتاق را –دوربه‌دور- خالی و بدون پوشش باقی بگذارید با این کار هم فرش شما بیشتر به چشم خواهد آمد و هم اتاق بزرگ‌تر به نظر خواهد رسید. با این کار اطمینان پیدا خواهید کرد که هواکش‌ها یا رادیاتورهای کف اتاق با فرش پوشیده نخواهند شد. 

 

 

شکل فرش را به گونه‌ای انتخاب کنید که تاکیدی بر شکل میزناهارخوری باشد و آن را برجسته‌تر نشان دهد. اگر میزی گرد دارید انتخاب فرشی گرد بسیار مناسب است. به خاطر داشته باشید که بین 60 تا 76 سانتی‌متر به قطر میز اضافه کنید تا صندلی‌ها برای جابه‌جایی فضای کافی در اختیار داشته باشند و به درون و بیرون کشیده شوند. 

 

 

اگر میزی چهارگوش دارید فرشی چهارگوش را انتخاب کنید تا مکمل میز باشد. اگر رویه میز براق و درخشان است، فرشی انتخاب کنید که رنگی چشمگیر و مسلط داشته باشد.   

 

 

فرشی با نقش و رنگ برجسته و تند می‌تواند تبدیل به نقطه کانونی و مرکزی اتاق شما بشود. 

 

برای آنکه اتاق ناهارخوری بزرگ‌تر و دلبازتر به نظر برسد از فرشی با نقوش کوچک و رنگ روشن‌تر استفاده کنید. 

 

 

 

رنگ فرش می‌تواند به یک اتاق هویت ببخشد و آن را تبدیل به فضایی راحت‌تر کند. رنگ فرش می‌تواند به عنوان پایه‌ای برای بهتر کردن بافت و رنگ دکوراسیون اتاق ناهارخوری شما عمل کند. استفاده از رنگ‌های متضاد باعث می‌شود مبلمان شما بیشتر به چشم بیاید. 

 

 

برای ایجاد تنوع دو پوست خزدار مصنوعی را به شکلی بر روی هم قرار دارید که بخشی از یکدیگر را بپوشانند تا بزرگ‌تر به نظر برسند. با این کار به کف اتاق هم بافت می‌بخشید و هم نرمی. 

 

 

برای یک میز بزرگ درون اتاقی باریک می‌توانید دو فرش با رنگی یکدست را در کنار هم پهن کنید تا طول اتاق را بی‌آنکه عرض اتاق را پر کند، بپوشانند. 

 

 

روش مقرون به صرفه دیگری که شما را به اندازه‌های دلخواه مورد نیازتان می‌رساند این است که قسمت‌های اضافه را ببرید تا به ابعادی که می‌خواهید برسید. 

 

 

در اتاقی که قصد دارید کفپوش را به نمایش بگذارید، فرش کوچکی را انتخاب کنید که رنگ یکی از لوازم موجود در اتاق را داشته باشد. فرش موجود در این تصویر رنگ دیوار را تکرار می‌کند و برگ‌های موجود در نقش آن در اثر هنری و اسباب موجود در اتاق تکرار شده است. اتاق یکدست و متوازن به نظر می‌‌رسد. 

 

 

اگر تمایل دارید کف‌پوش اتاق‌تان کمتر به چشم بیاید، فرشی بزرگ و حاشیه‌دار با نقشی شاد و خرم را انتخاب کنید. دست کم فاصله‌ای 20 سانتی‌متری را میان فرش و دیوارها در نظر بگیرید. 

 

ممکن است در موقعیتی قرار بگیرید که چاره‌ای برایتان نمانده باشد و مجبور باشید پایه‌های جلویی میز بوفه یا وسایل دیگر موجود در اتاق را برروی فرش قرار بدهید. فضایی خالی را تا پایه‌های پشتی در نظر بگیرید تا وسیله مورد نظر تراز به نظر برسد. 

 

 

به یک آشپز تمام وقت نیازمندم!

+ نوشته شده در یکشنبه دهم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 9:18 شماره پست: 1055

چالش بزرگ این روزهای من شده آشپزی یا باید کوتاه بیایم و (برم زن بستونم) یا باید بالاخره تن به آشپزی کردن بدهم که از حالا اعلام می‌کنم هیچ کدام این دو کار را نخواهم کرد. فعلا در اولین گام می‌رویم برای به ثمر رساندن یکی از این دو تلاش کنیم. 

چند هفته گذشته به مناسبت کاری که زیر دستم بوده صفحه Instagram خیلی از خانم‌ها را به صورت کاملا تصادفی نگاه کردم. هر بار با تماشای بسیاری از این صفحات از این حجم علاقه به آشپزی، ذوق و سلیقه و وقتی که می‌گذاشتند، متحیر (و کسل) می‌شدم. آشپزی (و ایضا خیاطی) آخرین کارهایی در دنیاست که از آن‌ها لذت خواهم برد و تن به انجام دادنشان خواهم داد.


برچسب‌ها: فرش در فضای داخلی, فرش در خانه, فرش ناهارخوری, فرش
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۰ساعت 10:19  توسط آرزو مودی   | 

همچنان آرامگاه استر

مرد برایم نوشته است در جلسه‌ای با آدم‌های حسابی شهر اصفهان که اتفاقا بخشدار (یا شهردار) یا به عبارتی یکی از کله گنده‌های شهر بکران هم حضور داشته، دوباره سر طناب دراز آرامگاه استر را چسبیده و از مرد در این باره توضیح خواسته است. مرد مذکور نه حتی در لفافه که صریحا گفته است به قربانعلی پول بدهید تا راهتان بدهد و اینطور این رشته دراز را نکشید که به جای خوبی نخواهد رسید. مرد حالا ایمیل زده که جمعه برویم بکران و به قربونعلی پول بدهیم تا راهمان بدهد و صفحه سفید از صبح باز است تا جواب مرد را بدهم.


برچسب‌ها: دین, تاریخ, قبرستان, کلیمیان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ساعت 14:29  توسط آرزو مودی   | 

ستاره هشت پر و نقش شیر

به اینکه نقش شیر و خورشید یک نقش کهن ایرانیست (آیا هست؟) یا ما خیلی شیر و خورشید داریم پس خیلی با کلاسیم و نقش وسط پرچم باید چنین باشد و چنان باشد، کاری ندارم اما این خورشید خانمی که در کنار این شیر* در وسط یک ستاره هشت‌پر روی یک کاشی قرن سیزدهمی کاشانی نقش شده چرا نیمرخ کشیده شده؟ اگر دقت بفرمایید در این تصاویر (نقش شیر و خورشید) که خورشیدها همگی خانم هستند (در نمونه‌های متاخرتر حتی همگی روسری و چارقد به سر دارند) یا تمام رخ نقش می‌شوند و یا اینکه اگر تمام رخ کامل نیستند، نمیرخ هم نیستند بلکه ممکن است تنها بخشی از چانه یا پایین صورتشان پیدا نباشد.

در کتابی که این عکس را از آن برداشته‌ام نویسنده که در این زمینه هیچ تخصص خاصی ندارد و کارشناس و تاجر فرش است به موضوع جالبی اشاره می‌کند و خورشید را با سنگ در ارتباط می‌داند و حتی به این موضوع اشاره می‌کند که نقش شیر و خورشید، فراوان، بر روی مقبره‌های قهرمانان (خودش میگوید hero) ایران نقش می‌شده است پس چنین است و چنان است... البته حرف نویسنده به دلیل تخصصی که ندارد، قابل استناد نیست.

خیلی سعی کردم نوشته دور ستاره را بخوانم اما نتوانستم؛ حالا یا عیب از من بود یا از عکس که لابد نوشته را درست کپی نکرده‌اند!

 

* از نظر من هیچ شباهتی به شیر ندارد، مخصوصا با آن خال‌های روی تن و بدنش و یالی که ندارد و شکل گوشها یا خطوطی که روی سر نقش شده است (هیچ کدام از شیرهایی که من دیدم چنین ویژگیهایی ندارند). نمونه‌های اینچنینی کم هم نیستند و می‌توانم به سادگی ارجاعتان بدهم به انواع به اصطلاح شیرهای سنگی که فراوان در بختیاری دیدم و شیر نبودند یا شیر شهر گلپایگان که پیش از این در موردش نوشته‌ام.

 

رونوشت به خانم یاسمن: بند (نوار/ربان) نشان شوالیه‌ای که ملکه انگلستان به هاوکینگ داد (تو فیلم!)، قرمز بود.


برچسب‌ها: شیر و خورشید, ستاره هشت پر
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ساعت 11:57  توسط آرزو مودی   | 

خورجین قشقایی

خورجین پاره-پوره قشقایی - اندازه 60x30 cm

 

چیزی که در مورد این بافته برای من مهم بود که انتخابش کردم نقش زمینه است: چهار پرنده، چهار پیکان که به  چهار جهت اشاره دارند به اضافه ترنج وسط که لوزیست و چهار ضلع دارد و نقش وسط لوزی هم یک رُزِت هشت پر است که چهار گلبرگ به یک رنگ و چهار گلبرگ به یک رنگ دیگر دارد.


برچسب‌ها: فرش قشقایی, خورجین, پرنده, پیکان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ساعت 11:19  توسط آرزو مودی   | 

کمتر از ده روز پیش سعی داشتم همخانه جدید را گول* بزنم که بخاری را از رده خارج کنیم (بس که هوا گرم بود)، امروز آب حوض یخ زده بود! البته آب حوض خیلی روز است که یخ زده اما روزهای قبل با یک تلنگر می‌شکست امروز نشکست. 

 

 

*از من به شما نصیحت اگر در مشهد یا در یک شهر سرد بزرگ شده‌اید و یا کلا گرمایی هستید با یک جنوبی (خوزستانی-بوشهری) هم خانه نشوید، دمای بدنتان به هم نمی‌خورد یا باید از گرما بمیرید یا باید مدام صدای فین-فین گوش کنید.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ساعت 10:59  توسط آرزو مودی   | 

فرش کازاک

کازاک - غرب قفقاز - حدود 1890 میلادی


برچسب‌ها: فرش کازاک, فرش قفقاز
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۷ساعت 11:44  توسط آرزو مودی   | 

کتاب بخوانیم ولی آدم باشیم!

ک غر هم همینجا بزنم بابت یک چیزی که تازگی زیاد می‌بینم و می‌شنوم و قبلا هم می‌دیدم و می‌شنیدم و الان واکنش من شدیدتر شده است و به نظر می‌رسد که شدیدتر هم خواهد شد.

خیلی وقت است حوصله فیلم دیدن ندارم یا بهتر است بگویم حوصله و وقت فیلم دیدن ندارم و نمی‌بینم. اگر فیلم خوبی معرفی بشود و معرفی کننده هم فیلم را داشته باشد و لطف کند به من هم بدهد، ماه‌ها می‌ماند و نمی‌بینم و گاهی چند دقیقه‌ای را می‌بینم و بعد به جای دیدن کل فیلم پاکش می‌کنم از این تعداد هم کم در لیست ندارم. فیلم‌هایی مثل Great Gatsby یا Wolf of Wall street یا حتی کپی برابر اصل کیارستمی یا خیلی فیلم‌های دیگری که دوستان معرفی می‌کنند و تماشا نمی‌کنم و بعد از مدتی پاکشان می‌کنم که لپ‌تاپم در حال سرریز شدن است. بعضی از این لطف کنندگان هم هستند که بعدا جویای دیدن فیلم می‌شوند و می‌پرسند که فیلم را دیدم یا خیر و من می‌گویم خیر و با اصرار می‌خواهند بدانند چرا و اصرار بیشتر که حتما ببین و باز دفعه بعد وظیفه خودشان می‌دانند که جویای فیلم دیدن من بشوند که اگر باز هم جواب منفی باشد و این بار بگویم بابا از فیلم خوشم نیامد که دیگر قیامت است که "وای چرا ندیدی؟ فیلم به این خوبی؟ می‌خوای دوباره بدم بریزی رو لپ‌تاپت؟"!!! و الخ . کتاب هم همینطور... تنها چیزهایی را می‌خوانم که به کاری که زیر دستم مانده ربط داشته باشند در سه یا چهار ماه گذشته چیزی نزدیک به 10000 یا شاید 20000 صفحه سفرنامه خواندم و ورق زدم که برای خودم رکوردی بود. درست هم خواندم نه اینکه فکر کنید ورق زدم و گذشتم و حالا می‌گویم خواندم؛ گاهی کمتر و گاهی بیشتر. سفرنامه دلاواله را که می‌خواندم به جاهای ترجمه نشده هم غر زدم که ای بابا چرا مترجم اینطور کرد و این جاها را ترجمه نکرد یا مثلا بالاخره شروع کردم به خواندن تاریخ بیهقی و هر فرصتی که برسد حتی اگر بشود یک صفحه را می‌خوانم و خیلی چیزهای دیگری که فقط ربط به کارم داشته باشد و بس.

چیزی که برای من عجیب است و زیاد به چشمم می‌آید و نوبت به خودم که می‌رسد آزارم می‌دهد یک جور رقابتی است که قبلا هم بود ولی حالا آزاردهنده است. حتی این رقابت بر سر خواندن یا دیدن نیست؛ بلکه بر سر این است که چه کسی تعداد بیشتری از کتاب‌ها یا فیلم‌های شناخته شده را خوانده یا دیده است؟

دیشب خاطره‌ای را تعریف می‌کردم در مورد فیلمی که سه تایی با بابک و یاسمن دیده بودیم و دنزل واشنگتن بازی می‌کرد و تا آخر فیلم یاسمن را بابت علاقه‌اش به بازیگر اول فیلم اذیت کردیم و گفتیم شبیه "خرِ کچل*" است و گوشش فلان است و شکمش فلان است و این و آن و سه تایی می‌خندیدیم و خوش بودیم. یکی از مخاطبان وسط حرف به اسم فیلم اشاره کرد و جوری به بقیه نگاه کرد که یک آن باقی حرف دیگر یادم نیامد. در آن لحظه بحث، بحث فیلم نبود، بحث خوشی ساده ما سه نفر بود بابت چیزی ساده؛ فیلمی که دیده بودیم اهمیت چندانی نداشت. همین حالا که اینها را می‌نویسم قیافه و ژست خانم مذکور جلوی رویم رژه می‌رود و فکر می‌کنم اگر به خود دنزل واشنگتن بابت آن فیلم اسکار می‌دادند اینطور به خودش افتخار نمی‌کرد که دوستمان بابت دانستن نام فیلم و اینکه فیلم را دیده است، به خودش افتخار کرد.

این مشکل را قبلا سر کتاب‌های خوانده داشتم. مثال ساده‌اش هم رمان "کوری" است که من نخواندم. اتفاقا وقتی خواندن رمان کوری مد شده بود، زمانی بود که ادبیات آمریکای جنوبی را کشف کرده بودم و مثل کنه چسبیده بودم به رمان‌های آنجا تا جایی که صدای پدرم هم در آمد که آمریکای جنوبی چه خبر است که تازگی هر چه می‌خوانی از آمریکای جنوبی است؟ و اتفاقا یکی از دلپذیرترین کتاب‌هایی که آن دوره خواندم "درخت زیبای من" بود که سمیه معرفی کرده بود و کوری نبود و دیشب بعد سال‌ها دوباره کشف کردم که هنوز هم خواندن رمان کوری موضوع افتخار است و بله من نه تنها رمان کوری را نخوانده‌ام بلکه هزاران هزاران هزاران کتاب دیگر هم هست که نخوانده‌ام و نخواهم خواند و اصلا موضوع غر من این صاحب نظر و صاحب ایده بودن است.

اینکه هر چه همه می‌بینند فیلم خوبی است؟ خیر نیست. مثال؟ همین دو فیلم که اسم بردم: Great Gatsby و Wolf of Wall street... حتی بازی دی‌کاپریو هم باعث نمی‌شود این دو فیلم را فیلم‌های خوبی بدانم و از نظر من نیستند؛ دست آخر اینکه دوستشان ندارم. بخش‌هایی از هر دو فیلم را دیدم و بعد جفتشان را از روی لپ‌تاپم پاک کردم. از نظر من حیف زمانم بود که صرف دیدن اینها بشود. به جایش مثلا در یک ماه گذشته lunchbox را دیدم و اصلا فکر نکردم زمان بابت دیدن فیلم حیف شد یا gone girl  را دیدم که بعدش یک هفته تمام سر خیلی سوال‌ها که فیلم برایمان ساخته بود با مرد بحث کردیم و هی گفتیم جای یاسمن خالی که اگر بود نماینده فمنیسم (!) هم حضور داشت و چه بحثی می‌شد یا Dallas buyers club را دوبار دیدم یکبار تنها و یکبار با کس دیگری و عجب فیلمی بود یا دیشب بین حال خوب و بدم "تئوری همه چیز" را دیدم اما همین الان می‌گویم که پسربچگی را نخواهم دید. بخش‌هایی از فیلم را دیدم و حوصله‌ام را سر برد و خلاص.

یکی دیگر از بحث‌هایی که با پیشنهاد دهندگان فیلم‌ها دارم، سر شکل فیلم دیدن من است. من اول باید بخش‌هایی از فیلم را ببینم که بعد انتخاب کنم آیا اصلا می‌خواهم کل فیلم را ببینم یا خیر؟ اینجا که دیگر سینما نیست که بنشینیم و مجبور باشیم همه فیلم را به آن ترتیبی که دیگران دوست دارند، نشانمان بدهند. بعضی فیلم‌ها را دوست دارم،  تکه تکه ببینیم. بروم جلو و برگردم عقب، بعضی قسمت‌ها را بارها ببینم و بعضی قسمت‌ها را کلا نبینم. آخرین سامورایی را اینطور دیدم. دفعه اول این فیلم را به روایت خودم دیدم! دفعه بعد مثل بچه آدم نشستم و با کس دیگری که فکر کنم امین بود فیلم را از اول تا آخر دیدم و فکر کنم این فیلم را چهار بار دیدم آن هم نه به انتخاب خودم. بودای کوچک را هم همینطور دیدم دفعه اول تلویزیون نشانش داد که با محمد تماشا کردیم و دفعه بعد دیدنش به اختیار خودم بود که بعضی صحنه‌ها را بارها دیدم و بعضی قسمت‌ها را کلا بی‌خیال شدم.

بسیار هم اتفاق افتاده همان چند بخش را که از فیلم می‌بینم دیگر باقی فیلم را نمی‌بینم. کتاب هم بله! همینطور می‌خرم و می‌خوانم/ می‌خریدم و می‌خواندم. اول باید کتاب را ورق بزنم ببینم چه خبر است؟ اصلا به درد الان من می‌خورد یا خیر یا قبلا که رمان می‌خواندم اصلا به سبک رمان خواندن من می‌خورد یا خیر بعد کتاب را می‌خریدم. بارها شده بود ساعت‌ها در کتابفروشی ایستاده بودم و فقط کتاب‌ها را ورق زده بودم و چون مشتری ثابت کتابفروشی‌ها بودم و ورق زدنم به کتاب آسیبی نمی‌رساند کسی کار به کارم نداشت تو چه می‌کنی؟ می‌توانم کتاب‌هایی را که بدون ورق زدن خریدم را لیست کنم اولینش زوربا بود (چون قبلا کتاب را خوانده بودم و این بار می‌خواستم برای کسی هدیه بخرم) دومی "سور بز" بود و سومی که به خاطر دارم کافکا در کرانه موراکامی با ترجمه غبرائی و مرشد و مارگریتا که آخرین رمانی است که خوانده‌ام و چه تجربه بدی بود چون منتظر بودم به آنجایی برسم که باعث شده این کتاب اینطور اسم در کند و دست آخر هم به آن قسمتش نرسیدم چون فریب خورده بودم و کتاب را به اسمی که درکرده بود خریده بودم.

همین است که حالا وقتی حرف فیلم و کتاب می‌شود من اول دهانم را می‌بندم که خیلی وقت است بسته‌ام و بعد گوش‌ها را و کلا نمی‌شنوم دیگران چه می‌گویند.

خیلی پیش از این آدم‌ها را بر اساس خوانده‌ها و نخوانده‌هایشان دسته‌بندی می‌کردم و آدم‌های کتاب خوانده اولویت اولم بودند برای ارتباط و دوست شدن و معاشرت کردن و حالا طوری شده از آدم‌های کتاب خوانده فرار می‌کنم. آدم‌های کتاب نخوانده ساده‌تر و راحت‌ترند و بیشتر می‌شود با آن‌ها خوش گذراند و کاری به شکل فکر کردن من ندارند که اگر بعد هم بدانند من چطور فکر می‌کنم حالشان از من بد بشود.

نمی‌گویم کتاب نخوانید، فیلم نبینید یا  موزه نروید (اتفاقا بروید ولی جان مادرتان به من اصرار نکنید بیایم موزه، خفقان می‌گیردم) یا از این قسم کارهای فرهنگی نکنید. بکنید! خیلی هم خوب است. زیاد هم بکنید! ولی لازم نیست با این کارها رزومه بسازید بچسبانید روی پیشانی‌تان. ممکن است موضوع کتاب‌های خوانده شما هیچ جذابیتی برای من یا هر کس دیگری نداشته باشد حتی اگر یک ردیف کتاب روی تاقچه خانه‌ام داشته باشم به این معنا نیست که من نقد ادبی یا فلسفه خوب می‌دانم. خیر! به این معناست که جایی و رشته‌ای را خوانده‌ام که باید این‌ها را می‌خواندم و زور دانشگاه است و شاید دوست نداشته باشم با شما در مورد فلسفه هنر بحث کنم شاید اصلا دوست نداشته باشم در مورد آن چیزهایی که آنجا چیده‌ام با شما بحث کنم چون شاید شما سوادتان به این چیزها نرسد یا من در یک مهمانی ساده که باید حواسم به مهمان‌ها و خوردنی‌ها و هزار چیز دیگر باشد، ظرفیت این کارها را نداشته باشم.

 

* اسمی بود که به یکی از استادان دانشکده داده بودیم.


برچسب‌ها: کتاب بخوانیم, کتاب, آدم باشیم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۵ساعت 13:14  توسط آرزو مودی   | 

با غر حال زندگی بهتر است!

به مرد گلفروش می‌گویم کمپوست بدهد. برای خانم شمعدانی می‌خواهم و باقی گلدان‌های خانه. خانم شمعدانی غرق در غنچه شده است اما جان ندارد، بی رمق است و می‌ترسم دوباره غنچه‌ها باز نشوند و بریزند. از قلمه‌هایی که گرفته بودم اولی نماند و تا من خبر بشوم ساقه‌اش پوک و توخالی شد و دیگری هنوز با برگ‌های سبز و خرمش لبخند می‌زند و منتظرم برگ جدیدی بیاورد که دلم قرص بشود به ماندن و پاگرفتنش. به مرد می‌گویم دفعه پیش کمپوست‌ها تا جایی گیاه را سبز و خرم کردند اما از جایی به بعد برگ‌ها خال به خال شروع به سوختن کردند. مرد می‌گوید از آفتاب است و از کمپوست نیست و من تا به خاطر دارم جای گلدان شمعدانی کنار حوض‌ها، زیر آفتاب بوده است. می‌گویم گلدان شاداب و سرزنده و خرم است اما برگ‌ها روز به روز کم رنگ تر می‌شوند می‌گوید به گیاه آب زیاد می‌دهید. می‌دهم؟ نسخه پدر را اجرا می‌کنم که گفته بود دو روزی یکبار دو لیوان آب. مرد گلفروش می‌خندد و می‌گوید اینهمه آب!؟ شمعدانی هفته‌ای یک یا دولیوان آب می‌خواهد و بس. مرد ادامه داد که آب دادن زیاد باعث می‌شود گلتان غنچه بدهد اما غنچه‌ها قبل باز شدن زرد بشوند. ذهنم یادآوری می‌کند که شده بودند و من همچنان مقاومت می‌کنم که حرف پدر درست است و مرد گلفروش اشتباه می‌کند. روزی که مرد گلدان را هدیه آورد برگ‌ها سبز و کوچک و غمگین بودند اما گلدان غرق در گل بود حالا گلدان پر از برگ‌های سبز درخشان است اما هفته‌هاست گل نداده است. مرد می‌گوید به شمعدانی نباید زیاد آب بدهید. آبش را کم کنید هم گل می‌دهد هم برگ‌ها از زردی در می‌آیند و سبز می‌شوند. مرد یادآوری می‌کند که فصل زمستان است و به خانم شمعدانی زیاد سخت نگیرم.

جلوی مغازه در آسایش سایه‌ای که ساخته‌اند ردیف به ردیف گلدان‌هایی چیده‌اند که گل‌های رنگ به رنگ سرخوش دارند. گلدان‌های کوچک غرق در گلند. می‌خواهم بایستم و ساعت‌ها تماشایشان کنم. دخترها برای همخانه از همین‌ها آورده‌اند اما به سرخوشی این‌ها نیست. صورتی ملایم لوسی دارد که انگار بی‌رنگ است. دلم می‌خواهد خانم شمعدانی زودتر غنچه‌ها را باز کند تا از خجالت گلدان غریبه در بیایم. دوستش ندارم. هر چیزی که بودنش بی‌اثر باشد را دوست ندارم و گلدانی که غرق در گل‌های صورتی بی‌رنگ است بی‌اثرترین چیزی است که هر روز صبح می‌بینم. مرد گلفروش می‌گوید این گل‌ها از خانواده کاکتوسند. باور نمی‌کنم. هیچ شباهتی به آن کاکتوس‌های ذهن من که نماینده همه کاکتوس‌های دنیا هستند، ندارد. یادم می‌رود اسم گل را بپرسم اما مرد گفته است این گلدان هم هفته‌ای بیشتر از یک یا دو لیوان آب نمی‌خواهد. گفته به این‌ها هم زیاد آب ندهید و بگذارید در سایه-آفتاب بمانند.

می‌توانم همانجا بایستم و تا ابد از گل‌ها و گلدان‌ها بپرسم. مرد گلفروش سخاوتمندانه پاسخ می‌دهد و تمیز می‌کند و گلدان‌هایش را جابه‌جا می‌کند و کارت می‌کشد و کمپوست غریبه را که شبیه به آنکه پدر گفت نیست را می‌دهد دستم و اطمینان می‌دهد که می‌تواند حتی از نمونه قبلی که پاکت خالیش را برده‌ام و نشانش داده‌ام که از همان بدهد و ندارد، هم بهتر باشد.

***

همخانه آنکه باید باشد، نیست. بد نیست، خوب نیست، جانور هم نیست و آدم من برای معاشرت کردن اصلا نیست. من با آدم‌های نرمال ملوس خوب نمی‌توانم معاشرت کنم و طرفم باید جانور باشد یا رگه‌هایی از جانور بودن را داشته باشد. خودش و گلدان صورتی‌اش شبیه یکدیگرند و حوصله‌ام را سر می‌برند و می‌خواهم فریاد بکشم. می‌توانم تا ابد بابت دانه به دانه کارهایش غر بزنم و می‌زنم. جای خالی یاسمن را پررنگ و پررنگ‌تر کرده است. می‌توانم تقصیر را بیندازم گردن مادرم یا حتی به گردن مرد که اصرار و اصرار و اصرار داشتند برای همخانه داشتن و تنها نماندن و اینکه شب‌ها که می‌آیم چراغ خانه‌ام روشن باشد! (این را مرد گفت و من خندیدم و مسخره‌اش کردم و گفتم این را برای مردهایی می‌گویند که می‌خواهند زوری زنشان بدهند و این راهیست برای فریب دادنشان!) حتی بابک حتی یاسمن که گفتند همخانه داشته باش! حتی می‌توانم تقصیر را بیندازم به گردن خود خانه بابت جادویش و اینکه می‌خواستم به هر قیمتی نگاهش دارم و زورم نمی‌رسید یا حتی هزار بهانه دیگر بیاورم ولی همه اینها هست و نیست. هزار فکر دیگر هم کردم و دست آخر تقصیر به گردن خودم است و جبر شرایطی که بود. پدر که دید گفت خوب است، حتی گفت از یاسمن بهتر است! اما من گول نخوردم/ نمی‌خورم.  

بعضی آدم‌ها آدم معاشرت کردنمان نیستند. این را من به خوبی می‌دانم که با بیشتر مردم عالم نمی‌توانم معاشرت کنم. حرف مشترک نداریم و تلاش می‌کند که راهی برای معاشرت پیدا کند و من تماشایش می‌کنم و می‌دانم تا ابد هم که بگردد راهی برای معاشرت کردن با من پیدا نخواهد کرد. نمی‌دانم کی کداممان خسته خواهد شد او برای یافتن راهی برای معاشرت یا من برای حرص خوردن از کارهایش و رفتارهایش و ببخشید گفتن‌هایش بابت هر چیزی...

من آدم طبقه‌بندی‌ام. همه چیز عالم برایم طبقه‌بندی شده است. نسبت به آدم‌ها و غیرآدم‌ها با طبقاتشان پیش می‌روم. شاید مقتضای طبقه‌ای باشد که از آن می‌آیم ولی هر چه هست هر چه از طبقه من نیست، از من نیست و غریبه است و من با غریبه معاشرت نمی‌کنم.

آدم توضیح دادن نیستم و همین است که می‌گویم طرفم باید جانور باشد. جانورها نیاز به توضیح ندارم. جانورهای زندگی من هوش سرشار دارند و خلاقیت فراوان و تا ابد نیازی به تذکر و توضیح من ندارند و خودشان می‌بینند و تصمیم می‌گیرند و عمل می‌کنند و می‌فهمند و می‌شناسند و پیش می‌روند و من تماشایشان می‌کنم و لذت می‌برم.

آدمی که همه چیز را باید برایش توضیح بدهم سوهان روح است و شاید همین است که من فقط با آدم‌های طبقه خودم معاشرت می‌کنم و معاشرت با آدم‌های طبقات دیگر سوهان روحم می‌شود. آدم‌های طبقه من نیاز به توضیح ندارند، از یک طبقه‌ایم، از یک رده‌ایم از یک جنسیم از یک سنتیم و ما در این طبقه، رده، دسته، سنت یکی از اولین چیزهایی را که یاد می‌گیریم این است که بگردیم و مثل خودمان را پیدا کنیم برای معاشرت و عموما تا نیابیم تنهایی را ترجیح می‌دهیم. به همین دلیل است که حتی اگر از ساری آمده باشند یا از نهاوند یا از هر گوشه دیگری از این مملکت می‌بینیم که واژگانمان حتی یکیست حتی اگر به یک زبان حرف نزنیم و همین‌هاست که توضیح نمی‌خواهد و آدم را، من را از توضیح معاف می‌کند و می‌بینم چه همه چیز امن است و چقدر معاشرت با کسی که از جنس توست خوب است و با غریبه بد است. همین است که من می‌گویم رعیت و پدر و یاسمن می‌فهمند و بقیه ایراد می‌گیرند.

  1. این سنت است یا لازمه آن شکل زندگی که ما از آن می‌آییم را نمی‌دانم اما من سفت و محکم و وفادارانه و حالا آگاهانه به این چهارچوب‌ها چسبیده‌ام و می‌چسبم و همین است که با گلدان‌ها معاشرت می‌کنم و در و دیوار خانه. گاهی فکر می‌کنم خوب است و بیشتر مواقع می‌بینم که بد است اما هر چه هست شرایط همین است و من این شرایط را پذیرفته‌ام.
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۲ساعت 7:13  توسط آرزو مودی   |